انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 219:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۲۳۸

زلف شستش که به هر مو دل دیگر بسته ست
بر دل من همه درهای خرد در بسته ست

مژه ها آخته چشمش، به چه سان زنده رهم
من ازان ترک که صد دشنه و خنجر بسته ست

ابلهی باشد بیم سر و لاف باری
با سواری که به فتراک بسی سر بسته ست

زیب اگر آنست که بر قامت او دیدم، باغ
تهمتی بیهده بر سرو و صنوبر بسته ست

روزی آن نرگس پر خواب به رویم بگشاد
مردمی نیست که بر غمزدگان در بسته ست

مرد حاجی به بیابان و خبر کی دارد
کعبه زان نامه که بر پای کبوتر بسته ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳۹

ای خوش آن وقت که ما را دل بی غم بوده ست
خاطر از وسوسه عشق فراهم بوده ست

لذت عیش و طرب جمله برفت از کامم
خورشم گویی پیوسته همین غم بوده ست

دل ندارم غم جانان ز چه بتوانم خورد
پیش ازین گر چه غمی بود، دلی هم بوده ست

دوش من بودم و تنهایی و در مجلس درد
نقل یاد تو، دمی اشک دمادم بوده ست

کس چه داند که چه رفت از غم تو بر من دوش
از شب تیره خبر پرس که محرم بوده ست

صبر را داد دل آواز، چو طاقت برسید
دم نزد، گویی ازان جانب عالم بوده ست

دیده ام خوب بسی، لیک چو تو کم دیدم
عشق بوده ست مرا، لیک چنین کم بوده ست

عیسی جانی و یک رز دمم می دادی
زندگانیم که بوده ست، همان دم بوده ست

یک شبی شربت لب بخش به مسکین خسرو
صد شب از وسوسه هجر تو در هم بوده ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۰

هر که راکن مکن هوش و خرد در کارست
مشنو، از وی سخن عشق که او هشیارست

ای که بر جان ننهی منت تیر خوبان
پای ازین دایره گرد آر که ره پر خارست

نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی
دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست

ای مؤذن که مرا جانب مسجد خوانی
کار خود کن که مرا با می و شاهد کارست

تن که بر وی نوزد باد هوایی، مرده ست
دل که در وی نبود زندگیی، مردارست

غازی پیر کند ریش به خون سرخ و منم
مفسد پیر و خضابم می چون گلنارست

از پی دارو در دیده کشد خلق شراب
داروی دیده من خاک در خمارست

بت پرستم من گمره که تو زاهد خوانی
وین که تسبیح به دستم نگری زنارست

خسروا، در دل افسرده نگیرد غم عشق
هست جایی اثر سوز نمک کافگارست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۱

در سرم تا ز سر زلف تو سودایی هست
دل شیدای مرا با تو تمنایی هست

در ره عشق منه زاهد بیچاره قدم
گر ز بیگانه و خویشت غم و پروایی هست

دل که از غمزه ربودی به سر زلف سیاه
گر چه دزدیست سیه کار، دل آسایی هست

باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو دید
در چمن بیش نگوید گل رعنایی هست

هندوی خال مبارک به رخت مقبل شد
گشت پرویز که در سلک تو لالایی هست

هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست

چوب خشک است به پیش قد تو هر سروی
گر چه او را به چمن قامت و بالایی هست

مردم از حسرت دیدار و نگفتی روزی
که مرا سوخته ای غم زده رسوایی هست

دعوی هستی و ناموس مکن، خسرو، هیچ
تا ترا میل نظر بر رخ زیبایی هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۲

ستمی کز تو کشد مرد، ستم نتوان گفت
نام بیداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت

آرزوی تو ز روی دگران کم نشود
حاجت کعبه به دیدار حرم نتوان گفت

حسن تو خانه برانداز مسلمانانست
ناز هم یارب و زنهار که کم نتوان گفت

تا چه سرهای عزیزان به درت خاک شده ست
وه که آن خاک قدم خاک قدم نتوان گفت

رشکم آید که برم نام تو پیش دگران
ذکر انصاف تو در پیش تو هم نتوان گفت

چون منی باید تا باورش آید غم من
تو که دیوانه و مستی به تو غم نتوان گفت

سخن توبه و آنگه ز جمال خوبان
به که دادند سر زیر علم نتوان گفت

غاریی از پی دین برهمنی را می کشت
گفت از بهر سری ترک صنم نتوان گفت

خسروا گر کشدت یار، مگو کاین ستم است
عدل خوبان را به بیهوده ستم نتوان گفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۳

سر آن قامت چون سرو روان خواهم گشت
خاک آن سلسله مشک فشان خواهم گشت

دود دلهاست درین خانه مرا بو آمد
سگ کویم همه شب نعره زنان خواهم گشت

سوخته چند کشم آه نهانی آخر
وه که دیوانه شده گرد جهان خواهم گشت

وقت تست اکنون، ای دیده و وقت ما نیست
که من امشب به سر کوی فلان خواهم گشت

بنده عشقم، آنان که درین غم مردند
تا زیم گرد سر تربتشان خواهم گشت

آخر این عمر گرامی ست که بر می گذرد
وعده تا کی نه دگر بار جوان خواهم گشت

من بدین دیده گهی سیر ترا خواهم دید؟
تا کی آخر به درت دیدکنان خواهم گشت

حد خسرو، اگر اینست که پیشت میرد
جان چه باشد که ز بهرت من ازان خواهم گشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۴

خبری ده به من، ای باد که جانان چونست
آن گل تازه و آن غنچه خندان چونست

با که می می خورد آن ظالم و در خوردن می
آن رخ پر خوی و آن زلف پریشان چونست

چشم بد خوش که هشیار نباشد، مست است
لب میگونش که دیوانه بود، آن چونست

رخ و زلفش را می دانم باری که خوشند
دل دیوانه من پهلوی ایشان چونست

روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
یا رب، آن یوسف گم گشته به زندان چونست

گل به رعنایی و نازست به مجلس، باری
حال آن بلبل آشفته به بستان چونست

هم به جان و سر جانان که کم و بیش مگوی
گو همین یک سخن راست که جانان چونست

خشک سال است درین عهد وفا را، ای اشک
زان حوالی که تو می آیی، باران چونست

پست شد خسرو مسکین به لگدکوب فراق
مور در خاک فرو رفت، سلیمان چونست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۵

نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست

پرده بدرید، کس این راز نخواهد پوشید
غنچه بشگافت، سرش باز نخواهد پیوست

ای که از سحر دو چشم تو، پری بسته شود
آدمی نیست که چشم از تو تواند بربست

تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست

بهر خون ریز مرا دست چه مالی چندین؟
خون من به که بریزی و بمالی بر دست

هر که جان در ره جانان ندهد مرده بود
مرده هم بدهد، اگر در تن او جانی هست

چشم خسرو نتوان بست که در خواب مبین
منع هندو نتوان کرد که صورت مپرست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۶

شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت
چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت

به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت

دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت

همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت

چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت

ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت

نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت

نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت

نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۷

صفتی ست آب حیوان، زدهان نوشخندت
اثری ست جان شیرین، ز لبان همچو قندت

به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم
که دراز ماند در دل هوس قد بلندت

به خزان هجر مردم، چه کمت شود که ما را
به غلط گلی شکفتی ز دهان نوشخندت

منم و هزار پیچش ز خیال زلف در دل
به کجا روم که جانم رهد از خم کمندت

به رهت فتاده مردم روشی نما به جولان
که چو مردنی ست باری به ته سم سمندت

ز تو دور چند سوزم به میان آتش غم
همه غیرتم ز عود و همه رشکم از سپندت

کن اشارتی چو شاهی که برند بند بندم
که ز لطف این سیاست برهم مگر ز بندت

بزن، ای رفیق، آتش که اثر نماندم تا
تو رهی ز مالش، من، من سوخته ز بندت

مپز این خیال خسرو که به عشق در نمانی
بود ار چه زاهل شهری شب و روز ریشخندت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 25 از 219:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA