انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 219:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۵۸

ای شهسوار، نرم ترک ران سمند را
بین زیر پای دیده این مستمند را

تا مردمان ترنج نبرند و دست هم
یوسف رخا، کشیده ترک ران سمند را

سرو بلند را نرسد دست بر سرت
این دست کی رسد به تو سرو بلند را

پای گریزم از شکن گیسوی تو نیست
می کش چنانکه خواهی اسیر کمند را

چشم از تو دور، دانه دل گر ز تو بسوخت
از سوختن گریز نباشد سپند را

ز آمد شد خیال تو ترسم که بی غرض
قصاب پرورش نکند گوسفند را

پند کسم به دل ننشیند که دل ز شوق
پر شد چنانکه جای نماندست پند را

در عاشقی ملامت خسرو بود چنانک
بر ریش تازه داغ نهی دردمند را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۹

باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را
از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را

گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر
ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را

هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال
از کدامین سو نگهدارم من این ویرانه را

شمع گو در جان بگیر و سینه گو ز آتش بسوز
شمع از آنها نیست کو رحمت کند پروانه را

عمر بگذشت و حدیث درد ما آخر نشد
شب به آخر شد کنون کوته کنیم افسانه را

جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش
ما به بویی مست و ساقی پر دهد پیمانه را

آخر ای دل، وقتی اندر کوی ما کردی گذر؟
این چنین یکبارگی کردی فرامش خانه را

حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام
زانکه رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را

خسروست و سوز دل وز ذوق عالم بیخبر
مرغ آتشخواره کی لذت شناسد دانه را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۰

آورده ام شفیع دل زار خویش را
پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را

ای دوستی که هست خراش دلم ز تو
مرهم نمی دهی دل افگار خویش را

مردم که نازکی و گرانبار می شوی
جانم که بر تو می فگند بار خویش را

از رشک چشم خویش نبینم رخ تو من
تو هم مبین در آینه رخسار خویش را

آزاد بنده ای که به پایت فتاد و مرد
و آزاد کرد جان گرفتار خویش را

بنمای قد خویش که از بهر دیدنت
سر بر کنیم بخت نگونسار خویش را

سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل
از سر رواج ده روش کار خویش را

دشنامی از زبان توام می کند هوس
تعظیم کن به این قدری یار خویش را

چون خسرو از دو دیده خورد خون، سزد، اگر
سازد نمک دو چشم جگر خوار خویش را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۱

بشکافت غم این جان جگرخواره ما را
یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را

رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما را

گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه
زنهار بجویی دل آواره ما را

شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه
آه ار خبرستی بت عیاره ما را

روزی نکند یاد که شبهای جدایی
چون می گذرد عاشق بیچاره ما را

بوی جگر سوخته بگرفت همه کوی
آتش بزن این کلبه خونخواره ما را

دیدند سر شکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را

جز خسته و افگار نخواهد دل خسرو
خویی ست بدین بخت ستمگاره ما را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۲

باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما
نطع حریف پاک شد دامن چشم پاک ما

هر طرفی و قصه ای، ورچه که پوشم آستین
پرده رازکی شود دامن چاک چاک ما

شاهد مست بی خبر خفته، چه دارد آگهی
تا همه شب چه می رود بر دل دردناک ما

گر کشتیم به تیغ کش، نه به نمودن رخت
زانکه نباشد این قدر مرتبه هلاک ما

جان و دلی ست در تنم، بذل سگان خویش کن
تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما

ای که بکشتی از جفا خسرو مستمند را
پای وفا چه، ار گهی رنجه کنی به خاک ما
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۳

بس بود اینکه سوی خود راه دهی نسیم را
چشم زد خسان مکن عارض همچو سیم را

ما و نسیم صبحدم بوی تو و هلاک جان
نیست امید زیستن سوخته جحیم را

من به هوای یک سخن، تو همه تلخ بر زبان
چند نمک پراکنی این جگر دو نیم را

تو چو بهشت در نهان، ما و دلی و سوزشی
دوزخی از کجا خورد مائده نعیم را

من نه به خود شدم چنین شهره کویها، ولی
شد رخ نیکوان بلا عقل و دل سلیم را

شیفته رخ بتان باز کی آید از سخن
مست به گوش کی کند کن مکن حکیم را

عشق چو مرد را برد موی کشان به میکده
موی سفید ننگرد پیر سیه گلیم را

چون به خم شراب در غرقه بماند چون منی
هم ز شراب غسل ده دردکش قدیم را

قصه خسرو از درون گر به غزل برون دمد
دشنه سینه ها کند زمزمه ندیم را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۴

بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا

هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا

گویند ترک غم بگو، تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو، دیوانه را سامان کجا

از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا

می گفت با من هر زمان گر جان دهی، یابی امان
من می برم فرمان به جان، آن یار بی فرمان کجا

گفتم تویی اندر تنم یا هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم، گر آن تویی، پس جان کجا

گفتی صبوری پیش کن، مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن، من کردم، این و آن کجا

پیدا گرت بعد از مهی در کوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا

زین پیش با تو هر زمان می بودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان آن عهد و آن پیمان کجا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۵

برو، ای باد و پیش دیگران ده جلو بستان را
مرا بگذار تا می بینم آن سور خرامان را

گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد
اثر هر گه مگس در خواب ببیند شکرستان را

به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمی خواهم
که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را

سیه کردی سر خط تا نخوانم ناه حسنت
مرا بگذار تا باری ببوسم مهر عنوان را

مپرس ای دل که چون می باشد آخر جان غمناکت
که من دیریست کز یادش فرامش کرده ام جان را

زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست یک سنگی
که میرم هم در آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را

ورت بدنامی است از من، به یک غمزه بکش زارم
چرا بر خویش مشکل می کنی این کار آسان را

چو خواهی کشتن،ای جان،زینهار یک سخن بشنو
یک امروزی شفیع من کن آن لبهای خندان را

بدو گفتم که چون کشتی مراتر کن زبان باری
بگفت افتاد چون صیدم چه حاجت تیرباران را

نباشد دولتی زلف درازت را ازان بهتر
که روبد آستان قصر سلطان ابن سلطان را

خلیفه قطب دنیا آن مبارک شاه دین پرور
که او قطب یگانه ست، ار بود دو قطب دوران را

هنوز ایمان و دین بسیار غارت کردنی داری
مسلمانی بیاموز آن دو چشم نامسلمان را

پریشانی که من دارم ز زلفت هم مرا بادا
چگونه گوید این خسرو که آن زلف پریشان را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۶

برقع برافگن، ای پری، حسن بلاانگیز را
تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را

شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من
شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را

دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن
لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را

بگذشت کار از زیستن، خیز، ای طبیب خیره کش
بیمار مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را

پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نیاید سوختن خاشاک دودانگیز را

چون خاک گشتم در رهت، چون ایستادی نیستت
باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را

شد عشق جانم را بلا، بی غمزه چشم صنم
قصاب ما نامهربان چه جرم تیغ تیز را

عیاری ما را رسن دور است ازان کنگر، ولی
این اشک شبرو را بگو، آن ناله شب خیز را

بو کز زکوة حسن خودبینی به خسرو یک نظر
اینک شفیع آورده ام این دیده خونریز را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۷

بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را
بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را

یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو
رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را

خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم
دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را

تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو
آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را

گر آب چشمی نیستت باری کم از نظاره ای
این دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را

نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره ای
دوزخ مگر پخته کند این شعله های خام را

من عاشقم، ای پندگو، نبود گوارایم که تو
از عافیت شربت دهی جان بلا آشام را

زینسان که دل در عاشقی بگسست تقوی را رسن
نتوان لگام از شرع کرد این توسن بد رام را

گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم
چون چرخ خنجر می دهد در کشتنم بهرام را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 7 از 219:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA