انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 219:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۲۰۸

تا خیال نقطه خالت سواد چشم ماست
خاک پایت مردم چشم مرا چون تو توتیاست

حاجت کحل الجواهر نیست آنکس را که نیست
سرمه از گرد ره توسن که نور چشم ماست

تا گل رخسار تو بشکفت در باغ وجود
عشقبازان را چو بلبل کار با برگ و نواست

تا به طاق ابرویت آورده ام روی نیاز
می نپندازم نمازم اندر این قبله رو است

نافه آهوی چینی کو به زلفت دم زند
نیست آهویی مر او را، زانکه در اصلش خطاست

جعد مرغولت که در هر بند او صد حلقه است
دام دلهای اسیران گرفتار بلاست

هر که در کوی تو بویی برد، از عالم گذشت
هر که از دردت نصیبی یافت، فارغ از دواست

جام می از دست هشیاران مجلس تیره گشت
مفردی از خود گذشته دردی آشامی کجاست؟

بی رخ و زلف سیاهش از هواداری خویش
خسرو دلخسته را همدم به روز و شب صباست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰۹

بی رخت از پا فتادم، بی لبت رفتم ز دست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست

زاهد، از بدنامیم دیگر مترسان، زانکه من
گر برآرم نام نیکو، پیش بدنامان بد است

آشنایی در وجود جوهر فردم نماند
مشکل ما هست اکنون زان دهان نیست هست

سوی چشمانش مبینید، ای رقیبان، زینهار
غارت دین می کنند آن کافر نیم مست

حلقه های زلف ترکان بوالعجب دام بلاست
هر که افتاد اندر آن دام از گرفتاری برست

در میان ما و تو حایل نباشد بحر و کوه
رهروان را کی بود اندیشه از بالا و پست

از وجود خاکی من گر چه گردی خاسته ست
عاقبت خواهد به آب دیده در کویت نشست

گر به قدت سرفرازی می کند طوبی به خلد
روز حشر از رشک خواهم شاخ های او شکست

همچو خسرو کی رهد از بند خویش و هر دو کون
هر که دل در حلقه زنجیر گیسویی نبست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱۰

بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست
هیچ کس در شهر از این سودای بی پایان نرست

عاشقان گشته به راحت خاک و من در غیرتم
کان غبار غیر بر دامان تو خواهد نشست

تو سنت در سینه من نعل در آتش نهاد
هست از آنجا آتشی کز نعل یکران تو جست

سوختی جان مرا و حال من پرسی که چیست
ای عفاک الله، چه گویم جان من هست، آن چه هست

آبروی من که رفت از تو، اگر خون ریزیم
هم به آب روی پاکان که نشویم از تو دست

صد هزار امضای دستور خرد را محو کرد
زلف تو، گر عامل دلهاست یا خوان شکست

من ز خوان خود خراب و در کمین جان خیال
دزد کرد آن گرد کالا، باده نوش افتاده مست

وه که کینش بود با خسرو که از خونش بگشت
وز پی دشواری جان کندنش از غمزه خست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱۱

ساقیا، می ده که امروزم سر دیوانگی ست
جام پر گردان که مرگم در تهی پیمانگی ست

من به رغبت جان دهم تا رحمت آری بر تنم
این عنایت در میان دوستان بیگانگی ست

زاهدا، تعویذ خود ضایع مکن بر من، از آنک
عشق من ضایع نخواهد شد که دیو خانگی ست

قصه های درد خوانم هر شبی با بخت خویش
وین همه بیداری من، زین دراز افسانگی ست

بس که در زنجیر خونابم مسلسل شد سخن
هر غزل از دفتر من مایه دیوانگی ست

شمع شیرینی چشیده ست، ار بسوزد باک نیست
لذت از آتش گرفتن مذهب پروانگی ست

طعنه های دشمنان مشتاق را تاج سر است
نام رسوایی به کوی عاشقان فرزانگی ست

نیست آن مردانگی کاندر غزا کافر کشی
در صف عشاق خود را کشتن از مردانگی ست

خسروا، سلطان عشق، ار می کشد، یاری مخواه
زانکه معزول است عقل و صبر بی پروانگی ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱۲

خانه ام ویران شد از سودای خوبان عاقبت
گشت دل مدهوش و دل شیدای خوبان عاقبت

هشت سر بر دوش من باری و باری می کشم
تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت

رأی آن دارم که خونم را بریزند اهل حسن
شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت

گر چه بی مهرند مهرویان به عشاق، ای رقیب
جان عاشق می شود مأوای خوبان عاقبت

صبر و هوشم از سواد زلف جانان گشت کم
شد همین سود من از سودای خوبان عاقبت

بارها گفتم که ندهم دل به خوبان، لیک دل
گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت

بر دل مجروح خسرو دلبران را نیست رحم
جان به زاری داد از سودای خوبان عاقبت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱۳

روزی از دست جفا آخر عنان بستانمت
داد خود دانم از این پس بر چسان بستانمت

رود اشکم گر گریبان گیردم از دست تو
دامنت گیرم گهی و انصاف جان بستانمت

عمر در کار تو شد، زین پس من و لعل لبت
یا بمیرم یا حیات جاودان بستانمت

روی بر خاک درت مالم، وگر فرمان دهی
خاک آن در هم به نرخ زعفران بستانمت

بر نمک می خواهم انگشتی زنم، لب را مدزد
هم به شرط چاشنی بویی ز جان بستانمت

ور بیفتد جان قبول و زر ندارم چون کنم
رنگ روی خود، مگر زان آستان بستانمت

یوسف عهدی، اگر خسرو بود قیمت گرت
ور دهم ملک دو عالم رایگان بستانمت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱۴

بی قرارم کرد زلف بی قرار کافرت
ناتوانم کرد چشم جادوی افسونگرت

رگ برون آمد مرا از پوست در عشقت، مگوی
کز ز بهر آن خط مشکین بیاید مسطرت

گر زنم جامه به نیل و یا شوم غرقه در آب
شادیم، زیرا تو خورشیدی و من نیلوفرت

گر بر آیی بر سپهر و یا خرامی بر زمین
آفتاب کشورت خوانند و شاه لشکرت

با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر
خون من می خور، حلال است آن چو شیر مادرت

چشم من دور، ار بگویم مردم چشم منی
زانکه هر ساعت همی بینم بر آب دیگرت

نوک مژگانت ز تیری می شکافد هر زمان
سینه ام بشکاف و بنگر، گر نباشد باورت

سینه من بر مثال شانه گردد شاخ، شاخ
وه مبادا تار مویی کژ ببینم بر سرت

مار زلفت حلقه حلقه در دل خسرو نشست
مردم، ار آگه نگردد غمزه جادوگرت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱۵

عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است
زین جهانش چه خبر کو به جهانی دگر است

بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت
هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است

ای طبیب، از سر بیمار قدم باز مگیر
چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است

عاقبت خواستی از من چو دل من، آن نیز
در سر کوی تو آن وصف و نشانی دگر است

حاصل از دوست بجز گریه ندارم، لیکن
در دل یار یقینم که گمانی دگر است

یک سر موی میان تو عجب باریک است
هر سر موی تو زان نکته بیانی دگر است

افتاب، ار چه زاعیان جهانست، ولیک
بررخ خوب تو آن هم نگرانی دگر است

شد به بوسی ز لبت خنده چو خسرو جاوید
کز لطافت لب شیرین تو جانی دگر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱۶

در شب هجر که از روز قیامت بتر است
مردم دیده من غرقه به خون جگر است

ساکن از آب شود آتش و یا از دیده
غرقه آییم و هنوز آتش ما تیزتر است

به طراوت رخ تو رشک گل سیراب است
به تبسم دهنت غیرت تنگ شکر است

ای صبا، گر گذری بر سر آن کو، برسان
خبر ما بر آنکس که ز ما بی خبر است

قاصد کعبه ز مقصود ندارد خبری
گر چه در بادیه بیچاره به جان در خطر است

گر خیال تو، به مهمان من آید روزی
جگر سوخته ام در نظرش ما حضر است

بی تو از دست غم هجر ز پا افتادم
به سر من گذری کن که جهان بر گذر است

مردمان منکر عشقند منم کشته او
شیوه ما دگر و شیوه مردم دگر است

گر بنوشد قدحی خسرو مسکین گه گاه
عیب او پوش که این شیوه اهل نظر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱۷

برگ ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ رویی رخ لاله و گلنار برفت

سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت
گو، برو، از بر من این همه، چون یار برفت

نزد من باد خزان دوش غبار آلوده
آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت

خواستم تا بروم در طلب رفته خویش
یادم آمد رخ او، پای من از کار برفت

در دوید اشک چو باز آمدن خویش ندید
دل بینداخت هم اندر ره و خونبار رفت

خون دل گر چه که بسیار برفت، اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک، بسیار برفت

باد خاری ز ره گلرخ من می آورد
جانم آویخت دران خار و گرفتار برفت

هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جو جو
اندر این غارت غم، جمله به یک بار برفت

گله کرد آن بت شیرین ز بر خسرو جست
خله کرد آن گل نسرین زبر خار برفت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 22 از 219:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA