انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 219:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۳۹۸

جمال دوست مرا تا به چشم دیده شده ست
خیال او به دل تنگم آرمیده شده ست

ز زلف پرده در او که پرده پوش دل است
بیا که پرده پوشیدگان دریده شده ست

کشید عارض او خط، پناه چو، ای صبر
کنون که لشکر سودای از جریده شده ست

هنوز می کشدم دل به زلفت، ار چه مرا
هزار گونه گشایش ازان کشیده شده ست

رقیب گفت، شنیدی چه لطف می گفتند؟
سخن ز گفتن من می کند شنیده شده ست

نمی توان که دلم را ز تیر او ببرم
ز تیرش ار چه دلم چند جا بریده شده ست

مگر سیاه ازان گشت مردم چشمم
که آفتاب جمالش درون دیده شده ست

نیامده ست بر من دو روز، دانی چیست؟
لبش به دندان بگرفته ام گزیده شده ست

به دست شوق کمند نیاز می تابم
که باز آهوی صیادکش رمیده شده ست

گهر ز دیده به دامن همی کشم به رهش
ز کار خسرو بیچاره دانه چیده شده ست
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۳۹۹

دو اسپه پیک نظر می دوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری که نور دیده ماست

ترا که جز رخ تو، در نظر نمی آید
دو دیده در هوس روی تو بر آب چراست

ز روی روشنت هر ذره شد مرا روشن
که آفتاب رخت در همه جهان پیداست

نگاه در دل خود کردم و ترا دیدم
نظر چنین کند آن کس که او به خود بیناست

چو غرق آب حیاتم، چه آب می جویم
چو با من است نگارم، چه می روم چپ و راست


شمارهٔ ۴۰۰

لطافت تو چنان در خیال ما بنشست
که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست

زبون چشم زبون گیر تو شدم، چه کنم؟
چه حیله سازد هشیار پیش مردم مست

ز کشته پر شده شهر و کشنده پیدا نی
دهان تنگ تو پیدا شده ست، میری هست!

مرا نگینه دل کز گزند ایمن بود
فتاد و سنگ جفای تو باز خورد و شکست

شکسته طره تو از کجاست، از دل من؟
چنین بود، چو کند کس خرابه را دربست

چرا پیاله خون می دهی مرا هردم
چنین که می رسد از جور چرخ دست به دست

بیا چو آب خضر تا ببینیم در پای
بسان خاک که در پای آب گردد پست

اگر ز خسروت آزار بود، تازه مکن
مکاو ریش کهن را چو سر بهم پیوست
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۰۱

بیا که دل بشد از انتظار آمدنت
نگاه داشته ام جان نثار آمدنت

ز بعد رفتن تو جان قرار کی کردی
دل ار ندادی با جان قرار آمدنت

یکی به یاد کن کار جان من آخر
وگرنه من بکنم جان به کار آمدنت

هنوز تاز رخت بشکفد گلم باری
خراش یافت دل از خار خار آمدنت

به چار روز نکو آمدت که مهلت نیست
دو روزه عمر مرا با چهار آمدنت

ستاره ریز کنم از دو دیده بر تقویم
حکیم را که کند اختیار آمدنت

دو دیده غلتان غلتان رود به استقبال
اگر ز دور ببیند غبار آمدنت

زنم به زلف تو انگشت و بر دو دیده نهم
اگر سفید شود ز انتظار آمدنت

ز جام وصل خمار اشکنی که خسرو را
برون همی رود از سر خمار آمدنت
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۰۲

چه وزن ماه سما را برابر رویت
که آفتاب فلک نیست هم ترازویت

برابری نکند با تو آفتاب، اگر
هزار بار برابر کنند با رویت

دو زلف تو ز پس گوشهات دانی چیست؟
دو زاغ، لیک از آن کمان ابرویت

ز تشنگان لبت شربتی دریغ مدار
کنون که آب لطافت روانست در جویت

شب فراق درازست، من، نمی دانم
که مبتلای شبم یا از آن گیسویت

شبم چگونه نباشد دراز از هجران
که هیچ می نتوانم گسست از مویت

برون جه از کف غم، خسروا، چو تیر از شست
کمان عشق مکش، نیست چون به بازویت
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۰۳

به خود مبین که چو روی من آفتابی هست
به من نگر که چو من در جهانی خرابی هست؟

ز روشنی رخ تو گر به صد نقاب رود

کسی نداند بر روی تو نقابی هست
دلم ز ناوک چشمت هزار روزن شد
ز صورت تو به هر روزن آفتابی هست

شب من از چه سبب تیره تر بود هر روز
چو از رخ تو به هر خانه آفتابی هست

مهت به عقرب و اینک رهی به عزم سفر
ولی خوشم که دران عقرب انقلابی هست

خط تو فتوی نوشت این چنین و فتوی را
جز آنکه گفتم من با تواش جوابی هست

پریر بر سر بامش بدیدم و گفتم
هنوز بر سر بام من آفتابی هست

لب تو در دلم آمد بپرس هم زان لب
که پر نمک تر ازان هیچ دلی کبابی هست؟

ازین هوس که نشانی بباید از دهنت
وجود را به عدم هر زمان شتابی هست

بر آب دیده خسرو همه جهان بگریست
تبارک الله در دیده تو آبی هست
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۰۴

رخش بدیدم و گفتم که بوستان این است
لبش به خنده در آمد که قوت جان این است

سخن کشیدم ازان لب که در دهان تو چیست
شکر بریختن آمد که در دهان این است؟

دهان او به گمان افگند، یقین کردم
که کس یقین نکند آن دهان، گمان این است

گذر ز دیده گشادم میان باریکش
به پیچ پیچ در آمد که ریسمان این است

کمر گرفتم و گفتم که در میان چیزی ست
به پیچ زد سخنم را که در میان این است

بگفتمش که به خورشید بر توان رفت
نمود زلف مسلسل که ریسمان این است

به عجز چهره نمودم که رنگ رویم بین
به ناز خنده به من زد که زعفران این است

خطش بدیده ای، ای سبزه، بعد ازین گل را
به ریش خند بخندان که بوستان این است

جمال او به فلک عرضه کردم و خورشید
نمود چهره که پرکاله ای ازان این است

زبان کشید که شمع بتان شدم، گفتم
هزارخانه به خود خواند کاسمان این است

روان چو باد بدادی به بنده خسرو اسپ
چو باد اسپ دهی بخشش روان این است

به نام نیک ترا عمر جاودان بادا
تو نام نیک طلب عمر جاودان این است
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۰۵

دو زلف تو که سر اندر زمین رسانیده ست
به لاله بوی گل و یاسمین رسانیده ست

دهان تست چنان تنگ یا کسی بر موم
نشان حلقه انگشترین رسانیده ست

رواست در حق شهد او هزار نیش زند
بران مگس که لبت زانگبین رسانیده ست

خوش است خنده پروین، اگر چه دندان را
ز رشک خنده پروین برین رسانیده ست

هزار نقش به یک تخته ایست نوک قلم
که تخت تو بر نقاش چین رسانیده ست
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۰۶

ای داشته به سر ز رعونت کلاه کج
سر کج مکن که کج بودش جایگاه کج

سیلی باد بین که چسان افگند به خاک
غنچه که می نهد دو سه روزی کلاه کج

از چشم راست بین همه را، کز کژی بود
کردن به مردمان ز تکبر نگاه کج

در نیک کوش کت بد و نیک ار به طینت است
کز خاک راست است بر آید گیاه کج

گمراهیت به بادیه های کج افگند
تو راه راست گیر و رو، ار هست راه کج

دنیا به عهد تو نشود بر مراد تو
کز زور دست تشنه نشد راه چاه کج

خسرو حساب خویش ترا داد راست پند
تو خواه راست دان سخنش را و خواه کج
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۰۷

توانگری به دل است، ای گدای با صد گنج
چو راحتی نرسانی، مشو عذاب النج

همانست گنج که دیدی چو خاک هر گنجی
که زیر خاک نهی، خاک بر سر آن گنج

خرد ز بهر کمال و کنیش آلت مال
چو ابلهان به ترازوی زر سفال مسنج

مدو چو مور تهیگه تهی که در سالی
نخورد یک جو و پامال شد به بردن رنج

ز خوی زشت پس از مردن تو هم چه عجب
که استخوانت کند سنگ چون صف شطرنج

نه زنده، مرده بود آنکه سنگ پیوسته
تنش به رنگ به سودا و روح در افرنج

ز بهر سنگ ملمع که آیدت در دست
بسا کسان که شکستی به سنگ شان آرنج

ز بهر سیم و درم صد شکنجه بیش کنی
که ایستاده نماز اوفتد برانت شکنج

دو پنجه با تو زده شیر چرخ و تو با خود
گرفته راست سه پنجاه در سرای سپنج

چنان به لذت نفسی، که گر شود ممکن
به حرص حس ششم در فزایی اندر پنج

خوبی چکان که شود خونت آب در ره دین
نه آن خویی که چکد از رخت کرشمه و غنج

به باغ گل ز خوی باغبان دمد نه ز آب
گمان مبر تو که بی رنج بردمد نارنج

اگر چه ناخوشت آید نصیحت خسرو
شفاست آن همه، از تلخی هلیله مرنج
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۰۸

به غیر جام دمادم مجوی همدم هیچ
به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ

بیار و باده نوشین روان بنوش که هست
به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ

مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ

غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم
که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ

غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ

دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ

تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم
ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ

از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است
که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ

دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ
     
  
صفحه  صفحه 41 از 219:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA