انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 57 از 219:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۵۶۱

زمانه چون تو دلجویی ندارد
فلک مثل تو مهرویی ندارد

بنامیزد نسیمی کان تو داری
گل سوری ازان بویی ندارد

چو بدخویی کند چشم تو با من
دلم گوید که بدخویی ندارد

تن من موی شد بهر میانت
چو بهره از میان مویی ندارد

سر من بر سر زانوست از تو
سر من هیچ زانویی ندارد

سخن بشنو مگر از بنده خسرو
جهان چون او سخنگویی ندارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۶۲

دلی کو چون تو دلداری ندارد
بر اهل عشق مقداری ندارد

ز سر تا پای زلفت یک شکن نیست
که در هر مو گرفتاری ندارد

ندانم زاهدی کز کفر زلفت
به زیر خرقه زناری ندارد

کدامین گل به بستان سرخ روید
که از تو در جگر خاری ندارد

دهان پسته ماند با دهانت
ولیکن نغز گفتاری ندارد

کسی کو روی تو دیده ست، هرگز
نظر بر پند غمخواری ندارد

من از خمخانه دردی کشیدم
که آنجا محتسب کاری ندارد

که آب خوش خورد از عقل آن کس
که ره در کوی خماری ندارد

بیا و دست گیر افتاده ای را
که جز تو در جهان یاری ندارد

مگو کز هجر من چون است خسرو
امید زیستن باری ندارد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۶۳

دل من خون شد و جانان نداند
وگر گوییم قدر آن نداند

مسلمانان، کرا گویم غم عشق؟
که کس کار مرا سامان نداند

مسیحا مرده داند زنده کردن
ولی درد مرا درمان نداند

چه سود این رنج دیدن چون منی را؟
که اندوه من این نادان نداند

دل دیوانه خودکام دارم
که فرمان مرا فرمان نداند

کسی کاشفته او گشت، زنهار
که کار عیش را سامان نداند

مسلمان نیست او در مذهب ما
که کفر عاشقان ایمان نداند

نباشد عشقبازان را سر عقل
که درد عاشقی چندان نداند

یکی سرو روان همسایه ماست
که رفتن جز میان جان نداند

گهی باشد که در مستی لبش را
ببوسم کاین خبر دندان نداند

تو چشم و غمزه را کشتن میاموز
که کس این شیوه به زیشان نداند

خیالت بین به چشمم تا نگویی
که گل رستن به شورستان نداند

نگارینا، دل سنگیت هرگز
حق آزرده هجران نداند

نداند رفت خسرو جز به کویت
که بلبل جز ره بستان نداند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۶۴


دلم جز کوی تو مسکن نداند
تماشای گل و گلشن نداند

هر آن نظارگی کان روی بیند
به پای خود ره مسکن نداند

به هر چشمی دریغ است آن چنان روی
که نامحرم در او دیدن نداند

چو جرعه ریخت هجران خون من، وای
که آن ساقی مرد افگن نداند

گر آن بدخشم را دریابی، ای باد
بگویی آنچنان کز من نداند

فرو خور آه را، ای جان و می سوز
که دود ما ره روزن نداند

برو، ای سر، تو هم با عقل دلگیر
که ما مستیم و عقل این فن نداند

حدیث درد با افسردگان نیست
که این ره دل شناسد، تن نداند

خدایا، دوست کامش دار، هر چند
که درد خسرو آن دشمن نداند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۶۵

اگر چشم تو روزی بر مه افتد
مه از خورشید باشد، در ته افتد

وگر شکل زنخدانت ببیند
روانی آب حیوان در چه افتد

چو در خندیدن آید باغ رویت
گل اندر دیده مهر و مه افتد

کند پیوند عمر از صبح رویت
چو روز عمر گل را کوته افتد

نخواهم بعد ازین مه را ببینم
گذر گر بر منت بعد از مه افتد

به رویت خواهم، الحمدی بخوانم
غلط، ترسم که در بسم الله افتد

دلم را در سر زلفت ره افتاد
غریبان را به هندوستان ره افتد

چو خواهد عارضت عشاق را عرض
نظر بر من پس از چندین گه افتد

فغان، ای جان که در خسرو فراقت
چنان افتاد کاتش در که افتد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۶۶

مهی چون او به دست من نیفتد
وگر افتد، چنین روشن نیفتد

نمی دانم چه سر دارد، که تیغش
مرا خود هرگز از گردن نیفتد

ز بخت خود پریشانم که یک شب
سر زلفش به دست من نیفتد

نبیند کس دگر گل را شکفته
اگر بوی تو در گلشن نیفتد

تو ناوک می زنی از غمزه و من
برو لرزان که بر دشمن نیفتد

مرو دامن کشان تا گرد غیری
ز خاک ره بر آن دشمن نیفتد

چو خسرو از توام، ای چشم روشن
نظر بر هیچ سیمین تن نیفتد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۶۷

گر او بی یاد ما در می نیفتد
فراموشیش پی در پی نیفتد

نصیحت می کنم دل را که بازآی
ولیکن دل ازینها پی نیفتد

بریزم خون خود بر آستانت
اگر چه از رخت هر پی نیفتد

گهی بر من نیفتد چشم مستت
نگویی با منت تا کی نیفتد

درآمد عشق و تقوی خانه بگذاشت
که زهد و توبه را با می نیفتد

چه پرسی با تن و جانی پر از درد؟
همان دان آتش اندر نی نیفتد

اگر چ افتاد خسرو زو به صد رنج
خدایا، رنج من بر وی نیفتد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۶۸

خطی از لعل جانان می برآید
که دود از روزن جان می برآید

سر زلفش بنفشه دسته بسته
ز اطراف گلستان می برآید

برآمد ماه تابان در شب اینجا
شبی از ماه تابان می برآید

ز کافور تو سنبل می زند سر
ز یاقوت تو ریحان می برآید

مسلمانان، نگهدارید خود را
که کفر کج ز ایمان می برآید

دل خسرو در آن زلف است دانم
از آن خاطر پریشان می برآید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۶۹

به سالی کی چنین ماهی برآید؟
وگر آید، ز چه گاهی برآید

ز رخسارش ز حسن جعد مشکین
کجا از تیره شب ماهی برآید؟

اگر آیینه حسن است روشن
بگیرد زنگ، اگر آهی برآید

بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که ناگاهی برآید

همه شب تا سحر بیدار باشم
بود کان مه سحرگاهی برآید

گدایی گر به کویی دل فروشد
که از جان بگذرد، شاهی برآید

عجب نبود در آن میخانه خسرو
گر از پیکار گمراهی برآید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۵۷۰

مه او چون به ماهی برنیاید
شهی زینسان به گاهی برنیاید

چو زلف کافر هندونژادت
ز هندستان سپاهی برنیاید

به اورنگ ملاحت تا به محشر
چو او گلچهره شاهی برنیاید

دل افروزی چو او خورشید تابان
ز طرف بارگاهی برنیاید

گر او را سرو گویم راست ناید
که با قدش گیاهی برنیاید

زمانی نگذرد کز خاک کویش
نفیر دادخواهی برنیاید

گنه کارم چرا کان آتشم نیست؟
کز دود گناهی بر نیاید

برو خسرو که آهنگ درایی
درین کشور ز راهی برنیاید
     
  
صفحه  صفحه 57 از 219:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA