انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 37 از 219:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۳۵۸

این جفا کارییت که نو به نو است
مگر این جان کشته را درو است

چون ترا نیست نیم کنجد شرم
گفت من نزد تو به نیم جو است

چشم بر کشتنم گماشته ای
چه کنم گوش تو سخن شنو است

شد عنانم ز دست چه توان کرد؟
توسن صبر نیک تیز دو است

عقل با مرهمی فروخته شد
جان مسکین به یک نفس گرو است

سر به خاکت ببینم و پس ازین
زنده مانم بدانک عمر نو است

خسروا، لشکر خطش بدوید
دل نگهدار، وقت زاغ رو است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۵۹

رخ تو نور دیده قمر است
لب تو سرخ رویی شکر است

با تو، ای یکسر آمده به دلم
که کند شرکتی، گدا و سر است

کار دیگر مکن، مکن شوخی
زانکه، ای شوخ کار تو دگر است

گر ز پای خودم دهی خاکی
خاک پای تو سرمه بصر است

زار زار از غم تو می میرم
چون نه زور است بنده را نه زر است

نظری کن کز آن دو چشم سیاه
دیده در انتظار یک نظر است

بنده خسرو در آرزوی لبت
نمک تو که نیش در جگر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶۰

تن پاکت که زیر پیرهن است
وحده لاشریک له، چه تن است

هست پیراهنت چو قطره آب
که تنک گشته بر گل و سمن است

با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است

تازیم، در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است

دل بسی برده ای، نکو بشناس
آنکه خسته ترست از آن من است

اندر آی و میان جان بنشین
که تو جانی و جان ترا بدن است

گفته ای، ترک تو نخواهم گفت
ترک من گو چه جای این سخن است

دهن تنگ را حدیث فراخ
چون همی گویی، آخر این چه فن است

دل خسرو خوش است با تنگی
که مرا یادگار ازان دهن است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶۱

روی نیکوی تو ز مه کم نیست
جز ترا نیکویی مسلم نیست

دهنت ذره و کم از ذره است
رخ ز خورشید ذره ای کم نیست

بی دهانی و ملک خوبی را
چون سلیمان شدی که خاتم نیست

نسبتی هست در دهان تو، لیک
در میان تو نسبتی هم نیست

چشم من خاک جسم من تر کرد
گر چه یک قطره هم در او نم نیست

گر جهانی غم است در دل من
چون تو اندر دل منی غم نیست

تازه کن جان خسرو از غم خویش
کاین جراحت سزای مرهم نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶۲

سرو را با قد تو هستی نیست
میلش الا به سوی پستی نیست

در دهان و میانت می بینم
نیستی هست، لیک هستی نیست

گاه گاهم به قبله بودی روی
تا تو در پیش من نشستی، نیست

زهد با عشق در نیامیزد
بت پرستی خداپرستی نیست

برگ صبری که پیش از اینم بود
سرو من تا تو برشکستی، نیست

تا ترا دست جور بر سر ماست
کار ما جز که زیردستی نیست

مستی گفتی ز عشق خسرو را
عشق دیوانگی ست، مستی نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶۳

یار ما دل ز دوستان برداشت
مهر دیرینه از میان برداشت

من نخواهم کشید هر چه کند
دل که از وی نمی توان برداشت

دی به تندی بلند کرد ابرو
از پی کشتنم کمان برداشت

خواستم جان به عذر پیش برم
هجر خود رفت و پیش ازان برداشت

عهد کردم که درد دل نکنم
درد دل مهر از زبان برداشت

در دل او نکرد کار، ار چه
سنگ از افغان من، فغان برداشت

چشم او هیچ کم نخواهد شد
دل بیامد، مرا ز جان برداشت

رفتم امروز تا نخواهد کشت
سر نخواهم ز آستان برداشت

ترک سودای خام کن، خسرو
که وفا رخت ازین دکان برداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶۴

ترک مستم که قصد ایمان داشت
چشم او میل غارت جان داشت

خون من چون شراب می جوشد
وز دلم هم کباب بریان داشت

دیده در می فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت

در باغ بهشت بگشادند
باد گویی کلید رضوان داشت

غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت

رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت

خسروا، ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶۵

از رخت ارغوان نمودار است
وز رخم زعفران نمودار است

نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطش ازان نمودار است

آن ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نمودار است

ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نمودار است

نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نمودار است

سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نمودار است

دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نمودار است

لاله زار و سرشک خسرو بین
از بهار و خزان نمودار است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶۶

ترک من دی سخن به ره می گفت
هر که رویش بدید، مه می گفت

او همی رفت وخلق در عقبش
وحده لاشریک له می گفت

دل به صد حیله می گریخت ز عشق
دل سخن از درون چه می گفت

غلغلی می شنیدم از دهنش
دیده از خویش صد گنه می گفت

دل خطش را زوال جان می خواند
نیم شب را زوالگه می گفت

گفتمش تیر می زنی بر دل
خنده می زد به ناز و نه می گفت

خسرو از دور همچو مدهوشان
نظری می فگند و وه می گفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶۷

آنچه بر جان من ز غم رفته ست
همه از دست آن صنم رفته ست

می نویسد به خون من تعویذ
چه توان کرد، چون قلم رفته ست

پای در ره نهاد و مهر گذاشت
زانکه در راه مهر کم رفته ست

به ستم می رود ز من، یا رب
برکسی هرگز این ستم رفته ست؟

جان به دنبال او روان کردم
گر نیاید، حیات هم رفته ست

خسروا، با شب فراق بساز
کافتاب تو در عدم رفته ست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 37 از 219:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA