انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 46 از 219:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۴۵۱

میا غمزه زنان بیرون که هویی در جهان افتد
دلی بی خانمان را آتش اندر خانمان افتد

اگر من از سجود آستانت کشتنی گشتم
هم آنجا کش که تا باری سرم بر استان افتد

پس از مردن به زاغان ده تن اندوه پروردم
نخواهم تا سگ کوی ترا این استخوان افتد

چنین کو مست و غلطان می رود وه کای رقیب او را
مده رخصت که می ترسم خرابی در جهان افتد

دلم پر خون و می نازم به رویش، گر چه می دانم
کزین سیلاب روزی رخنه بر بنیاد جان افتد

همه کس در دریغ من که چون می میرد این مسکین
مرا این آرزو کو را نظر بر من چسان افتد

زبد مهری نمی افتد نظر بر رویم آن مه را
مبادا در جهان کس را مه نامهربان افتد

به کویش گر چه می نالم به درد، اما بدین شادم
که وقتی ناله ام در گوش آن نامهربان افتد

اگر بادام تر گوید که با چشم تو می مانم
چنان سنگش زنم بر سر که مغزش در دهان افتد

اگر ببیند جمالش را به روز جنگ اسپاهی
چنان بیخود شود ناگه که از دستش کمان افتند

همه کس دوست پیش رو، و لیکن دوست آن را دان
که یاد آرد ز تو، چون روزگاری در میان افتد

مترس از بیم جان، خسرو، اگر در عشق می لافی
که باشد سهل عاشق را، اگر جانی زیان افتد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۵۲

به روی چون گلت هر گه که این چشم ترم افتد
همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد

مرا هم چشم من کشته است و هست اینها همه از من
که لعلی دم به دم زین دیده پر گوهرم افتد

ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم
غم آن کافتد و شادی آن کان بر سرم افتد

چه سوزی هر دمم، یکباره سوز و هم به بادم ده
که ترسم شعله افتد هر کجا خاکسترم افتد

چو نیلوفر کبودم شد رخ از کرب و محالست این
که روزی تاب آن خورشید بر نیلوفرم افتد

نگشتی نالش کس باورم و اکنون که غم دیدم
به تزویر ار کسی نالش کند هم باورم افتد

بدینسان، خسروا، چون زنده مانم، وه که گر روزی
نبینم ناگهش، سودای روز دیگرم افتد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۵۳

چو زلفش فتنه شد بر جان، دلم آباد کی ماند
غم هجران ز حد بیرون، درونم شاد کی ماند

مکن عیب، ار بنالد جان چو نقد تن همه بردی
کسی کش خانه غارت گشت بی فریاد کی ماند

ملامت بیهده ست آزادگان را بر سر کویت
کسی کان روی بیند از بلا آزاد کی ماند

دلی داری که دردی نازموده ست از بلا هرگز
من ار چه درد خود گویم، بران دل یاد کی ماند

خرابی هاست بر جان من از دست خیال تو
چو سلطان تیغ کین برداشت، ملک آباد کی ماند

در آن دم کز کرشمه ناز در سر می کند شیرین
صبوری در دل شوریده فرهاد کی ماند

به قلاشی و رسوایی چه جای طعن بر خسرو؟
چو عشق افتاد در سر، عقل را بنیاد کی ماند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۵۴

مهش گویم، و لیکن مه سخن گفتن نمی داند
گلش گویم، ولیکن گل گهر سفتن نمی داند

ز شب بیداری من تا سحر چشمش کجا داند؟
که او شب تا سحر کاری به جز خفتن نمی داند

اگر گویم که حال من کسی آنجا نمی گوید
صبا دانم که می داند، ولی گفتن نمی داند

به پاش افتاد زلف و یافت دستی بر لبش، لیکن
زمین رفته ست پیوسته، شکر گفتن نمی داند

همه آشفتگی خواهد سر زلف پریشانش
ز خسرو، گو، بیاموزد، گر آشفتن نمی داند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۵۵

چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمی ماند
وگر در پرده می داری، کسی را جان نمی ماند

من درویش رسوای جهان گشتم بحمدالله
چه شبهه، عشق و درویشی بسی پنهان نمی ماند

به یاد روی تو چندان که سوی ماه می بینم
همی ماند به تو چیزی، ولی چندان نمی ماند

مگو کای دیده در روی من حیران چه ماندستی؟
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمی ماند

ز چشم کافرت کز غمزه لشکر می کشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمی ماند

نه ای با بنده چون اول، بدین خوش می کنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمی ماند

کرم کن در حق خسرو که جاویدان همی ماند
چو می دانی کسی در دهر جاویدان نمی ماند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۵۶

زهی از درد خود یک چشم را بینم نمی بیند
که هیچ آن سهل گیر بی وفا را غم نمی بیند

چنین کز خواب او هر شب پریشانست چندین دل
خدایا، هرگز او خواب پریشان کم نمی بیند

نمی خواهد رهی روی تو بیند از جفا، جانا
ولی دیوانه می گردد، گرت یک دم نمی بیند

بگویش تا بپرهیزد ز آه سرد مشتاقان
رقیب آن زلف را کز خود پریشان هم نمی بیند

سخنهای تو در دل ماند ما را، پاس آنست این
که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمی بیند

من مسکین غلام عشقم، ای عقل، از سرم بگذر
که این سلطان ترا در کار خود محرم نمی بیند

ز بی سنگی به خشت گور شد، کارم، هنوز ای دل
بنا و عهد و پیمان ترا محکم نمی بیند

اگر بینی که خسرو نیم کشته گشت از چشمت
ز بیم جان در آن گیسوی خم در خم نمی بیند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۵۷

بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند
که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند

جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او
نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند

سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم
منش لبیک می گویم، چو او سگ را همی خواند

شتربانا، فرود آور زمانی محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند

کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آید
کسی کز هم تگی دیدن زمام از دست بستاند

چو من مردم درین وادی، رو، ای سیلاب چشم من
ز مین را گرد بنشانی، شتر جایی که بنشاند

دم سرد مرا، ای باد، لطفی کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردی ازان رخسار بنشاند

درین ویرانه خواهم داد جان، ار بر سرم ناید
بگو، ای ساربان، باری سر ناقه بگرداند

خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ریزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۵۸

چو جان عاشقان آن ماه را سلطان و خان سازد
جهانی پیش او خود را غلام رایگان سازد

خرامان می رود آن شوخ و در وی عالمی حیران
بزرگ آن صانعی کز آب آن سرو روان سازد

بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فدای او
در آن دم کو بسی دل طعمه زاغ و کمان سازد

سر آن چشم گردم، چون به ناز و شیوه و شوخی
گهی مستی نماید، گاه خود را ناتوان سازد

هزاران را ببین چون خاک در کویش پراگنده
که آن بازنده شطرنج هوس زین استخوان سازد

بود معشوق چون شمعی، خوش آن پروانه عاشق
که مهمانش رسد وز شعله نقل میهمان سازد

امان هرگز نباشد عاشق بیچاره را از غم
مگر آنگه که کوی خویش را دارالامان سازد

به بیماری غم خسرو، برای زیستن هر دم
نوای خویش را از خون دل تعویذ جان سازد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۵۹

دمی نبود که آن غمزه جهانی خون نمی سازد
ولی دعوی خون اشکم به رخ گلگون نمی سازد

نمی گردد به چشم او خیال من به پیراهن
یقینم شد که او جامه دگر گلگون نمی سازد

منم یک قطره خون دل، ولی این چشم از آهم
دمی در عشق تو نبود که چون جیحون نمی سازد

مباش از لاله خونین کم، ای عشاق خون افشان
نگردد سرخ تا او از جگرها خون نمی سازد

خیال تیر قدش را که او از دل گذر دارد
دلم همچون الف هرگز ز جان بیرون نمی سازد

مرا گفتی، به تو سازم ولی وقتی که سوزی دل
ازان وقتی است دل سوزم، ولی اکنون نمی سازد

نگه می دار چشمت را ز گریه بر درش، خسرو
که گر دریا شود روزی بدان در چون نمی سازد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۴۶۰

زمانی نیست کز دست تو جان من نمی سوزد
کدامین سینه را کان غمزه پر فن نمی سوزد

مگر ترکیب فانوس است، جانا، استخوان من
درون می سوزدم، چون شمع پیراهن نمی سوزد

ز هجرم بر جگر داغی، ز عشقم هر نفس دردی
من از غم سوختم، جانا، دلت بر من نمی سوزد

مگو چندین، کز این سوزاک بیهوده بکش دامن
که دل می سوزم و جان کسی دامن نمی سوزد

بدینسان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن
همی سوزد، عجب دانم که پیراهن نمی سوزد

همه شب زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
که با من هیچ دلسوزی درین مسکن نمی سوزد

چراغ من نمی سوزد شب از دمهای سرد من
چراغ خانه همسایه هم روشن نمی سوزد

چو تو در باغ می آیی، هم از لطف و رخ خود دان
که پیشت زاتش خجلت گل و سوسن نمی سوزد

غم خسرو همی دانی و نادان می کنی خود را
مرا این سوخت، ورنه طعنه دشمن نمی سوزد
     
  
صفحه  صفحه 46 از 219:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA