انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 219:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۴۴۱

هنوزت ناز گرد چشم خواب آلود می گردد
هنوز از تو شکیب عاشقان نابود می گردد

چرا دیوانگی نارد مرا در گرد کوی او؟
که در هر گوشه چندین جان ناخشنود می گردد

به صد جان بنده ام آن غمزه را با آنکه می دانم
که مرگم گرد آن پیکان زهر آلود می گردد

چه پرسی حال شبهای کسی کش چون تو غمخواری
همه شب از درون جان غم فرسود می گردد

جگر می سوزدم، جانا، مشو ناخوش ز بوی من
اگر در گرد دامان تو بوی عود می گردد

مناز از روی چون خورشید خود چندین، چو می دانی
که روز حسن را سایه بغایت زود می گردد

تو معذوری، اگر در روی خسرو چشم نگشائی
چنین کز آه او هر دم چهان پر دود می گردد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۴۲

همه شب در دلم آن کافر خون خوار می گردد
حریر بسترم در زیر پهلو خار می گردد

سرم را خاک خواهی دیدن اندر کوی او روزی
که دیوانه دلم گرد بلا بسیار می گردد

مشو رنجه به تیر افگندن، ای ترک کمان ابرو
که مسکین صید هم از دیدنت مردار می گردد

نپندارم که هرگز چون گل رویت به دست آرد
صبا کو روز و شب بر گرد هر گلزار می گردد

چرا صد جا نگردد غنچه دل پاره همچون گل؟
که آن سرو روان در دل دمی صد بار می گردد

تو باری باده ده، ای دل، که آنجا مدخلی داری
که مسکین کالبد گرد در و دیوار می گردد

اسیر عشق را معذور دار، ای پندگو، بگذر
که چون ساقی به کار آید خرد بیکار می گردد

ز شهر افغان برآمد، در خرابیها فتم اکنون
که از فریاد من دلهای خلق افگار می گردد

چه غم او را که در هر شهر رسوا می شود خسرو
ببین تا چند سگ چون او به هر بازار می گردد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۴۳

کسی کش چون تویی در دل همه شب تا سحر گردد
تعالی الله چگونه خونش اندر چشم تر گردد

که گوید حال من پیشت، کجا یاد آورد سلطان؟
ز سرگشته گدایی کو به خواری در به در گردد

بیابان گیرم از غم هر دم و مهمانی زاغان
که از خونهای چشمم روی صحرا پر جگر گردد

خیالت گر در آب آید کند آب حیات آن را
بدانگونه که هم در وی خیالت جانور گردد

گل رویت نزارم کرد زان گونه که این تن را
اگر آسیب بوی گل رسد، زیر و زبر گردد

اگر نازم به وصل، آخر نگاهی سوی مسکینی
نظر بازی رها کن تا مقابل باز برگردد

سیه روزی چو من کی روشنی بیند چنین، کاینک
شبم تاریک و از دود دلم تاریک تر گردد

سرت گردیده خسرو بر سر کوی تو سر گردان
بدین حیلت مگر با عاشقانت سر به سر گردد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۴۴

سپهر هفتمین کانجا بسی برج روان گردد
به هر برجی خیالی ده که خورشید روان گردد

چه شکل است آن ز بهر کشتن خلقی بنامیزد
گه از دزدیده بنماید گه از شوخی نهان گردد

ز حسن خود چه در سر می کنی باد، ای درخت گل
نهان نیم خیزش باش تا سرو روان گردد

که گرد آرد ز شادی جان گمره را دران ساعت
که جان گرد خیال او، خیالش گرد جان گردد

نیاید کوه جور از وی گران، لیک این گران جوری
که در پیشش نیارد دم زدن کش دل گران گردد

مگر ز دیدنم مگری که رسوا می کنی ما را
چه بندم حیله چون بی خواست چشم من روان گردد

رخی سویم نه و در ما نگاه حیرتی افگن
ازان پیشم که زیر خاک مهره رایگان گردد

کجا گردد به کام من فلک کان مه رسد زین سو
وگر گردد هم از فرمان شاه کامران گردد

وصال، اهل هوس جویند، خسرو را بس این دولت
که او در کوی او بدنام و خلقی بدگمان گردد
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 
شمارهٔ ۴۴۵

دلم را گاه آن آمد که کام از عیش برگیرد
ز دست ساقی دوران چو گردون جام زر گیرد

ملامت می کند ما را خرد در عشق ورزیدن
دل عاشق کجا قول خود را معتبر گیرد؟

به عیاری کسی آرد شبی معشوق خود در بر
که جان بر کف نهد تا روز ترک خواب و خور گیرد

ز راز خلوت ما شمع چون روشن کند رمزی
بگو پروانه تا خادم زبان شمع برگیرد

اگر لشگر کشد سلطان به ویرانی، چه غم باشد؟
گدایی را که صد کشور به یک آه سحر گیرد

گر از دست غمت خسرو شود فانی، ندارد غم
به پایت گر دهد جان را، حیات نو ز سر گیرد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۴۶

بسند است آنکه زلف بناگوشت علم گیرد
مفرما عارض چون سیم را کز خط حشم گیرد

چو سبزه خویش را خط تو خواند جای آن دارد
که گل از خنده بر خاک افتد و غنچه شکم گیرد

پس از ماهیت می بینم، مه من کج مکن ابرو
گره مفگن به پیشانی که مه در غره کم گیرد

دلم سوی دهانت می رود، چون در تو می بینم
مگر می خواهد از بیم فنا راه عدم گیرد؟

خیالت بیشتر می بینم اندر دیده پر نم
اگر چه روی در آیینه ننماید چو دم گیرد

ستم در عهد تو زان گونه خونین شد که هر ساعت
اجل بهر شفاعت آید و دست ستم گیرد

مرا بر تخت وصلت ناخن پایی نگرددتر
اگر اطراف عالم سر به سر سیلاب غم گیرد

حدیث دیده و دل چون نویسد سوی تو خسرو
که کاغذتر شود از گریه، آتش در قلم گیرد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۴۷

خوشم کاب دو چشم من همه روی زمین گیرد
مبادا گرد غیری دامن آن نازنین گیرد

ز تیر غمزه اش خود را نگه داری، چو آن کافر
کمان را زه کند، ز ابرو ره مردان دین گیرد

ازان افسانه های خوش که دل می گوید از عشقش
من بدبخت را ترسم که روز واپسین گیرد

چو بر مالی به خونم آستین، جانا، که من باری
ز خون خویش بیزارم، ترا گر آستین گیرد

نشاندی فتنه را در گوشه چشم، آنگهت گفتم
که عالم کفر و گمراهی ازان گوشه نشین گیرد

چو نیکو نیست چشم مست را اغرا به خون من
مرا خود کشته گیر، اما نباید کو یمین گیرد

چه باشد حال من جایی که همسایه شود بیهش
چو آیی مست و خانه بوی ورد و یاسمین گیرد

چو در تاباک جانم دید، شب، گفتا مکن مسکین
چه شیرین جان کند، چون پاش اندر انگبین گیرد

میا در پیش چشم کس سپند روی تو خسرو!
روا داری که آتش در من اندوهگین گیرد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۴۸

سوار چابک من باز عزم لشکری دارد
دل من پار برد، امسال با جان داوری دارد

من اندر خاک میدانش لگدکوب ستم گشتم
هنوز آن شهسوار من سر جولانگری دارد

به هر لشکر که می آید ز من جان می برد، باری
که می گوید که این شیوه ز بهر دلبری دارد

مسلمانان، نگه دارید بی چاره دل خود را
که تیرانداز من مست است و کیش کافری دارد

ندارم آنچنان بختی که خواند بنده خویشم
غلام دولت آنم که با او چاکری دارد

تویی دیوانه اش، جانا، که داری سایه گیسو
دلم دیوانه تر از تو که آسیب پری دارد

مثل گر یک سخن با من بگوید عاقبت آن را
نیارد بر زبان و سرزنش چون بربری دارد

مرا چون می کشی، جانا، شفاعت می کند جانم
نمی گوید، مکش، اما سخن در لاغری دارد

به بدنامی برآمد نام خسرو از پی دیده
نه یک تر دامنی دارد که صد دامن تری دارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۴۹

مه روزه رسید و آفتابم روزه می دارد
چه سود از روزه کز گرمی جهانی را بیازارد

به دندان روزه را رخنه کند، پس از لب شیرین
لبالب رخنه های روزه زان شکر به بار آرد

دهانش را که بوی مشک می آید گه روزه
ازان خط است کز پیراهن لب مشک می کارد

به شب هم فرض شد بر عاشقان کوی او روزه
که هر کان روی چون مه دید شب را روز پندارد

نگارا، روزه چندم قضا شد در ره هجرت
مپوشان روی تا جانم قضای روزه بگذارد

هلالی گشتم از روزه کمند زلف را بفگن
که تا خورشید بربندد، ازان بالا فرود آرد

مرا صوم وصال است از تو و کافر کند خلقم
که ابرویت نمازی در دو محرابم فرود آرد

به روزه مؤمنان رغبت کنند حلوا به شیرینی
به کویت زان رسد خسرو که آنجا شهد می بارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۵۰

اگر آن جادوی خونخواره نرگس در فسون آرد
با آسوده را کز دست بیخوابی زبون آرد

مرا باری برآمد جان ازین جان درون مانده
کسی باشد که دل بشکافد و او را برون آرد

گله از باد می کردم که نارد زو بجز گردی
به دیده آرزومندم که آن دولت کنون آرد

ز بس دلها که ماند آویخته در زلف مشکینش
گهی زو بوی مشک آرد صبا، گه بوی خون آرد

مرا گویند سودا و جنون آرد رخ نیکو
به جان درمانده ام، ای کاش، سودا و جنون آرد

ز بهر آزمودن را چنان دیدم، سزد آن دم
مبادا هیچ دشمن را دل اندر آزمون آرد

نمودی سیرم و کشتی، ولی از تشنگی مرده
به یکبار آنچنان بد شربتی را تاب چون آرد

به جای جوی شیر از چشم خسرو جوی خون آید
چو فرهاد ار ز خانه رو به کوه بیستون آرد
     
  
صفحه  صفحه 45 از 219:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA