انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 219:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۲۱۸

رفتی از پیش من و نقش تو از پیش نرفت
کیست کو دید به رخسار تو وز خویش نرفت

تا ترا دیدم، کم رفت خیالت ز دلم
کم چه باشد که خود خاطر من خویش نرفت

هیچ گاهی به سوی بند نیایی، آری
هیچ کاری به مراد دل درویش نرفت

شب کنی وعده و فردات ز خاطر برود
از تو این ناز و فراموشی و فرویش نرفت

بی سبب نیست گذرهای خیالت بر من
بی سبب گرگ مکابر به سوی میش نرفت

تیر مژگان ترا جستن دلها کیش است
عالمی کشته شد و تیر تو از کیش نرفت

من رسوا شده را خودکش و مفگن به رقیب
که بدین روز کسی پیش بداندیش نرفت

دل به مرهم چه گذاریم که بر یاد لبت
هیچ وقتی دل ما را نمک از ریش نرفت

خسروا، تن زن و بنشین پس کار خود، از آنک
جگرت خون شد و کار دلت از پیش نرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱۹

فتنه اهل نظر چون به جهان طلعت اوست
نظر عاشق شیدا همه بر صورت اوست

عشق آن روی بلایی و منش می طلبم
هر که را معرفتی هست، بلا نعمت اوست

باغبان، سرو سهی را مکن از باغ روان
کاین نظرهای خلایق همه بر قامت اوست

هوس زاهد بیچاره بهشت است و نعیم
طلب عاشق شیدا همگی رحمت اوست

بر در پیر مغان رفتم و جستم نظری
این همه بخشش، ازان یک نظر همت اوست

خسرو از خاک کف پای بتان گشت، چه باک
هر که در کوی بتان خاک شود همت اوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲۰

ترک من دی به رهی مست و خرامان بگذشت
حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت

خلق دریافت به بویش که همو می گذرد
کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت

دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا
نرود او و شنید و خوش و خندان بگذشت

شب ز خونابه دل خاک درش می شستم
کامد اندر دل من ناگه و گریان بگذشت

دی همی گفت که جامه هدر از دیدن من
گریه افتاد به دامان و گریبان بگذشت

زیستن خواستمی از پی رویش زین پیش
دیر زی تو که کنون کار من آسان بگذشت

چند گویی که کنون با تو سخن خواهم گفت
چه کنی مرهم ریشی که ز درمان بگذشت

خسرو از گفته پشیمانست که حال دل گفت
که غمی در دلش آمد که پشیمان بگذشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲۱

شد هوا سرد، کنون موسم خرگاه کجاست
باده روشن و رخساره دلخواه کجاست

آتش اینک دل و می گریه خونین، تن من
خرگه گرم، ولی ماه سحرگاه کجاست

دی همی رفت و ز بس دیده که غلتید به خاک
گفت، یا رب که کجا پای نهم، راه کجاست

هر شب، ای دیده که بر چرخ ستاره شمری
جان من عزم سفر کرد، بگو راه کجاست

من برآنم ز زنخدانت که بر چاه افتم
یک زمان ترک زنخ گیر، بگو راه کجاست

ماه من کور شد این دیده زبیداری شب
آخر از زلف نپرسی که سحرگاه کجاست

دی همی رفت و زبس دیده که غلتید به خاک
گفت، یارب که کجا پای نهم، راه کجاست

هر شب، ای دیده که بر چرخ ستاره شمری
جان من عزم سفر کرد، بگو راه کجاست

من برآنم ز زنخدانت که بر چاه افتم
یک زمان ترک زنخ گیر، بگو راه کجاست

ماه من کور شد این دیده زبیداری شب
آخر از زلف نپرسی که سحرگاه کجاست

گفتی از طره کوته شب تو روز کنم
ای بریده سرم آن طره کوتاه کجاست

پیش ازین کردمی از آه دل خود خالی
دل کزان مانده کنون طاقت آن آه کجاست

عزم ره دارد خسرو ز پی توبه عشق
توشه اینک غم دل، بارگه شاه کجاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲۲

بند جانم ز خم سلسله موی کسی ست
زخم جانم ز کمان خانه ابروی کسی ست

شب ز غم چون گذرانم من تنها مانده
ای خوش آن کس که شبش تکیه به پهلوی کسی ست

گریه امروز نمی ایستدم، کاندر خواب
دیده ام شب که رخم گویی بر روی کسی ست

از کجا آمدی، ای باد، که دیوانه شدم
بوی گل نیست که می آید، این بوی کسی ست

پند خود بیهده ضایع مکن، ای صاحب پند
کز توام نیست خبر ز آنکه دلم سوی کسی ست

دل من دور نرفته ست، نکو می دانم
باز جویید همانجاش که در موی کسی ست

بو که از گم شده خویش نشانی یابم
روز و شب گشتم هر جا که سر کوی کسی ست

از دل و دیده و جان هر چه دهم راضی نیست
یارب، این ترک جفا پیشه چه بدخوی کسی ست

گر تو منکر شوی، ای شوخ، بداند همه کس
کاین بلای دلم از نرگس جادوی کسی ست

سر ابروی تو گردم، گرهش بازگشای
که کمانت نه به اندازه بازوی کسی ست

همه بهر دگرانست زکوة حسنت
آخر این خسرو بیچاره دعاگوی کسی ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲۳

کشته تیغ جفایت دل درویش من است
خسته تیر بلایت جگر ریش من است

نیک خواهی که کند منع ز عشق تو مرا
منکری دان به حقیقت که بداندیش من است

هر گروهی بگزیدند به عالم دینی
عاشقی دین من و بی خبری کیش من است

صبر دارم کم و شوق رخ او از حد بیش
غیر ازین نیست دگر هر چه کم و بیش من است

گفتم، از نوش لبت کام که یابد، گفتا
آنکه مجروح تر از غمزه چون نیش من است

گر دل از ما ببرید و به تو پیوست، چه باک
آشنا با تو و بیگانه ز من، خویش من است

جان ازین بادیه خسرو، نتوان برد به جهد
آه ازین وادی خونخوار که در پیش من است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲۴

هر که را در سر زلف صنمی دسترسی است
برود گر به سر ماه همان رشته بس است

هیچ کس نیست که او را به جهان دردی نیست
وانکه دردیش نباشد به جهان هیچ کس است

پخته شد در هوس دوست دلم بریانم
بجز این هر چه که پخت این دل بریان هوس است

گلرخا، روی تو آن را که در آمد در چشم
هر که را گل به دو چشم آیدش او هم چو خس است

عاشقان راست شب واپسی از روز حیات
زلف کز روی چو روزت قدری باز پس است

زلف تو در دلم آمد، نفسم بسته بماند
زار می گریم و چندین گر هم در نفس است

از لب خود شکری ده که ز حسرت خسرو
دست مالان و رخ آلوده به خون چون مگس است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲۵

یارب، اندر سر هر موی تو چندان چه خم است
زیر آن موی رخت از گل خندان چه کم است

چند گویی که مکن صورت جورم از چشم
مردم چشم تو خود صورت جور و ستم است

ما چو از زلف تو زنار ببستیم، اکنون
هم به روی تو اگر روی مرا بر صنم است

گاه گاهی که دمی نیم دمی همچو مسیح
زندگانی اگرم هست همان نیم دم است

ای لب از خون دلم شسته ز بهر خونم
تا چه در دست که لبهای ترا در شکم است

دل من سوی عدم رفت به همراهی صبر
از لب خود خبری پرس که راه عدم است

ماند با خط تو چسبیده سیاهی دو چشم
زان که خط توتر و دیده من نیز نم است

چه سبب خط ترا ماه بود در فرمان
مگر از خامه دستور عطارد رقم است

مگر از جرعه جام کرمت شسته شود
دل خسرو که بیالوده ز اندوه و غم است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲۶

روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست

در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ما که برانیم که از خلق نهان است

همچنان در عقب روی نکو می رودم دل
گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست

گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد
هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست

حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد
چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست

ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت
یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست

می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی
زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲۷

عشق با جان بهم از سینه برون خواهد رفت
تا ندانی که به تعویذ و فسون خواهد رفت

دل گرفتار و جگر خسته و تن زار هنوز
تا چه ها بر سر مسکین زبون خواهد رفت

کافری بر سرم افتاد و دلم خود شده بود
نیم جانی که به جا بود، کنون خواهد رفت

با توام دیده برافگند چو تو برگشتی
تا میان من و او باز چه خون خواهد رفت

چند پویم به درت، وه که من گم شده را
جان درآمد شد کوی تو برون خواهد رفت

چند خونابه خورم، هیچ گهی از دل من
یا رب، این سلسله غالیه گون خواهد رفت؟

چند گویی که فراموش کن او را، خسرو
آخر این روی نکو از دل چون خواهد رفت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 23 از 219:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA