انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 31:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸


ای چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر

وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت
تا زنده شب تیره پس روز منور

هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت
آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور

من قول جهان را به ره چشم شنودم
نشگفت که بسیار بود قول مبصر

قولی به قلم گوید گویا به کتابت
قولی به زفان گوید مشروح و مفسر

مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو
مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر

گر قول مزور سخنی باشد کان را
گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر

پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند
کاین دهر همی گوید هموار و مستر

وز حق جز از حق نزاده‌است و نزاید
وین قاعده زی عقل درست است و مقرر

پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند
فرزند دروغند و مزور همه یکسر

زین است تراکیب نبات و حیوان پاک
بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر

ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن
صورت گر علوی و لطیف است بدو در

صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک
صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر

یک جوهر ترکیب دهنده‌است و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور

زنده نشد این سفلی الا که به صورت
پس صورت جان است در این جسم محضر

ور عاریتی بود بر این سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر

وان گوهر کو زنده به ذات است نمیرد
پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر

ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم
مانندهٔ قصری شده پرنور و معنبر

بی‌بهره چرا مانده‌است این جان تو زین تن
بی‌دانش و تمییز همانند یکی خر؟

دانی که چو فر تن تو صورت جسمی است
جز صورت علمی نبود جان تو را فر

بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بی‌مر در این حصن مدور

وانگاه در این حصن تو را حجر گکی داد
آراسته و ساخته به اندازه و در خور

بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب
بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر

هر گه که تو را باید در حجر گک خویش
یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در

فرمان بر و بنده‌است تو را حجر گک تو
خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر

این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را
تا هردو گهر داد بیابند ز داور

چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی
بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر

بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش
امروز که در حجره مقیمی و مجاور

بنگر که کجا می‌روی، ای رفته چهل سال
زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر

عمر تو نبینی که یکی راه دراز است
دنیات بدین سر بر و عقبیت بدان سر؟

آنی تو که یک میل همی رفت نیاری
بی‌توشه و بی‌رهبری از شهر به کردر

کوتوشه و کورهبرت، ای رفته چهل سال
چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر؟

بنگر که همی بری راهی که درو نیست
آسایش را روی نه در خواب و نه در خور

بنگر که همی سخت شتابی سوی جائی
کان یابی آنجای که برگیری از ایدر

هر چیز که بایدت در این راه بیابی
هر چند روان است درو لشکر بی‌مر

زنهار که طرار در این راه فراخ است
چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر

پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت
کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر

این گوید «بر راه منم از پس من رو»
وان گوید «طباخ منم توشه ز من خر»

شاید که بگریند بر آن دین که بدو در
فرند نبی را بکشد از قبل زر

شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش
آنند که دارند کتاب حیل از بر

گر فقه بود حیلت و، محتال فقیه است
جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر

ور یار رسول است کشندهٔ پسر او
پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر

بندیش از این امت بدبخت که یکسر
گشتند همه کور ز شومی‌ی گنه و، کر

جز کر نشود پیش سخن‌گوی غنوده
جز کور کند پیش خر و، شیر موخر؟

بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود
بودند همه چون خر و او بود غضنفر

آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت
بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر

دیوانه بود آنکه کله دارد در پای
وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر

بودند همه موزه و نعلین، علی بود
بر تارک سادات جهان یکسره افسر

میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت
بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر

برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت
زان برگ همی بوی و از آن یار همی خور

او بود درختی که همی بیعت کردند
زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر

و امروز ازو شاخی پربار به جای است
با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر

بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را
فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر

زیر قلم حجت او حکمت ادریس
خاک قدم استر او تاج سکندر

در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پر نور
افلاک منور شد و آفاق معطر

از لشکر زنگیس رخ روز مقیر
وز لشکر رومیش شب تیره مقمر

میراث رسیده است بدو عالم و مردم
از جد شریف و پدرش احمد و حیدر

شمشیر و سخن معجز اویند جهان را
وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر

بندهٔ سخن اویند احرار خود امروز
فرداش ببند آیند اوباش به خنجر

او را طلب و بر ره او رو که نشسته است
جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر

وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر،
داروی دل گمره و افسون محیر

وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم
اندر ره دین عاجز و بی‌توشه و رهبر

بسیار گشادند به پیشم در دعوی
دعوی‌ها چون کوه و معانیش کم از ذر

بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند
مانندهٔ مرغی است که او را نبود پر

با بانگ یکی باشد بی‌معنی گفتار
بی‌بوی یکی باشد خاکستر و عنبر

تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ
نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر

رفتم به در آنکه بدیل است جهان را
از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر

آن کس که زمینی بجز از درگه عالیش
امروز به جمع حکما نیست مشجر

قبلهٔ علما یکسر مستنصر بالله
فخر بشر و حاصل این چرخ مدور

وز جهل بنالیدم در مجلس علمش
عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر

بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف و مشهر

وانگاه مرا بنمود این خط الهی
مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر

تا راه بدید این دل گمراه و به جودش
بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر

بنمود مرا راه علوم قدما پاک
وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر

بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
گر فکرت سقراط بود پر کبوتر

اقوال مرا گر نبود باورت، این قول
اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر

تا هیچ کسی دیدی کایات قران را
جز من به خط ایزد بنمود مسطر

در نفس من این علم عطائی است الهی
معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر

آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر

بندیش که مردم همه بنده به چه روی است
تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر

دین گیر که از بی‌دینی بنده شده‌ستند
پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر

گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر

مولای خداوند جهان باشی و چون من
زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در

ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش
بندهٔ می و طنبور و ندیم لب ساغر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹


این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار
زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار

همواره سیه سرش ببرند از ایراک
هم صورت مار است و ببرند سر مار

تا سرش نبری نکند قصد برفتن
چون سرش بریدی برود سر به نگونسار

چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن
این زاب شود زنده و زاتش بمرد زار

جز کز سیب دوستی آب جدا نیست
این زرد سیه سار از آن زرد سیه سار

هر چند که زرد است سخنهاش سیاه است
گرچه سخن خلق سیه نیست به گفتار

گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار

مرغی است ولیکن عجبی مرغی ازیراک
خوردنش همه قار است رفتنش به منقار

مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند
در جنبش او عقل تو را مردم هشیار

تیری است که در رفتن سوفارش به پیش است
هر چند که هر تیر سپس دارد سوفار


گلزار کند رفتن او عارض دفتر
آنگه که برون آید از آن کوفته گلزار
اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست
در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار

دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز
واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار

در دست خردمند همه حکمت گوید
جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار

هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد
جز کایزد دادار و پیام‌آور مختار

در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است
بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار

تا در نزنی سرش به گل بار نیارد
زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار

غاری است مر او را عجبی بادرو در بند
خفتنش نباشد همه الا که در آن غار

چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا
بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار

راز دل دانا بجز او خلق نداند
زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار

راز دل من یکسره، باری، همه با اوست
زیرا بس امین است و سخن‌دار و بی‌آزار

ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن
انگشت خردمند تو را مرکب رهوار

دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار

من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه کار و بیاوار

دیبای تو بسیار به از دیبهٔ رومی
هرچند که دیبای تو را نیست خریدار

چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند
جو را بگزیند خر به لولوی شهوار

دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان
فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار

این تیره و بی نور تن امروز به جان است
آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار

همسایه نیک است تن تیره‌ات را جان
همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار

هرچند خلنده است، چو همسایهٔ خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار

شاید که به جان تنت شریف است ازیراک
خوش بوی بود کلبهٔ همسایهٔ عطار

جلدی و زبان‌آور و عیار ازیراک
جلد است تو را جان و زبان‌آور و عیار

از هر چه سبو پرکنی از سر وز پهلوش
آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار

بر خوی ملک باشد در شهر رعیت
پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار

از جان و تنت ناید الا که همه خیر
چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار

تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد
بی‌سیم نیاید درم و بی‌زر دینار

بی‌علم عمل چون درم قلب بود، زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار

چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است
بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟

وانکو نکند طاعت علمش نبود علم
زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار

جامه است مثل طاعت و آهار برو علم
چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟

دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است
چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار

بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است
بی طاعت دانا نبود هرگز دیار

در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن
آباد بدین است چنین گنبد دوار

وز طاعت خورشید همی روز و شب آید
کوسوی خرد علت روز است و شب تار

وین ابر خداوند جهان را به هوا بر
بنده‌است و مطیع است به باریدن امطار

بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است
عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار

یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند
کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار

در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب
روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار

امروز پر از خواب و خمار است سر تو
آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار

بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار

بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم
فردا نخوری بار مگر انده و تیمار

این خلق بکردند به یک ره چو ستوران
روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار!

ای آنکه تو را یار نبوده‌است و نباشد
بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار

در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده‌است مرا یار و نگهدار
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰


اصل نفع و ضر و مایهٔ خوب و زشت و خیر و شر
نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر

اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد
جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟

خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته
زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر

ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی
لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر

جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر؟

گر نه‌ای مست از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسپت، ای پسر

گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن
جهل گر است ای پسر پرهیز کن زین زشت‌گر

جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند
گر چه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر

نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من
صورت مردم همی بینم تو را و فعل خر

جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی
چون بیازاری مرا؟ یا نیستی مردم مگر؟

گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر

نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است
پس تو چون بی‌نفع و خیری بل همه شری و ضر؟

تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد
جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر

پیش جان تو سپر کرده‌است یزدان تنت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟

خواب و خور کار تن تیره است، تو مر جانت را
چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟

مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان
چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر

گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین
همبر است امروز ناچار آن جوین با آن شکر

داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او
یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر

جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی
گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر

مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس
مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر

تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر

جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل
چون درختی که‌ش عمل برگ است و از علم است بر

جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک
بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر

گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر

مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای
می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور

بر فلک بی‌پا و پر دانی که نتوانی شدن
پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟

از حریصی‌ی کار دنیا می‌نپردازی همی
خانه بس تنگ است و تاری می‌نبینی راه در

خاک را بر زر گزیده‌ستی چو نادانان ازانک
خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر

همچو کرم سرکه‌ای ناگه زشیرین انگبین
با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟

بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را
خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بی‌بصر

جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن
چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر

همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی
زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر

ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند
دل نبندد هوشیار اندر سرای ره‌گذر

زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال
تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر

دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای
زیب و فرم پاک برده‌است اینچنین بی زیب و فر

نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک
همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر

کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است
کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر

نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم
جانور فرزند ناید هرگز از بی‌جان پدر

نیست جز دولاب گردون چون به گشتن‌های خویش
آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر

وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست
کاین ز بهر تو همی گردد چنین بی‌حد و مر

مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگر است
مختصر، لیکن سخن‌گوی است و هم تدبیر گر

پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما
نافریده‌است این جهان را، ای جهان مختصر

تن تو را گور است بی‌شک، مر تو را پس وعده کرد
روزی از گورت برون آرد خدای دادگر

تنت همچون گور خاک است، ای پسر، مپسند هیچ
جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر

خاک تیره بد مقر است، ای برادر، شکر کن
ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر

انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین
ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱


ای به هوا و مراد این تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار

در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر
وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار

آز تو را گل نماید ای پسر از دور
لیک نباشد گلش مگر همه جز خار

آز، گر او را امین کنی، بستاند
او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار

بار و بزه از تو بر خره کرده‌است
ای شده چوگانت پشت در بزه و بار

مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد
زیرک خر بنده زیر بار به خروار

خر سپس جو دوید و تو سپس نان
اکنون در زیر بار می‌رو خروار

خوار که کردت به پایگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار

تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش
«خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟

چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟
اینت والله بزرگ و زشت یکی عار!

گر تو بدانستیئی که فضل تو بر خر
چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟

فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود
عقل و سخن نیست جز که هدیهٔ جبار

عقل و سخن مر تو را به کار کی آید
چون تو به می مست کرده‌ای دل هشیار؟

کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر
کار سخن نیز نیست جز همه گفتار

کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بی کار

چون که خرد را دلیل خویش نکردی
بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟

هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد
کار عظیم است چیست عاقبت کار

من چه به کارم خدای را که ببایست
کردن چندین هزار کار و بیاوار

گرش نبودم به کار بیهدگی کرد
بیهدگی ناید از مهیمن قهار

واکنون تدبیر چیست تام بباید
بد، چو برون بایدم همی شد از این دار

عقل ز بهر تفکر است در این باب
بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار

عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است
پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟

آتش دادت خدای تا نخوری خام
نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار

چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی
پس چه تو ای بی‌خرد چه آن خر بی‌کار

نیست خبر سرت را هنوز کنون باش
جو نسپرده است پای تو خر با بار

چرخ همی بنددت به گشت زمان پای
روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار

عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد
خواهی تو عمر باش و خواهی عمار

تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار

چندین در معصیت مدو به چپ و راست
چون شتر بی‌مهار و اسپ بی‌افسار

یاد نیاید ز طاعتت نه ز توبه
اکنون که‌ت تن ضعیف نیست و نه بیمار

راست که افتادی و زخواب و زخور ماند
آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار

بی‌گنهی تات کار پیش نیاید
وانگه که‌ت تب گلو گرفت گنه‌کار

چونت بخواهند باز عاریتی جان
از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار

تو بسگالی که نیز باز نگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار

وانگه چون به‌شدی، زمنظر توبه
باز درافتی به‌چاه جهل نگونسار

عذر طرازی که «میر توبه‌م بشکست»
نیست دروغ تو را خدای خریدار

راست نگردد دروغ و زرق به چاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار

میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت
چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟

میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت،
ای شده گم ره، به دوخته‌است به مسمار؟

چون که بدان یک قدح که داد تو را میر
با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟

بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است
چون سوی طباخ چشم مردم ناهار

نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است
کز حشم و میر زور یافتی و یار؟

ای به شب تار تازنان به چپ و راست
برزنی آخر سر عزیز به دیوار

روزی پیش آیدت به آخر کان روز
دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار

گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز
ایزد باشد تو را به حشر نگه‌دار

امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی‌شک به‌جان تو رسد آزار

آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش چنان مار

جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است
سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار

چون ندهی داد و داد خویش بخواهی
نیست جزین هیچ اصل و مایهٔ پیکار

داد تو داده است کردگار، تو را نیز
داد ز طاعت به‌داد باید ناچار

ور ندهی داد کردگار به طاعت
بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار

هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت
حکمت چون در و پند سخته به معیار
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲


یکی خانه کردند بس خوب و دلبر
درو همچنو خانه بی‌حد و بی‌مر

به خانهٔ مهین درنشاندند جفتان
به یک جا دو خواهر زن و دو برادر

دو زن خفته‌اند و دو مرد ایستاده
نهفته زنان زیر شویان خود در

نه کمتر شوند این چهار و نه افزون
نه هرگز بدانند به را ز بتر

ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی
به فرزندشان داد یزدان داور

سه فرزند دارند پیدا و پنهان
ازیشان دو پیدا و یکی مستر

نیاید برون آن مستر به صحرا
نشسته نهفته است بر سان دختر

وز این هر یکی هفت فرزند دیگر
بزاده‌است نه هیچ بیش و نه کمتر

ز هر هفتی از جملهٔ این سه هفتان
یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر

وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد
دگر جمله گشتند او را مسخر

همی گوید آن پادشا هر چه خواهد
همه دیگران مانده خاموش و مضطر

به خانهٔ مهین در همیشه است پران
پس یکدگر دو مخالف کبوتر

بگیرند جفت و نسازند یک جا
نباشند هرگز جدا یک ز دیگر

به خانهٔ کهین در نیایند هرگز
که خانهٔ مهین استشان جا و در خور

بسا خانه‌ها کان به پرواز ایشان
شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر

کبوتر که دیده‌است کز گردش او
جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟

به خانهٔ کهین در همیشه سه مهمان
از این دو کبوتر خورد نعمت و بر

نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سدیگر

سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف
وگرچه پدرشان یکی بود و مادر

ازیشان یکی کینه‌دار است و بدخو
دگر شاد و جویای خواب است و یا خور

سوم‌شان به و مه که هرگز نجوید
مگر خیر بی‌شر و یا نفع بی‌ضر

سه مهمان به یک خانه در باز کرده
بر اندازهٔ خویش هر یک یکی در

همی هر یکی گوید آن دیگران را
که «زین در درآئید کاین راه بهتر»

اگر زین سه آنک او شریف و والا
مر آن دیگران را سرآرد به چنبر

خداوند آن خانه آزاد گردد
هم امروز اینجا و هم روز محشر

وگر این یکی را فریبند آن دو
خداوند خانه بماند در آذر

بد و نیک چون نیست امروز یکسان
چنان دان که فردا نباشند هم سر

شناسی تو خانهٔ مهین و کهین را
بخانهٔ تو هست این سه تن نیک بنگر

کبوتر تو را بر سر است ایستاده
که از زیر پرش نیاری برون سر

نگر کان چه تخم است کامروز کاری
همان بایدت خورد فردا ازو بر

درختی شگفت است مردم که بارش
گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر

یکی برگ او مبرم و شاخ بسد
یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر

خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم
بدی و بهی نیش و نوش است هم بر

تو گزدم بینداز و بردار مبرم
تو بردار آن نوش و از نیش بگذر

دو مرد است مردم توانا و دانا
جز این هر که بینی به مردمش مشمر

تواناست بر دانش خویش دانا
نه داناست آنک او تواناست بر زر

هزاران توان یافت خنجر به دانش
یکی علم نتوان گرفتن به خنجر

توانا دو گونه است هر چند بینی
یکی زو جوان است و دیگر توانگر

جوان را جوانی فلک باز خواهد
ستاند توان از توانگر ستمگر

به چیزی دگر نیست داننده دانا
ستمگار زی او یکی‌اند و داور

کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟
چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟

به دانش گرای، ای برادر، که دانش
تو را بر گذارد از این چرخ اخضر

به دانش توانی رسید، ای برادر،
از این گوی اغبر به خورشید ازهر

جهان خار خشک است و دانش چو خرما
تو از خار بگریز وز بار می‌خور

جهان آینه است و درو هر چه بینی
خیال است و ناپایدار و مزور

جوانیش پیری شمر، مرده زنده
شرابش سراب و منور مغبر

جهان بحر ژرف است و آبش زمانه
تو را کالبد چون صدف جانت گوهر

اگر قیمتی در خواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور

بیندیش تا: چیست مردم که او را
سوی خویش خواند ایزد دادگستر

چه خواهد همی زو که چونین دمادم
پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟

بر اندیش کاین جنبش بی‌کرانه
چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر

که جنباند این را به همواری ایدون؟
چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟

گر از نور ظلمت نیاید چرا پس
تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟

وگر نیست مر قدرتش را نهایت
چرا پس که هست آفریده مقدر؟

ور از راست کژی نشاید که آید
چرا هست کردهٔ مصور مصور؟

ور آباد خواهد که دارد جهان را
چرا بیشتر زو خراب است و بی‌بر؟

بیابان بی‌آب و کوه شکسته
دو صدبار بیش است از شهر و کردر

بدین پرده اندر نیابد کسی ره
جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر

ره سر یزدان که داند؟ پیمبر
پیمبر سپرده است این سر به حیدر

اگر تو مقری ز من خواه پاسخ
وگر منکری پس تو پاسخ بیاور

ز خانهٔ کهین و مهین و از آن دور
کبوتر جوابم بیاور مفسر

بگو آن دو خواهر زن و دو برادر
کدامند و فرزندشان ماده و نر

بیان کن که از چیست تقصیر عالم
جوابم ده از خشک این شعر وز تر

ندانی به حق خدای و نداند
کس این جز که فرزند شبیر و شبر

جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی‌یار و یاور

تو گوئی که چون و چرا را نجویم
سوی من همین است بس مذهب خر

تو را بهره از علم خار است یا که
مرا بهره مغز است و دانهٔ مقشر

سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جو در

منم بستهٔ بند آن کو ز مردم
چنان است سنگ یاقوت احمر

چو مدحت به آل پیمبر رسانم
رسد ناصبی را ازو جان به غرغر

جزیرهٔ خراسان چو بگرفت شیطان
درو خار بنشاند و بر کند عرعر

مرا داد دهقانی این جزیره
به رحمت خداوند هر هفت کشور

خداوند عصر آنکه چون من مرو را
ده و دو ستاره است هریک سخن‌ور

چو مردم زحیوان بهست و مهست او
ز مردم بهین و مهین است یکسر

به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نازش برد کافر از کرده کیفر

چو بر منبر جد خود خطبه خواند
باستدش روح الامین پیش منبر

چو آن شیر پیکر علامت ببندد
کند سجده بر آسمانش دو پیکر

نه جز امر او را فلک هست بنده
نه جز تیغ او راست مریخ چاکر

به لشکر بنازند شاهان و دایم
ز شاهان عصر است بر درش لشکر

درش دشت محشر تنش کان گوهر
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر

اگر سوی قیصر بری نعل اسپش
ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر

همی تا جهان است وین چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر

هزاران درود و دو چندان تحیت
از ایزد بر آن صورت روح پیکر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳


ای زده تکیه بر بلند سریر
بر سرت خز و زیر پای حریر

شاعر اندر مدیح گفته تو را
که «امیرا هزار سال ممیر»

ملک را استوار کرده‌ستی
به وزیری دبیر و با تدبیر

خلل از ملک چون شود زایل
جز به رای وزیر و تیغ امیر؟

پادشا را دبیر چیست؟ زبان
که سخن‌هاش را کند تحریر

نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه‌های دبیر

مهتر خویش را حقیر کند
سوی دانا دبیر با تقصیر

سخن با خطر تواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر

جز به راه سخن چه دانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟

ای پسر، پیش جهل اسیری تو
تا نگردد سخن به پیشت اسیر

چون نیاموختی چه دانی گفت؟
که به تعلیم شد جلیل جریر

تو زخوشه عصیر چون یابی
تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟

ای پسر، همچو میر میری تو
او کبیر است و تو امیر صغیر

کار خود ساخته است امیر بزرگ
تو سر کار خویش نیز بگیر

جان تو پادشای این تن توست
خاطر تو دبیر و عقل وزیر

خاطر تو نبشت شعر و ادب
بر صحیفهٔ دلت به دست ضمیر

تا به شعر و ادب عزیزت داشت
خویش و بیگانه و صغیر و کبیر

خاطر و دست تو دبیرانند
اینت کاری بزرگ‌وار و هژیر!

سرت چون قیر بود و قد چون تیر
با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر

به کمان چرخ تیر تو بفروخت
قیر تو عرض دهر به شیر

زان جمال و بها که بود تو را
نیست با تو کنون قلیل و کثیر

شاد بودی به بانگ زیر و کنون
زرد و نالان شدی و زار چو زیر

مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر

مگر آن وعده که‌ت محمد کرد
راست خواهد شدن کنون، ای پیر

با سر همچو شیر نیز مخوان
غزل زلفک سیاه چو قیر

چشم دل باز کن ببین ره خویش
تا نیفتی به چاه چون نخچیر

نامه‌ای کن به خط طاعت خویش
علم عنوانش و نقطه‌ها تکبیر

نامه‌ت از علم باید و زعمل
ای خردمند زی علیم خبیر

از دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر

از دبیری رساندت به نعیم
وین دبیری رهاندت ز سعیر

که نماید چنان که گفته ستند
«باز دارد تو را ز شعر شعیر»

چون همه کارهات بنویسد
آن نویسندهٔ خدای قدیر

پس مکن آنچه گر بباید خواند
طیره مانی ازان و با تشویر

این جهان را فریب بسیار است
بفروشد به نرخ سوسن سیر

حیلتش را شناخت نتواند
جز کسی تیزهوش روشن ویر

مخور از خوان او نه پخته نه خام
مخر از دست او خمیر و فطیر

نیست گفتار او مگر تلبیس
نیست کردار او مگر تزویر

چرخ حیلت گر است حیلت او
نخرد مرد هوشیار و بصیر

بی‌قرار است همچو آب سراب
دود تیره است همچو ابر مطیر

زر مغشوش کم بهاست به رنج
زعفران مزور است زریر

تو مزور گری مکن چو جهان
خاک بر من مدم به نرخ عبیر

که چو موشان نخورد خواهم من
زهره داروی تو به بوی پنیر

راست باش و خدای را بشناس
که جز این نیست دین بی تغییر

بنشین با وزیر خویش، خرد،
رفتنت را نکو بکن تقدیر

با خرد باش یک دل و همبر
چون نبی با علی به روز غدیر

خیر زاد تو است در طلبش
خیره خیره چرا کنی تاخیر؟

خوی نیک است و خیر مایهٔ دین
کس نکرده‌است جز به مایه خمیر

مر بقا را در این سرای مجوی
که بقا نیست زیر چرخ اثیر

پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت
از پدر شبرو گزیده شبیر

در شکم سنگ خاره به زان دل
که درو نیست پند را تاثیر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴


ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور

این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟

تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟
یک چند به جان از نعم دانش برخور

بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر

خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟
دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟

این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز
گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر

نعمت همه آن داند کز خاک بر آید
با خاک همان خاک نکو آید و درخور

با صورت نیکو که بیامیزد با او
با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر

با تشنگی و گرسنگی دارد محنت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر

بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر

از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر

چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند
منت ننهد بر تو بدان ایزد داور

نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر

گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی
مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر

بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان
چونان که سکندر شد با ملک سکندر

امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟
این مرده و آن مرده و املاک مبتر

بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا
نا آمده اندوه و گذشته است برابر

اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان
وان عزم براهیم که برد ز پسر سر

گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت
نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر

گر مست نه ای منشین با مستان یکجا
اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر

انجام تو ایزد به قران کرد وصیت
بنگر که شفیع تو کدام است به محشر

فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی
فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟

یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا
خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟

دانی که خداوند نفرمود بجز حق
حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور

قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن
تا راه شناسی و گشاده شودت در

ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک
من چون تو بسی بودم گمراه و محیر

بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار
بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

بالندهٔ بی‌دانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید وز آب مقطر

از حال نباتی برسیدم به ستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر

در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر

پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو
جویان خرد گشت مرا نفس سخن‌ور

رسم فلک و گردش ایام و موالید
از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر

چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را
گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر:

چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم
چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر

چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها
چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»

ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر
ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر

از شافعی و مالک وز قول حنیفی
جستم ره مختار جهان داور رهبر

هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت
این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر

چون چون و چرا خواستم و آیت محکم
در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر

یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت
کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»

آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر

گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،
آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»

گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست
کان جمع پراگنده شد آن دست مستر

آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»

گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد
بشیر و نذیر است و سراج است و منور

ور خواهد کشتن به دهن کافر او را
روشن کندش ایزد بر کامهٔ کافر

چون است که امروز نمانده‌است از آن قوم؟
جز حق نبود قول جهان داور اکبر

ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان
تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟

ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟
محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»

رویم چو گل زرد شد از درد جهالت
وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر

ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است
بر مردم در عالم این است محصر

امروز که مخصوص‌اند این جان و تن من
هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مکدر

دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی
یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر

چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ
بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور

این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟
خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر

برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر

از پارسی و تازی وز هندی وز ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر

وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بی‌مر

از سنگ بسی ساخته‌ام بستر و بالین
وز ابر بسی ساخته‌ام خیمه و چادر

گاهی به نشیبی شده هم گوشهٔ ماهی
گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر

گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر
گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر

گه دریا گه بالا گه رفتن بی‌راه
گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر

گه حبل به گردن بر مانند شتربان
گه بار به پشت اندر مانندهٔ استر

پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر
جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر

گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است
زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»

گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین
واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»

تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم
زیرا که نشد حق به تقلید مشهر

ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت
دشواری آسان شود و صعب میسر

روزی برسیدم به در شهری کان را
اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر

شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل
دیوار زمرد همه و خاک مشجر

صحراش منقش همه مانندهٔ دیبا
آبش عسل صافی مانندهٔ کوثر

شهری که درو نیست جز از فضل منالی
باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر

شهری که درو دیبا پوشند حکیمان
نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر

شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت
«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»

رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود
گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر

دریای معین است در این خاک معانی
هم در گرانمایه و هم آب مطهر

این چرخ برین است پر از اختر عالی
لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»

رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم
از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر

گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است
منگر به درشتی‌ی تن وین گونهٔ احمر

دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان
وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»

گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم
بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»

از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه
وز علت تدبیر که هست اصل مدبر

وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت
وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر

کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم
چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟

او صانع این جنبش و جنبش سبب او
محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟

وز حال رسولان و رسالات مخالف
وز علت تحریم دم و خمر مخمر

وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت
کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟

وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال
وز حال زکات درم و زر مدور

وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب
این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟

وز علت میراث و تفاوت که درو هست
چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟

وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
«چون است غمی زاهد و بی‌رنج ستمگر؟

بینا و قوی چون زید و آن دگری باز
مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟

یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی‌رنج!
یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!

ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن
خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر

من روز همی بینم و گوئی که شب است این
ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر

گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است
هر کس که زیارت کندش گشت محرر

آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی
امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»

دانا که بگفتمش من این دست به برزد
صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر

گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»

ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش
بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور

راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو
هر روز به تدریج همی داد مزور

چون علت زایل شد بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر

از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار
یک برج مرا داد پر از اختر ازهر

چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت
چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر

دستم به کف دست نبی داد به بیعت
زیر شجر عالی پر سایهٔ مثمر

دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟

خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ
کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟

یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس
کز نور وی این عالم تاری شود انور

از رشک همی نام نگویمش در این شعر
گویم که «خلیلی است که‌ش افلاطون چاکر

استاد طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است و مصور»

آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش
آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر

ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،
ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،

ای خیل ادب صف‌زده اندر خطب تو،
ای علم‌زده بر در فضل تو معسکر،

خواهم که ز من بندهٔ مطواع سلامی
پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر

زاینده و باینده چو افلاک و طبایع
تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر

چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد
چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر

چون وصل نکورویان مطبوع و دل‌انگیز
چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر

پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرو آید چو مشک معطر

وافی و مبارک چود دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر

زی خازن علم و حکم و خانهٔ معمور
با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر

زی طالع سعد و در اقبال خدائی
فخر بشر و بر سر عالم همه افسر

مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خویش
در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر

بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر
وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر

بر نام خداوند بر این وصف سلامی
در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر

وانگاه بر آن کس که مرا کرده‌است آزاد
استاد و طبیب من و مایهٔ خرد و فر

ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت
ای فایدهٔ مردمی و مفخر مفخر

در پیش تو استاده بر این جامهٔ پشمین
این کالبد لاغر با گونهٔ اصفر

حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر

شش سال ببودم بر ممثول مبارک
شش سال نشستم به در کعبه مجاور

هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه
در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر

تا عرعر از باد نوان است همی باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵


ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور

اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جنس برتر

محمول نه‌ای چنانکه اعراض
موضوع نه‌ای چنانکه جوهر

فعلت نه به قصد آمر خیر
قولت نه به لفظ ناهی شر

حکم تو به رقص قرص خورشید
انگیخته سایه‌های جانور

صنع تو به دور دور گردان
آمیخته رنگ‌های دلبر

ببریده در آشیان تقدیس
وصف تو ز جبرئیل شه‌پر

بگشاده به شه‌نمای تنزیه
حسنت زعروس عرش زیور

هم بر قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور

ای گشته چو آفتاب تابان
از سایهٔ نور خود مستر

معشوق جهانی و نداری
یک عاشق با سزای در خور

بنهفته به سحر گنج قارون
یک در تو در دو دانه گوهر

عالم هم از این دو گشت پیدا
آدم هم از این دو برد کیفر

عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه، طبع لنگر

آبش چو نبات سنگ حیوان
درش چو عقیق تو سخن‌ور

غواص چه چیز؟عقل فعال
شاینده به عقل یک پیمبر

علت چو سیاست فرودین
از دست چه جنس؟ خصم بی مر

آخر چه؟ هر آنچه بود اول
مقصود چه؟ آنچه بود بهتر

بنگر به صواب اگر نه‌ای کور
بشنو به حقیقت ار نه‌ای کر

ای باز هوات در ربوده
از دام زمانه چون کبوتر

وی نخرهٔ حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر

در قشر بمانده کی توانی
دیدن به خلاصهٔ مقشر؟

از توبه و از گناه آدم
خود هیچ ندانی، ای برادر

سر بسته بگویم، ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر

درویش کند ز راه ترتیب
نزدیکی تو به سوی داور

در خلد چگونه خورد گندم
آنجا چو نبود شخص نان‌خور؟

بل گندمش آنگهی ببایست
کز خلد نهاد پای بر در

این قصه همه بدید آدم
ابلیس نیامده ز مادر

در سجده نکردنش چه گوئی؟
مجبور بده‌ست یا مخیر؟

گر قادر بد، خدای عاجز
ور عاجز بد، خدا ستمگر

کاری که نه کار توست مسگال
راهی که نه راه توست مسپر

بیهوده مجوی آب حیوان
در ظلمت خویش چون سکندر

کان چشمه که خضر یافت آنجا
با دیو فرشته نیست همبر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶


بنالم به تو ای علیم قدیر
از اهل خراسان صغیر و کبیر

چه کردم که از من رمیده شدند
همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟

مقرم به فرقان و پیغمبرت
نه انباز گفتم تو را نه نظیر

نگفتم مگر راست، گفتم که نیست
تو را در خدائی وزیر ای قدیر

به امت رسانید پیغام تو
رسولت محمد بشیر و نذیر

قران را به پیغمبرت ناورید
مگر جبرئیل آن مبارک سفیر

مقرم به مرگ و به حشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر

نخوردم برایشان به جان زینهار
نجستم سپاه و کلاه و سریر

سلیمان نیم، همچو دیوان ز من
چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟

همان ناصرم من که خالی نبود
زمن مجلس میر و صدر وزیر

به نامم نخواندی کس از بس شرف
ادیبم لقب بود و فاضل دبیر

ادب را به من بود بازو قوی
به من بود چشم کتابت قریر

به تحریر الفاظ من فخر کرد
همی کاغذ از دست من بر حریر

دبیری یکی خرد فرزند بود
نشد جز به الفاظ من سیر شیر

دبیران اسیرند پیش سخن
سخن پیش طبعم به طبع است اسیر

اگر سیر کشتم همی بشکفید
به اقبال من نرگس از تخم سیر

مرا بود حاصل ز یاران خویش
به شخص جوان اندرون عقل پیر

کنون زان فزونم به هر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منیر

بجای است در من به فضل خدای
همان فهم و آن طبع معنی پذیر

به چاه اندرون بودم آن روز من
بر آوردم ایزد به چرخ اثیر

از این قدر کامروز دارم به علم
نبوده‌ستم آن روز عشر عشیر

گر آنگه به دنیا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دینم شهیر

گر از خاک و از آب بودم، کنون
گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر

کنون میر پیشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پیش میر

ز دین‌اند پیشم به دنیا درون
عزیزان ذلیل و خطیران حقیر

اگر میر میر است و کامش رواست
چنان که‌ش گمان است، گو شو ممیر

کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟

چه بایدت رغبت به شیره کنون
که چون شیر گشته‌است بر سرت قیر؟

گلی تازه بوده‌ستی، آری، ولیک
شده‌ستی کنون پژمریده زریر

نیارد کنون تازگی باز تو
نه خورشید تابان نه ابر مطیر

یکی سرو بودی چو آهن قوی
تو را سرو چنبر شد آهن خمیر

هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر
نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟

چو تیرت سخن باید ایرا که نیست
گناه تو گر نیست قدت چو تیر

بدان منگر ای خواجه کز ظاهری
نبینی همی مرد دین را ظهیر

بصارت بیلفغد باید که تو
ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر

بیاموز و ماموز مر عام را
زعلم نهانی قلیل و کثیر

به خوشهٔ قران در ببین دانه را
به انگور دین در رها کن عصیر

گر از تو چو از من نفورست خلق
تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر

دلم پر ز درد است، جهال خلق
زمن جمله زین‌اند دل پر زحیر

اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟
رها کرده‌ام پیش موشان پنیر

نجنبد زجای،ای‌پسر،چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبیر

اگر دیو بستد خراسان ز من
گواه منی ای علیم قدیر

خراسانیان گر نجستند دین
بتر زین که خودشان گرفتی مگیر

به پیش ینال و تگین چون رهی
دوانند یکسر غنی و فقیر

چو عادند و ترکان چو باد عقیم
بدین باد گشتند ریگ هبیر

مثالی از امثال قرآن تو را
نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر

بیاویزد آن کس به غدر خدای
که بگریزد از عهد روز غدیر

چه گوئی به محشر اگر پرسدت
از آن عهد محکم شبر با شبیر؟

گر امروز غافل توی همچنین
بر این درد فردا بمانی حسیر

وگر پند گیری زحجت، به حشر
تو را پند او بس بود دستگیر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷


ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر
وز نوک قلم در سخنهات فروبار

هر چند که بسیار و دراز است سخنهات
چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار

شاهی که عطاهاش گران است ستوده‌است
هر چند شوی زیر عطاهاش گران‌بار

نو کن سخنی را که کهن شد به معانی
چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار

شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب
دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار

از خاطر پر علم سخن ناید جز خوب
از پاک سبو پاک برون آید آغار

آچار سخن چیست معانی و عبارت
نو نو سخن آری چو فراز آمدت آچار

در شعر ز تکرار سخن باک نباشد
زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار

آچار خدای است مزه و بوی خوش و رنگ
با سیب و ترنج آمد و گوز و بهی و نار

از تاک زر انگور نو امسال خوش آیدت
هر چند کزو پار همین آمد و پیرار

زی اهل خرد تخم سخن حکمت و علم است
در خاک دل ای مرد خرد تخم سخن کار

مختار شوی کز تو بماند سخن خوب
زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار

دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر
وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار

مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک
زیرا که حکیم است جهان داور قهار

از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار

آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد
بینا و سخن‌گوی همی ماند و بیدار؟

آن گوهر زنده است و پدیرای علوم است
زو زنده و گوینده شده‌است این تن مردار

شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست
تن را چو شد او، هیچ نه قدر است و نه مقدار

سالار تن توست، چرا تنت گرامی است
نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟

زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو
مجهول بمانده‌است ز بس جهل تو سالار

بشناس هم این را و هم آن را به حقیقت
حکمت همه این است سوی مردم هشیار

چون تو ز بهین نیمهٔ خود غافلی، ای پیر،
گر مرد خرد مرد نخواندت میازار

یارند تن و جانت به علم و عمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار

دار تن پیدای تو این عالم پیداست
جان را که نهان است نهان است چنو دار

جان تو غریب است و تنت شهری، ازین است
از محنت شهریت غریب تو به آزار

ناداشته و خوار بماند از تو غریبت
بد داشت غریبان نبود سیرت احرار

چون داری نیکوش چو خود می‌نشناسیش؟
بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار

خوار است خور شهریت از تن سوی مهمانت
شهریت علف‌خوار است مهمانت سخن‌خوار

حق تن شهری به علف چند گزاری
گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار

زشت است که صد سال دو تن پیش تو باشد
هموار یکی سیر و یکی گرسنهٔ زار

جان تو برهنه‌است و تنت زیر خز و بز
عار است ازین، چونکه نپرهیزی از این عار؟

جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت
مر حکمت را معنی پودست و سخن تار

نه هر سخنی حکمت باشد بر نام چو مردم
دینار بود هر که بود نامش دینار؟

گر کار به نامستی از دوستی عمر
فرزند تو را نام عمر بودی و عمار

مر حکمت را خوب حصاری است که او را
داناست همه بام و زمین و در و دیوار

پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر
شایسته دری بود و قوی حیدر کرار

این قول رسول است و در اخبار نبشته‌است
تا محشر از آن رو ز نویسندهٔ اخبار

از پند و ز علم آنچه برون نامد از این در
از علم مگو آن را وز پند مپندار

فرق است میان دو سخن صعب، فزون زانک
فرق است میان گل و گل خار دو صد بار

گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست
خوار است گل تو سوی اشتر که خورد خار

دادمت نشانی به سوی خانهٔ حکمت
سر است، نهان دارش از مرد سبکسار

گر سوی در آئی و بدین خانه در آئی
بیرون شوی از قافلهٔ دیو ستمگار

واگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند
واخر چه پدید آید از این گشتن هموار

اینجات درون جز که بدین کار نیاورد
سازندهٔ گنبد، تو چه بگریزی از این کار؟

فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار

چیزی که بجوئیش نه از جایگه خویش
بر مردم دشوار شود کار نه دشوار

بپذیر نصیحت، به طلب حکمت دین را
ای غدر پذیرفته از این گنبد غدار

خامش منشین زیر فلک و ایمن، ازیراک
دریاست فلک، بنگر دریای نگونسار

ابلیس لعین دست گشاده‌است به غارت
ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار

تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه
کائی به یکی بتر از این روز گرفتار

بازار تو است این، به طلب هر چه ببایدت
بی‌توشه مرو باز تهی خانه ز بازار

زیرا که به بازار نیابی ره ازین پس
آنگاه که بیمار بمانی و به تیمار

بر گفتهٔ من کار کن، ای خواجه، ازیراک
کردار ببایدت براندازهٔ گفتار
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 10 از 31:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA