انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 219:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۲۲۸

تا ندانی ز دلم یار برون خواهد رفت
گر چه بر من ستم از شرح فزون خواهد رفت

ترک من تاختن آورد برین جان خراب
جان که زین پیش نرفته ست، کنون خواهد رفت

مست و دیوانه وش از خانه برون می آیی
باز تا بر سر بازار چه خون خواهد رفت

مردمی کرد که می خواست بپرسم نامش
زانکه می دانم در دیده درون خواهد رفت

سیر می بینم و من مردن خود می دانم
وه که از پیش دلم شکل تو چون خواهد رفت

می کنم شکر غمت کوست مرا همره بس
جان دران روز که از سینه برون خواهد رفت

خسروا، چند غزل خوانی تا غم برود
این نه دیوی ست که از سحر و فسون خواهد رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲۹

باز شب آمد و خواب از سر من بیرون رفت
تا شبم چون گذرد، روز ندانم چون رفت

مونسم نیست به جز گوشه غم بی تو، از آنک
هر که آمد ز پی دیدن من محزون رفت

سر به بالین ننهادم ز فراق تو شبی
که نه تا روز به بالین ز دو چشمم خون رفت

این نثاریست که جز خاک قبولش نکند
بر درت هر چه ازین دیده در مکنون رفت

دو خداوند به یک خانه موافق نبود
تو درون آمدیم در دل و جان بیرون رفت

من نه تنهایم در عهد تو بیدل مانده
که دل شهری ازان نرگس پر افسون رفت

مرگ فرهاد نه آن بود هلاک شیرین
که برایشان ز جدایی غم و درد افزون رفت

کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت
مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت

همه را داغ کند یا رب و در او نرسد
یا رب خسرو کز دست تو بر گردون رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳۰

باد نوروز چو دنباله جان ما داشت
دل ما را اثری بوی کسی شیدا داشت

از کجا گشت پدید، این همه خوبان، یارب
آسمان، این چه بلا بود که بهر ما داشت؟

عشق بنشست به جان، خانه دل کرد خراب
که من سوخته را بر سر این سودا داشت؟

خلق گویند که گر جانت به کار است، مبین
چه کنم چون نتوانم دل خود بر جا داشت

نرود باغ، کزان دیده که دیدت خسرو
نتواند به گل و لاله نازیبا داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳۱

دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت
مرده هجر ز بوی تو همه شب جان داشت

روی تو دیدم و شد درد فراموش مرا
سینه کز ناوک هجرت به جگر پیکان داشت

دل من، گر چه به بیداد شد از زلف تو تنگ
ملک او شد که ز سلطان رخت فرمان داشت

باز با زلف تو بدخو شد و اینک پس ازین
دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت

سوزش سینه من دید و کنارم نگرفت
که هنوز این تن بد روز تب هجران داشت

ای که گویی تو که در پیش صنم سجده چه شد
این بدان گوی که آن دم خبر از ایمان داشت

جان که از کوی تو بگریخت شبش خوش بادا
جای او یار نگهداشت که جای آن داشت

نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید
کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت

خسرو امشب شرف بندگی جانان یافت
مگس امروز سر مایده سلطان داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳۲

تا زید بنده غم عشق به جان خواهد داشت
سر به خاک ره آن سرو روان خواهد داشت

ای پسر، عهد جوانیست، زکوتی می ده
روزگارت نه همه عمر جوان خواهد داشت

چشم و ابرو منما، زانکه بلا خواهد خاست
فتنه گر دست بدان تیر و کمان خواهد داشت

بوسه ده، لیک به پروانه آن غمزه مده
که ز شوخی همه عمرم به زیان خواهد داشت

می کشی خلق که از حسن خودم این سوداست
مکن این سود که روزیت زیان خواهد داشت

توبه کردی ز جفا، نیست مرا باور، ازانک
ناز خوبی و جوانیت بر آن خواهد داشت

گفتی، ار من بروم هیچ مرا یاد کنی
این حکایت به کسی گوی که جان خواهد داشت

عشق را گفتم، دل راز نهان می دارد
گفت، من دانم و او، چند نهان خواهد داشت

خسروا، از تو چرا صبر گریزانست چنین؟
چند ازین واقعه خود را به کران خواهد داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳۳

ساقیا، باده ده امروز که جانان اینجاست
سر گلزار نداریم که بستان اینجاست

دگرم نقل و شرابی نبود، گو کم باش
گریه تلخ و شکر خنده پنهان اینجاست

ناله چندین مکن، ای فاخته، کامشب در باغ
با گلی ساز که آن سرو خرامان اینجاست

هم ز در باز رو، ای باد و نسیم گل را
باز بر باز که آن غنچه خندان اینجاست

یار در سینه و من در سکرات اجلم
دست در سینه من سای و ببین جان اینجاست

خواه، ای جان، برو و خواه همی باش که من
مردنی نیستم امروز که جانان اینجاست

ای مگس، چند به گرد لب آن مست پری
کنجهای دهنش بین شکرستان اینجاست

خنده ضایع مکن، ای کان نمک، در هر جای
پاره های جگر سوخته بریان اینجاست

سالها آن دل گم گشته که جستی، خسرو
هم همین جاش طلب، زلف پریشان اینجاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳۴

هر کس آنجا که می و شاهد و گلشن آنجاست
من همانجا که دل گشمده من آنجاست

هر شب، ای غم، چه رسی در طلب دل اینجا
آخر آن سوخته سوخته خرمن آنجاست

گم شده جان به شب تیره و چشمم به ره است
هم بران بام که خود آن مه روشن آنجاست

گفتی، ای دوست که بگریز و ببر جان زین کوی
چون گریزم که گروگان دل دشمن آنجاست

سر محراب ندارم، من و کویت پس ازین
که بت و بتکده گبر و برهمن آنجاست

شب نگنجیدم در جامه که گفت از تو صبا
که منم جان غریبی و مرا تن آنجاست

ماند در ناله هم اندر غم تو خسرو، ازآنک
بلبل اینجاست، ولیکن گل و سوسن آنجاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳۵

گر بگویم که درون دل من پنهان چیست
خود بگویی و بدانی که غم هجران چیست

خستگان تو که دور از تو، نه نزدیک تواند
تو چه دانی که همه شب به دل ایشان چیست

کشتنم خواهی، اینک سر و اینک خنجر
می کشی یا بزیم چند گهی، فرمان چیست

درد تو آتش و آب از دل و چشمم بگشاد
به جز از سوختن و غرقه شدن درمان چیست

عشق داند که زمین را ز چه شوید اشکم
نوح داند که جهان را سبب طوفان چیست

دارم امید که چون بخت در آرم به برت
تا ز تو بخت من بی سر و بی سامان چیست

آشکارا بکشم زانکه بمردم به خیال
کان شکر خنده به زیر لب تو پنهان چیست

ور نخواهی به شکر کشت من مسکین را
لب شیرین شکنت را به شکر دندان چیست

زلف را پرس، اگرت نیست یقین کز زلفت
حال خسرو به شب تیره بی پایان چیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳۶

آنکه برده ست دلم زلف پریشان اینست
آنکه کشته ست مرا نرگس فتان اینست

آمد آن سرو خرامان و به خاکم بنشست
وه که با جان رود، از سرو خرامان اینست

ز آشنایی خطرم باشد و می گفت حکیم
دانم آن زود کش و دیر پشیمان اینست

گر غمی گیردت از کشتن من، عیب مگیر
چه کنم خاصیت خون مسلمان اینست

من همی گویم سوز خود و تو می خندی
آنکه بر سوخته ریزند نمک، آن، اینست

همه شب جان من است و غم خوبان تا روز
عاقبت در سر ایشان رود ار، جان اینست

تیغ عشق است، محا باش نباشد خسرو
سر تسلیم فرود آر که فرمان اینست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳۷

یا رب، اندر دل خاک آن گل خندان چونست
ماه تابان من اندر شب هجران چونست

من چو یعقوب ز گریه شده ام دیده سفید
آخر آن یوسف گمگشته به زندان چونست

من درین خاک به زندان غم از دوری او
او ز من دور به صحرا و بیابان چونست

گوهری بود کزین دیده بغلطید به خاک
دیده خود خاک شد، آن گوهر غلطان چونست

بر تن نازک او برگ گلی بودی، حیف
هست انبار گل اکنون، به ته آن چونست

همه جان بود ز بس لطف چو جان بی تن
این زمان در ته گل با تن پنهان چونست

سبزه چون خضر ز پیراهن خاکش برخاست
در هوای عدم آن چشمه حیوان چونست

مردمان باز مپرسید ز خسرو که کنون
در غم دوست ترا دیده گریان چونست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 24 از 219:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA