انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 43 از 219:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۴۲۱

مبادا کز شکار آن خیره کش یکسر درون آید
کز آن رخسار گردآلود شهری در جنون آید

مرا کشت آن سواریها، پسینه دم حسرت
برو گه گه مگر لختی غبار از در درون آید

چه لطف است آنکه بر سر می کند خاک آب حیوان را
به زیر پاش غلطان و دوان و سرنگون آید

مخند، ای درد نادیده، ز آب چشم مشتاقان
مبادا هیچ کس را کاین بلا از در درون آید

دو روزی میهمانم، از درم بیرون مران، جانا
که بز در خانه قصاب نز بهر سکون آید

ز من پرسی و بس گوئی که خون بهر چه می گریی؟
نمی دانی که آخر هر کجا برند خون آید؟

تو خود دانی که نتوان ز یست بی تو، لیک حیرانم
که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید

کدامین سگ بود خسرو که تاب زلف تو آرد
که گر شیر اندر آن زنجیر بربندی، زبون آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۲۲

سحرگاهان که باد از سوی گل عنبرفشان آید
چو گل جامه درم کانم ز گل بوی نشان آید

نگارا، دیده در ره مانده ام وین آرزو در دل
که یارب، نازنین یاری چو تو بر من چسبان آید

حذر کن از دم سرد گرفتاران، مباد آن دم
کزینسان، تندبادی بر چنان سرو روان آید

غمت هر شب رسد در کشتنم، وانگه امان یابم
که از بهر شفاعت را خیانت در میان آید

بدینسان چون زید عاشق که از بهر خراش آن
زبان خنجر شود در دل چو نامت بر زبان آید

مکش چندین مسلمان را که جانی مانده در قالب
نه آن مرغی ست جان کو باز سوی آشیان آید

به رسم بندگی بپذیر، خسرو را، چه کم گردد؟
به سلک بندگانت گر غلامی رایگان آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۲۳

مرا هر شب زدیده خون دل غلتان فرود آید
چه پنداری شراب عاشقی آسان فرود آید؟

دل و عقل، آنگهی عشق، این کجا باشد روا آخر؟
که مرغ کعبه در بت خانه ویران فرود آید

سحرگه خشک دیدی ز آه من، ای مرغ بستانها
شبانگه باش تا از چشم من باران فرود آید

مرا گویند دل گرد آر، من بسیار بسی خواهم
که از دل یک دم آن بدعهد بی فرمان فرود آید

عنانگیری نکرد آن بیوفا یک ره مرا روزی
که در ویرانه بیچارگان مهمان فرود آید

چو حد حسن خود بشناخت، قانع شو ز دور، ای دل
که آن یوسف نمانده ست آنک در زندان فرود آید

گهی جولان او در جان، گهی میدان او در دل
غلام آن سوارم من که اندر جان فرود آید

نمی یابم چو خار پاش، باری باشمش در ره
مگر بر فرق من گردی ازان جولان فرود آید

نمک بارد به هر سو کان جگر گوشه رود، وانگه
همه بر جان سوزان و دل بریان فرود آید

بدینسان کز بلندی گفت خسرو رفت بر گردون
چه باشد یک سخن گر در دل جانان فرود آید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۲۴

که می آید چنین، یارب، مگر مه بر زمین آمد
چه گرد است اینکه می خیزد که با جان همنشین آمد

که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یاسمین آمد

چنان نقاش چین حیران بماند از پیچش زلفش
که تاریکی به پیش دیده نقاش چین آمد

بیامد پیش ازین یکبار و دل تسلیم او کردم
کنون تسلیم شو، ای جان، که باز آن نازنین آمد

صبوری را دلم در خاک می جوید، نمی یابد
غبار کیست این، یارب، که در جان حزین آمد

ز چندین آب چشم آخر بر آن آیینه زنگاری
برآ، ای سبزه رنگین، که باران بر زمین آمد

بتی و آفت تقوی و دین، آخر نمی دانی؟
که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد

خیالش باز گرداگرد دل می گرددم امشب
الا، ای دوستان، یاری که دشمن در کمین آمد

ز بهر چاک دامانی چه جای طعن بر خسرو؟
که او را تیغ در دست و سر اندر آستین آمد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۲۵

پس از ماهیم دوش از وعده دیدار خواب آمد
گهی برخاستم کاندر سر من آفتاب آمد

پس از بیداری بیسار دیدم، لیک نی سیرش
کز اول دیدنش هم راحتم افزود و خواب آمد

رخش پژمرده دیدم، پرسش از گرماش می کردم
لبش خاموش بود و گونه رخ در جواب آمد

مهش را سلخ کرد از نازکی مهتاب در شبها
اگر چه آفتاب من میان ماهتاب آمد

ز شادی گریه گویند و به چشم خویش می دیدم
که دیدم روی آن خورشید و اندر دیده آب آمد

روان شد مردم دیده که بوسد سم شبدیزش
که آن ماه سریع السیر در عین شتاب آمد

نه گرد است این، که هست آن گرد دولت گرد رخسارش
که زیر رایت منصور چون جان کامیاب آمد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۲۶

نه از نقاش چین هرگز چنین صورتگری آمد
نه این ناز و کرشمه از بتان آزری آمد

مکن ناز و مکش ما را مسلمانی ست این آخر؟
اگر عاشق شدم جایی، چه کردم کافری آمد

چو بیهوش خیالم دید، شب می گفت همسایه
که امشب باز آن دیوانه ما را پری آمد

چه شد کام روز آب چشم من بی خواست می آید
دگرگون می شود این دل، مگر آن لشکری آمد؟

ز خوبان داغها دارم برین دل، وای مسکینی
که با این دشمنان دوست رویش داوری آمد

غلام عشق شو، خسرو، به زیر تیغ گردن نه
حدیث عقل را مشنو که کارش سرسری آمد
هله
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۲۷

چه پنداری که من از عاشقی بیگانه خواهم شد
ز رسوایی، اگر چه در جهان افسانه خواهم شد

رسید آن آدمی رو باز و آمد در نظر، دانم
به پای دیگران امروز من در خانه خواهم شد

ز بس زیباست لاف عشق بازی خود پرستان را
چو با عشق آشنا گشتم ز خود بیگانه خواهم شد

گهی پیش رقیبان ستمگر گریه خواهم کرد
گهی در راه مرغان خبر پروانه خواهم شد

نگارا، مست بگذشتی به کوی زاهدان روزی
برون شد صوفی از مسجد که در میخانه خواهم شد

مگر لعل لبت بوسم، چو می در شیشه جا آرم
مگر جعد ترت گیرم، چو مو در شانه خواهم شد

چو آتش می زنی در من، سپند روی تو گردم
چو شمع جان شدی، گرد سرت پروانه خواهم شد

الا، ای باد شب گیری به گل برگ بناگوشش
مجنبان زلف زنجیرش که من دیوانه خواهم شد

سر اندر آستین و تیغ در دست است خسرو را
گر اکنون بر سر کویت روم، دیوانه خواهم شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۲۸

به پیران سر به کوی عاشقی رندانه خواهم شد
به سودای پری رویی ز سر دیوانه خواهم شد

چنین کاندر زبان خلقی گرفتندم به بیهوده
به شهر و کو به بدنامی دگر افسانه خواهم شد

برو، ناصح، چه نرسانی مرا از طعنه مردم؟
صلاح از من چه می جویی که در می خانه خواهم شد

به خاک پای او پیمان ببستم با سگ کویش
رود گر سر درین پیمان ازین پیمانه خواهم شد

به دام زلفش افتادم ز دست خال و خط او
چو من مرغی چه دانستم که صید دانه خواهم شد

به شهر امروز آن دلبر چو شد شهره به دلجویی
به عشقش داده دین و دل کنون مستانه خواهم شد

به رسوایی و قلاشی چو خسرو آشنا گشتم
ز عقل و مصلحت آخر به کل بیگانه خواهم شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۲۹

من از جور و جفای دلبران دیوانه خواهم شد
ز خویش و آشنا از دست دل بیگانه خواهم شد

ز بس کافسانه خود با در و دیوار می گویم
به رسوایی میان مردمان افسانه خواهم شد

چو دیدم خال و خط آن پری رو را به دل گفتم
گرفتار ار شوم در دام او، زین دانه خواهم شد

ملامت گو، به رسوایی مترسان هوشیاران را
که من بی پا و سر در کوی او مستانه خواهم شد

به دل گفتم چرا بیوفا، گفتا برو، خسرو
گذر از من که من در خدمت جانانه خواهم شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۳۰

مرو زینسان که هر سو جامه جان چاک خواهد شد
جهانی در سر این غمزه بیباک خواهد شد

خدا را، زو نپرسی و مرا سوزی بجای او
که کشته عالمی زان نرگس بیباک خواهد شد

روید، ای دوستان، هر جا که می باید، من و کویش
که این تن خاک این جایست و اینجا خاک خواهد شد

تو میزن غمزه تا من می خورم خوش خوش سنان تو
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد

زهی شادی که او آید، ببیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد

بسوزم خویشتن از جور بخت بد، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این خاشاک خواهد شد

مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشک گروهه کرده در تاباک خواهد شد

خیال خط تو همراه جانم باشد آن روزی
که نام من، ز لوح زندگانی پاک خواهد شد

ازان لب تلخ می گویی، مترس از خنده خسرو
که هر زهری که می آید بر آن، تریاک خواهد شد
     
  
صفحه  صفحه 43 از 219:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA