انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 219:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۷۸

رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته داد به من بوی دلستان مرا

بخفت نرگس و فریاد کم کن، ای بلبل
کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا

صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب
به گل نمود که بنگر خط روان مرا

مرا گذر به گلستان بس است، لیک چه سود
که سوی من گذری نیست گلستان مرا

گمان همی بردم کز فراق او بزیم
غم نهفته یقین می کند گمان مرا

نشان نماند ز نقشم، کجاست عارض او
که در کشد قلم این نقش بی نشان مرا

فغان من ز کجا بشنود به گوش آن شوخ
که خود نمی شنود گوش من فغان مرا

پرید جانب او مرغ روح و با من گفت
که من شدم، تو نگهدار آشیان مرا

خوش آن دمی که در آید سپیده دم ز درم
پر از ستاره و مه ساخت خانمان مرا

سرم برید و به دستم نهاد و راه نمود
که خیز و زو سر خود گیر و بخش جان مرا

نهاد بر لب من لب، نماند جای سخن
که مهر کرد به انگشتری دهان مرا

رو، ای صبا و بگو سرو رفته را، باز آی
به نوبهار بدل کن یکی خزان مرا

اسیر زلف ویم با خودم ببر، ای باد
وگرنه زاغ برد با تو استخوان مرا

ز رفتن تو به جان آمدم، نمی دانم
که رفتنت ز کجا خاست بهر جان مرا

دل شکسته خسرو به جانب تو شتافت
غریب نیست، نگهدار میهمان مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷۹

شبم خیال تو بس، با قمر چه کار مرا
من و چو کوه شبی، با سحر چه کار مرا

من آستان تو بوسم، حدیث لب نکنم
چو من به خاک خوشم، با شکر چه کار مرا

نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک ره
ز دور سنگ خورم، با گهر چه کار مرا

پدر بزاد مرا بهر آن که تو کشیم
وگرنه با چو تو زیبا پسر، چه کار مرا

اگر قضاست که میرم به عشق تو، آری
به کارهای قضا و قدر چه کار مرا

به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند
من و غم تو، به کار دگر چه کار مرا

طلاق داده دل و عقل و هوش را، خسرو
به گشت کوی تو با این حشر چه کار مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۰

عشق از پی جان گرفت ما را
خلقی به زبان گرفت ما را

خرسند به عافیت نبودیم
اینک حق آن گرفت ما را

سرو قد او به ناز و فتنه
هر لحظه روان گرفت ما را

ای دیده، چه ریزی از برون آب؟
کاین شعله به جان گرفت ما را

همچون کایینه گیرد آتش
عشق تو چنان گرفت ما را

ای خواب، برو که باز امشب
سودای فلان گرفت ما را

گویند که مرگ طرفه خوابی ست
این خواب گران گرفت ما را

ترسم که برون برد ز عالم
این غم که عنان گرفت ما را

خندید بر اهل درد خسرو
درد دل شان گرفت ما را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۱

گر چه بر بود عقل و دین مرا
بد مگویید نازنین مرا

گوشش از بار در گران گشته ست
نشنود ناله حزین مرا

آخر، ای باغبان، یکی بنمای
به من آن سرو راستین مرا

کرمی می کند رقیب خنک
که بسوزد دل غمین مرا

عشق در کار خوبرویان کن
زهد و تقوی و کفر و دین مرا

دست در گل همی زنم، لیکن
خار می گیرد آستین مرا

چشم من بود بر نگین دهانش
داد انگشتری نگین مرا

سوخته بینمش، اگر اثریست
در سحر آه آتشین مرا

خسروا، بگذر از سرم که ز اشک
بیم غرق است همنشین مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۲

سری دارم که سامان نیست او را
به دل دردی که درمان نیست او را

به راه انتظارم هست چشمی
که خوابی هم پریشان نیست او را

به عشق از گریه هم ماندم، چه گیرم؟
بر از کشتی که باران نیست او را

فرامش کرد عمرم روز را، زانک
شبی دارم که پایان نیست او را

ترا ملکیست، ای سلطان دلها
که جز دلهای ویران نیست او را

خطت نوخیز و لب ساده از آنست
خوش آن مضمون که عنوان نیست او را

رخی داری یگانه در نکویی
که ثانی ماه تابان نیست او را

کدامین مور خطت را که در حسن
بها ملک سلیمان نیست او را

ز خسرو رو مپیچ، ار گشت ناچیز
خیالی هست، اگر جان نیست او را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۳

گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را
آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را

غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر
دانی که هست آخر جانی هر آدمی را

آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم
روح اللهم نباید از بهر همدمی را

از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم
زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را

از شاخ عیش ما را برگی نماند برجا
گویی خزان در آمد گلزار خرمی را

با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را
ما را نیافریدند از بهر بی غمی را

زان ره که تو گذشتی چون سرو خوش خرامان
خسرو به یاد پایت می بوسد آن زمی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۴

گذشت آرزو از حد به پای بوس تو ما را
سلام مردم چشمم که گوید آن کف پا را

تو می روی و ز هر سو کرشمه می چکد از تو
که داد این روش و شکل سرو سبز قبا را

مراست یاد جمالت به دل چنانکه به دیده
خیال خوان کریمان به روز فاقه گدا را

برون خرام دمی تا برآورند شهادت
چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را

سخن ز خواستن خط مشکبار تو گفتم
بخاست موی براندام آهوان ختا را

چو در جفات بمیرم، بخوانی آنچه نوشتم
بر آستان تو از خون دیده حرف وفا را

فلک که می برد از تیغ بندبند عزیزان
گمان مبر که رساند بهم دو یار جدا را

دران مبین تو که شور است آب دیده عاشق
که پرورش جز از این آب نیست مهرگیا را

صبا نسیم تو آورد و تازه شد دل خسرو
چنین گلی نشکفته ست هیچگاه صبا را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۵

من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را
تا نکنی ملامتی غمزه کینه توز را

دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد
چند به ناکسان دهی سلسله رموز را

گویم وصل، گوییم رو که هنوز چند گه
وای که چون برون برم از دلت این هنوز را

قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی
سنگتراش کی خرد گوهر شب فروز را

ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا
نقل معاشران کنم این دل خام سوز را

بس که ز آه ناکسان تیره شده ست روز من
نیست دو دیده بنگرم این شب تیره روز را

جان چو خسروی و بس زخم تو وه که برکسی
باری اگر همی زنی تیر درونه دوز را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۶

من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسپد کسی کش می خلد در سینه عقربها

همه شب در تب غم می پزم با زلف او حالی
چه سوداهاست این یارب که با خود می پزم شبها

گهی غم می خورم گه خون و می سوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها

چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی
چنین کز یاربم می خیزد از هر خانه یاربها

دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به خون دیده دشنامی که نشنیدم ازان لبها

ز خون دل وضو سازم، چو آرم سوی او سجده
بود عشاق را، آری، بسی زینگونه مذهبها

به ناله آن نوای بار بد برمی کشد خسرو
که جانها پای کوبان می جهد بیرون ز قالبها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷

نازکیی که دیده ام آن رخ همچو لاله را
سوزم و بر نیاورم پیش وی آه و ناله را

تا چو سگان فغان کنند از رخش اهل نه فلک
ساخت مه چهارده آن بت هجده ساله را

عقل نماند در سری، صبر نماند در دلی
برگل و لاله کس چنین کژ ننهد کلاله را

سوخته رخت اگر سوی چمن گذر کند
در دل خود گمان برد شعله گرم لاله را

بوسه اگر همی دهی، بر لب خود حواله کن
رشوت تست جان من از پی این حواله را

من به نظاره ای خوشم، وصل چه حد من بود
حوصله مگس مدان کو بخورد نواله را

دل خط و وام دادمت، هوش و خرد سپردمت
جانست هنوز دادنی، پاره مکن قباله را

تو ز پیاله می خوری من همه خون که دمبدم
حق لبم همی دهی از لب خود پیاله را

دل که فسرده تر بود هم به گدازش آورد
ناله خسروش چنان کاتش تیز ژاله را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 9 از 219:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA