انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 61 از 219:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۶۰۱

آن کیست که از خدا نترسد؟
وز شست ید قضا نترسد

فرعون چو دید دست موسی
کور است که از عصا نترسد

آن را که چو مصطفی دلیل است
در قافله از بلا نترسد

یوسف به دو کون می فروشند
کو مرد که از بها نترسد

خورشید که چتر دار شاه است
از سایه هر گدا نترسد

آتش همگی گل است و ریحان
آن را که جز از خدا نترسد

خسرو به طواف کوی جانان
گر سر برود، ز پا نترسد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۰۲

بیداد غم، ار دلم بگوید
در ماتم من فلک بموید

اشکم چو زند بر آسمان موج
در خرمن ماه خوشه روید

بل کز مدد سرشک خونین
بر صفحه دیده لاله روید

هر صبح طلایه دار آدم
در راه فلک دو اسبه پوید

از غصه هجر او به جانم
کز دیده من دیت نجوید

سلطانی دست شست از پای
ترسم که ز دیده دست شوید
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۰۳

ناله برآید هر طرف کان بت خرامان در رسد
فریاد بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد

من خود نخواهم برد جان از سختی هجران، ولی
ای عمر، چندان صبر کن کان سست پیمان در رسد

آمد خیالش نیم شب، جان دادم و گشتم خجل
خجلت بود درویش را، یکدم چو مهمان در رسد

شب در میان کشتگان بشیند چون نالیدنم
گفتا که می کن، یک دو شب این هم به پایان در رسد

ای دل که بدخو می کنی از دیدنش چشم مرا
معلوم گردد، باش تا شبهای هجران در رسد

امروز میرم پیش تو شرمسار دل شوی
بر تو چه منت جان من، فردا که فرمان در رسد

آزرده تر زان است دل پیشت که بود اول بسی
ویرانه ویرانه تر شود جایی که سلطان در رسد

بر پنج روز نیکویی چندین مناز و بد مکن
تا چشم را بر هم زنی، بینی که پایان در رسد

گر خسروا، می سوزدت از خامیش رنجه مشو
بسیار باید تا هنوز آن شوخ نادان در رسد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۰۴

در ره بماند این چشم تر، کان شوخ مهمان کی رسد
لب تشنه را خون در جگر، تا آب حیوان کی رسد

شبها که من خوار و زبون باشم ز هجران بی سکون
غلتان میان خاک و خون تا شب به پایان کی رسد

شب مونسم زهره ست و مه وین روز تنهایی رسید
روزم دو دیده سوی ره مانده که جانان کی رسد

چند، ای صبا، بر روی او گویی گل خوشبوی من
این گو که در پهلوی من سرو خرامان کی رسد

ز اندوه و غم بیچاره من مانده اسیر و ممتحن
این دست تیغ و آن کفن تا از تو فرمان کی رسد

هان، ای خیال فتنه جو، جانم برآمد ز آرزو
کافر دلا، آخر بگو، کان نامسلمان کی رسد

پیچان چو جعدم از جفا، لاغر چو مویم از عنا
درهم چو زلفم از صبا کان مو پریشان کی رسد

بردی دل حیلت گرم تا بخشی از لب شکرم
این رفت باری از سرم تا خود هنوزم آن کی رسد

سر بر سر شمشیر شد، جان و دل از تن سیر شد
رفتند یاران، دیر شد، خسرو بدیشان کی رسد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۰۵

برنامد آهی از دلم، زلفت پریشان از چه شد
پیشت نکردم گریه ای، لبهات خندان از چه شد

تیری زدی و ننگری، گیرم که ندهم برون
هم خود بگو کاخر مرا صد رخنه در جان از چه شد

بی من نبودی یک زمان، اکنون نیایی سوی من
کان آشنا بود آنچنان، بیگانه زینسان از چه شد

روشن شد اندر شهر و کو، این سوزش پنهان من
دور است باری شمع دل، پروانه بریان از چه شد

خوابم نه از مهر لبت، بینم پریشان خوابها
بادی ز تو نامد برم، خوابم پریشان از چه شد

از داغ خسرو در جگر خلقی کجا دارد خبر؟
عاشق شناسد کاین چنین بیمار و حیران از چه شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۰۶

دیرینه دردی داشتم، بازم همان آغاز شد
بود آسمان بر خون من، با او غمت انباز شد

دوش آمد آن شمع بتان، من خود ز غیرت سوختم
کز بهر مردن گرد او پروانه را پرواز شد

از بعد عمری دیدمش، گفتم بگویم حال خود
از بخت بی اقبال من چشمش به خواب ناز شد

زلفش دلم دزدید و زد از بوی زلفش بوی خون
من چون کنم پنهان که خود هم دزد و هم غماز شد

دی خنده زد بر زخم من، من خود ز شادی گم شد
گویی که بر اهل گنه درهای رحمت باز شد

می رفت جان از دیدنش، او دید و گفت، ای بیوفا
من حاضر و تو می روی، شرمنده در تن باز شد

چون جان ز تیرش خسته شد، گفتم که شد جان دگر
کردند اشارت سوی او کان ترک تیرانداز شد

شب مرده بودم، پاسبان گر زو نگفتم قصه ای
ای پاسبان، فریاد رس کامشب همان آغاز شد

گه گه شنیدی ناله ام، خسرو، نماند آن ناله هم
می سوزم و اینش سزا، عودی که بی آواز شد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۰۷

ما را نکردی گر حلال از لب شراب ناب خود
باری بهل کن یک نظر وقتی در آن جلاب خود

من خود ز بس بی طاقتی می خواهم از تو خنده ای
لیکن تو خنده من بکن در گردن عناب خود

خلقی ز مهتاب رخت شبها به ناله چون سگان
تو خوش به بازی و کشی چون طفل در مهتاب خود

نزدیک شد جان دادنم، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر یک نظر ضایع کنی، بر عاشق بی تاب خود

بر آستانت گه گهی چوبی ز دربان خورده ام
درویش بدخو کرده را فتحی ببخش از باب خود

بسیار عاشق خاک شد در کویت، از اشکم مکش
بگذار گردی زان طرف بر طره پر تاب خود

خوش خفتمی زین پیش تا خاک درت شد بر سرم
در خاک می جویم کنون هم می نیابم آب خود

هم چشم بستم از جهان، هم دل گسستم از بتان
خونابه چشم و دلم هم همچنان بر آب خود

چون در حق عشاق خود، از غمزه دادی داد خود
بر جان خسرو هم بنه آن دشنه قصاب خود
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۰۸

ما را چه جان باشد که تو بر ما فشانی ناز خود
بر شیر مردان تیز کن چشم شکار انداز خود

صد جانست نرخ ناز تو از بهر جان سوخته
بر چون منی ضایع مکن بشناس قدر ناز خود

جان باختم در کوی تو رنجه شدی، چه کم شود؟
گر طاقت آری بازییی از عاشق جانباز خود

هر گاه گاهی از دلم خواهم برآرم ناله ای
گه خود به حیرت گم شوم، گه گم کنم آواز خود

بسته نمی گردد شبی چشمم به جز خون جگر
بسته چنین بینم مگر شبها دو چشم باز خود

در دست اندر جان من، کس چون منی باور کند؟
چون کس ندارد درد من، پیش که گویم راز خود؟

خود کشت خسرو خویش را کافتد ترا بر وی نظر
بیهوده تهمت می نهی بر غمزه غماز خود
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۰۹

سیمین تن و خارا دلی، گر گفتنم یارا بود
گر بت نه ای، کی در بشر تن سیم و دل خارا بود؟

عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو، کز زلف تو
بوی دل آید وین کجا در عنبر سارا بود؟

ناز و کرشمه آفت است از بهر دلها در بتان
ورنه به زیبایی چه کم نقشی که بر دیبا بود

گفتم که گر همتای خود خواهی مه و خورشید بین
گفتا که بینم آینه، گر این هوس با ما بود

خفتن نه تنها در لحد راحت بود، فریاد از آن
خوابی که دور از دوستان مشتاق را تنها بود

خسرو، گر از عشقت بود رنجی، مرنج از نیکوان
باشد گنه چشم مرا نه روی زیبا را بود
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۱۰

آرام جان می رود، دل را صبوری چون بود
آن کس شناسد حال من کو هم چو من در خون بود

بربست چون جوزا کمر، آمد به جوزا زان قمر
یعنی که این عزم سفر بر طالع میمون بود

گویند حال خود، بگو پیشش مگر تابد عنان
این با کسی گفتن توان کو از دلم بیرون بود

این در که از چشم افگنم بگسست جیب دامنم
چون ریسمانی شد تنم کاندر در مکنون بود

لیلی و موی او بر او، آن کس که دیدش مو به مو
داند که زنجیر از چه رو بر گردن مجنون بود؟

جعد و خطش جویم همی زین تار موی چون خمی
خود عاشقان را در دمی سودای گوناگون بود

رنجم مبادا بر تنی، چون من مبادا دشمنی
من دانم و همچون منی کاندوه هجران چون بود

وه کان پری وش ناگهان، زین دیده تر شد نهان
از خسرو آموزد فغان، فرهاد، اگر اکنون بود
     
  
صفحه  صفحه 61 از 219:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA