ارسالها: 6368
#841
Posted: 30 Aug 2014 16:25
شمارهٔ ۸۴۱
رندان پاکباز که از خود بریده اند
در هر چه هست حسن دلارام دیده اند
خودبین نیند، زان همه چون چشم مرده اند
روشندل اند، از آن همه چون نور دیده اند
چون رهروان ز منزل هستی گذشته اند
بی خویش رفته اند و به مقصد رسیده اند
آزاد گشته اند به کلی ز هر دو کون
وز جان و دل غلامی جانان خریده اند
باغم نشسته اند وز شادی گذشته اند
از تن رمیده اند و به جان آرمیده اند
از گفتگوی نیک و بد خلق رسته اند
تا مرحبایی از لب دلبر شنیده اند
خسرو، چه گویی از خم ساقی، من کزان
جام از شراب ساقی وحدت کشیده اند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#842
Posted: 30 Aug 2014 16:26
شمارهٔ ۸۴۲
لعل شکروشت که به جلاب شسته اند
گویی پیاله را به می ناب شسته اند
در چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
هر گه که خوی همی کند آن عارض چو ماه
خورشید گوییا که به هفت آب شسته اند
بشکسته اند توبه به عهد تو آن کسان
کز آب دیده منبر و محراب شسته اند
دست از تو می نشویم و از غم تمام خلق
دست از من شکسته بی تاب شسته اند
از تشنگی بسوختم، ای دیده، شربتی
آخر از آن دو لب که به جلاب شسته اند
خسرو، کسان که غمزه زنان را دهند پند
از خون میش دشنه قصاب شسته اند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#843
Posted: 30 Aug 2014 16:26
شمارهٔ ۸۴۳
اهل خرد که دل به جهان در نبسته اند
زان است کز وی آرزویی برنبسته اند
دل را فراخ کن ز پی صید آسمان
زیرا ملک به دام کبوتر نبسته اند
راه ار دراز، رخش ترا پی نکرده اند
نخل ار بلند مرغ ترا پر نبسته اند
جای خرانست آخور رنگین روزگار
عیسی و شان بر آخور او خر نبسته اند
در کار خواجگان چه شوی غرق در گهر؟
کاین خانه گل است و به گوهر نبسته اند
تیغ تو زیوریست، چه خصمی همی کشی؟
بفگن که اهل معرکه زیور نبسته اند
خست سر تو کرد نگون پیش ناکسان
ورنه ز چرخ نقش تو کمتر نبسته اند
منت منه بداده که بخشنده ایزد است
چون رزق را به روی کسی در نبسته اند
خسرو زبان کاذب خود را صفت مکن
شمشیر چوب را کمر زر نبسته اند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#844
Posted: 30 Aug 2014 16:27
شمارهٔ ۸۴۴
آن رهروان که گام به صدق و صفا زنند
دل را سرای پرده برون زین سرا بزنند
مردان راه زان قدم صدق یافتند
تا هر دو کون را لگدی بر قفا زنند
جان کندن است این زدن دست و پا به حرص
آری به گاه کندن جان دست و پا زنند
بسیار بهترند ز پیران زرپرست
حیله گران که دست به ورد و دعا زنند
وقتی به زرق، اگر به دعا خورده می دهیم
شاید، اگر ز خاک سیاهش دوا زنند
سحر و فسونست از پی تسخیر میر و شاه
حقا که واجب است که بر روی ما زنند
آنان که عقل شان نکند حرص را سزا
بهر چه پای مورچه بر اژدها زنند؟
خسرو خوش آن کسان که فروزند شمع عیش
و آتش درین فریبگه پر بلا زنند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#845
Posted: 30 Aug 2014 16:32
شمارهٔ ۸۴۵
دریاب کز فراق تو جانم به لب رسید
در آرزوی روی تو روزم به شب رسید
روزم به غم گذشت و شبم تا چسان رود؟
روزی عجب گذشت و شبی بوالعجب رسید
باز آی تا به بوسه فشانم به پای تو
کز عشق پای بوس تو جانم به لب رسید
زین پس به جان غمزدگان از کجا رسد؟
کان رفته بازگشت و زمان طرب رسید
خسرو ندیده بود ادب روزگار هیچ
اینک ز حادثات جهانش ادب رسید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#846
Posted: 30 Aug 2014 16:34
شمارهٔ ۸۴۶
باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید
دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید
گفتم به مغز شست غمت، باورم نداشت
مغزم به تیزی مژه از استخوان کشید
دل دوش می پرید که من مرغ زیرکم
آمد، به دام زلف خودش موکشان کشید
بتوان کشید تافتگی های زلف او
لیکن چو تیر غمزه زند چون توان کشید
بالا کشید زلف و دلم کی رسد به من
کو را به بام برد و ز ته نردبان کشید
گیرم عنان صبر ز دستش، و لیک صبر
خود رفت آنچنان که نخواهد عنان کشید
خسرو ز گلرخان به دم سرد مبتلاست
چون بلبلی که زحمت باد خزان کشید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#847
Posted: 30 Aug 2014 16:34
شمارهٔ ۸۴۷
ای از فروغ روی تو خورشید رو سفید
شب را به جنب طره تو گشته مو سفید
خط بر میار تا نشود روز ما سیاه
آن روی در خور است چنان باش کو سفید
با من چو وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس روی او سفید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سفید
در آرزوی آنکه جوانی بود مقیم
بسیار کرده ایم درین فکر مو سفید
جز در ختا و هند بیاض سواد من
خسرو میان نظم سیاهی مجو سفید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#848
Posted: 30 Aug 2014 16:35
شمارهٔ ۸۴۸
باد آمد و ز گمشده من خبر نداد
زان رو غباری از پی این چشم تر نداد
آمد بهار و تازه وتر شد گل و صبا
زان سرو نوجوان خبر تازه بر نداد
خوشوقت بادکش گذری هست از آن طرف
هر چند دور مانده ما را خبر نداد
من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن
بویی ز بهر من به نسیم سحر نداد
مردم ز بهر دیدن سیرش، دریغ داشت
دستوریم همم ز پی یک نظر نداد
گفتم، چگونه می کشی و زنده می کنی؟
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
دل برد، گر نداد، نه جای شکایت است
کالای خویش را چه توان کرد، اگر نداد
بگذار تا به قحط وفا جان دهم، ازآنک
تخم وفا که کاشته بودیم بر نداد
دور از درت به کنج فراق تو بنده سر
بنهاد و آستان ترا درد سر نداد
نادیدنت بس است سزا دیده را که او
در راه عشق توشه ما جز جگر نداد
آمد به روی آب همه راز ما ز چشم
ما را کجاست گریه خسرو که در نداد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#849
Posted: 30 Aug 2014 16:37
شمارهٔ ۸۴۹
دل جز ترا به سینه درون جایگه نداد
وین مملکت زمانه به خورشید و مه نداد
آبش مباد ریخته، هر چند زان زنخ
صد تشنه را بکشت که آبی ز چه نداد
صوفی که خاک نیست سرش در ره بتان
گفتش به سر زنید که پیرش کله نداد
دیدن به خواب هست گنه، لیک دوزخی ست
آن کس که در جمال تو داد گنه نداد
شرمنده از هلاکت خسرو مشو، چه شد
یک جانت بیش داد، سه و چار و ده نداد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#850
Posted: 30 Aug 2014 16:38
شمارهٔ ۸۵۰
دل بی رخ تو در گل و گلشن نه ایستاد
خاطر به سوی لاله و سوسن نه ایستاد
دامن کشان به نازکشی تا روان شدی
یک پای اهل زهد به دامن نه ایستاد
عاشق جهان گرفت که تاب رخت نداشت
بلبل به دشت رفت و به گلشن نه ایستاد
بین سخت جانیم که چسان می زیم هنوز؟
تیر مژه به دل که بر آهن نه ایستاد
ای دیده، آب خویش نگهدار بعد ازین
کاتش به ده رسید و به خرمن نه ایستاد
گویند منگرش، مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نه ایستاد
گویند منگرش، مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نه ایستاد
از آه بنده دیده همسایگان تهی
کم خشک شد که دیده به روزن نه ایستاد
من جامه چون قبا نکنم کز فغان من
یک جامه درست به یک تن نه ایستاد
خسرو به راه عشق سلامت مجو، از آنک
تیغی ست این که بر سر گردن نه ایستاد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...