انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 31:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸

ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر
کیست از خلق به نزدیک تو هشیار، و خطیر

گر خطیر آن بودی که‌ش دل و بازوی قوی است
شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر

ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر
کوه شغنان ملکی بودی بیدار و بصیر

ور به خوبی در بودی خطر و بخت بلند
سرو سالار جهان بودی خورشید منیر

نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر
آن بزرگ است که از علم فزون دارد تیر

ای شده مغفر چون قیر تو بردست طمع
شسته بر درگه بهمان و فلان میر چو شیر

مال در گنج شهان یابی و، در خاطر من
هر چه یک مال خطیر است دگر مال حقیر

شیر بر مغفر چون قیر تو، ای غافل مرد
روز چون شیر همی ریزد و شب‌های چو قیر

آن نه مال است که چو دادیش از تو بشود
زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر

آن بود مال که گر زو بدهی کم نشود
به ترازوی خرد سخته و بر دست ضمیر

مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت
مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر

نیست چون مال من اموال شهان جز که به نام
چون به تخم است چو نرگس نه به بوی خوش سیر

نشود غره خردمند بدان ک «ز پس من
چون پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر»

قیمت و عزت کافور شکسته نشده‌است
گر ز کافور به آمد به سوی موش پنیر

خطر خیر بود بر قدر منفعتش
گر خطیر است خطیر است ازو نفع پذیر

همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر
نرسد بر خطر گندم پر مایه شعیر

زانکه خیرات تو از فرد قدیر است همه
بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر

خطری را خطری داند مقدار و خطر
نیست آگاه زمقدار شهان گاه و سریر

کور کی داند از روز شب تار هگرز؟
کر بنشناسد آوای خر از نالهٔ زیر

نه هر آن چیز که او زرد بود زر بود
نشود زر اگر چند شود زرد زریر

کرم بسیار، ولیکنت یکی کرم کند
حاصل از برگ شجر مایهٔ دیبا و حریر

مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمیر

دود مانندهٔ ابر است ز دیدار ولیک
نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر

شرف خویش نیاورد ونیاردت پدید
تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر

شرف خیر به هنگام پدید آید ازو
چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر

بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی
این به اندوه در افتاد ازو وان به زحیر

حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو
برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر

او سزا بد که وصی بود نبی را در خلق
که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر

پشت احکام قران بود به شمشیر خدای
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر

کی شناسی بجز او را پدر نسل رسول؟
کی شناسی بجز او قاسم جنات وسعیر؟

بی‌نظیر و ملی آن بود در امت که نبود
مر نبی را بجز او روز مواخات نظیر

بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر
عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر

ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟
زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبیر؟

بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد
چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر

روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم
عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر

نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟
شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر

ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که «فلان بوده‌است از یاران دیرینه و پیر»

شرف مرد به علم است شرف نیست به سال
چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟

چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟
یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟

جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول
گر به‌سوی تو فگنده‌ستی یزدان تدبیر

یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم ازان عشر عشیر

علی آن یافت ز تشریف که زو روز غدیر
شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر

گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من
جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر

با علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک
به میان دو سخن گستر فرق است کثیر

به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب
از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر

لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد
ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر

جز که حیدر همگان از خط مسطور خدا
با بصرهای پر از نور بماندند ضریر

از سخن چیز نیابد بجز آواز ستور
مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر

معنی از قول علی دارد و آواز جز او
مرد باید که ز تقصیر بداند توفیر

تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا
چون پی‌شیر نگیری و نباشی نخچیر؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹

ای یار سرود و آب انگور
نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه
داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته
باشد به محال و هزل معذور

نگشاید نیز چشم و گوشم
رنگ قدح و ترنگ طنبور

پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور

پخته شدم و چو گشت پخته
زنبور سزاتر است به انگور

تیره است و مناره می‌نبیند
آن چشم که موی دیدی از دور

بسترد نگار دست ایام
زین خانهٔ پرنگار معمور

در سور جهان شدم ولیکن
بس لاغر بازگشتم از سور

زین سور بسی ز من بتر رفت
اسکندر و اردشیر و شاپور

گر تو سوی سور می‌روی رو
روزت خوش باد و سعی مشکور

دانی که چگونه گشت خواهی؟
اندر پدرت نگه کن، ای پور

اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور

زنهار که با زمان نکوشی
کاین بد خو دشمنی است منصور

بی‌لشکر عقل و دین نگردد
از مرد سپاه دهر مقهور

از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور

ور زی تو جهان به طاعت آید
زنهار بدان مباش مغرور

زیرا که به زیر نوش و خزش
نیش است نهان و زهر مستور

این ناکس را من آزمودم
فعلش همه مکر دیدم و زور

جادوست به فعل زشت زنهار
غره نشوی به صورت حور

گیتی به مثل سرای کار است
تا روز قیام و نفخت صور

جز کار کنی به دین ازینجا
بیرون نشود عزیز و مستور

گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور

ور دیو ز کار باز داردت
رنجور بوی و خوار و مدحور

امروز تو میر شهر خویشی
که‌ت پنج رعیت مامور

بی کار چنین چرا نشینی
با کارکنان شهر پر نور؟

هرگز نشود خسیس و کاهل
اندر دو جهان بخیره مشهور

بنگر که اگر جهان نکردی
ایزد نشدی به فضل مذکور

دل خانهٔ توست گنج گردانش
از حکمت‌ها به در منثور

ای جاهل مفلس ار بکوشی
گنجور شوی ز علم گنجور

گر حکمت منت در خور آید
گنجور شدی و گشت ماجور

از سر بفگن خمار ازیرا
نپذیرد پند مغز مخمور
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰

هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور
تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور

موری تو و فلک به مثل زنده پیل مست
دارد هگرز طاقت با پیل مست، مور؟

شور است آب او ننشاندت تشنگی
گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور

بیدار شو زخواب، سوی مردمی گرای
یکبارگی مخسپ همه عمر بر ستور

زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت
«چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور»

لختی عنان مرکب بدخوت بازکش
تا دست‌ها فرو ننهد مرکبت به گور

گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست
پرهیزدار و با دم این اژدها مشور

شاهان دو صد هزار فرو خورد و خوار کرد
از تو فزون به ملک و به مال و به جاه و زور

از بی‌وفا وفا به غنیمت شمار ازانک
یک قطره آب نادره باشد زچشم کور

گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم
بنگر به یار خویش که او گرسنه است و عور

ای کرده خویشتن به جفا و ستم سمر
تا پوستین بودت یکی، بادبان سمور

وز بهر خز و بز و خورش‌های چرب و نرم
گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور

هردو یکی شود چو زحلقت فرو گذشت
حلوا و نان خشک در آن تافته تنور

آن کس که داشت آنچه نداری تو او کجاست؟
کار چو تار او همه آشفته گشت و تور

پای تو مرکب است و کف دست مشربه است
گر نیست اسپ تازی و نه مشربه بلور

اکنون نگر به کار که کارت به دست توست
برگ سفر بساز و بکن کارها به هور

بار درخت دهر توی جهد کن مگر
بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور

غره مشو بدانکه تو را طاهر است نام
طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور

فعل نکو ز نسبت بهتر، کز این قبل
به شد ز سیمجور براهیم سیمجور

بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی
بسیار بر مجه به مثال گوزن و گور

این کالبد خنور تو بوده‌است شست سال
بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱

برآمد سپاه بخار از بحار
سوارانش پر در کرده کنار

رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار

گل سرخ بر سر نهاد و ببست
عقیقین کلاه و پرندین ازار

بدرید بر تن سلب مشک بید
زجور زمستان به پیش بهار

به بازوی پر خون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار

ز بس سرد گفتارهای شمال
بریده شد از گل دل جویبار

نبینی که هر شب سحرگه هنوز
دواج سمور است بر کوهسار؟

صبا آید اکنون به عذر شمال
سحرگاه تازان سوی لاله‌زار

بشویدش عارض به لولوی تر
بیالایدش رخ به مشکین عذار

بیارد سوی بوستان خلعتی
که لولوش پود است و پیروزه تار

سوی گلبن زرد استام زر
سوی لالهٔ سرخ جام عقار

سوی مادر سوسن تازه تاج
سوی دختر نسترن گوشوار

به سر بر نهد نرگس نو به باغ
به اردیبهشت افسر شاهوار

نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار

دهد دست و سر بوس گل را سمن
چو گیرد سمن را گل اندر کنار

شگفتی نگه کن به کار جهان
وزو گیر بر کار خویش اعتبار

که تا شادمانه نگردد زمین
نپوشد هوا جامهٔ سوکوار

چو نسرین بخندد شود چشم گل
به خون سرخ چون چشم اسفندیار

چو نرگس شود باز چون چشم باز
شود پای بط بر چنار آشکار

پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلنار

نگه کن به لاله و به ابر و ببین
جدا نار از دود، وز دود نار

سوی شاخ بادام شو بامداد
اگر دید خواهی همی قندهار

و گر انده از برف بودت مجوی
ز مشکین صبا بهتر انده گسار

نگه کن بدین بی‌فساران خلق
تو نیز از سر خود فرو کن فسار

اگر نیست سوی تو داری دگر
همه هوش و دل سوی این دار دار

وگر نیستت طمع باغ بهشت
چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار

نگه دار اندر زیان آن خویش
چنانکه‌ت بگفته‌است بسیار خوار

به نسیه مده نقد اگر چند نیز
به خرما بود وعده و نقد خار

کرا معده خوش گردد از خار و خس
شود کامش از شیر و روغن فگار

چه باید تو را سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟

جهان ره گذار است، اگر عاقلی
نباید نشستنت بر ره گذار

ستور است مردم در این ره چنانک
بریده نگردد قطار از قطار

شتابنده جمله که یک دم زدن
نپاید کسی را برادر نه یار

ره تو کدام است از این هر دو راه؟
بیندیش و برگیر نیکو شمار

اگر سازوار است و خوش مر تو را
بت رود ساز و می خوشگوار

وز این حالها تو به کردار خواب
نگردی همی سرد زین روزگار

وز این ایستادن به درگاه شاه
وز این خواستن سوی دهدار بار

وز این بند و بگشای و بستان و ده
وز این هان و هین و از این گیر و دار

وز این در کشیدن به بینی خویش
ز بهر طمع این و آن را مهار

گمانی مبر کاین ره مردم است
بر این کار نیکو خرد برگمار

همی خویشتن شهره خواهی به شهر
که من چاکر شاهم و شهریار

شکار یکی گشتی از بهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار

بدان تا به من برنهی بار خویش
یکی دیگرت کرد سر زیر بار

ستوری تو سوی من از بهر آنک
همی باز نشناسی از فخر عار

تو را ننگ باید همی داشتن
بخیره همی چون کنی افتخار؟

ستور از کسی به که بر مردمی
بعمدا ستوری کند اختیار

ز مردم درختی نه‌ای بارور
بلندی و بی‌بر چو بید و چنار

اگر میوه داری نشد هیچ بید
به دانش تو باری بشو میوه‌دار

دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو، ای نابکار

اگر باز گردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار

وگر همچنین خود بمانی چو دیو
دل از جهل پر دود و سر پرخمار

کسی برتو نتواند، از جهل،بست
یکی حرف دانش به سیصد نوار

تو را صورت مردمی داده‌اند
مکن خیره مر خویشتن را حمار

بکن جهد آن تا شوی مردمی
مکن با خدای جهان کارزار

تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه‌ها بر نگار

به دانش تو صورت‌گر خویش باش
برون آی از این ژرف چه مردوار

خرد ورز ازیرا سوی هوشمند
زجاهل بسی به بود موش و مار

چو مر خویشتن را بدانی به حق
در این ژرف زندان نگیری قرار

ز کردار بد باز گردی به عذر
چو هشیار مردان سوی کردگار

مر این گوهر ایزدی را به علم
بشوئی ز زنگار عیب و عوار

ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،
برو کرد نتواند از اصل کار

ز حجت شنو حجت ای منطقی
ز هر عیب صافی چو زر عیار
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲

نگه کن زده صف دو انبوه لشکر
یکی را یکی ایستاده برابر

نه آن جای این را نه این جای آن را
بگردند هردو به هردو صف اندر

به دو سوی صف دو برادر مبارز
ابا هر یکی پنج فرزند در خور

رسولی شغب کو میان دو صف‌شان
دوان زین برادر سوی آن برادر

رسولی که پیغام او از پس او
همی ماند اندر میان دو لشکر

کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن
همه روی بر روی بنهند یکسر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳

پند بدادمت من، ای پور، پار
چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟

غره مشو گر چه نیابد همی
بی تو نه بهرام و نه شاپور پار

پشت گران‌بار تو اکنون شده‌است
کامدت از بلخ و نشابور بار

خانهٔ معموری و مار است جهل
مار درین خانهٔ معمور مار

ز ایزد مذکور به عقلی، مکن
جز که به عقل، ای سره مذکور، کار

دیو سیاه است تنت، خویشتن
از بد این دیو سیه دور دار

پیرهن عصیان بنداز اگر
آیدت از بلعم باعور و عار

خمر مخور، پور، که آن دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار

پیر پدر پار تو خواهد شدن
باز نیاید به تو، ای پور، پار
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴

نشنوده‌ای که دید یکی زیرک
زردآلوی فگنده به کو اندر

چو یافتش مزه ترش و ناخوش
وان مغز تلخ باز بدو اندر

گفتا که «هر چه بود به دلت اندر
رنگت همی نمود به رو اندر»



قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵

ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته‌است بدو نیز مناز

ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز

گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز
آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز

از آن ناز گذشته بگرفته است تو را
بند آن ناز تو را چیست مگر مایهٔ آز؟

کار دنیای فریبنده همه تاختن است
پس دنیای فریبندهٔ تازنده متاز

چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو
چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟

عمر پیری چو جوانی مده‌ای پیر به باد
تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز

گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز

باز گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت
به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟

باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع
کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز

جفت خیر است خرد، زو ستم و شر مخواه
خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟

خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان
باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز

خرد است آنکه تو را بنده شده‌ستند بدو
به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز

خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو
زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز

چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت
مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز

بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب
به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز

گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین
چون تو خود می‌نگری من نکنم قصه دراز

آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان
حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز

علما را که همی علم فروشند ببین
به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز

هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع
دهن علم فراز و دهن رشوت باز

گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز

می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز

صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده‌است تو را رخصت و داده است جواز

می و قیمار و لواطت به طریق سه امام
مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!

اگر این دین خدای است و حق این است و صواب
نیست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز

آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز
سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز

زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان
دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز

نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز

لاجرم خلق همه همچو امامان شده‌اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز

گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند
ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز

بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز

دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز

به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راست‌تر است ای پسر از تار طراز

به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان
بر دراعه‌ش به چپ و راست به زر بست طراز

شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم
نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز

ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم
«سخن رافضیان است که آوردی باز!»

به سؤال تو چو درماند گوید به نشاط
«بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز!»

صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو
نیست آگاه هنوز، ای پسر از نرخ پیاز

خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست
چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز

سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین
خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز

داد گسترده شود، گرد کند دامن جور
باز شیطان به زمین آید باز از پرواز

علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو
باز گردند سرانجام و بباشند انباز

روی جان سوی امام حق باید کردنت
گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز

سخن حکمتی ای حجت زر خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶

ای تو را آروزی نعمت و ناز
آز کرده عنان اسپ نیاز

عمرت از تو گریزد از پس آز
تو همی تاز در نشیب و فراز

بر در بخت بد فرود آید
هر که گیرد عنان مرکبش آز

چونکه سوی حصار خرسندی
نستانی ز شاه آز جواز؟

ز آرزوی طراز توزی و خز
زار بگداختی چو تار طراز

زانچه داری نصیب نیست تو را
جز شب و روز رنج و گرم و گداز

چون نپوشی، چه خز و چه مهتاب
چون نبوئی، چه نرگس و چه پیاز

با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هر کجا روی ز تو باز

رنج بی‌مال بهرهٔ تو رسید
مال بی‌رنج بهرهٔ انباز

آن نه مال است که‌ش نگه‌داری
تا نپرد چو باز بر پرواز

آن بود مال که‌ت نگه دارد
از همه رنجها به عمر دراز

بفزاید اگر هزینه کنیش
با تو آید به روم و هند و حجاز

نتواند کسیش برد به قهر
نتواند کسش برید به گاز

جز بدین مال کی شود بر مرد
به دو عالم در سعادت باز؟

کی تواند خرید جز دانا
به چنین مال ناز بی‌انداز؟

در نگنجد مگر به دل، که دل است
کیسهٔ دانش و خزینهٔ راز

گر بدین مال رغبت است تو را
کیسه‌ت از حشوها بدو پرداز

کیسهٔ راز را به عقل بدوز
تا نباشی سخن‌چن و غماز

وز نماز و زکات و از پرهیز
کیسه را بندهای سخت بساز

چون به حاصل شودت کیسه و بند
به تو بدهم من این دلیل و جواز

بر کشم مر تو را به حبل خدای
به ثریا ز چاه سیصد باز

بنمایمت حق غایب را
در سرائی که شاهد است و مجاز

تا ببینی که پیش ایزد حق
ایستاده است این جهان به نماز

بنمایم دوانزده صف راست
همه تسبیح‌خوان بی‌آواز

چون ببینی از این جهان انجام
بشناسی که چیستش آغاز

این طریقی است که‌ش نبیند چشم
وین شکاری است که‌ش نگیرد باز

بر پی شیر دین یزدان رو
از پی خر گزافه اسپ متاز

این رمهٔ بی‌کرانه می‌بینی
کور دارد شبان و لنگ نهاز

گرد ایشان رمنده کرد مرا
از سر خان و مان و نعمت و ناز

چه کند مرد جز سفر چو گرفت
گرگ صحرا و مرغزار گراز؟

گر ستوهی ز «قال حدثنا»
سر به سر خدای دار فراز

که مرا دید رازدار خدای
حاجب کردگار بنده‌نواز

امت جد خویش را فریاد
از فریبنده زوبعهٔ هماز

خار یابد همی ز من در چشم
دیو بی‌حاصل دوالک باز

از سخن‌های من پدید آمد
بر تن آستین حق طراز

سخنم ریخت آب دیو لعین
به بدخشان و جرم و یمگ و براز

مرد دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود به زیر جواز
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷

کسی پر خانه دشتی دید هرگز
نه دیوار و نه در بل پست و موجز؟

دو لشکر صف‌زده در خانه‌هاشان
پس هر لشکری یکی مجاهز

وزیر و شاه و پیلان و سواران
ستاده بر طرف‌ها دو مبارز

پیاده با سواران جمله بی‌جان
وزیر و شاه بی‌فرمان و عاجز

به زخم و بند و کشتن گشته مشغول
نه آنجا گرد و خون و نه هزاهز

نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت
نه خونی را دیت بایست هرگز
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸

ای خداوند این کبود خراس
صد هزاران تو را ز بنده سپاس

که به آل رسول خویش مرا
برهاندی از این رمهٔ نسناس

تا متابع بوم رسول تو را
نروم بر مراد خویش و قیاس

هم مقصر بوم به روز و به شب
به سپاست بر آورم انفاس

شکر و حمد تو را زبان قلم است
بندگان را و روز و شب قرطاس

نامه‌ها پیش تو همی آید
هم ز بیدار دل هم از فرناس

هیچ کاری از این دو نامه برون
نکند کافر و خدای‌شناس

آتش دوزخ است ناقد خلق
او شناسد ز سیم پاک نحاس

داد من بی‌گمان بر آیدمی
روز حشر از نبیرهٔ عباس

وز گروهی که با رسول و کتاب
فتنه‌گشتند بریکی به قیاس

این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسلهٔ وسواس

من چه کردم اگر بدان جاهل
نفرستاد وحی رب‌الناس؟

با نبوت چه کار بود او را
چون برفت از پس رش و کرباس؟

لاجرم امتش به برکت او
کوفته‌ستند پای خویش به فاس

دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس

برده‌گشتند یکسر این ضعفا
وان دو صیاد هر یکی نخاس

به خراسی کشید هر یک‌شان
که سزاوارتر ز خر به خراس

هر چه کان گفت «لایجوز چنین»
آن دگر گفت «عندنا لاباس»

اینت مسکر حرام کرد چو خوگ
وانت گفتا بجوش و پر کن طاس

دو مخالف امام گشته‌ستند
چون سیاه و سپید و خز و پلاس

نشد از ما بدین رسن یک تا
هر که بشناخت پای خویش از راس

لیکن اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس

از ره نام همچو یک دگرند
سوی بی‌عقل هرمس و هرماس

لیکن از راه عقل هشیاران
بشناسند فربهی ز اماس

ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس

سخت بد گشت نقدها مستان
درم از کس مگر به سخت مکاس

دور باش از مزوری که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس

تیزتر گشت و جهل را بازار
سوی جهال صد ره از الماس

نیست از نوع مردم آنک امروز
شخص و انواع داند و اجناس

خرد و جهل کی شوند عدیل؟
بز را نیست آشنا رواس

می‌شتابد چو سیل سوی نشیب
خلق سوی نشاط و لهو و لباس

من همانا که نیستم مردم
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس

تا اساس تنم به پای بود
نروم جز که بر طریق اساس

پاس دارم ز دیو و لشکر او
به سپاس خدای بر تن، پاس

نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 11 از 31:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA