انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 55 از 219:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۵۴۱


لبت را جان توان خواندن، ولیکن
نمی دانم که آن خط را چه خوانند؟

مرنج، ای پاک دامن، عاشقانت
اگر بر چشم تر دامن نشانند

نخواهم زیست، زخم عشق کاریست
رقیبان را بگو، تیغم نرانند

مکن بر ما نصیحت ضایع، ای شیخ
که مستان لذت تقوی ندانند

بگو پیشش، صبا، گه گه پس از ما
که اهل خاک خدمت می رسانند

به جایی کز گل رویت چکد خوی
دو چشم خسرو آنجا خون فشانند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۴۲

چو نقش صورتش در آب و گل ماند
دلم در بند خوبان چگل ماند

بدان میم دهان زد غنچه لافی
به صدرو پیش آن رو منفعل ماند

گل سیراب من در باغ بشکفت
گل صد برگ از رویش خجل ماند

خدنگ غمزه ترکان شکاری
گذشت از دل، ولی پیکان به دل ماند

چو دید آن قد و آن قامت صنوبر
ز حیرت در چمن پایش به گل ماند

به شهر عشق هر کو رفت، روزی
گرفتار هوای معتدل ماند

به قربان خون خسرو ریز، مندیش
که قتل او مباح و خون بحل ماند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۴۳

به هر درد و غمی دل مبتلا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد؟

برید از دوستان خود به یکبار
دریغا، حاجت دشمن روا شد

بگفتم عاشقان را ناسزایی
کنون عاشق شدم، اینم سزا شد

به رندی و به شوخی و به صد ناز
دل از من برد و آنگه پارسا شد

شب از همسایه ها فریاد برخاست
مرا نالیدن شبها بلا شد

گرفتارش شدم با یک نگاهی
ز یک دیدن مرا چندین بلا شد

وفا و مهربانی کرد با خلق
چو دور خسرو آمد، بی وفا شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۴۴

دلم زینسان که زار و مبتلا شد
ازان نامهربان بیوفا شد

مباد از آه کس آن روی را خوی
اگر چه جان مسکینان فنا شد

بیا بر دوستان، ای جان، ربا کن
هر آن تیرت که بر دشمن قضا شد

مرادت، گر هلاک چون منی بود
بحمدالله که آن حاجت روا شد

مرا وقتی خوشی بوده ست در دل
مسلمانان ندانم تا کجا شد؟

دم سر دم خزان را سکه نو زد
چمن بی برگ و بلبل بی نوا شد

چرا می نالد این مرغ چمن زار؟
مگر او نیز از یاران جدا شد؟

مکن بر خسرو دلخسته جوری
اگر او لطف ناکرده رها شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۴۵

چو ماه روزه از اوج سما شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد

بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد

ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد

مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد

گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد

ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد

مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد

همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد

در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد

دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۴۶

به ملک فتنه تا زلفش علم شد
ز جانها عارض او را حشم شد

فرشته گر گناهی می نوشتی
رخت چون دید مرفوع القلم شد

ز خاموشی بخواهی کشت ما را
دو لعلت بهر جان ما بهم شد

نشین یکدم که یابد نیم عمری
گرفتاری که عمر او دو دم شد

نمی دیدی به من، ار ننگ دیدی
مرنج ار زین قدر قدر تو کم شد

کسی بدروزی خسرو شناسد
که او درمانده شبهای غم شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۴۷

دل عاشق چرا شیدا نباشد
به عشق اندر جهان رسوا نباشد

نگویی تا به کی، ای شوخ دلبر
ترا پروای حال ما نباشد

به بستان لطافت سرو باشد
ولی چون قد او رعنا نباشد

کدامین دیده در وی نیست حیران؟
مگر چشمی که او بینا نباشد

نه دل باشد که غافل باشد از یار
نه سر باشد که پر سودا نباشد

به نوعی دل ز خسرو در تو بستم
که با غیر توام پروا نباشد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۴۸

دل ما را شکیب از جان نباشد
ور از جان باشد، از جانان نباشد

مرا دشوار ازو باشد صبوری
ز جانان دل صبور آسان نباشد

نباشد ناله عیب از دردمندی
که دردش باشد و درمان نباشد

مرا چون عشق مهمان است حاکم
فضولی تر ازین مهمان نباشد

غمت شد در دل شوریده ساکن
که جای گنج جز ویران نباشد

ندارد مه جمال روی خوبت
وگر این باشد، اما آن نباشد

خیالت، گر به مهمان من آید
دلم را جز جگر مهمان نباشد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۴۹

وفا در نیکوان چندان نباشد
ترا خود هیچ بویی زان نباشد

مرا گویید منگر در جوانان
که خوبی جز بلای جان نباشد

نظر در روی تو خود کرده ام من
بلی، خود کرده را درمان نباشد

دلم بر بت پرستی خو گرفته ست
مسلمان بودنم امکان نباشد

مرا بهر تو کافر می کند خلق
خود اهل عشق را ایمان نباشد

مرو از سینه بیرون، اگر چه دانم
که یوسف را سر زندان نباشد

ز هجران سوخت خسرو، وه که در عشق
چه نیکو باشد، ار هجران نباشد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۵۰

کسی کز عاشقی بیزار باشد
اگر طاعت کند بیکار باشد

مفرح خاطری کازار بیند
مبارک سینه ای کافگار باشد

دلی کز نیکوان دردی ندارد
چو سنگی دان که در دیوار باشد

وگر عاشق هوای نفس جوید
سگی اندر پی مردار باشد

قلندر گر شراب تلخ نوشد
به از صوفی که حلوا خوار باشد

جگر خواری کن آنجا، گر توانی
که مهمان شکر بسیار باشد

تو خفته، حال بیداران چه دانی؟
کسی داند که او بیدار باشد

غلط کردم، ستم می کن که خوبی
ترا از داد کردن عار باشد

نوازش کن که خسرو عاشق تست
که آسانش کشی، دشوار باشد
     
  
صفحه  صفحه 55 از 219:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA