انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 219:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۴۰۹

ای دستت از نگار سفید و سیاه و سرخ
وی چشمت از خمار سفید و سیاه و سرخ

از برگ و از سپاری و از رنگ چونه شد
دندان آن نگار سفید و سیاه و سرخ

رفتی و در فراق تو چشمم ز گریه گشت
چون ابر نوبهار سفید و سیاه و سرخ

سازم نثار آن رخ زیبا، گرم بود
در کیسه صد هزار سفید و سیاه و سرخ

خسرو ردیف این غزل از بهر امتحان
آورده در قطار سفید و سیاه و سرخ


شمارهٔ ۴۱۰

ز من در هجر او هر دم فغان زار می آید
خوش آن چشمی که آن هر دم بران رخسار می آید

به بازی سوی من آمد، به شوخی دل ز من بستد
بدو گفتم، چه خواهی کرد؟ گفتا، کار می آید

چو رفتم بر درش بسیار، دربان گفت کاین مسکین
گرفتار است گویی، کاین طرف بسیار می آید

گر از نادیدنش روزی بمیرم، نیست دشواری
ولی رویش نخواهم دید، آن دشوار می آید

نشستی در دل و گویی که دل در من نهان کردی
نمی دانی که آخر بر دلم این بار می آید

سحرگاهان شنید افغان من همسایه، گفت این سو
که خواهد بود یارب، کاین فغان زار می آید

کجایی، ای که طعن بیدلان کردی کنون دل را
نگهدار، ار توانی، کاینک آن عیار می آید

رقیبا، یک عنایت کن، خرامیدن مده او را
که بر من هر چه می آید ازان رفتار می آید

صفای ساعدش دیدی، کف دستش نگر اکنون
که گل چیده ست و بر کف کرده از گلزار می آید

مرا می گفت دی هر کس چو رفتم از درت بیخود
که این صوفی مگر از خانه خمار می آید؟

مگو باری که در بندم تو بیزاری شدی خسرو
کسی آسان ز جان خویشتن بیزار می آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۱۱

شد از عشقت دلم خون و جگر افگار و جان بر باد
کجا یا رب مرا این چشم خونین بر رخت افتاد

مرا گر بود روزی طاقت و صبری، بشد از دل
اگر می داشتم دانایی و عقلی برفت از یاد

مجو غیر خرابی زین دل ویران من دیگر
که آن معموره کش وقتی تو می دیدی نماند آباد

کسی تلخی من داند که بیند خنده شیرین
کسی خون خوردنم داند که بیند گریه فرهاد

غمت خواهد دهد بر باد جانم را به رسوایی
بخواهم داد جان بر باد ازین غم، هر چه باداباد

مرا تا کی غم هجر تو پامال جفا دارد
برس فریاد مظلومی که از دست غمت فریاد

شب است و بزم عشرت ساز شد بی وهم با محرم
به مجلس باده گردان گشت و ساقی در شراب افتاد

چو شب سلطان بیدار است، خسرو داد خود بستان
که فردا روز خواهد شد، کسی دادت نخواهد داد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۱۲

ندانم تا چه باد است این که از گلزار می آید
کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می آید

بیا ساقی و پیش از مردنم می ده، که جان از تن
به استقبال خواهد شد که بوی یار می آید

مگر بیدار شد بختم که آن رویی که در خوابم
نبود امید، پیش دیده بیدار می آید

زباده خونبهای خویش می نوشم که باز از وی
مرا در سینه غمهای کهن در کار می آید

بلا گر بر سرم بسیار آید، زان نمی ترسم
بلا این است کاو اندر دلم بسیار می آید

چو تو با دیگرانی، مردن آسان شد مرا، زیرا
به جان دیگرانم زیستن دشوار می آید

به یاد پایت از مژگان همی روبد رهت خسرو
ندارد آگهی، ار دیده خود بر خار می آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۱۳

نگارم در گلستان رفت و خارم پیش می آید
ز خارا هم کنون بر من هزاران نیش می آید

رقیبت مهربانی هشت و ما را دشمن جان شد
دلم را، ای پسر، بنگر، چه محنت پیش می آید؟

بلا و محنت هجران، چه حال است این که پیوسته
نصیب جان مجروح من درویش می آید

ز بیگانه نمی نالم، مرا معلوم شد، ای مه
که غمهای جهان یکسر مرا از خویش می آید

منال ز جور و محنتها، خموش و دم مزن خسرو
که بر بی صبر در عالم مصیبت بیش می آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۱۴

صبا می جنبد و آن مست ما را خواب می آید
که از دمهای سرد من جهان بیتاب می آید

ازان مهتاب جان افروز کان شب بود مهمانم
جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید

من اینجا زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
وه، ای همسایه غافل، ترا چون خواب می آید

غم لیلی جز از جان دست شستن می نفرماید
نه بیهوده ست کاندر چشم مجنون خواب می آید

گریبانم مگیر، ای محتسب، چون می پرستم من
کزین دامان تر بوی شراب ناب می آید

شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، ای قربان
چه بخت ست این که رحمت در دل قصاب می آید

نبینی دامن، ای زاهد، نگویی تلخم، ای واعظ
که آن دردی کیش دیرینه در محراب می آید

خرامیدن نگه کن آن بهشتی را که پنداری
ز جوی انگبین سیلی ست کز جلاب می آید

فرو پوشید جانها را که آن بی مهر می بیند
نگهدارید دلها را که آن قلاب می آید

همه ناز است و شوخی و کرشمه، خسروا، دل نه
که بهر کشتنت با این همه اسباب می آید


شمارهٔ ۴۱۵

زمستان می رود، ایام گلها پیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید

صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید

رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید

سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید

ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید

چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید

به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید

مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟

نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۱۶


مگر غنچه ز روی یار من شرمنده می آید؟
که با چندان نکورویی نقاب افگنده می آید

نگار من که دی گیسوکشان رفته ست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده می آید

مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده می آید

من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم
که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید

به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده می آید

الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نه ای بر کس
مکن بی موجبی گریه که گل را خنده می آید

نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده می آید؟

خجسته آفتاب در شرف سلطان جلال الدین
کزو هر دم جهان را طالع فرخنده می آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۱۷

مرا باز از طریق ساقی خود یاد می آید
غم دیرینه بازم در دل ناشاد می آید

از این سو می رسد هجرش کشیده تیغ در کشتن
وزان سو سوبختم از بهر مبارکباد می آید

بسوز، ای عاشق خسته که آن بی مهر می آید
بنال، ای بلبل مسکین که آن صیاد می آید

فرو خوردن نمی آرم فغان زار خود پیشش
که سگ چون دزد را دریافت در فریاد می آید

برو، ای خواب، یار من نه ای، زیرا که من امشب
سر زلف پریشان کسی ام یاد می آید

ز بیش می کشد بادم، رواقم باش گو،باری
من این روزن نمی خواهم که این سو باد می آید

فراموشم نمی گردد سر زلف چو شمشادش
که بوی غایب خویشم ازان شمشاد می آید

خرابم کرده بود و رفته بود او، ای مسلمانان
که باز آن یار بدخویم بر آن بنیاد می آید

چنانت دوست می دارم که غیرت می برد جانم
ز تو بر دیگری گر خود همه بیداد می آید

جگر سوز است مشنو، جان من، افسانه خسرو
کز او بوی دل شوریده فرهاد می آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۱۸

چه شد کان سرو سیم اندام سوی من نمی آید
دلم پژمرده شد بویی ازان گلشن نمی آید

کدامین کس ره من زد که در ره شد عنان گیرش
که آن سرمست جعدانداز مرد افگن نمی آید

زمانی نیست جان من گریبان گیر هجرانش
که جان عاشقان از جیب تا دامن نمی آید

خیالش بی دریغم می کشد گویا نمی داند
که چون جان رفت از تن باز سوی تن نمی آید

نبیند چشم ظاهربین جراحتهای پنهانم
که بر جان می رسد این زخم بر گردن نمی آید

مگویید، ای مسلمانان که منگر در رخ خوبان
بدین معزور داریدم که این از من نمی آید

خرامان می رود در چشم و صد خار مژه در ره
که دامن گیرش آنها یک سر سوزن نمی آید

قبا پوشیده هوشم می برد، چون خواهدم کشتن
چرا یک بار با یک توی پیراهن نمی آید؟

از آنم روزن دیده ازان تاریک می باشد
که هیچ آن آفتاب من ازین روزن نمی آید

مه من، خود بگو، تاریک نبود چون مرا دیده
که در چشم من آن رخساره روشن نمی آید

دل دیوانه خسرو که در زنجیر زلفت شد
به صد زنجیر آن دیوانه در مسکن نمی آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۱۹

به گل گشت چمن چون گلستان من برون آید
به همراهی او اشک روان من برون آید

فغان من برون آید چو گیرم نام او، ترسم
که ناگه جان من هم با فغان من برون آید

چو در محشر بهم آرند خاک هر کس از هر جا
مرا بس کز سر کویش نشان من برون آید

فسون خواب بندی من است این تا سحرگویی
حدیث او که شب ها از زبان من برون آید

مرا گویند در دل کیست آن کت می کشد چندین؟
خیالت آشکارا از نهان من برون آید

چنانم سوخت هجرانت که چون گل ار فرو ریزم
هنوز آن دود درد از استخوان من برون آید

مرا گویند با تو می رود عشقش، زهی دولت
که سلطانی ز عالم همعنان من برون آید

مشو دور از برم جانا و یا نزدیک خویشم خوان
که نزدیک است از دوری که جان من برون آید

ز بهر فال، اگر خسرو کتاب عشق بگشاید
ز اول صفحه غم داستان من برون آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۲۰

چه فرخ ساعتی باشد که یار از در درون آید
به گلزار خزان دیده بهار از در درون آید

جوانی خاک کردم بر درش، روزی بگفت آن مه
که آن پیر پریشان روزگار از در درون آید

بمان، ای گریه، این ساعت، همان لحظه فروریزی
که آن سنگین دل نااستوار از در درون آید

در خود بیش ازان می بوسم و شادم بدین سودا
که روزی عاقبت آن شهسوار از در درون آید

نوید کشتنم داده ست و من خود کی زیم آن دم
که آن سر مست من دیوانه وار از در درون آید

ز من عذری بخواهی، ای رقیب، آن ناپشیمان را
که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آید

به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل
کسی کز بعد چندین انتظار از در درون آید

غم عشق آمده ست و رخت جانم می نهد بیرون
هنوزم نیست غم، گر غم گسار از در درون آید

دلا، بیهوده می سوزی، مپز ما خولیا چندین
که داد آن بخت خسرو را که یار از در درون آید؟
     
  
صفحه  صفحه 42 از 219:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA