انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 52 از 219:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۵۱۱

گر چشم من از صورت تو دور نباشد
دور از تو دلم خسته و رنجور نباشد

مهجور شوم از تو و جز آه سحرگاه
سوزنده کسی بر من مهجور نباشد

آن دیده چه آید که به روی تو نیاید؟
آن چشم چه بیند که در او نور نباشد؟

صد رنگ برانگیخت ز خون دل خسرو
نقش تو که در خامه شاپور نباشد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۱۲

سروی چو تو در اچه و در تته نباشد
گل مثل رخ خوب تو البته نباشد

دوزیم قبا بهر قدت از گل سوری
تا خلعت زیبای تو از لته نباشد

این شکل و شمایل که تو کافر بچه داری
در چین و ختا و ختن و خته نباشد

بدخواه ترا در دو جهان روی سیه باد
در دیده خصم تو به جز مته نباشد

در جنت و فردوس کسی را نگذارند
تا داغ غلامی تواش پته نباشد

سلطانی مسکین نکند میل به جنت
در صحن بهشت ار طبق بته نباشد

از پشت رقیب تو کشم تسمه چندین
تا گنجفه اسب تو از پته نباشد

چون موی شد از فکر میانت تن خسرو
تا همچو رقیبت خنک و کته نباشد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۱۳

بی نرگس تو خواب ندانم که چه باشد
زلفت کشم و تاب ندانم که چه باشد

آن شب که بتا، چشم تو در خواب ببینم
در دیده خود خواب ندانم که چه باشد

تا طاق دو ابروی تو محراب بتان شد
بت جویم و محراب ندانم که چه باشد

چون چاه زنخدان تو از دور ببینم
تشنه شوم و آب ندانم که چه باشد

از زلف تو چون نیست مرا سوی رخت ره
شب گردم و مهتاب ندانم که چه باشد

گویند که دریاب درین واقعه خود را
می گویم و دریاب ندانم که چه باشد

باغی ست عجب وصل تو، می پرس ز خسرو
من بنده در آن باب ندانم که چه باشد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۱۴

دل بسته بالای یکی تنگ قبا شد
باز این ز برای دل تنگم چه بلا شد؟

دل خون شد و اندر سر آن غمزه شود نیز
جانی که به صد حیله از ان طره جدا شد

یاران موافق همه فارغ ز غم و درد
هر جا که غمی بود نصیب دل ما شد

دی کرد سلامی سوی من آن نه چنان بود
دردی که چنین کش به ره افتاد دو تا شد

نی روز قرار و نه شبم، هیچ ندانم
کان صبر که وقتی به دلم بود، کجا شد؟

پامال شد آن دل که زما برد به رفتار
خود بین که چنین چند دلش در ته پا شد

می رفت سوار او و به نظاره ز هر سوی
شد جامه قبا، جامه جان نیز قبا باشد

بر باد هوا داد بسی چون دل خسرو
هر ذره که از گرد ره او به هوا شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۱۵

تا جان مرا از لب لعل تو خبر شد
قوت دل ریشم همگی خون جگر شد

گلگون شده بد روی من از اشک عقیقی
از خاک درت کاه رخم باز چو زر شد

صاحب نظری هست مسلم به من، ای جان
کز خاک کف پای توام کحل بصر شد

هر سر که نشد خاک در دوست، به معنی
در راه یقین سرمه ارباب نظر شد

تا گشت پریشان سر زلفت چو دل من
دیوانگیم در همه شهر سمر شد

خسرو، اگر آن لعل تو خواهد، مکنش عیب
چون قسمت طوطی سخنم گوی شکر شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۱۶

آباد نشد دل که خراب پسران شد
حسن پسران آفت صاحب نظران شد

بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج
آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد

افسرده جمال خط خوبان چه شناسد؟
کین سرمه نه شایسته ناقص بصران شد

دلهای عزیزان شمر آن جمله نگینها
کاندر کمر آرایش زرین کمران شد

آن خواجه که می گفت که دارم خبر از عقل
در عشق در آمد، یکی از بی خبران شد

جز حسرت و مردن نبود چاره عشاق
فریاد و فغان عربده حیله گران شد

ای صبر، دلم ده قدری، بو که توان زیست
کان دل که مرا بود از آن دگران شد

بس عاقل شمع خرد افروخته روشن
کز کرده دل سوخته خوش پسران شد

خسرو ز رخ خوب و ز می توبه نمی کرد
ناگاه بدید آن رخ زیبا، نگران شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۱۷

آن کودک نورسته که سیمین بدنی شد
چون شست لب از شیر، چه شیرین دهنی شد؟

بس غنچه دل را که کند چاک به هر سو
آن گل که به نوروز جوانی چمنی شد

آن یوسف جان بس که درین سینه در آمد
گویم که تنم گرد تنش پیرهنی شد

سلطان مرا عمر فزون یاد به دولت
کز دولت او خلعت عاشق کفنی شد

بس مرد خدایی که چو در عشق در آمد
گلگونه خون کرد به رخسار و زنی شد

وقتی که می لعل بدان روی کشیدم
اینک همه خونابه حال چو منی شد

چون جان دهم از خاک من، ای میر ولایت
بتخانه بر آری که دلم برهمنی شد

خسرو ز مزاج دل من خشم گرفته ست
کز کرده تو با دل خویشش سخنی شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۱۸

ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد
این غمزده با حال پراکنده نسازد

شیرین دهنش نازده صنع خدایست
ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد

سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی
عیبش همه آن است که با بنده نسازد

اکنون که مرا کشت، بگویند که باری
خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد

جانا، ز غمت مردم و از جور برستم
گر بار دگر لعل توام بنده نسازد

گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت
خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟

آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو
کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۱۹

جانا، اگرم درد تو دیوانه نسازد
خلقی همه از حال من افسانه نسازد

از خون من خسته نشانی تو همی زلف
کان موی پریشان ترا شانه نسازد

چیزی ست درین دل که چنین می شوم از نی
عاقل به ستم خود را دیوانه نسازد

خون منی، ای دل، ز جگر هم بده آبی
کاین سوخته را شربت بیگانه نسازد

باده به سفال آر که ما درد کشانیم
کس از پی ما ساغر و پیمانه نسازد

خاک ره عشاق نیر زد سرم، آری
دولت به سر هیچ کسان خانه نسازد

چون عاشق صادق شدی، ایمن منشین، زانک
شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد

آن را که بود سوختگی چشم و چراغش
چون سرمه ز خاکستر پروانه نسازد؟

سودای بتان از سر خسرو شدنی نیست
کاین مرغ وطن جز که به ویرانه نسازد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۲۰

جان تشنگی از شربت عناب تو دارد
دلبستگی از سنبل پرتاب تو دارد

شبها همه بیدار بود مردم چشمم
تا چشم بر آن نرگس پر خواب تو دارد

چون دفتر گل باز کند مرغ سحر خوان
شرح شکن طره پرتاب تو دارد

مسکین چه کند بر گل صد برگ نیازی؟
گر دست دگر نی همه از ناب تو دارد

در عشق نماز آنکه درو نیست نیازی
سر بر خط ابروی چو محراب تو دارد

خورشید جهانتابی و من ذره خاکی
هر ذره سرگشته کجا تاب تو دارد؟
     
  
صفحه  صفحه 52 از 219:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA