انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 216 از 219:  « پیشین  1  ...  215  216  217  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 

حکایت شبانی که، از غایت همت، تیغ را آیینه وجاهت، و قلم را عمدهٔ دولت خود ساخت




گویند که، در عرب، جوانی
بودست ز نسبت شبانی

بختش چو به اوج رهبری داشت
همت به فلک برابری داشت

زان پیشه کز اصل کار بودش
اقبال رهی دگر نمودش

زان شیردلی که داشت با خویش
آلوده نشد به چربی میش

رفتی پدرش چو مستمندان
دنبال چرای گوسپندان

او سبق امید کرده پر کار
در درس ادب شدی به تکرار

چون حرف قلم درست کردی
دامن به سلاح چست کردی

تا یافت از آن هنر پرستی
در هر دو هنر تمام دستی

روزی پدرش به پرده در گفت:
کای جان تو گشته با خرد جفت

نو شد چو شکوفهٔ جوانی
از جفت گریز نیست دانی

گر فرمایی ز همسری چند
خواهیم بتی، سزای پیوند؟

گفتا که: چو کردنی است کاری
جفت از نسب خلیفه باری

گفتش پدر: ای سلیم خود رای
ز اندازهٔ خود برون منه پای

گیرم که دهندت آنچه دل خواست
بی خواسته، کار چون شود راست؟

نقد سری و سواریت کو؟
و اسباب عروس داریت کو؟

آورد جوان دولت اندیش
شمشیر و قلم نهاد در پیش

گفت: ار سبب دگر ندارم
این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟

گویند به همت آن جوان مرد
شد برتر از انک آروز کرد

دولت چو برو فگند سایه
شد محتشمی بلند پایه

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

آغاز سلسله جنبانیدن مجنون و لیلی




دندانه گشای قفل این راز
زین گونه در سخن کند باز

کان روز که زاد قیس فرخ
رخشنده شد آن قبیله را رخ

زان نور خجستهٔ شب افروز
بر عامریان خجسته شد روز


بنشست پدر به شادمانی
بگشاد دری به مهمانی

واندر پس پرده مادرش نیز
آراست ز صفه تا به دهلیز

خوبان قبیله را طلب کرد
آفاق ز نغمه بر طرف کرد

جستند حکیم طالع اندیش
کاگه کند از حکایت پیش

دانا بشمار خود نظر کرد
گفت آنچه سر از شمار بر کرد

کاین طفل مبارک اختر خوب
یوسف صفتی شود چو یعقوب

با آنکه ز گردش زمانه
در فضل و هنر شود یگانه

لیکن فتدش گهٔ جوانی
در سر هوسی، چنانکه دانی

از عشق بتی نژند گردد
دیوانه و مستمند گردد

اندیشه چنان کند به زارش
کاز دست رود عنان کارش

مادر پدر از چنین شماری
ماندند، دمی، به خار خاری

لیکن ز نشاط روی فرزند
گشتند، بهر چه هست، خرسند

آن نکته به سهل بر گرفتند
و آیین طرب ز سر گرفتند

یک چند چو دور چرخ در گشت
آن گلبن تر شگفته‌تر گشت

سالش به شمار پنجم افتاد
زو نور به چرخ و انجم افتاد

شد تازه، چو نیم رسته سروی
یا بال دمیده نو تذروی

نزد همه شد به هوشمندی
چون مردم دیده، ز ارجمندی

زیرک دلیش چو باز خواندند
در پیش معلمش نشاندند

دانای رقم ز بهر تعلیم
کردش به کنار تخته تسلیم

جهد ادبش بدان چه دانست
می کرد چنانچ می توانست

آراسته مکتبی چو باغی
هر لاله درو، چو شب چراغی

زین سوی نشسته کودکی چند
آزاده و زیرک و خردمند

زان سوی ز دختران چون حور
مسجد شده چون بهشت پر نور

هر تازه رخی چو دستهٔ گل
بر گل زده جنتهای سنبل

بود از صف آن بتان چون ماه
ماهی، زده آفتاب را، راه

لیلی نامی که مه غلامش
خالش نقطی ز نقش نامش

مشعل کش آفتاب و انجم
دیوانه کن پری و مردم

سلطان شکر لبان آفاق
لشکر شکن شکیب عشاق

سر تا به قدم کرشمه و ناز
هر سر کش حسن و هم سرانداز

نازی و هزار فتنه در دهر
چشمی و هزار کشته در شهر

نی بت که چراغ بت پرستان
طاوس بهشت و کبک بستان

اندر صف آن بتان شیرین
چون زهره به ثور و مه به پروین

زانو زده قیس در دگر سوی
هم چرب زبان و هم سخن گوی

نازک چو نهال نو دمیده
خوش طبع و لطیف و آرمیده

شیرین سخنی که هوش می‌برد
رونق ز شکر فروش می‌برد

وان لاله رخان ارغوان ساق
نیز از دل و جانش گشته مشتاق

ایشان همه را بقیس میلی
وان سوخته در هوای لیلی

لیلی خود ازو خراب جان تر
گشته نفس از نفس گران‌تر

هر دو به نظاره روی در روی
در رفته خیال موی در موی

لب مانده ز گفت و زبان هم
دل گشته بهم یکی و جان هم

این زو به غم و گداز مانده
دل بسته و دیده باز مانده

وان کرده نظر به روی این گرم
وافگنده ز دیده برقع شرم

این گفته غم خود از رخ زرد
او داده جوابش از از دم سرد

این دیده درو به چشم پاکی
او نیز، ولی به شرمناکی

این گشته به آب دیدگان مست
او شسته ز جان خویشتن دست

این کام خود از فغان خود دوخت
او، سینهٔ خود، ز آه خود سوخت

سلطان خرد برون شد از تخت
هم خانه به باد داد و هم رخت

فریاد شبان بمانده از کار
میش آبله پای و گرگ خون‌خوار

مستان ز شراب خانه جسته
خم بر سر محتسب شکسته

مجنون ز نسیم آن خرابی
شد بی خبر از تنگ شرابی

از خون جگر شراب می‌خورد
وز پهلوی خود کباب می‌خورد

دزدیده درو نگاه می‌کرد
می‌دید ز دور و آه می‌کرد

می‌بود ز نیک و بد هراسش
می‌داشت خرد هنوز پاسش

اندیشه هنوز خام بودش
دل در غم ننگ و نام بودش

چون لاله، جبین شگفته می‌داشت
داغی به جگر، نهفته می‌داشت

می‌سوخت چو شمع با رخ زرد
در گریه و سوز خنده می‌کرد

دانا رقمش به تخته می‌جست
او تخته به آب دیده می‌شست

استاد، سخن ز علم می‌راند
او جمله کتاب عشق می‌خواند

وان لعبت دردمند دل تنگ
دل داده به باد و مانده بی سنگ

خون دلش از صفای سینه
پیدا چو می اندر آب گینه

بر چهره ز شرم پرده می‌دوخت
و آتش به دلش گرفته می‌سوخت

هر چند که غنچه بود سر بست
می‌کرد ز بوی خلق را مست

بودند به زاری آن دو غم خوار
در چنبر یکدگر گرفتار

یاران که به هر کناره بودند
دزدیده در آن نظاره بودند

می‌کرد دو سینه جوش بر جوش
می‌رفت دو قصه گوش بر گوش

این داشت فسانه در مدارا
او گفت حکایت آشکارا

رازی که ز سینها بجوشد
او باز کند گر این بپوشد

باشد چو خریطه پر ز سوزن
بندی دهنش، جهد ز روزن

بر روی محیط پل توان بست
نتوان لب خلق را زبان بست

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

پرده برداشتن دمهای سرد از روی لیلی، و دیدن مادر پژمردگی آن گل، و شمه‌ای ازان پرده دریدگی در دماغ پدرش دمیدن، و روان کردن پیر، آب از دو دیده، و لیلی را، چون ریحان سفالین، در گوشهٔ محنت، پای در گل کردن




چون رفت به گوش هر کس این راز
وز هر طرفی برآمد آواز

کازاده جوانی از فلان کوی
شد شیفتهٔ فلان پری روی

در مکتب عشق شد غلامش
خواند شب و روز لوح نامش

مقصود وی آن بت یگانه است
وآن درس تعلمش بهانه‌است

زو هر چه شنید یاد گیرد
تعلیم دگر به باد گیرد

آموختنش، کجا بود هوش؟!
کاموخته می‌کند فراموش

زین قصه، بهر در سرایی
می‌رفت نهفته ماجرایی

تاگشت ز گفت و گوی اوباش
بر مادر لیلی این خبر فاش

ما در ز نهیب شرم اغیار
بنشست به گوشه‌ای دل افگار

زان آتش ده زبانه ترسید
وز سرزنش زمانه ترسید

فرزند خجسته را نهانی
بنشاند ز راه مهربانی

گفت ای دل و دیدهٔ مرا نور
از روی تو باد چشم بد دور

دانی که جهان فریب ناکست
آسودگیش غم و هلاکست

هر کاسه که خوان دهر، دارد
پنهان، به نواله، زهر دارد

هر سرخ گلی که در بهاریست
در دامن او نهفته خاریست

تو ساده مزاجی و تنگ دل
وز نیک و بد زمانه غافل

چون اهل زمانه را وفا نیست
ز ایشان طلب وفا روا نیست

هان تا نکنی عنان دل سست
کافتاده خلاص کم توان جست

القصه شنیده‌ام که جایی
داری نظری به آشنایی

ترسم که چو گردد این خبر فاش
بد نام شوی میان اوباش

آتش که به شاخ ارزن افتد
زود ار نکشی، به خرمن افتد

با این تن پاک و گوهر پاک
آلوده چرا شوی بهر خاک؟

جایی منشین که چو نهی پای
تهمت زده خیزی، از چنان جای

چون شهره شود عروس معصوم،
پاکی و پلیدی‌اش چه معلوم؟

آن کس که مگس ز کاسه راند
ناخوردن و خوردنش که داند؟

عشق ار چه بود به صدق و پاکی
خالی نبود ز شرمناکی

آوازه چو گشت در جهان عام
صرفه نکند کسی به دشنام

گردم نزنند کاردانان
چون باز رهی ز بد گمانان؟

مادر به حدیث نیک خواهی
لیلی به هلاک و سینه گاهی

بر زانوی درد سر نهاده
لب بسته و خون دل گشاده

با سوختگان حدیث پرهیز
روغن بود اندر آتش تیز

بیمار ز هر چه داری اش باز
لب را به همان خورش کند ساز

مادر چو شناخت کاو اسیرست
وآن کن مکنش، نه جایگیرست

تن زد ز نصیحتی که می‌گفت
گفت آن خبر نهفته با جفت

بشنید پدر چو حال فرزند
گم شد ز خجالت و سرافگند

فرمود که سرو نوبهاری
در پرده چو گل شود حصاری

از پرده برون سخن نراند
خواند پس پرده هر چه خواند

مه را به سرای بند کردند
دیوار سرا بلند کردند

او ماند به کنج حجره دلتنگ
می‌دارد ز گریه خاک را رنگ

هر ناله که عاشقانه می‌زد
آتش ز لبش زبانه می‌زد

شد خانه ز آه آتش اندود
چون تربت مجرمان پر از دود

صبری نه که دل به راه دارد
واندیشه به دل نگاه دارد

یاری نه که سینه را بکاود
خونابهٔ دل برون تراود

با زیستنی چنان که دانی
می‌بود به مرگ و زندگانی

هر چند که مادر از سر سوز
می‌بود به نزد او شب و روز

لیک آنکه ورا هوای یارست،
با مادر و با پدر چه کارست!؟

نی خویش ز دوست باشد افزون
کاین جان عزیز باشد، آن خون،

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

خراب شدن مجنون به اول دور عشق، و از مستی، در پایهاء کو افتادن، و خبر یافتن پدر، وسوی آن بی خبر دویدن، و از آب دیده و باد سینه سلسله در پای مجنون کردن، و زنجیر کشانش پیش مادر آوردن




چون ماند پری‌وش حصاری
در حجرهٔ غم به سوگواری

قیس از هوس جمال دلبند
در درس ادب دوید یک چند

در گوشهٔ صحن و کنج دیوار
می‌کرد سرود عشق تکرار

بی صرفه همی شتافت چون کور
بی رشته همی تنید چون مور

آهی به جگر فرود می‌خورد
والماس به سینه خرد می‌کرد

زین گونه به چاره‌ای که دانست
می‌کرد شکیب تاتوانست

چون سیل غمش رسید بر فرق
از پرده برون فتاد چون برق

بیرون شد و کرد پیرهن چاک
و افگند به تارک از زمین خاک

گریان به زمین فتاد بی تاب
بر خاک، مراغه کرد چون آب

برداشت ز خانه راه صحرا
چون خضر نمود میل خضرا

می‌رفت چو باد کوه بر کوه
خلقی ز پسش دوان به انبوه

هر کس ز لطافت جوانیش
می‌خورد، فسوس زندگانیش

اینش ز درونه پند می‌داد
وانش به جفا گزند می‌داد

طفلان به نظاره سنگ در دست
اینش زد و آن شکست و آن خست

با این شغبی که در گذر بود
دیوانه ز خویش بی خبر بود

می‌راند ز آب دیده رودی
می‌گفت، چو بی‌دلان، سرودی

می‌زد ز درون جان دم سرد
زآن باد چو ریگ رقص می‌کرد

چون گشت یقین که مرد دل ریش
دارد سفری دراز در پیش

زین غم همه در گداز گشتند
گریان به قبیله باز گشتند

رازش به زمانه عام کردند
مجنون زمانش نام کردند

بردند خبر ز روزگارش
سوی پدر بزرگوارش

کان رو که تو می‌فشاندیش گرد
ز آسیب زمانه لطمه‌ای خورد

گر در پی او شوی به پرواز
باشد که هنوز یابیش باز

پیر از خبری چنان جگر دوز
زد نعرهٔ از درون پر سوز

خون از جگر دریده می‌ریخت
نی نی که جگر ز دیده می‌ریخت

هر جا جگرش به چشم تر بود
کش دل سوی گوشه جگر بود

از دم همه خون جگر همی کرد
و ز بی جگری جگر همی خورد

اشکش به جگر نمک نه کم داشت
گویی نمک و جگر بهم داشت

وان مادر دردمند پر جوش
کان قصه شنید گشت بی هوش

غلطید به خاک تیره مویان
آن گمشده را به خاک جویان

موی از دل ناامید می‌کند
پیچه ز سر سپید می‌کند

بیچاره پدر دوید بیرون
همراه سرشک و همدمش خون

می‌رفت ز سوز دل شتابان
فریاد کنان بهر بیابان

چون گشت بسی به دشت و کهسار
از کوه شنید نالهٔ زار

اندر پی آن ترانه زد گام
افگنده ز اشک، باده در جام

دریافت حریف را چو مستان
با زمزمهٔ هزار دستان

می‌گفت دران فراق خون ریز
با خود غزلی جراحت انگیز

چون چشم پدر فتاد بر وی
شد سست ز سختی غمش پی

چون سوختگان دوید سویش
بنشست به گریه پیش رویش

دیدش چو چراغ مرده بی‌نور
دور از من و تو، ز خویشتن دور

چون روی پدر بدید فرزند
لختی دل پاره یافت پیوند

خم کرد تن ستم رسیده
مالید به پای پیر دیده

پیر، از جگر کباب گشته
رخ شست، به خون آب گشته

بگریست برو به خسته جانی
بوسید سرش به مهربانی

می‌سوخت به زاری از گزندش
می‌داد ز سوز سینه پندش:

کای شمع دل و چراغ دیده
وی میوهٔ جان و باغ دیده

با آن خردی که داشت رایت،
چون در وحل اوفتاد پایت؟

درد که نهاد بر تو این بار؟
سودای که کرد با تو این کار؟

باد که وزید بر چراغت؟
آه که به سینه کرد داغت؟

بودم به گمان که گاه پیری
مونس شوی ام به دستگیری

رو در که کنم که در چنین سوز؟
روزی به شب آرم اندرین روز

دریاب که عمر بر سر آمد
طوفان اجل به سر در آمد

پیری هوس جوانیم برد
مرگ آمد و زندگانیم برد

چندین نه بس است تخلی دهر؟
دیگر، چه کنی تو عیش من زهر؟

آتش که به شعله خوی دارد،
روغن زدنش چه روی دارد؟

من خود ز زمانه پا براهم،
تو رشته چه می‌بری به چاهم؟

تنگست دلم، مپوی چندین
دل تنگی من مجوی چندین

ای جان پدر، به خانه باز آی
وی مرغ، به آشیانه باز آی

بشتاب که نادرین غم آباد
پیش از اجلم رسی به فریاد

زین پس که بجستنم شتابی
جوئیم بسی، ولی نیابی

وان مادر تو که در نقابست
او هم ز غمت چو من خرابست

زان پیش که دیده را کند پیش،
محروم مدارش از رخ خویش

ماییم دو تیره روز بی کس
یک دیده به چشم ما تویی، بس

مپسند که از جمال تو دور
بی دیده شویم و بلکه بی نور

آخر پدر توام، نه اغیار
بیگانه مشو چنین به یک بار

بیمار اگر چه دردناکست
بیمار پرست در هلاکست

ز آنجا که یکیست خون و پیوند
مرگ پدرست رنج فرزند

ز آزردن دست و پا توان زیست،
ز آزار جگر توان زیست؟

این جای نه جای تست، برخیز
وین کار نه کار تست، بگریز

گیرم که به غم زبون توان بود،
بی خانه و جای، چون توان بود؟

گر زآن منی، از آن من باش
ور نه به مراد خویشتن باش

هر چند که عشق جمله در دست
نیرو شکن صلاح مردست

مرد ار چه به سوزدش، همه تن
دودی ندهد، برون ز روزن

مسپار بدست دیو تن را
گرد آر عنان خویشتن را

زین غم همه گر مراد یارست
غم هیچ مخور که در کنارست

گر بر مه آسمان نهی هوش
کوشم که رسانمت در آغوش

آن مه که دلت ازو خرابست
لیلیست نه آخر آفتابست

ننشینم تا به چاره و رای
با او ننشانمت به یک جای

لیکن نکنی چو دیو را بند
دیوانه نشد سزای پیوند

این دیو دلی رها کن از خوی
مردم شو و راه مردمی جوی

تا بود که ز عون بخت پر نور
هم خوابه شود فرشته با حور!

مجنون چو نوید کام بشنود
بنشست ز مغزش اندکی دود

با پیر به شرم گفت گریان
کای ز آتش من دل تو بریان

از من به من آنچه یک گزندست
دانم که ترا هزار چندست

لیکن چکنم، که نفس خود کام
از حیله و دم نمی‌شود رام

خوگیر، که از بلا گریزم،
از بند قضا کجا گریزم؟

بی چاره وجود سست تدبیر
مرغیست به ریسمان تقدیر

آن روز که بودم از غم آزاد
می‌بود برای خود دلم شاد

و اکنون که نه بر فرار خویشم
این هم نه باختیار خویشم

پروانهٔ شمع را که فرمود
کاو از تن خود برآورد دود؟

آنک آفت آسمان نداند
داند چو دران شکنجه ماند

گر کار به دست خویش بودی
کار همه خلق پیش بودی

چون نیست ز مردم آنچه زاید
تسلیم شدم بهر چه آید

تا یاری جان به قالبم هست
جان بدهم و یار ندهم از دست

با همسر او شوم چو افسر
یا در سر کار او کنم سر

های ای پدر من و سر من
من گوهر تو تو افسر من

زین گونه که بهر من دویدی
آزرده شدی و رنج دیدی

غم خوارگیم فگندت از زیست
ور تو نخوری غم، دگر کیست؟

زین غم چو مرا قرار بر تست
غم زآن منست و بار بر تست

درد دل خسته را دوا کن
وآن وعده که کرده‌ای وفا کن!

پذرفت پدر که سخت کوشد
کالا خرد و درم فروشد

آن چاره کند که تا تواند
دیوانه به ماه نور ساند

مجنون به وثیقتی چنان چست
شد با پدر و رضای او جست

با هم دو ستم کش زمانه
رفتند ز دشت سوی خانه

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

تنقیه کردن مادر، دماغ مجنون را، به داروی تلخ نصیحت، و از در لفظه، و شیرینی زبان، مفرح سودای او ساختن




گویندهٔ حکایت آن چنان کرد
کان خسته چو باد پدر روان کرد

آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک به مرگ و از خرد دور

مادر چو بدید حال فرزند
بگسست ز درد بندش از بند

بوسید، چو مادران، سرش را
تر کرد به گریه پیکرش را

گه جامه درید بهر سامانش
گاه از مژه دوخت چاک دامانش

گریان نفسی به سر کشیدش
پس جامهٔ پاره بر کشیدش

شست از نم دیدگان نخستش
از مشک و گلاب باز شستش

وانگاه تنش چو نقش خامه
آراست به جبه و عمامه

زین لابه گری چو باز پرداخت
گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت

آورد، ز راه مهربانی
مادر پختی، چنانکه دانی

می‌راند مگس ز روی خوانش
می‌داد نواله در دهانش

مجنون، که درونه پر ز غم داشت،
زاندیشه کجا غم شکم داشت

می‌خورد ز بهر روی مادر
نی لقمه که شعلهای آذر

چون خود به قدر رغبت آن خورد
مادر سر سفره را به هم کرد

در پیش نشست و زار بگریست
گفتا که: به است مرگ ازین زیست

مپسند که در چنین زمانی
سوزد به غمی گسسته جانی

به گر ننهی، اگر توانی
بر من ستمی، بدین گرانی

مردانه قدم بر آری از گل
بندی به خدای خویشتن دل

کاری که به صبر بر گشادند
بار دگرش گره ندادند

ما هم ز پیت، چنانچه دانیم
جهدی بکنیم، تا توانیم!

مجنون، ز درونه پر آذر،
بگریست به درد، پیش مادر

گفت: ای گهر مرا خزینه
پرورده مرا، چون جان به سینه

پند تو که عافیت پسندست
چون داروی تلخ سودمندست

لیکن، چو ببرد، دیوم از هوش
دیوانه به بندگی نهد گوش

یا نقد مرا به دامن آرید
یا دست ز دامنم بدارید!

مادر، چو شناخت سر کارش
کز دست شدست اختیارش

غمخوارهٔ او شد از سر درد
می‌سوخت به درد و غم همی خورد

روزی که دو سه برگ کار پرداخت
و اسباب عروس یک به یک ساخت

پس گفت به پیرخانه تا زود
پیرانه دود ز بهر مقصود

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

توجه نمودن سید عامریان، سوی داروخانه دارالشفاء محنت و اندوه، تا طلب شربت وصال خسته کند، و تلخ کام بازگشتن




پیر از دل دردمند برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست

از اهل قبیله مهتری چند
گشتند بهم ز خویش پیوند

رفتند ز بهر خواستاری
در حلهٔ لعبت حصاری

آمد پدرش به مردی پیش
ز اندازه نمود مردی بیش

از راه کرم، به رسم تازی
بنشست به میهمان نوازی

خوانی بکشید مهترانه
پر نعمت و نزل خسروانه

چون سفره ز پیش بر گرفتند
عیشی به نشاط در گرفتند

با یکدگر از طریق کاری
می‌رفت سخن ز هر شماری

هر جعبه چو تیر خود برانداخت
جویای غرض سخن برانداخت

کایزد چو بنای دهر پرداخت
هر طایفه جفت جفت در ساخت

زین رو همه را به زندگانی
از جفت گریز نیست دانی

چون هست چنین امیدواریم
کامید خود از درت براریم

ناسفته درت که زخزینه است
ما ورد صفا در آبگینه است

گویی به زبان خود، که بی گفت،
با گوهر پاک ما شود جفت

قیس هنری که در زمانه
هست از همگی هنر یگانه

گر سینه به مهر او کنی گرم
دامادی او نباردت شرم!

این فصه چو کرد میزبان گوش
از بس خجلی، بماند خاموش

بر خود قدری چو مار پیچید
وانگه به جواب در بسیجید

گفتا: چه کنم که میهمانی!
ور نه کنم آن سزا که دانی

هر نکته کز آن کسی برنجد
رنجیده شود کسی که سنجد

تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه بر نیاید

شخصی که، ز نفس نا سرانجام
ما را به قبیله کرد بد نام

دیوانه و مست و لاابالی
وز مردمی زمانه خالی

از بی ننگی فتاده در ننگ
وز بی سنگی بخوردن سنگ

خلق از خبرش به کوچه و در
انگشت به گوش و دست بر سر

زین گونه حریف ناخردمند،
در خورد کجا بود به پیوند؟

خود گیر که ما، به دست پیشی
جستیم رضای تو به خویشی

آشفته، که حال خود نداند،
تیمار عروس کی تواند!

بر وی چو کفایتش بسی نیست
نیروی تعهد کسی نیست

باشد چو زنی ستون خانه
ناخفته به اندرون خانه

مرغی که شتر شدست نامش
بار است چو نام ناتمامش

مردانه توانش نام کردن
کاو بار کسی کشد به گردن

به گر ننهی به پرده‌ای روی
کش غم تو خوری و او بود شوی

وانگه، به خدائی خداوند،
از صدق عقیده، خورد سوگند

کاین در نشود گشاده تا دیر
کار ار ز زبان شود به شمشیر!

جویندهٔ لعبتی چو خورشید،
شد باز به سوی خانه، نومید

آهسته به گوش پیر زن گفت:
کاین سوخته طاق ماند از آن جفت

کم، خازن آن خزینهٔ سیم،
از آهن تیز ، می‌کند بیم

گر کار فتد به زور بازو
زین سوی سبک بود ترازو

آن چاره که نی به بازوی ماست
ز اقبال قوی تری شود راست

نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت
الا که، به زور بازوی سخت

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

شمشیر کشیدن نوفل، از جهت جفت مجنون، و در سواد لیلی کوکبه آراستن، و در قتال مردان کوشیدن




خوانندهٔ حرف آشنایی
زین گونه کند سخن سرایی

کان پیر جگر کباب گشته
وز بادهٔ غم خراب گشته

چون زد در عروس نومید
شد ساختهٔ گزند جاوید

شد در پی آنکه تا چه سازد
کان عاشق خسته را نوازد

کرد آنچه ز چاره کردنی بود
نامد به کفش کلید مقصود

چون از طرفی نیافت یاری
برمیر قبیله شد به زاری

نوفل، ملکی بد، آدمی خوی
آزاده و مهربان و دل جوی

از کش و مکش دل ستم کار
در سلسلهٔ بتی گرفتار

هم زحمت عاشقی کشیده
هم شربت عاشقان چشیده

افسانهٔ قیس، کاتش افروخت
هر لحظه همی شنید و می‌سوخت

چون حالت پیر دید حالی
کرد از بد و نیک خانه خالی

به نواخت به لطف و راز پرسید
وان قصه که داشت باز پرسید

پیر از جگر شکایت اندود
دم بر زد و کرد خانه پر دود

چون کار فتادگان به زاری
جست از پی آن رمیده یاری

او خود غم او ز پیش دانست
وان مصحت، آن خویش دانست

قاصد طلبید و داد پیغام
سوی پدر بت گل اندام:

کاندیشهٔ آن کند کی بی گفت
دیوانه به ماه نو شود جفت

گر گفت دگر بود درین زیر
گویم سخن از زبان شمشیر

شد پیک و پیام برد در حال
تا شد شنونده بر دگر حال

بگشاد زبان چو آتش تیز
پس گفت جوابی آتش انگیز:

کاندازه کرا بود، درین راز،
کز پردهٔ ما بر آرد آواز؟

کاری که ز نسبتش جداییست
کوشیدن آن نه نیک راییست

کرباس تو گر چه دلپذیرست
پیوند حریر با حریرست

گر مهتر ماست نوفل گرد
مهتر نکند ستیزه با خرد

زان گونه زبون نه‌ایم ما نیز
کارزد گل ما به نرخ گشنیز

چندان غم جان و تن توان خورد
کز پرده برون سخن توان برد

فرمان ده، اگر بدین بهانه،
ما را به بدی کند نشانه

ما نیز به کوشش صوابش
معذور بودیم در جوابش!

پیک آمد و باز داد پاسخ
نوفل ز غضب شد آتشین رخ

لشکر طلبید و بارگی خواست
بیرون قبیله شد صف آراست

خویشان صنم، که آن شنیدند
شان نیز به کین برون دویدند

گشت از دو طرف روانه شمشیر
وآویخت به حمله شیر با شیر

هر تیغ زنی، به خنجر و خشت
سرها همه می‌درود و می‌کشت

مرگ آمد و جان ز سینه می‌روفت
بر نغمهٔ تیر، پای می‌کوفت

بر رسم عرب به جهد و ناورد
می‌کرد ستیزه مرد با مرد

شمشیر کشیده هر دلیری
نوفل به میان چو تند شیری

هر سو که فگند تیغ پولاد
کرد از سر مرد، گردن آزاد

زان کینه که بی دریغ می‌رفت
یک هفته دو رویه تیغ می‌رفت

خلقی سوی لعبت حصاری
تنگ آمد از آن ستیزه‌کاری

گفتند به اتفاق پیران
در سوخته به که خانه ویران

چون فتنهٔ ما برون زد این تاب
آن به که کنیم فتنه در خواب

خیزیم و سبک ز خون لیلی
در خاک روان کنیم سیلی

آفت ز جهان چو گشت گم نام،
غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام

هم رخنهٔ فتنه بسته گردد
هم دل ز گزند رسته گردد

مجنون که از آن خبر شد آگاه
بر زد ز درون دل یکی آه

بر میر سپه دوید جوشان
چون سیل که در رسید خروشان

بگرفت عنان مرکبش سخت
می‌سوخت زخامکاری بخت

گفت: ای همه مرهم از تو آزار
بازا دل ازین ستیزه بازار

گویند ز غصه مهترانش
کاهسته کنیم برکرانش

یعنی چو وی از جهان برافتد
این مشغله از میان برافتد

بر خصم مکش به کینه جویی
تیغی که به خون دوست شویی

آن نیزه مزن به دشمنان بیش
نوفل چو شنید گفت مجنون

از دیده گشاد در مکنون
لابد به نیام کرد شمشیر

در بیشهٔ خویش رفت چون شیر
در گوشهٔ غم نشست نالان
از حالت قیس دست مالان


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

دراز شدن ظلم گیسوی لیلی بر مجنون، و زنده داشتن مجنون شبهای فراق را به خیال لیلی، و روشن شدن مهر نوفل در آفاق بر تیرگی روز مجنون، و لرزیدن پدر پیر مجنون از دمهای سرد پسر، و سوی گرم مهری نوفل گریختن، و گرم رویی کردن، آن مهربان، و گرماگرم، شمسهٔ نسبت خود را که در پرده حیا آفتابی بود سایه پرورد، با مجنون تاریک اختر قران دادن و محترق شدن ستارهٔ مجنون، و پیش از استقامت رجعت کردن





توقیع کش مثال این حرف
در نامه، سخن چنین کند صرف

کان سوختهٔ خراب سینه
اورنگ نشین بی خزینه

از نوفلیان چو بی غرض ماند
لختی ز فراق در مرض ماند

چون پیکرش از نشان نستی
آمد قدری به تن درستی

باز از وطن خرد برون جست
زنجیر برید و رشته بگسست

می‌گشت به گرد و کوه و صحرا
چون خضر، به روضهای خضرا

نی دل خوش و نی خرد فراهم
دیوانه و دیو هر دو با هم

هجرش زده تیر بر نشانه
غم یافته مرگ را بهانه

یاران به تأسف از چنان یار
خویشان به تحیر از چنان کار

او دشت گرفته زار و دل ریش
دشمن به ملامت از پس و پیش

مسکین پدرش به چاره سازی
چون شمع به خویشتن گدازی

هر جا که نشست زار بگریست،
بی گریهٔ زار در جهان کیست؟

وآن مادر خستهٔ جگر سوز
شب رنگ شده، ز بخت بد روز

روزی طربش به شب رسیده
خون جگرش به لب رسیده

روزی ز زبان راست بازی
در گوش پدر رسید رازی

کز مهر و وفای آن یگانه
کاندر همه دهر شد فسانه

زان گونه شدست نوفلش دوست
کان دل شده مغز گشت واین پوست

گوید که: اگر دل آیدش باز
من دخت خودش دهم به صد ناز

پیر از خبری چنان دل انگیز
بر سوخته شد، چو آتش تیز

دیدش سر و تن ز سنگ خسته
چهره ورم و جبین شکسته

پیراهن پاره پاره چون گل
خونابه چکان ز دیده چون مل

از تف هوا چو دود گشته
پشتش ز زمین کبود گشته

اول ز دو دیده سیل خون ریخت
وانگه نمک از جگر برون ریخت:

کای چشم من و چراغ دیده
تو از من و من ز خود رمیده

دارم دل خسته درد پرورد
درمان دلم تویی برین درد

تو دشت گرفته را رو بی حال
مسکین دل مادرت به دنبال

زینگونه که از تو در بلائیم
دیوانه تو نیستی که مائیم

دریاب که عزم کوچ کردم
نزدیک شد آفتاب زردم

انگار گل تو را خزان برد
وآن هم نفسی که داشتی، مرد

یاری که نیایدت در آغوش
آن به که ز دل کنی فراموش

شاخی که برش نه زود باشد
هیزم بود ار چه عود باشد

بید، ار ندهد ز میوه مایه
باری بودش فراخ سایه

تو شاخ رسیده گشتی و تر
نی سایه به مادهی و نی بر

چون عشق بود به دل ، صوابست
مه در شب تیره آفتابست

نوفل که به مهر تست منسوب
دارد پس پرده دختری خوب

در گلشن حسن سرو چالاک
چون قطرهٔ آب آسمان پاک

خورشید رخی خدیجه نامش
پرورده به عصمتی تمامش

جویندش و نوفل، از تکبر،
در رشتهٔ کس، نه بندد آن در

زان رسم وفا که در تو دیدست
پیوند ترا به جان خریدست

در دل، همه صحبت تو جوید
وز شرم، بروی تو نگوید

پرسد خبر تو گاه و بی گاه
هم معتقدست و هم نکوخواه

گر سر به رضاء ما کنی راست
آن خواست از آن توست، بی‌خواست

هم مادر امید خاص یابد
هم جان پدر خلاص یابد

ور خود زنی از خلاف تیری،
بی جان شده گیر، زال و پیری

گفتیم به تو غم نهانی
از ما سخنی، دگر تو دانی!

دیوانه که این حدیث بشنید
دیوانگیش ز سر بجنبید

می‌خواست که از درون پر سوز
گردد، به خلاف، پاسخ اندوز

لیکن، چو فسون پیر بد چست
کرد از دم سخت دیوار سست

در پای پدر فتاد فرزند
گفت ای دم تو مرا زبان بند

با آنکه خرد ز من عنان تافت،
از رای تو، روی چون توان یافت؟

اینست چو خواهش الهی
تن در دادم بهر چه خواهی!

مادر پدر از چنان جوابی
بر آتش دل زدند آبی

رفتند ز خانه بامدادان
پیش پدر عروس شادان

بستند کمر بجست و جویی
کردند سپرده گفت و گویی

نوفل که بخاطر آن هوس داشت
پیش آمد و پاس آن نفس داشت

گشتند، دو دل، مبده، بی غم
رفتند بسوی خانه خرم

بردند ظرایف عروسی
بغدادی و مغربی و روسی

اسباب نشاط و مایهٔ سور
شهد و شکر و گلاب و کافور

بنشست فقیه عیسوی دم
بنیاد نکاح کرد محکم

شد جلوه نما بت حصاری
چون گل ز نسیم نوبهاری

نازک بدنی چو در مکنون
مجنون کن صد هزار مجنون

هر کس به هوس نگاه می‌کرد
مجنون می‌دید و آه می‌کرد

هر کس صفت جمال می‌گفت
مجنون سخن از خیال می‌گفت

هر کس گهری خریده می‌ریخت
مجنون ز سرشک دیده می‌ریخت

هر کس ز طرب به کار خود بود
مجنون به هوای یار خود بود

هر کس شمعی بسوز برداشت
مجنون همه سوز در جگر داشت

او قصهٔ جان ریش می‌خواند
و افسون خلاص خویش می‌خواند

می‌کرد به سینه یاد دل خواه
می‌شست به گریه دست از آن ماه

بیرون خوش و از درونه دل تنگ
تن حاضر و دل هزار فرسنگ

مطرب ز طرب ترانه می‌زد
او نالهٔ عاشقانه می‌زد

چون کرد عروس جلوهٔ حور
در پردهٔ مهد گشت مستور

چون شد، گهٔ آنکه، خرم و شاد
هم خوابه شوند سرو و شمشاد

دیوانه به درد خود گرفتار
حیران شده ماه نو در آن کار

نی او همه شب غنود از سوز
نی لعبت تو، ز بخت بد روز

بر بویی گلی که بود یارش
دامن نگرفت هیچ خارش

بر نجد شد و طواف می‌کرد
با خاطر خود مصاف می‌کرد

سوزان غزلی که دل کند ریش
می‌خواند به حسب حالت خویش

مادر که شنید قصهٔ دوش
سوی پدرش دوید بی‌هوش

ناخن زد و چهره غرق خون کرد
دامن ز سرشک لاله‌گون کرد

بی‌چاره پدر ز پا در افتاد
هم شیشه شکست و هم خر افتاد

گشتند موافقان و خوشان
زین واقعه جمله دل پریشان

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

شنیدن لیلی، آوازهای دف تزویج مجنون، و ازان حرارت سوخته شدن




گویندهٔ این کهن فسانه
زان شعله چنین کشد زبانه

کان شمع نهان گداز شب خیز
پروانه صفت بر آتش تیز

کبکی که شکسته بال باشد
شاهین زندش چه حال باشد

چون غم زده را در آن تحیر
از خوردن غم درونه شد پر

بس کانده سینه شد فزونش
از دل به دهن رسید خونش

تیمار دلش، به جان نگنجید
جان خود چه، که در جهان نگنجید

شد در پی آنکه دل بکاود
وز غم قدری برون تراود

کاغذ طلبید و خامه برداشت
ترتیب سواد نامه برداشت

سودای جگر به نامه می‌ریخت
خونابه ز نوک خامه می‌ریخت

کاغذ چو تمام شد، نوردش
از خون دو دیده مهر کردش

وانگه طلبید قاصدی چست
کز باد به تک حریف می‌جست

دادش که: ببر بر آن خرابش
باز آور به من رسان جوابش

قاصد شد و آن صحیفه را برد
وآنجا که سپردنیست، بسپرد

مجنون، که بدید نامهٔ دوست
می‌خواست برون فتادن از پوست

دید از قلم جراحت انگیز
در دوده سرشته آتش تیز

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

نامه نبشتن، لیلی، از دودهای دل، سوی مجنون، و ماجرای دل دزدیده، بران آشنا، عرضه کردن




غاز صحیفهٔ معانی
بر نام خدای جاودانی

آن را که هدایتی رساند
اندازه کرا، که واستاند

وآن را که کند ز روشنی دور
آن کیست که باز بخشدش نور

وآنگه ز خراش سینهٔ خویش
خونابه فشانده از دل ریش

کاین نامه که هست چون نگاری
از دلشده‌ای، به بی‌قراری

یعنی ز من ستم رسیده
نزدیک تو ای رسن بریده

ای عاشق دور مانده، چونی؟
وی شمع ز نور مانده، چونی؟

چونست سرت به بالش خاک؟
خون از رخ تو که می‌کند پاک؟

روزت دانم که شب نشانست
شبهای سیاه بر چه سانست؟

از من به که می‌بری حکایت؟
یا خود ز که می‌کنی شکایت؟

تکیه بدر که می‌کنی خواست؟
بالین گه تو که می‌کند راست؟

دردت ز منست گر چه حالی
من نیز نیم ز درد خالی

شمعی که بر آتش است تا روز
پروانه کش است و خویشتن سوز

چون ز آتش تیز پرنیان سوخت
از سوزن و رشته کی توان دوخت

بگداخت، ز سوز دل، وجودم
وز اوج فلک، گذشت دودم

تو گر چه ز عشق تنگ باری
باری قدمی فراخ داری

گر پیشروان شوی و گر پس
دستی نزند به دامنت کس

مسکین، من مستمند بندی
موقوف سرای دردمندی

خو کرده به گوشهٔ ندامت
زندانی درد، تا قیامت

پروردهٔ غم شدست جانم
فرسود محنت استخوانم

تا بستر تو زمین شنیدم
من نیز همان زمین گزیدم

گشتم به یگانگی چنان چست
کاین هستی من ز هستی تست

هر خاری که پای تو کند ریش
من از دل خود برون کشم نیش

هر تاب که بر تو زآفتاب است
سوزش همه بر من خراب است

هر آبله کافتدت به رفتار
از دیدهٔ من تراود آزار

هر سنگ که پهلوی توخسته‌ست
اینک تن من از آن شکسته‌ست

هر باد که از ره تو خیزد
در سینهٔ من غبار بیزد

من بی تو، چنین به غم نشسته
از هر که بجز تو، روی بسته

ای خار، چو پهلویش کنی ریش
از آتش آه من بیندیش

ای گرد، چو بر تنش نشینی
باران سرشک من ببینی

رو، ای دم سرد من، به راهش
خاشاک به چین ز تکیه‌گاهش

اینم نه گمان که یار دلسوز
شبها به وصال می‌کند روز

در کیو دگر همی‌زند گام
با یار دگر همی‌کشد جام

گر یار نو آمدت در آغوش
از یار کهن مکن فراموش

بیگانه مشو چنین به یکبار
آخر حق صحبتی نگه‌دار

گر باده و گر خمار بودیم،
روزی، نه من و تو یار بودیم؟

گر لاله و سرو در شمار است،
آخر خس و خار هم به کارست!

گیرم که تراست لعل در چنگ
مفگن به دکان شیشه‌گر سنگ

دیدی که به معرض هلاکم
چون باد برون شدی ز خاکم

بیگانه صفت خرام کردی
بیگانگی تمام کردی

بسیار می جفا چشیدی
بی‌خوابی و بی‌دلی کشیدی

اکنون که به وصل خفته‌ای شاد،
هم خوابهٔ نو مبارکت باد!

با این همه دوستدار و یاریم
با یار تو نیز دوستداریم

بخت من، اگر ز من شد آزاد
آنرا که رسید، یار او باد

او گر چه که دشمنیست در پوست
از دوستیت گرفتمش دوست

آن یار که دوست داشت یارم
دشمن بوم ار نه، دوست دارم

درد تو رفیق جان من باد
هم خوابهٔ خاکدان من باد

چون خوانده شد این ورق تمامی
دل سوخته پخته شد ز خامی

غلتید میان خاک لختی
چون باد زده کهن درختی

پس قاصد نامه را بفرمود
کآرد قلمی و کاغذی، زود

قاصد بسوی قبیله شد راست
و آورد و سپردش آنچه درخواست

دیوانه ز راز پرده برداشت
می‌ریخت غمی که در جگر داشت

اول بگهٔ قلم گزاری
کرد از سر خستگی و زاری

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 216 از 219:  « پیشین  1  ...  215  216  217  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA