انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 65 از 219:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


مرد

 
شمارهٔ ۶۴۱

خوبرویان چون به سلطانی علم بالا کشند
شیر مردان را به زیر تیغ جانفرسا کشند

جان کنان شب زنده دارند اهل عشق و در سخن
صبح وار از آفتاب خود دمی بالا کشند

پیر عاشق پیشه ام، به کاین مصلای مرا
خدمتی را زیر پای شاهد رعنا کشند

بسکه از رفتار خوش پای تو در جانم نشست
رخنه گردد جانم، ار خار ترا از پا کشند

از کرشمه لام الف کن زلف را بالای خویش
تا از آن بر نام هر مهروی نام لاکشند

وصل من این بس که خون من بریزند و ز خون
نقش من با نقش آن صورتگران یکجا کشند

با وجود خویشتن ما را دویی باشد، لیک
باک نبود گر کسان اره به فرق ما کشند

خسته حال خسرو از شیرینی عیش و نشاط
برکشیدی راست همچون هسته کز خرما کشند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۴۲

باز گل بشکفت و گلرویان سوی بستان شدند
مطرب و بلبل بهم در نغمه و دستان شدند

میهمان دیگری بود او به باغ و من به رشک
جمله مرغان چمن از آه من بریان شدند

چون گلی بینم، تو یاد آبی و جان پاره شود
این همه سرهای غنچه بهر جان پیکان شدند

باغ حاجت نیست هم در کوی خود بین کاهل دل
خاک گشتند اول و آنگه گل و ریحان شدند

دولت حسنت فزون بادا که نیکوتر شود
این همه دلها که از اقبال تو ویران شدند

می شدند اهل وفا مهمان رویت بلکه شان
بر جگرهای کباب خویشتن مهمان شدند

لاف عشق و وصل یاران، این بدان ماندبدان
حاجیان در کعبه ماندند و به ترکستان شدند

خسروا، با ما بیا تا با خیالش خوش شویم
زانکه هر کس با نگار خویش در بستان شدند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۴۳

گر نظر بر چشم کافر کیش او خواهد فتاد
آتشی بر عاشق بی خویش او خواهد فتاد

خنده خواهم از لبت بهر دلم، بیچاره دل
وه کزان خنده نمک بر ریش او خواهد فتاد

یار ترکش بست و مرکب راند بر عزم شکار
تا کدامین خون گرفته پیش او خواهد فتاد

کشته شست ویم، یارب، به روح من رسان
هر خدنگی کان برون از کیش او خواهد فتاد

گر نیندیشد رقیب او، بلای عاشقان
هم بر آن جان بلا تشویش او خواهد فتاد

چند ازین در کار من فرویش ده، زین آه گرم
هیچگه آتش دران فرویش او خواهد فتاد؟

آنکه می گوید که دل ندهم به کس، آخر گهی
پیش چشم شوخ کافر کیش او خواهد فتاد

خون خسرو می خورد، ترسم که آن رعنا سوار
ناگهان ز آه دل درویش او خواهد فتاد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۴۴

باز گل می آید و دل در بلا خواهد فتاد
شورشی در جان بی سامان ما خواهد فتاد

باز آن یار پریشان کار در خواهد رسید
عقل و جان و دل ز یکدیگر جدا خواهد فتاد

باز آن سرو خرامان در چمن خواهد گذشت
ای بسا دلها کزان زلف دو تا خواهد فتاد

تازه خواهد شد ز سوز بلبلان داغ کهن
آتشی هر دم به جان مبتلا خواهد فتاد

اندک اندک می رود آن دزد دلها سوی باغ
باز بنگر تا ز ره چند آشنا خواهد فتاد

تا ز مستی برکه خواهد اوفتاد آن چشم مست
تا کدامین خون گرفته در بلا خواهد فتاد

جز صبا کس می نبوسد پای او زین پس رهی
خاک گشته در ره باد صبا خواهد فتاد

نیست آن بختم که یابم نیم خورده زو شراب
لیک می ترسم که آن جرعه کجا خواهد فتاد؟

چند ازین سودای فاسد، کان بت آمد در کنار
خسروا، گوهر نه در دست گدا خواهد فتاد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۴۵

دل ز دست من برفت و آرزوی دل بماند
وز من اندر هر سر کو گفتگوی دل بماند

هر کجا بینم غم دل گویم و گویم از آنک
بر زبان افسانه های آرزوی دل بماند

کی خورد دربانش آبی خوش کنون کز چشمها
بر در آن آشنا سیلی ز جوی دل بماند

چشم تو می کرد چو گان بازی از ابرو، ولی
عقل و جان لاف حریفی زد، ز بوی دل بماند

نرخ جانم یک نظر شد، بین یکی زین سو، ازانک
دیر شد کاین رخت کاسد پیش روی دل بماند

شرمسارم از سگان کوی تو زان کز رهی
دل تو بردی و به گرد کوی بوی دل بماند

بر سر کوی تو می ترسم که جان هم گم کند
عاشق گم گشته کاندر جستجوی دل بماند

دل به زلفت خو گرفت و عشق غم بر من گماشت
یادگار این فتنه ها بر من ز خوی دل بماند

خسروا، گر دل کشی، سهل است، از بند قضا
کاین رسن ناید برون کاندر گلوی دل بماند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۴۶

رفتیم از چشم و در دل حسرت رویت بماند
بر شکستی و به جانم نقش گیسویت بماند

سر گذشتی بشنو از من، داشتم وقتی دلی
سالها شد در فرامش خانه مویت بماند

دی خرامان می گذشتی خلق بیدل مانده را
گریه ها پیشت روان شد، چشمها سویت بماند

مردن من بین که چون شب بازگشتم از درت
کالبد باز آمد و جان بر سر کویت بماند

گردنت آزاد باد و خون من در گردنم
چون به کشتن خو گرفتی و همان خویت بماند

رفت جان پر هوس تا بوسد ابروی ترا
هم در آن بوسیدن محراب ابرویت بماند

زان شبی کین سو گذشتی گیسوی مشکین کشان
تاکنون مستم که تو بگذشتی و بویت بماند

بو که باز آید دل و جان گرفتارم ز تو
از بدت گفتن زبان در کوی بدگویت بماند

این به گفتن راست می آید که خسرو، خوش بزی
چون زید بیچاره ای کز دیدن رویت بماند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۴۷

عاشقان نقل غمت با باده احمر خورند
گر چه غم تلخ است، بر یاد تو چون شکر خورند

رفت عمر و خارخار نخل بالایت نرفت
ای خوش آن مرغان کز آن شاخ جوانی برخورند

مرده آن قامتم کاندم که بخرامد به راه
مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند

روزها بگذشت و از ما یاد نامد در دلت
ای عفاک الله غم یاران ازین بهتر خورند

خون فرو خوردم، پس آنگه ساقیت گشتم، ازانک
چاشنی ناکرده شاهان شربتی کمتر خورند

گر مرادی نیست، باری طعنه هم چندین مزن
کس ندیده ست اینکه پیش از انگبین شکر خورند

ما ز بهر سوز هجرانیم، کی یابیم وصل
دوزخ آشامان چگونه شربت کوثر خورند

ای ترا خاری به پا نشکسته، کی دانی که چیست؟
جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند

سوی خسرو هان و هان بویی بیاری، ای صبا
هر کجا مستان به کوی بی غمی ساغر خورند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۴۸

شهسوارانی که فتح قلعه دین کرده اند
التماس همت از دلهای مسکین کرده اند

پاکبازان سر کوی خرابات فنا
در مقام سرفرازی خشت بالین کرده اند

سنگسار لعنت جاوید مر ابلیس را
از برای کوری چشمان خودبین کرده اند

آهوی چین را جگر در نافه سودا بسوخت
تا حدیث سنبل زلف تو در چین کرده اند

جلوه فرهاد بین کز غیرت آن خسروان
نام خود نقش نگین لعل شیرین کرده اند

حلقه زلف تو دارد هر شبی در گوش دل
گر چه او را حلقه ای از ماه و پروین کرده اند

زاهدان تسبیح می خوانند و خسرو نام دوست
ذکر هر کس آنچنان باشد که تلقین کرده اند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۴۹

عاشقان تو ز تو تا صبح در خونابه اند
گر چه بهتر مصلحت پیشت به لاغ و لابه اند

زار می نالند و مستانند، اگر جامی بود
گر چه هر شب تا سحر چون ماهیی برتابه اند

چنگ من ناله است می خون جگر و اصحاب تو
همنشین بربط و همزانوی قرابه اند

تا تو دست جود بگشادی، فلک بیکار ماند
اختران در هفت گنبد صورت گرمابه اند

آفت خسرو شدند این هر دو چشم و لاجرم
من ز شان در خون و شان از خویش در خونابه اند
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۶۵۰

چشمها را گوی کاین ناز و کرشمه کم کنند
ور نه ترسم عالمی را خسته و در هم کنند

هم شکاف جان کنند و هم بسی خون دل آب
شانه و آبی که زلفت را خم اندر خم کنند

مرهم از لبهات می جویم بدین جان فگار
وای بر ریشی که آن را از نمک مرهم کنند

بر درت عشاق خون گریند و رو و مو کنند
چون زنان از گرمی دل شعله ماتم کنند

چشم مشتاقانت از خون بسته گردد نی ز آب
باز نگشاید مگر بازش هم از خونم کنند

بند بر عاشق بدان ماند که باشد بر جگر
ناتوان را زحمت جانی و داغش هم کنند

دم که بر یادش بر آید باز در تن چون رود
وه بدین خواری چگونه یاد آن همدم کنند

ای صبا، آنان که دل سنگ اند، بهر ما بگوی
ما ز غم مردیم دل از بهر ما بی غم کنند

خسروا، جان دوست می داری، ز جانان دم مزن
شاهدان باید که کار شیرمردان کم کنند
     
  
صفحه  صفحه 65 از 219:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA