انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 62 از 219:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۶۱۱

باز آن بلای عاشقان اینک به صحرا می رود
دیوانه باز آید همی آنکو تماشا می رود

کشته کسان را سو به سو، خصمان خود در جستجو
من در نهان لرزان ازو، او آشکارا می رود

او در ره و بر من ستم، کای من هلاک آن قدم
ور خود نخواهد کشتنم، هیچش مگو تا می رود

از ما زمانی یاد کن، ویران دلی آباد کن
امروز باری شاد کن، جانی که فردا می رود

گر می بپوسم در کفن، ای باد گلبوی چمن
آنجا فشانی خاک من کان سرو رعنا می دهد

دل را به حیله هر زمان دل می دهم تا بی توان
چون باز از دستم عنان بسته همان جا می رود

نظارگی را از برون سهل است دستی پر ز خون
ای یوسف، اینجا بین که چون خون زلیخا می رود

ای پاسبان آن سرا، تو نیز پنداری چو ما
لیکن چه آگاهی ترا زان شب که بر ما می رود؟

گر چه شدم شیدا ازو، هم نیست کام ما ارزو
بیهوده خسرو را ازو عمری به سودا می رود
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۱۲

می خواهد آن سرو روان کامروز در صحرا شود
تا چند پیراهن چو گل هر جانبی یکتا شود

صد چشم پاکان در رهش وین دیده آلود هم
آن بخت کو کان شوخ را این دیده زیر پا شود

گفتم، فلان دیوانه شد، گفتا، چه غم دارد مرا؟
عاشق چرا می شد، کنون چون شد رها کن تا شود

بد خوی من تو آن نه ای کاسان ز دل بیرون شوی
عمرم درین انده رود، جانم درین سودا شود

تقوی فرو شد پارسا تا تو نیایی در نظر
آن دم که تو پیدا شوی بازار او پیدا شود

چه جای آن کم عاقلان گویند با خود وارهش
دل کان به عشق از جای شد، از عقل چون برجا شود؟

سرمست و غلتان می به کف در پیش مسجد کن گذر
صوفی که لاف زهد زد، بگذار تا رسوا شود

منگر که خسرو پیش تو بیهوده گویی می کند
بلبل چو بیند روی گل دیوانه و شیدا شود
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۱۳

جانم فدای قامتی کافاق را حیران کند
از ناز چون گردد روان، رو در میان جان کند

گر جور و گر رحمت کند من راضیم از جان و دل
بگذار خود کام مرا تا هر چه خواهد آن کند

جانا، بر آب چشم من خنده به رعنای مزن
هر قطره کز چشمم چکد، صد خانه را ویران کند

آن نیم جانی که از غمش مانده ست آن هم رفته دان
یک ره به زیر هر دو لب گو خنده پنهان کند

من بر درش جان می کنم در آرزوی یک نظر
با آنکه دشوار آیدش کار مرا آسان کند

باری طبیب از بهر من زحمت چه می بیند دگر؟
عیسی به جان آید، اگر درد مرا درمان کند

ای آن که پندم می دهی کز دل برون کن راز را
از دیده فرمانت کشم، گر دل مرا فرمان کند

بیهوده چندین بتا، خون در مسلمانی مکن
اسلام کی داند کسی کو غارت ایمان کند

گر خسروا، خون ریزدت پرسش مکن، گردن بنه
کز مصلحت نبود برون هر خون که آن سلطان کند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۱۴

شب کان مه من بر دلم از غصه پیکان بشکند
از چشم طوفان بار من، از گریه طوفان بشکند

هر لحظه زد غم حاصلم در خاک و در خون منزلم
آن روزنی کاندر دلم از غمزه پیکان بشکند

گر عاشقان را از ستم بشکست، او را عیب نیست
امیدوارم کان صنم ما را بدینسان بشکند

با آنکه زو دلخسته ام خود را بر او بر بسته ام
چون عهد او را بشکسته ام خواهم که پیمان بشکند

زان سنگ جان ممتحن مسکین دل بی سنگ من
آن شوخ را از سنگ محن جز جوهر جان بشکند

خسرو به جست جوی او، آید همیشه سوی او
پایش اگر در کوی او دست رقیبان بشکند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۱۵

خاطر بسوی دلبری هر لحظه ما را می کشد
آنجا که ما را می کشد، این دل هم آنجا می کشد

یاری که از خاطر مرا هرگز دمی غایب نشد
خط فراموشی چرا در دفتر ما می کشد؟

جانا، دگر در کوی خود باد صبا را ره مده
کو زلف مشکین ترا هر لحظه در پا می کشد

آمد بهار مشک بو، در خانه منشین، ای صنم
کز بهر عشرت هر گلی خیمه به صحرا می کشد

ای دل، چه ترسانی مرا؟ طعنه که دشمن می زند
هر کس که عاشق می شود بسیار ازینها می کشد

ای دل، اگر افتد ترا ناگه بر آن مهر و نظر
در زلف او مسکن مکن کان سر به سودا می کشد

بر جان خسرو رحم کن کاندوه هجران سر به سر
از فرقت رخسار تو بیچاره تنها می کشد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۱۶

شمشیر کین باز آن صنم بر قصد دلها می کشد
جان هم کشد بار غمش، دل خود نه تنها می کشد

خطی که از دود دلم بر گرد آن لب سبزه شد
ما را ازان سبزی همه خاطر به صحرا می کشد

مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا
عاشق که صاحب همت است میلش به بالا می کشد

آن غمزه خونریز او خونم بریزد عاقبت
سخنی دل قصاب را در زیر خونها می کشد

در عاشقی ثابت قدم هرگز نباشد آنکه او
از کوی یار دلستان از بیم جان پا می کشد

عشقت چو کالای من است، جور رقیبان می کشم
تاجر جفای دود را از بهر کالا می کشد

چشمم که از هجر رخت، زین پیش چون قلزم بدی
اکنون چه جیحون شد روان، میلش به دریا می کشد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۱۷

نازک رخ جانان من بوی گل خندان دهد
خوش وقت باد صبحدم کو بوی آن بستان دهد

دی بنده زان سرو روان چون عشوه بستد داد جان
ناچار پیش نیکوان هر کاین ستاند، آن دهد

دردی که از جانان بود، راحت فزای جان بود
یک درد دیگر آن بود، کو وعده درمان دهد

بگشاد از لب خنده را، بهر من افگند را
آری، خدا چون بنده را دولت دهد، آسان دهد

دل از تنم گشته جدا تا خود کیش گوید، بیا
جان بهر رفتن بر دو پا تا خود کیش فرمان دهد

کرد آن سوارم بی سپر وز دل کشیدم اینقدر
ندهم عنان دل را اگر زین پس خدایم جان دهد

چون بر سرم آن بوالهوس، ناوک زنان راند فرس
دل زنده باید آن نفس تا بوسه بر پیکان دهد

یک لحظه مقصود من، بشنو زیان و سود من
تا اشک خون آلود من شرح غم هجران دهد

خسرو شبی و یار نی پیدا، گرش ندهی به من
کم زانکه بر باید شبی بوسه دو سه پنهان دهد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۱۸

گر گشت آن سرو روان روزی سوی گلشن فتد
هم گل به غنچه در خزد، هم سرو در سوسن فتد

خاک رهش بر سر کنم، مقصودم آن کان خاک اگر
افتد ز سر باری همه در دیده روشن فتد

منت پذیرم، گر زند تیغ رقیبت گردنم
آن سر که نبود بر درت، آن به که از گردن فتد

تیغ تو بهر عاشقان، تیر تو بهر مخلصان
مسکین کسی کش دوستی با همچو تو دشمن فتد

چون خاک گردم در ره وصلت همین بس باشدم
کایی و از تو سایه ای بالای قبر من فتد

باشد هوس نه عاشقی یا از برای شهرتی
رعنای عاشق پیشه را چاک ار به پیراهن فتد

روزی ز بخت من نگر کز وصل گیرد داستان
نامت که با نامم بهم در کار مرد و زن فتد

خسرو طفیل عاشقان می سوزد از سودای تو
سوزد طفیل دانه خس، آتش چو در خرمن فتد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۱۹

شبهای عاشق را گهی صبح طرب کمتر دمد
کز ناوک غمزه زنان پیکانش در بستر دمد

شیرین نباتی خاسته گرد لب شکر فشانش
شیرین چرا نبود، بگو، آن سبزه کز شکر دمد

هر شب که آید بر دلم آن غمزه خونریز او
هر موی من خاری شود، زان غنچه خون تر دمد

من کشته یک پاسخش، او در سخن با دیگران
من مرده روح اللهم، دم جانب دیگر دمد

از بسکه سرها خاک شد، دلها هم اندر کوی او
نبود عجب، گر از زمین دل روید و یا سر دمد

تا سوخته نبود دلی، در وی نگیرد سوز من
آتش کجا خیزد کسی، گر دم به خاکستر دمد

گفتم که، ای خورشید حشر، آخر ازین سو تابشی
گفتا که خسرو، باش تا صبح قیامت بردمد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۲۰

چند ز دور بینمت، وه که دلم کباب شد
چند ز غصه خون خورم، وای که خونم آب شد

شورش بخت هست خود، خنده نمی زنی دگر
چند هنوزت این نمک، چون جگرم کباب شد

دی که کله نهاده کژ، مست و خراب می شدی
در نظر که آمدی، خانه من خراب شد

سوخته بود دل ز تو حسن رخ تو شد فزون
سوخته تر شود کنون، چون مهت آفتاب شد

رخت وجود من همه غارت فتنه گشت تا
هندوی طره توام رهزن خورد و خواب شد

گر غم خویش گویمت، خشم کنی، چه حیله، چون؟
قصه من ز روز بد در خور این جواب شد

خسرو خسته درد خود گفت شبی به مجلسی
دیده روشنان همه غرقه به خون ناب شد
     
  
صفحه  صفحه 62 از 219:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA