انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 219:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۲۹۸

لشکر کشید عشق و دلم ترک جان گرفت
صبر گریز پای سر اندر جهان گرفت

گفتی که ترک من کن و آزاد شو ز غم
آسان به ترک همچو تویی چون توان گرفت

ای آشنا که گریه کنان پند می دهی
آب از برون مریز که آتش به جان گرفت

نظاره هم نکرد گه سوختن مرا
آن کس که آتشم زد و از من کران گرفت

در طوق بندگیش رود دل به عاقبت
هر فاخته که خدمت سرو روان گرفت

اکنون که تازیانه هجران کشید دل
جان رمیده را که تواند عنان گرفت؟

خسرو کز اوست تشنه شمشیر آبدار
ز آتش چه غم که دشمنش اندر زبان گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۹۹

چشمت به عشوه جان دو صد ناتوان گرفت
گر عشوه اینست جان و جهان می توان گرفت

رویت به زلف، بس دل و جانها که صید کرد
این گل به دام خویش چه خوش بلبلان گرفت

هر تیر غمزه ای که بینداخت بر دلم
دل چون الف میانه جانش روان گرفت

در گریه نام زلف تو بگذشت بر زبان
گریه گره ببست و ز حیرت زبان گرفت

جانم زبان تست درو هست هم سخن
گفتی نمی توان که نباشد، به جان گرفت

خلق رقیب بسته شد از رغبت تنم
ای وای بر سگی که به حلق استخوان گرفت

سلطان ملک عشق تو خسرو به حکم شد
تا سوی بی نشانی رویت نشان گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰۰

زلف به ظلم گر چه جهانی فرو گرفت
نتوان همه جهان به یکی تار مو گرفت

در ماهتاب دوش خرامان همی شدی
ماهت بدید و چادر شب پیش رو گرفت

من چون کنم که روی دگر خوش نمی کند
این چشم رو سیه که به روی تو خو گرفت

وقتی زبان طعن گشادم به بیدلی
اینک دل خراب مرا حق او گرفت

بوسیدم آن لب و ز شکر می ماند سخن
یعنی بخواهد این نمکم در گلو گرفت

ساقی، بیار می که چنان سوخت دل ز عشق
کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت

ای پرده پوش قصه من، بگذر از سرم
کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت

بس پارسا که از هوس شاهدان مست
در میکده در آمد و بر سر سبو گرفت

جان برده بود خسرو مسکین ز نیکوان
عشق تو ناگهانش در آمد، فرو گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰۱

امشب که چشم من به ته پای او بخفت
جان رخ نهاده بر رخ زیبای او بخفت

شب تا به صبح دیده من بود و پای او
چشمم نخفت هیچ، ولی پای او بخفت

مردم ز دیده در طلبش رفت و آن نگار
از راه دیگر آمد و بر جای او بخفت

با هر مژه عتاب دگر داشتم، و لیک
سر مست بود، نرگس رعنای او بخفت

از رشک تا به صبح نخفتم که جعد او
پیچیده در میانش و بالای او بخفت

آن جعد تیره پشت به من کرد و رو بتافت
کاندر رهش ز بهر چه مولای او بخفت؟

نومید باد دیده خسرو ز روی او
گر چشم من شبی به تمنای او بخفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰۲

آب حیات من که نم از من دریغ داشت
خاک رهش شدم، قدم از من دریغ داشت

من هر شبی نشسته ز هجرش به روز غم
او پرسشی به روز غم، از من دریغ داشت

گه گه به بوی او شدمی زنده پیش ازین
آن نیز باد صبحدم از من دریغ داشت

گشتم ز فرق تا به قدم حلقه چون رکاب
وان شهسوار من قدم از من دریغ داشت

بر دیگران نوشت بسی نامه وفا
بر حاشیه سلام هم از من دریغ داشت

صد دوست بیش کشت، نه من نیز دوستم
آخر چه شد که این کرم از من دریغ داشت

من در سر قلم زدم آتش ز دود آه
او دوده سر قلم از من دریغ داشت

کاغذ مگر نماند که آن ناخدای ترس
از نوک خامه یک رقم از من دریغ داشت

کردند اگر وفا کم و گر بیش نیکوان
او هر چه هست بیش و کم از من دریغ داشت

خسرو چگونه بند کند صبر را که یار
مویی ز زلف خم به خم از من دریغ داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰۳

زیر کله نمونه روی تو مه نداشت
کس ماه را نمونه به زیر کله نداشت

بگرفت چارسوی رخت زلف و هیچ وقت
یک شب جهان چو روی تو در چارده نداشت

در ضبط آفتاب نشد ملک نیم روز
کز زلف عنبرین تو قیر سیه نداشت

دوش آتشی به سینه همی زد هوای تو
بگریخت اشک و سوخته شد دل چو ره نداشت

خونم بخورد و چشم تو لب تر نکرد، ازآنک
دود دگر نوشت و خط تو نگه داشت

با این همه وفای تو دارد میان جان
دل خود ز دست رفت، چو او کس نگه داشت

از خون نوشته ام به دو رخ ماجرای عشق
از بس که در سفینه دل جایگه نداشت

یک وعده تو در حق خسرو به سر نشد
گویی که باد بود که بار گنه نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰۴

ای باد، ازان بهار خبر ده که تا کجاست
دزدیده زان نگار خبر ده که تا کجاست

گر هیچ در رهی گذرانش رسیده ای
یک ره ازان سوار خبر ده که تا کجاست

من همچو گل بسوختم از آفتاب غم
آن سرو سایه دار خبر ده که تا کجاست

من ز آب دیده شربت غم نوش می کنم
آن لعل خوشگوار خبر ده که تا کجاست

خونم ز غم چو نافه بماند اندرون پوست
آن زلف مشکبار خبر ده که تا کجاست

جانم چو سرمه سوده شد از سنگ آرزو
آن چشم پر خمار خبر ده که تا کجاست

ای پیک تیز رو، برو، آن یار را بپرس
کز من برفت یار، خبر ده که تا کجاست

ای مرغ نامه بر، پر تو گر نوشته شد
باز آی زینهار خبر ده که تا کجاست

خسرو که این حدیث ز یاری شنیده ای
بر پر، وزان دیار خبر ده که تا کجاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰۵

آن ترک نازنین که جهانی شکار اوست
دلها اسیر سلسله مشکبار اوست

اندیشه نیست گر طلب جان کند زمن
اندیشه من از دل نااستوار اوست

بادا بقای زلف و رخ و قامت و لبش
یک جان من که سوخته هر چهار اوست

آن ناخدای ترس، همه روز مست ناز
دیوانه چو من همه شب در خمار اوست

گر دل برد ز دست ببر گو که حق اوست
ور جان کند شکار بکن گو که کار اوست

دل شد ز دست و سوز دلم ماند، هم خوشم
کاین داغ در درونه من یادگار اوست

خونم که آب می کنی، ای دیده، رنج نیست
لیکن میا ز دیده که آنجا گذار اوست

ما را ز آرزوی لبت جان به لب رسید
ای بخت، آنکه همچو تویی در کنار اوست

خسرو، گرت خیال پرستش امان دهد
زنهارش استوار نداری که یار اوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰۶

ماییم کافتاب غلام جمال ماست
صد عید نو در ابروی همچون هلال ماست

روشن که می نماید از آیینه سپهر
آن آفتاب نیست، خیال جمال ماست

تا چشم اختران نرسد در کمال ما
چرخ کبود پرده عین الکمال ماست

در پیش ما بهای جهان است کنجدی
آن نیست کنجد و اگر آن هست، خال ماست

از عشق ما کسی نزید وانکه می زید
از کاهلی غمزه مردم شکال ماست

عاشق کشیم و سایه رحمت نیفگنیم
کاین مرحمت به مذهب خوبان وبال ماست

عشاق پیش ما دو جهان می کشند، لیک
این پیشکش چه در خور عز و جلال ماست

آن عاشقی که گشت گم اندر خیال او
او خود نماند، وانکه بود هم خیال ماست

خاک تنی که پخته شد از سوز ما، درو
هم خون او خوریم چو می، کان سفال ماست

پامال گشت در ره ما خسرو و دیت
او را همین بس است که او پایمال ماست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰۷

ای پیر، خاک پای تو نور سعادت است
مقراض توبه تو چو لای شهادت است

هستی تو آن نظام که نون خطاب تو
محراب راست کرده برای عبادت است

دید آنکه طلعت تو و بیداریش نبود
هست آن سگی که خفتن صبحش به عادت است

تو شمع صبح، شعله شوقی که از تو خاست
زان هر یکی شراره چراغ هدایت است

علامه ای که معرفت انبیاش هست
او را به پیش تو محل استفادت است

در عهد تو قیام جهان از وجود تست
مانند صورتی که قیامش به مادت است

هر یک مرید تو چو هلالی ست از رکوع
هر شب هلال وار ازان در زیادت است

بتوان مرید گفت مرید ترا که اوست
آن مردمی که فتنه عین سعادت است

امید کز تو واصل گردد چو خرد و پیر
خسرو که بی وصال چو حرف ارادت است
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 31 از 219:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA