انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 38 از 219:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۳۶۸

گل ز رخساره تو بی آب است
مه ز نظاره تو بیتاب است

مژه های کژ دلاویزت
کجه های دکان قصاب است

با خیال تو مردم چشمم
گاه هم خانه گاه هم خواب است

امشبی کامدی به خانه من
شمع را می کشم که مهتاب است

گر گذاری ببوسم ابرویت
بهر تعظیم را که محراب است

ای دل خسته، غرق خون از تو
همچو هسته میان عناب است

غرق شد ز آشناییت خسرو
زانکش از دیده تا به لب آب است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶۹

هر که روی تو دید جان دانست
لب شیرینت، را همان دانست

حسن تو عالمی بخواهد سوخت
هم در آغاز می توان دانست

نرخ کردی به بوسه ای جانی
بنده بخرید و رایگان دانست

ذقنت چه نمود و دل به خیال
بوسه ای زد، مگر دهان دانست

دل ز هجر تو بس که تنگ آمد
مرگ را عمر جاودان دانست

دی به کویت تن ضعیف مرا
زاغ بربود و استخوان دانست

غمزه تو زبان کشید ز من
که مرا نیک بی زبانی دانست

کرد بر من دلت به نادانی
هر چه از جور بیکران دانست

پیش ازین غم نبود خسرو را
غم که دانست این زمان دانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۷۰

بنده را با تو دوستداری خوست
گر چه تو بنده را نداری دوست

آن نه چشمی ست کز کرشمه ناز
دیده را هر نظر که هست در اوست

گرد ابروی تست جای نماز
باز در چشم بنده آب وضوست

با من از زلف تو بد است، چه باک؟
هر چه بد نیست، روی تو نیکوست

فتنه چشم تو نمی خسپد
زانکش از غمزه خار در پهلوست

چون تو بر لب نمی نهد لب را
شکر اندر لب تو تو بر توست

وصف زلف تو کرد خسرو، از آنست
که ز لطفش همه جهان خوشبوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۷۱

سر زلف تو تا بجنبیده ست
بوی مشک ختا بجنبیده ست

بوی خون آمد از صبا ماناک
عاشقی را هوا بجنبیده ست

تا بجنبید زلف او از باد
ناف آهو ز جا بجنبیده ست

ما و دیوانگی دگر کان زلف
باز بر جان ما بجنبیده ست

جوش دلها به گرد او گویی
قلب صد یاد را بجنبیده ست

گر جگر گوشه نیست چشم مرا
خون چشمم چرا بجنبیده ست

می رود ذکر رفتنش بسیار
باز جای بلا بجنبیده ست

دی شنیدم ز آه سرد منش
دل چون آسیا بجنبیده ست

یاد خسرو نمی کند، یا رب
کاین سخن از کجا بجنبیده ست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۷۲

نگار من امشب سر ناز داشت
بر افتادگان چشم بد ساز داشت

به یک جام باده به صحرا فگند
دلم هر چه در پرده راز داشت

به سویش نمی دیدم از بیم جان
که در چشم او مستی آغاز داشت

ره من زد این بازمانده سرشک
که چشم مرا از نظر بازداشت

همه شب چو پروانه می سوختم
که شمع من از دیگران گاز داشت

به عذر ار دلم برد معذور بود
که چشمی به غایت دغاباز داشت

دل من که تیری درو مانده بود
به ناله خراشی در آواز داشت

کنون یاد دارد ز خسرو گهی
که مرغی درین باغ پرواز داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۷۳

دلم برد و بوی وفایی نداشت
دلش راز غم آشنایی نداشت

تحمل بسی کرد گل در بهار
ولی پیش رویش بقایی نداشت

زهی جان به جانان سپرده، دریغ
که در خورد همت صلایی نداشت

صبوری برون شد ضروری ز من
که در سینه تنگ جایی نداشت

کنون شیشه را بر طبیب آورم
که زاهد قبول دعایی نداشت

فلک عاشقی را چو بر من گماشت
جز این در خزینه بلایی نداشت

چه بینم به بیهوده در باغ دهر؟
که هرگز نسیم وفایی نداشت

فراهم نشد ریش عشق کهن
که پیکان خوبان خطایی نداشت

به زنجیر او، خسروا، دل مبند
که سلطان نظر بر گدایی نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۷۴

گلستان نسیم سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست

چنان خواب دیده ست نرگس به خواب
که گویی که او جام زر یافته ست

خبر نیست مر بلبل مست را
که از مستیش گل خبر یافته ست

نسیم چون مشک در خاک ریخت
مگر بوی آن خوش پسر یافته ست

خیال قدت سر و گم کرده بود
ولی ناگهان نیشکر یافته ست

چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت
ز سوز دل من اثر یافته ست

به پای خیالت فرو ریخت چشم
دری کان به خون جگر یافته ست

بسا شب که بیدار خسرو نشست
که شام غمش را سحر یافته ست
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل می‌زنم.
آینه‌ای برابر ِ آینه‌ات می‌گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۳۷۵

دل من به جانانی آویخته ست
چو دزدی کز ایوانی آویخته ست

فدا باد جانها بدان زلف کش
به هر تار مو جانی آویخته ست

چه زنار کفرست هر موی او
که در هر یک ایمانی آویخته ست

بتان را مزن سنگ، ای پارسا
به هر بت مسلمانی آویخته ست

غمم سهل گیرید و مسکین کسی
که در زلف جانانی آویخته ست

زهی دولت صید جانم که او
به فتراک سلطانی آویخته ست

نبینم جهان جز جگر پاره ای
به هر نوک مژگانی آویخته ست

خراشیده باشد دل بلبلی
که در شاخ بستانی آویخته ست

چو خسرو اسیر تو شد رحمتی
که دردی به درمانی آویخته ست
هله
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۳۷۶

صبا کو به بوی تو جان پرور است
دل خلق را سوی تو رهبر است

به دنباله زلف مگذار کار
دلی را کز آن زلف در هم تر است

برون بر ازین چشم پر خون من
که از خون چرا آستانت تر است

سراندازیم به که رانی ز در
که سر بی در دوست درد سر است

دریغ است خاک درت بر سرم
که این سر نه لایق بدان افسر است

زهی طعن جاوید خورشید را
که گویند معشوق نیلوفر است

مگس قند و پروانه آتش گزید
هوس دیگر و عاشقی دیگر است

بمیرم درین سوز من عاقبت
که هیزم پس از شعله خاکستر است

کجا یابم آن خانه ویران شده
که هر شب به جان خراب اندر است

چه داند ملک خفته، در خواب ناز
که نالان کدامیش در پیش در است

ز در باری دیده خسرو مرنج
که خود عاشقان را همین زیور است
هله
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۳۷۷

کجا دولت وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست

سر زلف او تا نگیرد قرار
کی آید دل بیقرارم به دست

گهش می فشانم سر خود به پای
چه چاره نبود اختیارم به دست

سر آمد درین آرزو روز غم
که افتد شبی زلف یارم به دست

نه بد بر کفم باده بر یاد آن
که باد است ازو یادگارم به دست

ببازم سر خویش، خسرو، اگر
گهی دامن وصلش آرم به دست
هله
     
  
صفحه  صفحه 38 از 219:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA