انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 76 از 219:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۷۵۱


هر کسی گاه جوانی تگ و پویی دارد
گشت باغی و نشاط لب جویی دارد

کس نپرسد که کجایم من بی خانه و جای؟
هر خسی خاکی و هر سگ سر کویی دارد

دوست دارم خم گیسوی نکورویان را
وان کسی را که دلی در خم مویی دارد

کاشکی خاک شوم من به زمینی کانجا
ترک من گاه سواری تگ و پویی دارد

تا درونی نبود، محرم شوقی نشود
سوزش عود از آن است که بویی دارد

گر سرم دولت چوگانش نیرزد، باری
لذتی دارم از آن حال که گویی دارد

هان و هان تا نکند عمر به بستان ضایع
هر که در خانه تماشای نکویی دارد

عاشقان باده به جز کأس ملامت نخورند
کار مجنون است که سنگی و سبویی دارد

یارب این مذهب خورشید پرستی ز چه خاست؟
مگر آن است که چون روی تو رویی دارد

خسرو ار جان به غمت داد، ترا بادا عیش
چون تویی را چه غم، ار جان چو اویی دارد؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۵۲


چشم گردنده او با همه کس می گردد
چون رسد دور به من، خود به هوس می گردد

زلف کژباز تو بابنده به صد بوالعجبی
پیش می آید هر لحظه و پس می گردد

از پی آنکه بگیرد سگ شبگرد مرا
فتنه اندر سر زلف چو عسس می گردد

جان که پیرامن خال سیهت می بیند
عنکبوتی ست که بر گرد مگس می گردد

شام تا صبح خیال تو بگردد در چشم
کس نگوید که درین خانه چه کس می گردد؟

دم نقد از لب تو باد به دست است مرا
کز نفس می زید و نیم نفس می گردد

خسروا، چون تو گلی را چه کند، آنکه بر غم
همه چون باد به دنباله خس می گردد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۵۳


ای که از خاک درت دیده منور گردد
وصف روحت چو کنم، روح معطر گردد

دیده در زیر قدمهات نمی گرید، از آن
که مبادا کف پای تو به خون تر گردد

گوش بگرفت، چو بشنید رقیبت سخنم
گوش ابلیس چو قرآن شنود کر گردد

ناوکی بر دل ریشم فگن، ای دیده من
تا بود ریش درونم به برون سر گردد

ای بسا جان به سر کوی تو شد خون و هنوز
می رود تا به سر کوی تو محشر گردد

سازمش خون و به پیش سگت اندازم، اگر
بی جراحت ز سر کوی تو دل برگردد

اشک خسرو همه از خون جگر ساخته است
از قدمهات چو ریزم، همه گوهر گردد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۵۴


هر کسی سبزه و صحرا و گلستان خواهد
دل بیچاره ترا چون دل من آن خواهد

نیک تنگ آمدم از خود، ز پی کشتن من
خنده گو کز لب خونخوار تو فرمان خواهد

خواندیم از پی قربان چو به مهمانی وصل
آمدم اینک، اگر وصل تو قربان خواهد

چشم تو کشت مرا، غم دیت از دل طلبید
تیغ هندو کشد و تیغ مسلمان خواهد

در غم زلف تو دل می دهم و می ترسم
که نباید که مرا دل دهد و جان خواهد

رنجه شد دوش خیال تو به پرسیدن من
چشم را گو که ز من عذر فراوان خواهد

خواستم شب ز تو یک بوسه به جانی بخرم
شرمم آمد که چنین تحفه کس ارزان خواهد

حال خسرو ز غمت گشت پریشان، آری
عشق خوبان همه گر حال پریشان خواهد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۵۵


سرو در باغ اگر همچو تو موزون خیزد
ای بسا ناله که از بلبل مفتون خیزد

نیک بختی که تواند به تو دیدن هر روز
شادمان خسپد و بر طالع میمون خیزد

ساکنان سر کوی تو نباشند به هوش
کان زمینی ست که از وی همه مجنون خیزد

نیک خواهان به سر پند و من بدخو را
هر دم اندیشه و سودای دگرگون خیزد

صبرم از روی نگارین تو فرماید خلق
وه که این کار ز دست چو منی چون خیزد؟

سوز عشقم چو ز دل خواست، بگفتم به طبیب
گفت این علت از آنهاست که از خون خیزد

اشک خسرو همه خون است و حذر زین دریا
کاین نه موجی ست که از دجله و جیحون خیزد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۵۶


زلف تو زان گره سخت که بر جانم زد
دم باقی دو سه پیمانه که بتوانم زد

در دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم
کز سر ناز، یکی غمزه پنهانم زد

یار پیکان زد و من در هوس آن مردم
که زنم بوسه بران دست که پیکانم زد

ای اجل، آن قدری صبر کن امروز که من
لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد

دیدمش از پس عمری و همی مردم زار
تشنه در بادیه هجر که بارانم زد

خلق گویند بدینگونه چرایی، چه کنم؟
رهزنی آمد و راه دل ویرانم زد

نه من از خویش چنین سوخته خرمن شده ام
تو شدی شمع دل، آتش به جگر زانم زد

پادشه چوب خلیفه خورد و فخر کند
من درویش ز چوب تو که دربانم زد

بس نبوده ست پریشانی خسرو ز فلک
وه کجا هجر تو بر حال پریشانم زد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۵۷


من به یار خود و اغیار به خود می پیچد
مست در عشرت و هشیار به خود می پیچد

موی پیچیده بود گرد میانش دائم
عجبی نیست، بلی، مار به خود می پیچد

سر ز تاب رخت از زلف تو پیچیده، عجب
زانکه مو از اثر نار به خود می پیچد

هر سری از قدمت دور فتاد از سر درد
در تگاپوی چو دستار به خود می پیچد

من لبت می گزم و چشم تو در خشم، بلی
بوی حلواست که بیمار به خود می پیچد

فاش دین لبت از زلف چلیپای تو شد
زانکه از موی تو زنار به خود می پیچد

صفت موی تو خسرو چو به طومار نوشت
سبب آن است که طومار به خود می پیچد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۵۸


نشدش دل که دمی پهلوی ما بنشیند
گل هم آخر قدری پیش گیا بنشیند

جان من یاد کن آن را که به بوی چو تویی
همه شب بر گذر باد صبا بنشیند

کشی از غمزه، چه امید سلامت باشد
اندر آن سینه که آن تیر بلا بنشیند؟

از تو صد درد نهان دارم و بیرون ندهم
تا همان درد تو بر جای دوا بنشیند

ملک خوبیت فزون باد به عهدت، گر چه
فتنه یکدم نتواند که ز پا بنشیند

آب شد خون دلم، شانه کن آن زلف آخر
مگر آن موی پریشان تو جا بنشیند

تا بود باد جوانی به سر گلرویان
آتش سینه عاشق ز کجا بنشیند؟

خاک شد در ره تو دیده و آن بخت نبود
که ز ره گرد تو بر سینه ما بنشیند

جور می کن که سر از کوی وفا نتوان تافت
گر چه بر خسرو صد پاره جفا بنشیند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۵۹


اگر آن شاه دمی پیش گدا بنشیند
فتنه و غارت و خونریز و جفا بنشیند

گر بیابد به دعا عاشق و دلخسته وصال
سالها بر در خلوت به دعا بنشیند

چون قدم رنجه کند دوست به پرسیدن من
خانه تاریک و دلم تنگ، کجا بنشیند؟

خانه دیده برفتیم ز نقش همه پاک
تا خیال رخ آن ترک ختا بنشیند

جعد زلفین سمن سای تو در دور قمر
خضر وقت است که بر آب بقا بنشیند

سرو بستان که به قامت علم افراشته است
چون ببیند قدت از باد هوا بنشیند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۶۰


به سر من اگر آن طرفه پسر باز آید
عمر من هر چه برفته ست ز سر باز آید

زو نبودم به نظر قانع و می کردم ناز
کار من کاش کنون هم به نظر باز آید

ماه من رفت که از حسن به شکلی دگر است
وه که ماهی برود، شکل دگر باز آید

هوش و دل رفت، به جان آمدنش می خواهم
چه کنم؟ چیزی ازان رفته مگر باز آید

برو، ای صورت آن چشم که در چشم منی
که نرفته ست ز کویش ز سفر باز آید

دیده چندان به کف پای سفیدش مالم
که سیاهش کنم از مالش، اگر باز آید

طرفه تیریست که بر سینه زند هجرانش
کز جگر بگذرد و هم به جگر باز آید

گاه گربه رسد آبم به کمر، باز رود
باز چون گریه کنم تا به کمر باز آید

خبری هم نفرستاد که گر باز رود
خسرو بی خبر، آخر به خبر باز آید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 76 از 219:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA