انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 219:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۶۸

پرده عاشقان درد پرده کند چو روی را
هر طرفی دلی فتد شانه کند چو موی را

دل که ز خلق می برد نیست برای مردمی
طعمه فراخ می کند بهر سگان کوی را

وه که نداری آگهی از دل بی قرار ما
چند به باد بر دهی طره مشکبوی را

بر سر پای بود جان ناز و کرشمه های تو
داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را

روی به ما کن و مکن دیده ما و خاک در
سجده رواست هر طرف قبله چار سوی را

گر چه غبار عاشقان می ننشیند از درت
دور مکن بدین گنه جان بهانه جوی را

هر چه که بیش بینمت تیره تر است روز من
منت آینه منه بخت سیاه روی را

قصه ما مگر کنون آب دو دیده گویدت
زانکه ببست حیرتت حقه گفت و گوی را

دارم امید خنده ای، بو که بگنجدم سخن
تنگ مگیر بیش از این پسته تنگ خوی را

خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش
واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۹

بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یاربها

خوش آن شبهاکه پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش
جهانم می شود تاریک چون یاد آرم آن شبها

همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سوره نون والقلم خوانان به مکتبها

چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه می کند شبها

بیا، ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
به کویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها

اگر چه دل بدزدیدی و جان، اینک نگر حالم
چه نیکو آمد آن خنده، درین دیده ازان لبها

مرنج از بهر جان، خسرو، اگر چه می کشد یارت
که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۰

چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا

رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا

کسان به کوی تو پندم دهند و در جایی
که دیده روی تو بیند، چه جای پند آنجا

به خانه تو همه روز بامداد بود
که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا

به شانه شست تو می بافت زلف چون زنجیر
مگیر سخت که دیوانه ایست چند آن جا

کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم
رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا

ز زلفش آمدی، ای باد، حال دلها چیست؟
چگونه اند اسیران مستمند آنجا

بر آستان تو هر کس به رحمتی مخصوص
مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۱

جانا، به پرسش یاد کن روزی من گم بوده را
آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را

ناخوانده سویت آمدم، ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را

رفتی همانا وه که من زنده بمانم در غمت
یارب، کجا یابم دگر آن صبر وقتی بوده را

باز آی و بنشین ساعتی، آخر چه کم خواهد شدن
گر شاد گردانی دمی یاران غم فرموده را

کشتی مرا و نیستم غم جز غم نادیدنت
گر می توانی باز بخش این جان نابخشوده را

ناصح به ترک گلرخان تا چند پندم می دهی
چون خارخارم به نشد، بگذار این بیهوده را

پیموده ساقی در قدح بیهوشی عشاق را
گویی فزون با بنده داد آن ساغر پیموده را

دستی بسودم بر لبت، تلخی بگفتی چیست این؟
کز زهر دادی چاشنی چندین نبات سوده را

سودای خسرو هر شبی پایان ندارد هیچ گه
آخر گره بر زن یکی آن جعد ناپیموده را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۲

چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را
گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را

تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا
که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را

نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت
بسنده ست آنکه بوسم گه گهی دیوار بیرون را

دل من نامه در دست و خون دیده عنوانش
بس از غمازی عنوان برون بر حال مضمون را

شب آمد روز عیشم را و من با سوخته جانی
همی جویم چراغ افروخته آن روز میمون را

نه شبهای من بد روز از اینسان ست بی پایان
ولی یارب، مبادا روز نیک آن زلف شبگون را

تو آن مرغی که آزادی و در دامی نیفتادی
سزد، گر شکرگویی روز و شب بخت همایون را

چو لیلی بیند آن مجنون شراب از خون خود نوشد
به از سنگ ستمگاران نباشد نقل مجنون را

همه کس فتنه شد بر گفته خسرو مگر چشمت
اثر در جاودان هرگز نباشد سحر و افسون را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۳

چه اقبال است این رب که دولت داده رو ما را
که در کوی فراموشان گذر شد یار زیبا را

کمر بند من آمد نزد من خنده زنان امشب
توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را

بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع
بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را

به تشویق دهل رنجه مشو، ای نوبتی، امشب
که خفتن در بر یار است بیداران شبها را

تماشا می کنم این قد، قیامت می کند، یارب
که خواهم تا قیامت یاد کردن این تماشا را

کجاها بودی، ای گلبرگ خندان، راست گو با من
که چون چپ داده ای امروز گلرویان رعنا را

رسیدی همچو شاخ گل کدامین باد آوردت
که هرگز می نپرسیدی به یک شاخ گلی ما را

تویی با من، معاذالله ز تو کی آید این یاری
منم با تو، عفاک الله مرا کی باشد این یارا

چه گویی خسروا، چندین حدیث وصل نابوده
خیال است این که ره دادی به سوی خویش سودا را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۴

دیوانه می کنی دل و جان خراب را
مشکن به ناز سلسله مشک ناب را

بی جرم اگر چه ریختن خون بود و بال
تو خون من بریز ز بهر ثواب را

بوی وصال در خور این روزگار نیست
ضایع مکن به دلق گدایان گلاب را

ای عشق، شغل تو چو به من ناکسی رسید
آخر کسی نماند چهان خراب را

از چاشنی درد جدایی چه آگهند
یک شب کسان که تلخ نکردند خواب را

طوفان فشان به دیده و قحط وفا به دهر
تقویم حکم کی کند این فتح باب را

تا گفتمش بکش، ز مژه تیغ رانده بود
ما بنده ایم غمزه حاضر جواب را

گر خاطرش به کشتن بیچارگان خوش است
یارب که یار ناوک او کن صواب را

آفت جمال شاهد و ساقی ست بیهده
بدنام کرده اند به مستی شراب را

خونابه می چکاندم از گریه سوز دل
خوش گریه ایست بر سر آتش کباب را

خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت
آری سفال گرم به جوش آرد آب را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۵

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا

به تاراج عزیزان زلف تو عیارییی دارد
به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا

رخت تازه ست و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خاره ست و بهر کشتن من خاره تر بادا

گر ای زهد، دعای خیر می گویی مرا این گو
که آن آواره از کوی بتان آواره تر بادا

همه گویند کز خونخواریش خلقی به جان آمد
من این گویم که بهر جان من خونخواره تر بادا

دل من پاره گشت از غم نه زانگونه که به گردد
وگر جانان بدین شاد است، یارب، پاره تر بادا

چو باتر دامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۶

رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را

تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را

پاسنگ خویش بودم در گوشه صبوری
بادی ز سویت آمد اندر ربود ما را

هر روز در شب غم خوش می کند سرایم
آن دیدنی که اول خوش می نمود ما را

از خاک هستی ما گرد عدم برآمد
ای کاشکی نبودی ننگ وجود ما را

ممکن نگشت توبه ما را ز روی خوبان
گیتی به محنت و غم چند آزمود ما را

امروز کو که بیند سر مست و بت پرستم
آن کو به نیکنامی دی می ستود ما را

تیغی ز درد باید محنت زدای عاشق
کز صیقل محبت نتوان زدود ما را

خسرو چو نیست زآنهاکز تو برد به کشتن
این پندهای رسمی دادن چه سود ما را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۷

رخت صبوری تمام سوخته شد سینه را
شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را

غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پیش که پاره کنم وای من این سینه را

رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی
آب به سیری مده تشنه دیرینه را

توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی
باز همان حال شد احمد پارینه را

من چو ز سر خواستم، چشم تو پیکار جست
خنجر نو ده به دست ترک کهن کینه را

صوفی ما شد خراب دوش به یک بانگ چنگ
پیش بریشم کشید خرقه پشمینه را

بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسی
روی سیاه مراست عیب تو آیینه را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 219:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA