انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 214 از 219:  « پیشین  1  ...  213  214  215  ...  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
رفتن خسرو پیش فرهاد و مناظرهٔ ایشان

شهنشه گفت کز بخت دل افروز
به جوی شیر خواهم رفت امروز

کشید از تن لباس مرزبانان
برون آمد بر آئین شتابان

از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه
به جوی شیر شد تنها ز انبوه

تماشا کرد لختی بر لب جوی
بدید آن سنگها را روی در روی

بهر نقش هنر چون نقش بینی
نظر می‌کرد و می گفت آفرینی

چو دید آن اوستادی را به بنیاد
به بنیاد دگر شد سوی استاد

جوانی دید در هیکل چو کوهی
ز فر مهتران در وی شکوهی

گرامی پیکرش مانده خیالی
چنان بدری ز غم گشته هلالی

بلا بیش از شمردن دیده جانش
سزاوار شمردن استخوانش

رخش پر خون و سر تا پای پر خاک
میان خاک و خون غلطیده غمناک

بگفتش کیستی و در چه سازی
بگفتا عاشقم در جان گدازی

بگفتش عشقبازی را نشان چیست
بگفتا آنکه داند در بلا زیست

بگفتش عاشقان زین ره چه پویند
بگفتا دل دهند و درد جویند

بگفتش دل چرا با خود ندارند
بگفتا خوبرویان کی گذارند

بگفتش مذهب خوبان کدامست
بگفتا کش فریب و عشوه نامست

بگفتش پیشهٔ دیگر چه دانند
بگفتا غم دهند و جان ستانند

بگفتش تلخی غم هیچ کم نیست
بگفتا گر غم شیریسنت غم نیست

بگفت از درویش چونی درین سوی
بگفتا مردم از غم دور از آن روی

بگفتش بر تو اندازد گهی نور
بگفت آری ولیکن چون مه از دور

بگفت او را مبین تا زنده مانی
بگفتا مرگ به زان زندگانی

بگفت ار زو به جان باشد زیانی
بگفت ارزان بود جورش به جانی

بگفتش دور کن زان دوست یاری
بگفت این نیست شرط دوست داری

بگفت او شهر سوز و خامکار است
بگفتا عشق را با این چکار است

بگفت از عشق او تا کی خوری غم
بگفتا تا زیم در مردگی هم

بگفتش گر بمیری در هوایش
بگفتا در عدم گویم دعایش

بگفتش گر سرت برد به شمشیر
بگفتا هم به سویش بینم از زیر

بگفت ار خون تو ریزد جفایش
بگفتا هم بمیرم در هوایش

بگفت آخر نه خونریزی وبالست
بگفت ار دوست می‌ریزد حلالست

بگفت ار بگذرد سوی تو ناگاه
بگفت از دیده روبم پیش او راه

بگفتش گر نهد بر چشم تو پای
بگفت از چشم در جان سازمش جای

بگفت ار بینیش در خواب قامت
بگفتا بر نخیزم تا قیامت

بگفت آید گهی خوابت درین باب
بگفت آری برادر خواندهٔ خواب

بگفت ار گوید از ناخن بکن سنگ
بگفتا کاوم از مژگان به فرسنگ

بگفتش خوش بزی چند از غم دوست
بگفتا چون زیم چون جان من اوست

بگفت از عشق جانت در هلاکست
بگفتا عاشقان را زین چه باکست

زهر چش گفت دارای زمانه
جوابی بازدادش عاشقانه

تعجب کرد شه زان استواری
وزان سوزش به چندان پخته کاری

کسی کز عشق درد آشام باشد
اگر پخته نباشد خام باشد

چو دیدش کو وفا را پای دارد
قدم در دوستی بر جای دارد

زبان را داشت زان جولان گری باز
بر آئین دگر شد نکته پرداز

مزاجش را به پوزش راز پرسید
وزان حال پریشان باز پرسید

که چونی وز کجا افتادت این روز
که می سوزد دل من بر تو زین سوز

جوابش داد مرد غم سرشته
که این بود از قضا بر من نبشته

چو باشد دست تقدیرم عناگیر
کجا بیرون توانم شد ز تقدیر

بگفت دیده چون دل مایل افتاد
بلای دیده لابد بر دل افتاد

ازین پیشم نبود این بانگ و فریاد
که طبعم بنده بود و جانم آزاد

ملک گفت اندک اندک پر شد این سیل
به پستی هم بران نسبت کند میل

دل اندر چیز دیگر بند و می‌کوش
کش از خاطر کنی عمدا فراموش

چنان آزاد گردی روزکی چند
که ناری بیش یاد این مهر و پیوند

بگفت آن گه توان برجستن از چاه
که تا زانو بود یا تا کمرگاه

اگر چه هست شیرین جان مسکین
ولیکن نیست شیرین‌تر ز شیرین

چو از دل رفت شیرین جان چه باشد
چو خصم خانه شد مهمان که باشد

مرا تا جان بود ترکش نگیرم
وگر میرم رها کن تا بمیرم

منه بر جان من بندی که داری
به خسرو گوی هر پندی که داری

هر آن کس کو دهد دیوانه را پند
نخوانندش خردمندان خردمند

گر از لعلش مرا روزیست جامی
رسم زو عاقبت روزی به کامی

وگر نبود ز بختم فتح بابی
گدائی مرده گیر اندر خرابی

چو لوح زندگانی شد ز من پاک
چه خواهد ماندن از من پاره‌ای خاک

تو خسرو را نصیحت کن در این درد
که خواهد ماندن از تاج و نگین فرد

دل شه زین جواب آتش انگیز
به جوش آمد چو دیگی ز آتش تیز

به منزل شد ز کوهستان اندوه
غبار کوه کن بر سینه چون کوه

ز فرهاد آنچه در دل داشت حالی
دل اندر پیش یاران کرد خالی

ندیمان کان سخن در گوش کردند
نبد جای و سخن خاموش کردند

فرو بستند لب در کار شیرین
عجب ماندند از گفتار شیرین

ملک گفت این وجود خاک بنیاد
خرابم شد ز سنگ انداز فرهاد

اگر خون ریزمش بر رسم شاهان
مبارک نیست خون بی‌گناهان

ور این اندیشه را در خویش گیرم
عجب نبود گر از غیرت بمیرم

بباید رفت راهم را به هنجار
که پایم وارهد ز آشوب این خار

بزرگ امید گفت این سهل کاریست
به مژگان خارم ار در پات خاریست

روان کن هرزه گوئی را که در حال
برو از مردن شیرین زند فال

اگر میرد فتوح خویش گیریم
و گر نه کار دیگر پیش گیریم

خوش آمد شاه را آن چاره سازی
نمودش مرگ آن بیچاره بازی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مردن فرهاد در عشق شیرین



ملک را بود زنگی پاسبانی
ترش رخساره‌ای کژ مژ زبانی

چو دیو دوزخ از عفریت روئی
چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی

شهش خواند و عطای بی کران کرد
به وعده نیز دامانش گران کرد

پس آنگه در غرض بگشاد لب را
که خسف ماه روشن کن ذنب را

شد آن دیوانهٔ بد خوش تابان
چو دیوی سوی آن غول بیابان

روان شد سوی فرهاد بد اختر
زبانی پر دروغ و چشمها تر

نشسته با شبانی قصه می گفت
کزینسان کوه چون ضایع توان سفت

گذشت از مرگ شیرین هفته‌ای بیش
رفیقش هم بران جان کندن خویش

چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ
فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ

به زاری گفت بازم گو چه گفتی
که هوش از جان و جان از تن برفتی

جوابش داد مرد آهنین دل
که ای در سنگ مانده پای در گل

چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت
ز بهر کالبد غمخور که جان رفت

تو در کاری چنین زحمت مکش بیش
که برد آن کار فرما زحمت خویش

به خاک انداختند اندام پاکش
به آب دیده تر کردند خاکش

هزار افسوس از ان شاخ جوانی
که بشکست از دم باد خزانی

دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
نشان هوشمندی رفتش از یاد

بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
که جوی خود شد از سنگ آشکار

به جوی شیر در شد جوی خونش
دل که خون گرفت از بوی خونش

ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت
میان خاک و خون افتاده می گفت

که آه ای بخت بی فرمان چه کردی
به دردم می کشی در مان چه کردی

کنون کان دوست اندر خاک خواریست
من ار مانم نه شرط دوستداریست

من و راه عدم کاینجای کس نیست
ره من تا عدم جز یک نفس نیست

چو جان با جان در آمیزد به هم شاد
در آمیزی به خاکش خاکم ای باد

همی گفت اینکه روزش را شب آمد
به تلخی جان شیرین بر لب آمد

دهانش تلخ و شیرین در زبان بود
به مرگش واپسین شربت همان بود

به شیرین گفتمش از دیده خون رفت
که تا شیرین کنان جانش برون رفت


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
رسیدن خبر مرگ فرهاد به شیرین و زاری او



که چون فرهاد روز خود به سر برد
چو شمع صبح دم در سوختن مرد

خلل در عشق شیرین در نیامد
بر آمد جان و شیرین بر نیامد

خبر بردند بر شیرین خون ریز
که خون کوهکن را ریخت پرویز

همه گفتند کاین رسمی نو افتاد
که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد

روان شد نازنین کز راه یاری
شهید خویش را گرید به زاری

به بالینگاه او شد با دلی تنگ
به آب دیده شست از خون او سنگ

اشارت کرد تا فرمان برانش
بشستند از گلاب و زعفرانش

کفن کردند و بسپردند غمناک
غریبی را به غربت خانهٔ خاک

بسی بگریست شیرین بر غریبیش
فزونتر زان ز بهر بی نصیبیش

چه در دست آمد آن نامهربان را
که بی جرمی بکشت آن بی‌زبان را

چو نتوانست خونم را پی افگند
گناهم را سیاست بر وی افگند

چو فردا دست خون در دامن آید
دیت بر خسرو و خون بر من آید

به خدمت بود فرتوتی کهنسال
چو گردون در جهان سوزی شده زال

نگون پشتی ولیکن کژ خرامان
مهی در سلخ و نامش ماه سامان

بهر جا در مصیبت روفته جای
بهر کو در عروسی کوفته پای

گشاده گریهٔ تزویر چون می
هزاران اهرمن حل کرده در وی

فریب انگیزی از گیرائی گفت
که کردی پشه و سیمرغ را جفت

ز داروها که کار آید زنان را
ز ره برده بسی سیمین تنان را

مفرحها ز مروارید و از در
که خوبان را برد هوش از بلا در

گیاهانی به تسخیر ازموده
بهر ذره دو صد ابلیس سوده

چو در گوش آمدش گفتار شیرین
به دندان خست لب زان کار شیرین

که بانو را پرستاری چو من پیش
پس آنگه بهر ناچیزی دلش ریش

به فرما تا به یک پوشیده نیرنگ
کنم صحرای عالم بر شکر تنگ

شکیبا کرد شیرین را فسونش
نوازشها نمود از حد فزونش

به گرمی داد فرمان تا براند
شکر را شربت شیرین چشاند

عجوز کاردان ز آنجا به تعجیل
روان شد تا سپاهان میل بر میل

به چاره ره در ایوان شکر کرد
چو موری کو به خوزستان گذر کرد

بیامد تا بر شکر به صد نوش
نهاد از مهربانی حلقه در گوش

چو محرم شد همه شادی و غم را
به مادر خواندگی بر زد علم را

ز شیرین کاری جادو زن پیر
مزاجش با شکر در خورد چون شیر

پری روی از چنان جادو زبانی
جدا بودن نیارستی زمانی

گهیش از عشق خسرو راز گفتی
گهش ز اندوه شیرین باز گفتی

عجوز فتنه باوی روی در روی
درون رفته به شکر موی در موی

چنان افتاد وقتی فرصت کار
که کرد آهنگ می سرو سمن بار

به قدر هفته‌ای در کامرانی
پیاپی داشت دور دوستکانی

بخار باده در سر کرد کارش
صداع انگیز شد مغز از خمارش

فتادش در مزاج از رنج سستی
به بیماری کشیدش تندرستی

ز بالین جستن سرو خرامان
به سامان کاری آمد ماه سامان

به تدبیر آستین بالید و بنشست
همی آمیخت نیرنگی بهر دست

گمان بر اعتمادش بسته بیمار
کبوتر نازک و شاهین ستم کار

چو ناگه یافت آن فرصت که می جست
به نوشین شربتی زهرش فرو شست

قدح پر کرد و در دست شکر داد
لبش را ز آخرین شربت خبر داد

چو ماه نازنین کرد آن قدح نوش
درون نازکش افتاد در جوش

خرابی یافت اندر قالبش راه
ز پرواز از عدم شد جانش آگاه

نخست از بی خودی خود را بهش کرد
وداع مادر فرزندکش کرد

که رحمت بر تو باد ای مادر پیر
که در زحمت نکردی هیچ تقصیر

ز تو آن سایه دیدم بر سر خویش
که امیدم نبود از مادر خویش

کشد تقدیر جان کم نصیبان
گنه بر مرگ و تهمت بر طبیبان

ز من با شرط تعظیمی که دانی
زمین بوسی به بزم خسروانی

به مالی زیر پایش دیده غمناک
بگوئی آسمان را قصهٔ خاک

که ما رفتیم با جان پر امید
ترا جان تازه با دو عمر جاوید

درین گفتن پلک در هم غنودش
درامد خواب مرگ و در ربودش

ز هر چشم انجمن را خون برآمد
نفیر از انجم گردون بر آمد

جوان مردان به سرها خاک کردند
عروسان آستین‌ها چاک کردند

ز مژگان خلق خون دیده پالود
برامد ناله‌های آتش آلود

به خسرو نیز گشت آن قصه روشن
که مهمان شد شکر در سبز گلشن

نشست از سوگواری با تنی چند
به ماتم چاک زد پیراهنی چند

ز نرگس بهر آن سرو خرامان
به خاک افشاند در دامان به دامان

به صد تلخی ز شیرین کرد فریاد
که به زین خواست نتوان خون فرهاد

عمل‌ها را جزاها در کمین است
جزای آن که من کردم همین است

نکو را نیک و بد را بد شمار است
به پاداش عمل گیتی به کار است

چو خسرو جرم خود را یافت پاداش
پشیمان وار گشت از دیده خون پاش

طمع یک بارگی برداشت از دوست
رضا بی مغز گشت و کینه بی پوست

ز ارمن در مدائن رفت غمناک
ز حسرت کام خشک و دیده نمناک


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مناجات شیرین در شب فراق



شبی تاریک چون دریائی از قیر
به دریا در چکید چشمهٔ شیر

ز جنبیدن فلک بی کار گشته
ستاره در رهش مسمار گشته

ز ظلمت گشته پنهان خانهٔ خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک

سواد تیره چون سودای جانان
به دامان قیامت بسته دامان

جهان چون اژدهای پیچ در پیچ
به جز دود سیه گردش دگر هیچ

شبی این گونه تاریک و جگر سوز
ز غم بی خواب شیرین سیه روز

به آب دیده با شب راز می‌گفت
ز روز بد حکایت باز می‌گفت

همی نالید کای شب چند ازین داغ
همائی را مکش در چنگل زاغ

به پایان شو که من زین بی قراری
به خواهم مردن از شب زنده داری

چو خسبی آخر ای صبح سیه روی
به آب چشم من رخ را فرو شوی

چه شد یارب پگه خیزان شب را
که در تسبیح نگشایند لب را

مگر بشکست نای مطرب پیر
که بر می نارد امشب نالهٔ زیر

مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد

مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگی در نمی‌آرد به هنگام

مگر دود دلم عالم سیه کرد
دم من شمع گردون را تبه کرد

وگر نه کی شبی را این درنگ است
که گردون بسته و سیاره لنگ است

مرا زین شب سیه شد روی هستی
سیه روئیست این نی شب پرستی

گهی باشد که این شب روز گردد
دل پر سوز من بی سوز گردد

ازین ظلمات غم یابم رهائی
به چشم خویش بینم روشنائی

بسی می کرد زینسان نا امیدی
که ناگه از افق بر زد سپیدی

چو لاله گر چه بودش در جگر داغ
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ

چه خوش بادیست باد صبح گاهی
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی

چو شیرین یافت نور صبح دم را
به روشن خاطری بر زد علم را

به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز دل پیش خدای پاک نالید

که ای در هر دلی دانندهٔ راز
به بخشایش درت بر همگنان باز

ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست
تو میدانی که کام چون منی چیست

چو تو امید هر امیدواری
امیدم هست کامیدم بر آری

جز این در دل ندارم آرزوئی
که یابم از وصال دوست بوئی

ز حرمت داشتی چون بی وبالم
بشارت ده به کابین حلالم

درونم سوخت این حاجت نهانی
گرم حاجت بر آری می‌توانی

وجودم گشت ازین درماندگی پست
تو گیری از کرم درمانده را دست

نشاطی ده کزین غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم

به سر کبریا در پردهٔ غیب
به وحی انبیاء در حرف لاریب

به نور مخلصان در رو سپندی
به صبر مفلسان در ناامیدی

به ایمان تو اندر جان بد کیش
به پیوند کهن بر پشت درویش

بدان اشکی که شوید نامه را پاک
بدان حسرت که گردد همره خاک

بدان زندان تاریک مغاکی
به بالین فراموشان خاکی

به خون غازیان در قطع پیوند
بسوز مادران مرگ فرزند

به آهی کز سر شوری براید
به خاری کز سر گوری براید

به مهر اندوده دلهای کریمان
به گرد آلوده سرهای یتیمان

بدان غرقه که بر ناید ز آبی
بدان تشنه که باشد در سرابی

به شبهای سیاه تنگ دستان
به دلهای سپید حق پرستان

به بادی کاول اندر تن در آید
بدان دم کآخر از مردم بر آید

به عشق نو در آغاز جوانی
به غمهای کهن در دل نهانی

بدان بی دل که هستی نایدش یاد
بدان دل کو بود با نیستی شاد

بدان سینه که دارد عشق جاوید
به هجرانی که هست از وصل نومید

که برداری غم از پیراهن من
نهی مقصود من در دامن من

گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای

بر آور آرزویی را که دارم
کلید آرزو نه در کنارم

اگر چه ماجرا هست از ادب دور
توانی کز تو نتوان داشت مستور

نخستم در لباس آرزو پوش
پس این جرمم بستاری فرو پوش

چو شیرین از سر صدق این دعا کرد
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
رفتن خسرو به سوی قصر شیرین و در بستن شیرین به روی خسرو



چو بستان تازه گشت از باد نوروز
جهان بستد بهار عالم افروز

ز آسیب صبا در جلوه شد باغ
به غارت داد بلبل خانهٔ زاغ

هوا کرد از گل آشوب خزان دور
به مشک‌تر به دل شد گرد کافور

عروس غنچه را نو شد عماری
کمر بر بست گل در پرده داری

بنفشه سر بر آورد از لب جوی
زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی

نسیم صبح گاه از مشک بوئی
هزاران نافه در بر داشت گوئی

حریر گل ورق در خون سرشته
برات عیش بر ساقی نوشته

ملک بر عزم صحرا بارگی جست
به پشت باد سرو نازنین رست

نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر
فرود آورد هر مرغی به یک تیر

به گلزار آمد از نخجیرگه شاد
بساط افگند زیر سرو شمشاد

به می بنشست با خاصان درگاه
بر آمد بانگ نوشا نوش بر ماه

پیاپی گر چه می میکرد بر کار
نمی‌رفت از سرش سودای دلدار

شکیبا بود تا هشیاریی داشت
کفایت را عنان از دست نگذاشت

چو سرها گرم شد از باده‌ای چند
زبان بگشاد با آزاده‌ای چند

که نوروز آمد و گلزار بشگفت
صبا با گل پیام عاشقان گفت

روان شد باد جام لاله بر دست
خمار نرگس بیمار بشکست

همه کس با حریفی باغ در باغ
مرا در دل ز دوری داغ بر داغ

همه شادند و جانم در عذابست
که می بی روی خوبان زهر ناب است

چو چندی زین سخنها گفت حالی
دل از اندیشه لختی کرد خالی

جنیبت جست و ز دل بار برداشت
ره مشکوی آن دلدار برداشت

روان گشت از شراب لعل سرخوش
ولی از سوز سینه دل پر آتش

چو آمد تا به قصر نازنین تنگ
ز مغزش هوش رفت از سینه فرهنگ

خبر بردند بر سرو گلندام
که طوبی بر در فردوس زد گام

به لرزید از هراس آن دستهٔ گل
کزان سیلاب تندش بشکند پل

شکوه ننگ و نام آواره گردد
لباس عصمتش صد پاره گردد

صواب آن دید رای هوشیارش
که ندهد راه در ایوان بارش

عمل داران درگه را به فرمود
که بشتابند پیش آهنگ شه زود

دویدند آن همه فرمان پذیران
به استقبال شاه تخت گیران

چو آمد بر در قصر دلارام
کزان شیرین سخن شیرین کند کام

دری بر بسته دید و میزبان دور
مه اندر برج عصمت مانده مستور

تعجب کرد و حیران ماند زان کار
که نخل بارور چون گشت بی بار

جهان شب شد به چشم نیم خوابش
که ماند اندر پس کوه آفتابش

به خواری بازگشتن خواست در حال
که خواندش نازنین ز آواز خلخال

ملک را کامد آن آواز در گوش
به جان بی خبر باز آمدش هوش

چو سر بر کرد سوی قصر والا
زمین بوسیده ماه سرو بالا

دمید از هر دو جانب صبح امید
مقابل شد به دلگرمی دو خورشید

پری روی از مژه می ریخت آبی
به روی میهمان میزد گلابی

به نظاره فرو ماندند تا دیر
نمی‌گشت از تماشا چشمشان سیر


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
گفتگوی خسرو و شیرین



به زاری گفت کای جانم بتو شاد
غمت شادی فزای جان من باد

بزرگیهای بی اندازه کردی
که با خردان بزرگی تازه کردی

چو بود این بی سبب در پرده ماندن
غریبان را ز در بیرون نشاندن

مرا بگذاشتی در خاک خواری
چو مه بر آسمان گشتی حصاری

جوابش داد شمشاد قصب پوش
که دولت پادشه را حلقه در گوش

اگر بالا شدم چون دیدمت مست
مکن از سرزنش سرو مرا پست

توانم کز وفاداری درین راه
دهم تن در رضای خدمت شاه

فرود آیم ازین منظر خرامان
کمر بندم بر آئین غلامان

ولی ترسم که وا ماند ز پرواز
تذرو نازنین در چنگل باز

تو شاه و عاشق و دیوانه و مست
چو در دامت فتادم چون توان رست

برو خود را به بازار شکر بند
که شیرین انگبین است و شکر قند

لب شیرین که جز با جان نسازد
شکر داند کزو چون می‌گدازد

مبر نام شکر گر خود نبات است
که شیرین شربت آب حیاتست

شکر گر چه دهد ذوق زبانی
ولی شیرینست ذوق زندگانی

تو خوش خوش با پری رویان دمساز
بهر گلزار چون بلبل به پرواز

مده دمهای سردم را به خود راه
که از آه ایمنست آئینه ماه

حذر کن زین فغان آتش آلود
که دیوارت سیه گردد بدین دود

نبینی کاه جان مستمندی
بر آن کنگر بیندازد کمندی

درافگن زلف تا زآن رشته ناز
شوم با چنبر گردون رسن باز

وگر بالا نخوانی زین مغاکم
مران از در نه آخر کم ز خاکم

وگر راضی بدان شد لعبت نور
که بوسیم استان دولت از دور

که باشد ذره‌ای از خویش نومید
که خواهد تکیه بر بازوی خورشید

وگر محراب دیگر پیش کردم
هوای نفس کافر کیش کردم

جوانی تهمت مرد است دانی
بترس از تهمت روز جوانی

من ار نرخ شکر پرسیدم از مار
فگندی از بهشتم دوزخی وار

ز شور شکرم تسکین نباشد
شکر چون شور شد شیرین نباشد

نکردم من گناهی ور که کردم
شفاعت خواهد اینک روی زردم

گناهم گر ببخشی شرمسارم
وگر خون ریزیم هم با تو یارم

بدین خواری مرنجان بی خودی را
مکافات است آخر هم بدی را

به خوش خوئی توان با دوستان زیست
چو بدخو دوست باشد دشمنی چیست

گلی کز بوی خوش نبود نشانش
رها کن تا برد باد خزانش

به آزار غریبان دست مگشای
که غافل نیست دوران سبک پای

جفائی کان ز تو بر همرانست
بتو نزدیکتر از دیگرانست

دگر باره پری روی فسون ساز
فسونی تازه کرد از چشم غماز

دعا از زیر لب پرواز می داد
سخن را چاشنی از ناز می داد

که شاها تا ابد شاه جهان باش
ز مشرق تا به مغرب کامران باش

شکوهت را فلک زیر نگین باد
کلید عالمت در آستین باد

من آن طاووس رنگینم در این باغ
که دود دل سیاهم کرد چون زاغ

نه تسکینی که خود را باز جویم
نه دلسوزی که با او راز گویم

ندانم کاین گره تا چون کنم باز
که با بیگانه نتوان گفت این راز

نبینم ره چو رویت بینم از دور
چو مرغ شب که کورش بینی از نور

برانم زین دل دیوانهٔ خویش
که آتش در زنم در خانهٔ خویش

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
پاسخ خسرو به شیرین



جوابی با هزاران عذر چون قند
گشاد و کرد شیرین را زبان بند

که ای داروی چشمم خاک کویت
دلم دیوانهٔ زنجیر مویت

ز رخسار تو چشمم باد پر نور
وزان رخسار زیبا چشم بد دور

ترا کز آشنایی صد زیان بود
اگر بیگانه گشتی جای آن بود

منم کز آستانت سر نتابم
وگر تیغم زنی رخ بر نتابم

همی کن هر چه خواهی در حضورم
مکن بهر خدا از خویش دورم

من و شبها و جان محنت اندود
ز لرزانی تنی چون سائه دود

در صبح امیدم بی کلید است
که پایان شب غم ناپدید است

همه روزم بهر سوئی دل و هوش
مگر روزی ز نامت خوش کنم گوش

همه شب چشم حسرت در ره باد
مگر وقتی ز بویت دل کنم شاد

ز تو چندین غمم در دل نهانی
هنوزت دوست میدارم که جانی

به زاری گویمت در ساز با من
مباش از پرده سنگ انداز با من

به خسرو گفت کای چشم مرا نور
مباد از روی خوبت چشم من دور

مرا کشتی و من از مهربانی
گهت جان خوانم و گه زندگانی

غمت در من چنان گشت آتش انگیز
که خاکستر شدم زین آتش تیز

هنوز اندر طریق عشق خامم
که می باید هنوز از ننگ و نامم

بسی کوشیدم اندر پرده پوشی
که پوشم ناله‌ها را در خموشی

چه افتاده است نی نومیدم از خویش
که بهر چون توئی سوزم دل ریش

هنوز رخ چو برگ یاسمین است
هنوزم سرو بالا نازنین است

هنوزم گیسوان آشفته کارند
هنوزم آهوان مردم شکارند

هنوز سیب سیمین نارسیداست
هنوزم درج لولو بی کلید است

هنوز ار لب سر خون ریز دارم
هنوز از غمزه پیکان تیز دارم

هنوز اندر سرم صد گونه ناز است
هنوز افسانهٔ زلفم دراز است

مرا عشقت چنین کرده‌است بی زور
که شیرینم به رویت با همه شور

وگر نه من به حسن آن آفتابم
که نتواند فلک دیدن به خوابم

سر خود گیر کایندر پایگیر است
که افسونت نه با ما جایگیر است

بگفت این و کشید از دل یکی آه
که آتش در گرفت اندر دل شاه

چو خسرو پاسخ دل خواه نشنید
به گوش خود ز شیرین آه نشنید

فرود آمد ز چشمش سیل اندوه
چو باران بهاری بر سر کوه

کنیزی شد صنم را تنگ دل کرد
که ابر از گریه دریا را خجل کرد

شکر لب چون شنید این داستان را
شکیبائی نماند آن دلستان را

خرد را خواست با خود پای دارد
به مستوری قدم بر جای دارد

بسی کوشید جان مستندش
نیامد بند بال سودمندش

دل از عقل خیال اندیش برداشت
حجاب نام و ننگ از پیش برداشت

ز بی صبری دوید از پرده بیرون
حیا را مقنع از سر کرده بیرون

چو آمد پیش آن از ردهٔ خویش
پشیمان از خود و از کردهٔ خویش

به زاری پای شه بوسید غمناک
چو آب چشم خود غلطید در خاک

چو شه این دید دودش در سر افتاد
ز پشت زین چو بیهوشان در افتاد

فتاده هر دو تن تا دیر ماندند
به دل تشنه بدیده سیر ماندند

چو باز آمد ز صفرا هر دو را هوش
صنم بر خاست با صد عذر چون نوش

به خواهش دست زد در دامن شاه
به قصرش برد و خالی کرد درگاه

نماز شام بود و شمع در تاب
که آن خورشید شد مهمان مهتاب

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
غزل سرائی باربد از زبان خسرو



چو فرخ ساعتی باشد که تقدیر
دو عاشق را کند با هم به تدبیر

گهی خوش خوش به شادی جام گیرند
گهی در بزم وصل آرام گیرند

گهی با سرو سنبل دست مالند
گهی افسانهٔ هجران سکالند

گه از لبها نصیب جان ربایند
گه از دلها غبار غم زدایند

کسی کاین خواب بختش راستین است
کلید دولتش در آستین است

بهشت و بوستان بی‌دوست زشتست
به روی دوستان زندان بهشتست

من و جام می و زلف دوتاهت
بهشت و باغ من روی چو ماهت

چو من زان روی گلرنگ شدم شاد
رها کن سرخ گل را برد باد

چو در آغوشم آمد سرو گل روی
ممان گو هیچ سروی بر لب جوی

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
عقد کردن خسرو شیرین را



ملک فرمود کآید موبدی زود
کند پیوسته مقصودی به مقصود

خردمندی طلب کردند هشیار
ز دل دریاوش و از لب گهر بار

در آمد کاردان و راز پرسید
دو یک دل را رضاها باز پرسید

پس آنگه بر طریق آن دو همکیش
معین کرد کابینی ز حد بیش

به باریدن در آمد گوهر و در
چو دریا شد تهی گاه زمین پر

روان شد با عروس خویشتن شاه
که بیند جلوهٔ خورشید با ماه

شه از بس خوش دلی رو در زمین برد
سر اندر پای یار نازنین برد

فرو غلطید پیش آن پریزاد
چو سایه زیر پای سرو آزاد

پری پیکر در آن عاشق نوازی
شده مست از شراب عشق بازی

پریشان گشته زلف نیم تابش
بگرد غمزه‌ها می گشت خوابش

ز مستی سر به زانوی ملک برد
سر خود را به دست خویش بسپرد

ملک سر مست و دولت سازگارش
مرادی آن چنان اندر کنارش

ز سوز عشق کاتش در دل افروخت
غزل می گفت شاه و شمع می سوخت

ز شیرین کاری شیرین دل بند
فراوان خورده بود انگور در قند

چو آن شب نازنین را بی خبر یافت
مکافات عمل را وقت در یافت


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
زفاف خسرو و شیرین



چو مه در جلوه شد با نازنینان
به خلوت رفت از آن خلوت نشینان

نهان گشت از پی عاشق نوازی
کز آب گل کند گل را نمازی

حریر آبگون بر ماه بر بست
به گیسو چشم بد را راه بر بست

مکلل زیوری در خورد شاهان
بهای هر دری خرج سپاهان

بر آن بالای شه را رای پوشید
عروسانه ز سر تا پای پوشید

ز بر پوشی ز مروارید شب تاب
به دوش افگند چون پروین به مهتاب

رخ از گلگونه چون گلنار تر کرد
به یک خنده جهانی پر شکر کرد

برون آمد چو از ابر آفتابی
موکل کرده بر هر غمزه خوابی

دو لب هم انگبین هم باده در دست
دو چشم شوخ هم هشیار و هم مست

خمار نرگسش در فتنه جوئی
میان خواب و بیداریست گوئی

لبی از چشمهٔ حیوان سرشته
هلاک عاشقان بر وی نوشته

به لب زان خندهٔ شیرین مهیا
حیات افزای مردم چون مسیحا

ز مستی زلف را در هم شکسته
هزاران توبه در هر خم شکسته

تبی کز دیدن آن شکل و رفتار
به بستی زاهد صد ساله زنار

اشارت کرد سوی کار فرمای
که از نامحرمان خالی کند جای

پریدند آن همه مرغان دمساز
تذروی ماند و پس در چنگل باز

دو عاشق را فرار از دل برفتاد
نشاط کامرانی در سر افتاد

گرفته دست یکدیگر چو مستان
شدند از بزمگه سوی شبستان

نخست آن تشنه لب خشک بی تاب
دهن را ز آب حیوان کرد سیراب

چو فارغ شد ز شربتهای چون نوش
کشید آن سرو را چون گل در آغوش

چنان در بر گرفت آن قامت راست
که نقش پرنیانش از پوست برخاست

خدنگی زد بدان آهوی بد رام
که خون پخته جست از نافهٔ خام

به تیزی در عقیق الماس می راند
نهالی در شکاف غنچه بنشاند

ز حلقه در دل شب تیر می جست
که گلگونش به جوی شیر می جست

نه جوی شیر بلک آن جوی خون بود
رو از فرهاد پرسش کن که چون بود

رهش بر سرمه دان عاج می شد
ز میلش سرمه دان تاراج می شد

خضر سیراب گشت اندر سیاهی
چکید آب حیات از کام ماهی

دهانش بر دهان و نوش بر نوش
میانش بر میان و دوش بر دوش

فرو خفتند هر دو سرو آزاد
چو شاخ سیمین بر برگ شمشاد

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 214 از 219:  « پیشین  1  ...  213  214  215  ...  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA