انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 212 از 219:  « پیشین  1  ...  211  212  213  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
رسیدن خسرو به شیرین در شکارگاه

چو صورتگر نمود آن صورت حال
به دام افتاد مرغ فارغ البال

ملک را در گرفت آنحال شیرین
که شیرین آمدش تمثال شیرین

سوی ار من شتابان شد سبک خیز
چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز

قضا را از اتفاق بخت قابل
مه و خورشید باهم شد مقابل

به گرمی بس که دلها مایل افتاد
نظر شد گرم و آتش در دل افتاد

برابر چشم بر چشم ایستادند
نظر دزدیده رو برو نهادند

شدند از تیر یکدیگر نشانه
که بود آماج داری در میانه

بسی کردند ترتیب سخن ساز
ز حیرت هر دو را برنامد آواز

نگه می‌کرد ماه از گوشهٔ چشم
دلش پر مینگشت از توشهٔ چشم

چو نتوانست ازو دل را جدا کرد
جنیبت راند و دل بر جا رها کرد

ز بی صبری جفا می‌دید و می‌رفت
ز حیرت در قفا می‌دید و می‌رفت

رونده سرکش و جوینده بی‌حال
کبوتر می‌شد و شاهین به دنبال

چنین تاشد گذر بر مرغزاری
سمنبر خیمه زد زیر چناری

اشارت کرد خوبان را که پویند
غریبان را خبرها باز جویند

دوید آزاد سر وی شد خبر جوی
ازان بیگانگان آشنا روی

ملک فرمود تا شاپور فرخ
بگوید در خور پرسنده پاسخ

جوابش داد شاپور از سر هوش
که نبود راز ما در خورد هر گوش

اگر خود پرسد از ما بانوی دهر
بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر

پرستار آنچه بشنید آمد و گفت
سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت

به خدمت خواند شاپور گزین را
نشاند و از جبین بگشاد چین را

بدو گفت ای دلم مایل به سویت
نمودار خرد پیدا ز رویت

کس و کیستند اینره نور دان
چشان دارد همی زینگونه گردان

تواضع کرد شاپور خردمند
دعا را با تواضع داد پیوند

که ای نور سعادت در جبینت
سعود چرخ بادا هم نشینت

در آن فوج آن سواری کارجمند است
فرس گلگون و او سرو بلند است

بزرگان دولتش را تیز دانند
خطابش خسرو پرویز خوانند

چو شیرین نام خسرو کرد در گوش
نماند از ناشکیبی در سر هوش

ز بختی کامدش ناخوانده در پیش
مبارک دید شیرین طالع خویش

خرامان رفت با جان پر امید
زمین را سایه شد در پیش خورشید

شه از شیرین چو دید آن تازه رویی
شدش تازه ز سر دیوانه خوئی

چو سر بر کرد در نظارهٔ نور
بنامیزد چه بیند چشم بد دور

جهانی دید از عشق آفریده
جهانی پردهٔ عاشق دریده

ازین سو ز دیدن گشت بی هوش
وزان سو او ز حیرت ماند خاموش

دو عاشق روی در رو مست دیدار
نظر بر کار و مانده عقل بیکار

چو شیرین یاد کرد از خود زمانی
کشید از ره شیرینی زبانی

که یارب این چه دولت بود ما را
که ابری چون تو مهمان شد گیارا

چو آمد آفتاب از بیت معمور
سزد گر کلبهٔ ما را دهد نور

سخن را کرد خسرو باز بستی
کز آسیب فلک دارم شکستی

مرا کاریست زینجا بوم بر بوم
همای خویش خواهم راند تا روم

چو زانجا باز گردم شاد و خندان
شوم مهمان لطف ارجمندان

به زاری گفت شیرین کای دغا باز
چو دل بردی ز من چندین مکن ناز

اگر خورشید بر پایم زند بوس
ز پشت پای خویشم خیزد افسوس

چو خود می‌بوسم اکنون پشت پایت
تو پشت پا زنی شاید ز رایت

ملک از رخصت ان لعل چون قند
زد اندر پای شیرین بوسه‌ای چند

پس آن که گفت باصد گونه زاری
که ای در دل نشانده تیر کاری

من از عطف عنان مطلق خویش
ترا می‌آزمایم در حق خویش

وگرنه من کجا آن پای دارم
که از کویت به رفتن رای دارم

شکر لب گفت با خسرو که هان خیز
چو دولت سایه‌ای بر فرق ما ریز

مهین بانو چو زان دولت خبر یافت
که مه در منزل پروین گذر یافت

به رسم خسروان مجلس بر آراست
خردمندان نشستند از چپ و راست

خرامان گشت ساقی باده در دست
وی از می مست و می‌خوانان ازو مست

چو ماه چارده بنشسته خسرو
پریوش در تواضع چون مه نو

لبش می‌خواست مهمان را دهد نوش
کرشمه بانگ بر میزد که خاموش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
اظهار عشق کردن خسرو به شیرین

چو صبح از پرده راه عاشقان کرد
برون زد شعلهٔ گرم و دم سرد

دگر ره باز شیرین مجلس آراست
حریفان راست گشتند از چپ و راست

دو بی دل باز در زاری درامد
جگرها در جگر خواری درامد

ز نوش ساقیان و نغمهٔ ساز
می از دلهای صافی گشته غماز

ز آهی کز دو غم پرورده می‌خاست
حیا را اندک اندک پرده می‌خاست

نخست از دیده خسرو خون تراوید
بس آزار جگر بیرون تراوید

به شیرین گفت کای چشم مرا نور
مشو زینگونه نیز از مردمی دور

نه مهمان شکم گشتم به کویت
که جان از دیده شد مهمان رویت

چو خواندی تشنه را بر چشمه‌ساری
به تر کردن لبی بگذار باری

شکر پاسخ شد از پاسخ شکر ریز
که شیرین باد از من عیش پرویز

همه آتش بسوی خود مکن ساز
که داری در یکی سودا دو انباز

وگر تو ناصبوری کز تو دورم
چه پنداری که بینی من صبورم

چرا خوش نایدم با چون تو یاری
گرفتن کامی از بوس و کناری

ولی ناموس و ننگ پادشاهی
فتد ز آسیب فسق اندر تباهی

بیامیزد میان خاصه و عام
به هم نام حرام و حرمت نام

اگر بر تو کسی دیگر گزینم
به از تو کیست کاو را برگزینم

مه نو گرد گر جا دیدی امید
نگشتی کفچه دستش پیش خورشید

کنون سوگند فردی می‌کنم یاد
که گیتی جفت جفت افگند بنیاد

که تار روزیکه خواهم در زمین جفت
به جز خسرو نخواهم در جهان خفت

وگر جان مرا غارت کند نقد
ز من نگشایدش یک عقده بی عقد

به آسان هم به عقد اندر نیایم
دلش را تا فراوان ناز مایم

چو شه دید آن چنان سوگند، عهدی
دگر در دل ننمود جهدی

به زلف و عارضش قانع شد از دور
به بوئی دل نهاد از مشک و کافور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
آگاه کردن خسرو شیرین را از قصد سفر خود به سوی قیصر روم

حلاوت سنج شیرین شکر خند
چنین برداشت مهر از حقه قند

که با خسرو چو شیرین بست پیمان
که این بلقیس گردد آن سلیمان

ملک بر رسم اول چند گاهی
به مهر از دور می‌کردش نگاهی

به شیرین گفت میدانی که کارم
پریشانست همچون روزگارم

مرا در ملک خود کاری درافتاد
رسیدم با تو کاری دیگر افتاد

کنون کامیدم از تو یافت یاری
به ملکم نیز هست امیدواری

گرفتم از رخت فال مبارک
که تاجم باز گردد سوی تارک

گرم دستوریی باشد ز رایت
بر ارم سر بروم از زیر پایت

برآمد همچو مه در شامل دیجور
سوار سایه شد خورشید پر نور

برون راند آن شب فرخنده ز آن بوم
مبارک روی شد بر قیصر روم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
یاری خواستن خسرو از قیصر و لشکر کشی او به مداین و شکست خوردن بهرام چوبینه

چو قیصر دید ز اوج پایهٔ خویش
چنان خورشید اندر سایهٔ خویش

به تاج و تخت دادش سرفرازی
کمر در بست در مهان نوازی

پس از چندی به خویشی مژده دادش
به دامادی کله بر سر نهادش

ز قد مریمش نخلی ببر داد
وزان نخل ترش خرمای تر داد

چو دریا لشکری دادش فرا پیش
که بنشاند غبار دشمن خویش

خبر بردند بر بهرام سر کش
که خسرو می‌رسد چون کوه آتش

دو لشکر روی در رو باز خوردند
به کوشش بازوی کین باز کردند

سنان جاسوسی دلها نموده
زبانی داده و جانی ربوده

ز تیر اندازی زنبورک از دور
مشبک سینه‌ها چون خان زنبور

نی ناوک نوای زار می‌کرد
نوای او به دلها کار می‌کرد

خدنگ از سینه دل می‌کرد غارت
کمان می‌کردش از ابرو اشارت

باستقبال مرگ از تیغ خوردن
همی شد پای کوبان سر ز گردن

جگرها از بلارک چاک می‌شد
به گردون بانگ چاکا چاک می‌شد

به گرمی تو سنان چون برق گشته
میان آب و آتش غرق گشته

شده خسرو به کین جوشانتر از نیل
چو کوه آهنین بر کوههٔ پیل

به پیرامن بزرگان سپاهش
ز چشم بد به آهن بسته راهش

بزرگ امید با رای فلک تاب
نهاده چشم در چشم سطرلاب

چو طالع را زمانی دید فرخ
به پیل شاه کرد از فرخی رخ

به شه گفتا که دولت را ثباتست
بران پیلت که دشمن پیلماتست

روان شد پیل شه با سرفرازی
به یک شه پیل برد از خصم بازی

چو خود را در تزلزل دید بهرام
به برد آن زلزله از جانش آرام

گریزان می‌شد و خسرو به دنبال
رونده سرکش و جوینده قتال

مخالف گشت روزی قوت باد
همه کشتی زره یک جانب افتاد

بدینسان تا رسید از جنبش تیز
به انطاکیه در سر حد پرویز

خبر بر شاه رفت از معبر آب
که روزی بر درامد زود بشتاب

طلبکاران روان گشتند دل شاد
به سوی گنج باد آورد چون باد

ز در یا بر کشیدند آن خزینه
چو لولو ز آب و باده ز ابگینه

ملک بنشست روزی خرم و شاد
به بخشش گنج باد اور بگشاد

سخن گویان سخن را تازه کردند
ثناها را بلند آوازه کردند

فراوان ریخت از لولوی منشور
به دامان بزرگ امید و شاپور

نوا سازی که بودش بار بد نام
نوائی ساخت آن روز آبگین فام

نهاد از زخمه چون برزد تمامش
نوای گنج باد آورد نامش

چو در مجلس نوازش کردش از عود
براورد از دماغ عاشقان دود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
وفات مریم

شناسای معانی موبد پیر
چنین کرد این خبر در نامه تحریر

که چون خسرو ستد گنجینهٔ روم
خلافش رومیان را گشت معلوم

چو غالب گشته بود از تیغ کین خواه
نداد اندیشه را در خویشتن راه

زبانی پوزشی کان در حرم کرد
ز مریم چند گاه آن نیز کم کرد

ز شیرین عیش مریم بود چون تلخ
ازین کاهش فتاد آن ماه در سلخ

به تن عیسی جانش مانده بی دم
تنش چو ن رشتهٔ مریم شد از غم

ز بیماری به بستر خفت ماهی
و زان پس جست دیگر خواب گاهی

ملک بایست و نابایست برخاست
به صد شادی بساط ماتم آراست

دل از سودای شیرین در غم افگند
بهانه بر فراق مریم افگند

به ماتم کرد پیراهن بسی چاک
ولیکن در هوای یار چالاک

چو شیرین دید کز خس رفته شد راه
به بی صبری شتابان گشت چون ماه

رسید آن در بی قیمت به دریا
چو خور در بره و مه در ثریا

گلشن تر شد خزان را باد بنشست
به آزادی چو سرو آزاد بنشست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
عشرت کردن خسرو و شیرین بر لب شهر و دو افسانه گفتن آنان

شبی همچون سواد دیده پر نور
هوا عنبر فشان چون طره حور

زمانه برگ عشرت ساز کرده
فلک درهای دولت باز کرده

فرو مرده چراغ صبح گاهی
نشاط خواب کرده مرغ و ماهی

مقیمان زمین در پردهٔ راز
عروسان فلک در جلوهٔ ناز

کواکب در میان سرمهٔ ناب
درست افگنده مروارید شب تاب

گشاده شب در این طاووس گون باغ
دم طاوس را بر سینه زاغ

فرو برده زمانه جام جمشید
شده مه در زمین مهمان خورشید

ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو
کشیده بارگه بر سبزهٔ نو

لب شهر و دو مطرب زخمه درود
غبار غم جهان را کرد بدرود

معنبر شمعهای مجلس افروز
گشاده در دل شب روزن روز

بخور مجمر از عود قماری
زده ره چون نسیم نو بهاری

نهانی مجلسی کز هیچ سوئی
به جز محرم نمی‌گنجید موئی

ملک را داده گردون دوتا پشت
بشارت نامهٔ مقصود در مشت

صنم با او برسم دل نوازی
نشسته بر سریر سرفرازی

ستد جام شراب از دست ساقی
دمی خورد و به خسرو داد باقی

که چون من چاشنی گیرم ازین جام
ازانکن چاشنی لعل من وام

دو بوسی زان به نوش و ناز بستان
یکی وام ده و صد باز بستان

نشاید عاشقان را می پرستی
کزان دیوانگی خیزد نه مستی

شراب و عاشقی چونشد به هم یار
معاذ الله به رسوائی کشد کار

به جائی کاتشی در خرمن افتد
کجا میرد چو در وی روغن افتد

چو خورد آن باده را مست جگر خوار
به دستوری شد از شیرین شکرخوار

دهان را با دهانش هم نفس کرد
لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد

ز مقصود آنچه باید در نظرگاه
غم و اندیشه زحمت برده از راه

گهی جستند از می جان نوازی
گهی کردند با هم بوسه بازی

گه او در زلف این شبگیر کردی
به گردن زلف را زنجیر کردی

گهی این جعد او بگشادی از ناز
دل درمانده را کردی گره باز

گه آن با این عتاب اندیش گشتی
شفاعت خواه جرم خویش گشتی

که این افسانه‌های ناز گفتی
ز هجران سرگذشتی باز گفتی

گه او از دل برون دادی هوائی
به گریه باز راندی ماجرائی

در ان مجلس که بد از عشق بازار
خرد در خواب بود و فتنه بیدار

ز بس عشرت همه شب تا سحرگاه
بهشت این جهانی بود خرگاه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
عقد بستن دختران با پسران به فرمان خسرو

چو خندان گشت صبح عالم افروز
زمانه داد شب را مژدهٔ روز

نماند اندر فلک ز انجم نشانی
به نیلوفر به دل شد گلستانی

ملک بر وعدهٔ دوشینه برخاست
حریفان باز جست و مجلس آراست

خمار عشق بازی در سر افتاد
دل از جوش شراب از پا درافتاد

اشارت کرد خواندن موبدان را
همان دانندگان و به خردان را

خردمندان چو گشتند انجمن گفت
که گردد هر دری با گوهری جفت

کسی کز عشق کس باشد خیالش
شود همسر به کابین حلالش

به فرمان دو صاحب چاره سازان
همی جستند راز عشق بازان

همی کردند یک یک را فراهم
دو گان را عقد می بستند با هم

چو گشت آسوده خاطرها به پیوند
به بوی وصل دلها گشت خرسند

ملک در پیش شیرین زار بگریست
که چند از یک دگر فارغ توان زیست

نه پاینده است بر مردم جوانی
نه کس را اعتماد زندگانی

چه بختست اینکه چون من پادشائی
بود محتاج رویت چون گدائی

کنونم ده زکات خوبی خویش
که فردا من غنی گردم تو درویش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
پاسخ شیرین به خسرو

شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد
به پاسخ لعل شکر خند بگشاد

که باشم من به خدمت زیر دستی
کنیزان ترا آئین پرستی

وگر نزد تو قدری دارد این خاک
به مژگانم روبم از راه تو خاشاک

بزرگان گفته‌اند این نکته دیر است
که هر کو سیر باشد زود سیر است

چو مرغی خرمنی بیند بهر گام
به یک خرمن دلش کی گیرد آرام

چرا گل دامن از بلبل نچیند
که هر دم بر گلی دیگر نشیند

من آن سرچشمهٔ شیرین گوارم
که آب زندگانی نام دارم

تو گر خواهی به چشمه راه جوئی
بنوشی شربتی و دست شوئی

بگو تا درکشم دست از عنانت
غبار خود بروبم ز آستانت

ورت پخته است سودائی که داری
بیابی خود تمنائی که داری

مرا نیز اعتمادی باشد از بخت
که آسان نشکند بیخیکه شد سخت

بنای دوستی چون محکم افتد
خلل ز آسیب دورانش کم افتد

چنان پیوند کن مهر ابد را
که دوری ره نماید چشم بد را

ملک گفتا که بر یاران جانی
بدین غایت نشاید بدگمانی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
نصیحت کردن شاپور به خسرو و دلالت کردن او را به شکر

سخن پرداز گویای خردمند
چنین برداشت از درج گهر بند

که چون خسرو ز یار عصمت اندیش
به مشگوی خود آمد با دل ریش

ندیم خاص شاپور خردمند
به همراهی سخن را نکته پیوند

که تا دوران گردون را روائیست
بنای کار او بر بی‌وفائیست

جوابش باز گفتی خسرو از درد
که با تقدیر نتوان داوری کرد

اگر شیرین ز راه بی وفائی
برید از آشنایان آشنائی

مگو کاین تلخ از شیرین نکو نیست
که عیب از بخت بدخویست زو نیست

بهر نیک و بدی کاندر میانست
گنه بر بخت و تهمت بر زمانست

چو تلخی می‌کند بخت نژندم
گله بر گیسوی شیرین چه بندم

ملک گفتا که دارد کس ز عشاق
بتی شیرین تر از شیرین در آفاق

به پاسخ گفت شاپور سخن سنج
که ای در هفت کشور نوبتت پنج

ز آتش گاه سرما خوش بود تاب
به قدری تشنگی شیرین بود آب

گرسنه کش نباشد صبر چندان
جوش جلغوزه باشد زیر دندان

دو چیز است اتفاق هوشمندان
کزان باشد خلاص مستمندان

یکی چون بی وفا باشد نگاری
به دل کردن بدیگر گل عذاری

دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز
بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز

شنیدم در سپاهان است ماهی
بتان روم و چین را قبله‌گاهی

شکر نامی و شور انگیز عشاق
به شیرینی چو شیرین در جهان طاق

به جز تو دل به کس مایل ندارد
بجز پیوند تو در دل ندارد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
رفتن خسرو به اصفهان به هوای شکر

هوای دلبر نو کرده در دل
همی شد ده به ده منزل به منزل

رها کرده همه ترتیب شاهان
درامد بی سپاه اندر سپاهان

بزرگ امید را در حال فرمود
که ره گیرد به دکان شکر زود

برد سلکی ز مروارید شب تاب
به یک رشته درون صد قطرهٔ آب

رساند تحفهٔ شه بر دلارام
پس آن گاهش دهد پوشیده پیغام

که آمد بهترین پادشاهان
خریدار شکر سوی سپاهان

شکر لب چون پیام شاه بشنید
به گوش خویش نام شاه بشنید

ز جا برخاست با صد بی قراری
چو مه بنشست در شبگون عماری

ز سودای کهن با رغبت نو
روان شد سوی منزل گاه خسرو

درامد نازنین و دید شه را
به مژگان رفت خاک بارگه را

تماشا کرد حسن با کمالش
موافق دید با شیرین جمالش

دمی باز آمد از پیشینه پیوند
ز شیرین هم به شکر گشت خرسند

نوای باربد بر ماه می‌شد
دل زهره ز ره بی راه می‌شد

ظرافتهای شاپور از سر حال
عطارد را ورق می‌کرد پامال

شهنشه کایتی بود از ظرافت
سخن را آب می داد از لطافت

شکر خود نیشکر خائی دگر بود
که سر تا پا ز شیرینی شکر بود

دهانش را ده چشمش را روایت
زبان خاموش و مژگان در حکایت

ز رامشگر ستد چنگ خوش آواز
روان دستی فرود آورد بر ساز

برون برد از دل جوشان خلل را
ز جوش دل برآورد این غزل را
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 212 از 219:  « پیشین  1  ...  211  212  213  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA