انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 31:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹

ای بستهٔ خود کرده دل خلق به ناموس
ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس

اثبات یقین تو به معقول چه سود است،
چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس؟

تا چند سخن گوئی از حق و حقیقت؟
آب حیوان جوئی در چشمهٔ مطموس!

گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمان
ور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس

ای آنکه همه زرقی در فعل چو روباه،
وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس

تا کی روی آخر ز پی حج به زیارت
از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟

چون نیست ز کان علت مقصود، پس ای دوست
چه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰

مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش
چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟

هر که او انده و تیمار تو را کوشد
تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟

تن همان خاک گران سیه است ار چند
شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش

تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان گرانمایه همی دارش

گر نخواهی که تو را خوار و زبون گیرد
برتر از قدرش و مقدارش مگذارش

تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر
خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش

خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش

یار خرماست یکی خار، بتر یاری
یار بد عار بود دایم بر یارش

یار بد خار توست، ای پسر، از یارت
دور باش و بجز از خار مپندارش

یار چون خار تو را زود بیازارد
گر نخواهی که بیازاری مازارش

هر که با اوت همی صحبت رای آید
بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش

سیرت خوب طلب باید کرد از مرد
گرچه خوب است مشو غره به دیدارش

صورت خوب بسی باشد بی حاصل
بر در و درگه و بر خانه و دیوارش

گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش

هرکه بی‌سیرت خوب است و نکو صورت
جز همان صورت دیوار مینگارش

بد کنش را به سخن دست مده بر بد
که به تو باز رسد سرزنش از کارش

سر پیکان نشود در سپر و جوشن
تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش

صحبت نادان مگزین که تبه دارد
اندکی فایده را یاوهٔ بسیارش

میوه چون اندک باشد به درختی بر
بی‌مزه ماند در برگ به خروارش

ره و هنجار ستمگار همه زشت است
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش

هرکه او بر ره کفتار رود، بی‌شک
سوی مردار نماید ره کفتارش

مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه
مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش

مار مردم نیت بد بود اندر دل
بد نیت را جگر افگار کند مارش

هر که را قولش با فعل نباشد راست
در در دوستی خویش مده بارش

سیر گرداندت از گفتن بی‌معنی
تا مگر سیر کنی معدهٔ ناهارش

هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت
نقد او باید بردنت به بازارش

زرق پیش آر چو رزاق شود با تو
سر به سر باش و همی باش به مقدارش

گر همی خفته گمانیت برد خفته است
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش

سخن از مردم دین‌دار شنو، وان را
که ندارد دین، منگر سوی دینارش

زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم،
که بیالاید زو دلت به زنگارش

نه مکان است سخن را سر بی‌مغزش
نه مقر است خرد را دل چون قارش

نیست آمیخته با آب هنر خاکش
نیست آویخته در پود خرد تارش

نبری رنج برو بهتر، چون رنجه است
او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش

خویشتن رنجه مکن نیز چو می‌دانی
که نخواهندت پرسید ز کردارش

چه شوی غره به راهش چو همی بینی
که همی غره کند گنبد دوارش؟

رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او
خارت افگار کند چون کنی افگارش

به حذر باش، نباید که چو می‌کوشی
خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش

نیک بنگر که کجا می‌بردت گیتی
چون همی تازی بر مرکب رهوارش

از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش

پارش امسال فسانه است به پیش ما
هم فسانه شود امسالش چون پارش

نیست دشوار جهان بدتر از آسانش
چون همی بگذرد آسانش و دشوارش

زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازندهٔ او بین و ز سالارش

چون همی بر من زنهار خورد دنیا
خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟

هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه
بفگند باز خود از گاه نگونسارش

تا به پیکار بود، صلح طمع می‌دار
چون به صلح آمد می‌ترس ز پیکارش

چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا
یله بایدت همی کرد به ناچارش

این جهان پیرزنی سخت فریبنده‌است
نشود مرد خردمند خریدارش

پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش

سخن حجت مرغی است که بر دانا
پند بارد همه از پرش و منقارش

گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه،
پند نامه است تو را دفتر و اشعارش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱

ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش

خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تا و مگر تار خویش

در طلب آنچه نیامد به دست
زیر و زبر کردی کاچار خویش

خیره بدادی به پشیز جهان
در گران‌مایه و دینار خویش

پنبهٔ او را به چه دادی بدل
ای بخرد، غالیه و غار خویش؟

یار تو و مار تو است این تنت
رنجه‌ای از مار خود و یار خویش

مار فسای ارچه فسون‌گر بود
کشته شود عاقبت از مار خویش

و اکنون کافتاد خرت، مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش؟

بد به تن خویش چو خود کرده‌ای
باید خوردنت ز کشتار خویش

پای تو را خار تو خسته است و نیست
پای تو را درد جز از خار خویش

راه غلط کرده‌ستی، باز گرد
سوی بنه بر پی و آثار خویش

پیش خداوند خرد بازگوی
راست همه قصه و اخبار خویش

وانچه‌ت گوید بپذیر و مباش
عاشق بر بیهده گفتار خویش

دیو هوا سوی هلاکت کشد
دیو هوا را مده افسار خویش

راه ندانی، چه روی پیش ما
بر طمع تیزی بازار خویش

گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشوئی خود دستار خویش؟

بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی بن دیوار خویش؟

چون ندهی پند تن خویش را
ای متحیر شده در کار خویش؟

نار چو بیمار تؤی خود بخور
عرضه مکن بر دگران نار خویش

عار همی داری ز آموختن
شرم همی نایدت از عار خویش؟

وز هوس خویش همی پر خمی
بیهده‌ای در خور مقدار خویش

نیست تو را یار مگر عنکبوت
کو ز تن خویش تند تار خویش

عیب تن خویش ببایدت دید
تا نشود جانت گرفتار خویش

یار تو تیمار ندارد ز تو
چون تو نداری خود تیمار خویش

نیک نگه کن به تن خویش در
باز شود از سیرت خروار خویش

نیز به فرمان تن بد کنش
خفته مکن دیدهٔ بیدار خویش

پاک بشوی از همه آلودگی
پیرهن و چادر و شلوار خویش

داد به الفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش

دین و خرد باید سالار تو
تات کند یارت سالار خویش

یار تو باید که بخرد تو را
هم تو خودی خیره خریدار خویش

چونکه بجوئی همی آزار من
گر نپسندی زمن آزار خویش؟

چون تو کسی را ندهی زینهار
خلق نداردت به زنهار خویش

رنج بسی دیدم من همچو تو
زین تن بد خوی سبکسار خویش

پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوش خوار گنه کار خویش

یک یک بر وی بشمردم همه
عیب تن خویش به اقرار خویش

گفت گنه کار تو هم چون ز توست
بایست کنون خود به ستغفار خویش

آب خرد جوی و بدان آب شوی
خط بدی پاک زطومار خویش

حاکم خود باش و به دانش بسنج
هرچه کنی راست به معیار خویش

بنگر و با کس مکن از ناسزا
آنچه نداریش سزاوار خویش

آنچه‌ت ازو نیک نیاید مکن
داروی خود باش و نگه‌دار خویش

مرغ خورش را نخورد تا نخست
نرم نیابدش به منقار خویش

وز پس آن نیز دلیلی بگیر
بر خرد خویش ز کردار خویش

قول و عمل چون بهم آمد بدانک
رسته شدی از تن غدار خویش

خوار کند صحبت نادان تو را
همچو فرومایه تن خوار خویش

خواری ازو بس بود آنکه‌ت کند
رنجه به ژاژیدن بسیار خویش

سیر کند ژاژ ویت تا مگر
سیر کند معدهٔ ناهار خویش

راه مده جز که خردمند را
جز به ضرورت سوی دیدار خویش

تنها بسیار به از یار بد
یار تو را بس دل هشیار خویش

مرد خردمند مرا خفته کرد
زیر نکو پند به خروار خویش

چون دلم انبار سخن شد بس است
فکرت من خازن انبار خویش

در همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مر در اشعار خویش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲

پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش

پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول
دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش

با آل او روم سوی او هیچ باک نیست
برگیرم از منافق ناکس شناعتش

دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک
امروز امتان رسولند و رعیتش

گر سوی آل مرد شود مال او چرا
زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش؟

بر بندهٔ تو طاعت تو نیست نیم از انک
پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش

گفتت که بنده را تو به بی‌طاعتی مکش
وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش

اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش

پیغمبر است پیش رو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش

آل پیمبر است تو را پیش رو کنون
از آل او متاب و نگه‌دار حرمتش

فرزند اوست حرمت او چون ندانیش
پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟

آگه نه‌ای مگر که پیمبر کرا سپرد
روز غدیر خم ز منبر ولایتش؟

آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را
اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش

آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب
از کافران شجاعت پیش شجاعتش

آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش

آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال
درویش را به پیش پیمبر سخاوتش

آن را که چون دو نام نهادش رسول حق
امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش

آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش

آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب به هنگام هجرتش

آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،
در حرب روز بدر بدو داد رایتش

شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار
اندر دل مبارز مردان محبتش

در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات نیز قوی‌تر ز قوتش

قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش

در بود مر مدینهٔ علم رسول را
زیرا جز او نبود سزای امانتش

گر علم بایدت به در شهر علم شو
تا بر دلت بتابد نور سعادتش

او آیت پیمبر ما بود روز حرب
از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش

گنج خدای بود رسول و، ز خلق او
گنج رسول خاطر او بود و فکرتش

هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش

شیر خدای را چو مخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش

شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
زیرا همیشه می‌برمد خر ز هیبتش

هرک آفت خلاف علی بود در دلش
تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش

لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف
مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش

اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر
زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش

چون علم نیستش که بگوید، جز این محال
چون بند سخت گشت چه چیز است حیلتش؟

دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک
روزشمار که شنود این سست حجتش؟

دعوی همی کند که من اهل جماعتم
لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش

ابلیس قادر است ولیکن به خلق در
جز بر دروغ و حیله‌گری نیست قدرتش

قیمت سوی خدای به دین است و خلق را
آن است قیمتی که به دین است قیمتش

نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش

غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش

دنیا به سوی من به مثل بی‌وفا زنی است
نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش

نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش

زهر است نعمتش چو نیابد همی رها
از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش

با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش

شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جز که مالش من هیچ همتش

بسیار داد خلعتم اول وزان سپس
از من یگان یگان همه بربود خلعتش

از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش

بی‌حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش

تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش

منت خدای را که نکرده‌است منتی
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش

منت خدای را که به وجود امام حق
بشناختم به حق و یقین و حقیقتش

آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان
کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش

با طلعت مبارک مسعود او ز سعد
خالی است مشتری را در قوس طلعتش

یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا
تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش

و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد
مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش

مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر
بر امتت که خواند الا که حجتش؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟
به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین
فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش

ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش
به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش

همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش

یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش

نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش

نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش
نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش

نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پیراهن
نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش

بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد
ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش

خزینهٔ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری
زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش

بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد
که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش

مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان
نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش

چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟
همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش

تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی
تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش

فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه
میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش

چو دایهٔ مهربانی جمله فرزندان عالم را
همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش

به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن
که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش

نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی
ولیکن در خوی خوب است خوبی‌ی مرد و در دانش

سخن عنوان نامهٔ مردم آمد، هر که را خواهی
که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش

دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس
به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش

نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟»
ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش

نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را،
چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش

بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده،
سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش

همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش
بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش

به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان
بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش

نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟
اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش

نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟
نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟

زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمت‌ها
که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش

نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا
و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش

ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون
نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش

بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او
نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش

پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است
و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش

مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را
و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش

به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت
که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش

اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟
بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش

که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را
که می‌خواند در این خوان‌شان ازو افلاک و دورانش

تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی
برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش

همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری
که با هر خوانده‌ای این است رسم و سیرت و سانش

زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی
مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش

یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان
سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش

حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان
که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش

اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را
و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش

نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد
فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش

بکش نفس ستوری را به دشنهٔ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش

یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت
که بی‌باکی چرا خورش است و نادانی بیابانش

به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو
مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش

که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند
نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش

مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش

مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جز آن حیران که حیرانی دگر کرده‌است حیرانش

مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش

نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش

که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان
زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش

مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش

همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او
به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش

اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران
نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش»

اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش

چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن
گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟

چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس
که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟

از آن سید که از فرمان رب‌العرش پیغمبر
وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش

از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش

شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را
اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش

کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری
بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴

نگذاشت خواهد ایدرش
بر رغم او صورت گرش

جز خاک هرگز کی خورد
آن را که خاک آمد خورش

فرزند این دهر آمده‌است
این شخص منکر منظرش

چون گربه مر فرزند را
می خورد خواهد مادرش

کردند وعده‌ش دیگری
به زین نیامد باورش

از غدر ترساند همی
پر غدر دهر کافرش

گوید به نسیه نقد ند
هد هر که نیک است اخترش

با زرق بفروشد تنش
در دام خویش آرد سرش

جز غدر ناید زین جهان
زنهار ناصح مشمرش

تیره شمر روشنش را
حنظل گمان بر شکرش

باطل کند شب‌های او
تابنده روز انورش

ناچیز گردد پیرو زرد
آن نوبهار اخضرش

بنشاند آب آذرش را
بگزید آب از آذرش

یک رکن او چون دوست شد
دشمن شودت آن دیگرش

گر بنگرد در خویشتن
مردم به چشم خاطرش

وین دشمنان را بسته بیند
یک یک اندر پیکرش

چون خانه‌های دشمنان
سازند دیوار و درش

وین خانه را بیند یکی
خیمه بی‌آرام از برش

زیرش چهار استون زده
هریک سزا و درخورش

داند که ناورد آن که‌ش آورد
از گزافه ایدرش

وین دشمنان ویران همی
خواهند کرد این منظرش

واندر بلا و رنج تا
هرگز ندارد داورش

بی‌طاعتی داد این جهان
پر از نعیم بی‌مرش

وین بی کناره جانور
گشتند بنده یکسرش

گردن نیارد برد ازو
نه کهتر و نه مهترش

گر نه جهان میراث داد
او را خدای قادرش

کرسیش چون شد اسپ و خر
حمال چون گشت استرش؟

زاغش نگر صاحب خبر
بلبل نگر خنیاگرش

بل ملک او شد خاک زر
فرزند او خدمت گرش

ندهد جز او را بوی خوش
کافور و مشک و عنبرش

شادان جز او را کی کند
از جانور سیم و زرش؟

بی طاعتی میراث داد
ایزد ز ملک ظاهرش

گر طاعتش دارد دهد
بی‌شک بسی زین بهترش

چون داد ملک خود به تو
گر نیستی هم گوهرش؟

از مرد یابد ملک هر
گز جز پسر یا دخترش

خود نشنود ترسا چنین
گفتاری از پیغمبرش

منکر شدش نادان ولی
کن نیست دانا منکرش

هر کو بداند حق را
این قول ناید منکرش

بشناس مبدع را زخا
لق تا نداری همبرش

حیدر همین کرده‌است اشا
رت خلق را بر منبرش

بر دیگران در علم تو
حیدست فضل و مفخرش

روح القدس بودی، چو بر
منبر نشستی، یاورش

رستم سزا بودی، چو او
دلدل ببستی، چاکرش

ننوشت کفر و شرک را
جز تیغ ایمان گسترش

جز تیغ و دل بر لشکر
اعدا نبودی لشکرش

جز سر چرا هرگز نجس
تی تیغ تیز سر خورش

گردن به طاعت نه گزا
فه داد عمرو و عنترش

بر خوان اگر نه بی‌هشی
آثار فتح خیبرش

بر سر نباشد گر نبا
شد حب حیدر افسرش

فخرست روز حشر ما
در گردن جان چنبرش

دستش نگیرد حیدرم
دستم نگیرد عمرش

رفتم پس آبشخورم
رو گو پس آبشخورش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵

صعب‌تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش
پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش

گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش

فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل
سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش

کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد
که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش

او همی گوید ما را که بقا نیست مرا
سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش

گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن
به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش

روز پر نور و بها هست ولیکن پس روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش

به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش

این جهان آب روان است برو خیره مخسپ
آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش

ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش

گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش

که حکیمان جهانند درختان خدای
دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش

با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای
تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش

عرش او بود محمد که شنودند ازو
سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش

عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش

نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ
بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش

مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش
گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش

عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول
چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش

آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش

آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر
وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش

آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش

آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش
به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش

هر خردمند بداند که بدین وصف، علی است
چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش

معدن علم علی بود به تاویل و به تیغ
مایهٔ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش

هر که در بند مثل‌های قران بسته شده‌است
نکند جز که بیان علی از بند رهاش

هر که از علم علی روی بتابد به جفا
چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش

تیغ و تاویل علی بر سر امت یکسر،
ای برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش

مایهٔ خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تاویل علی بود همه خوف و رجاش

گر شما ناصبیان را بجز او هست امام
نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش

گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش

گاو را، گر چه گیا نیست چو لوزینهٔ‌تر
به گوارد به همه حال ز لوزینه گیاش

ای پسر، گر دل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش

به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد
مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش

که مکافات به بنده برساند به آخر
مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش

این جهان، ای پسر، ا زخلق همه عمر چرد
جهد آن کن که مگر جان برهانی ز چراش

از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه،برون
که به تاویل قران بررسد از چون و چراش

دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است
علم تاویل بگوید که چگونه است بناش

دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری
جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش

تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش
تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش

جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست
که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش

زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت
که نباید به در تاش و تگین بود فراش

گر بدانی که تنت خادم این جان تو است
بت‌پرستی نکنی جان برهانی ز بلاش

تن همان گوهر بی‌رتبت خاکی است به‌اصل
گر گلیمی بد یا دیبهٔ رومی است قباش

چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همی‌دار جداش

تنت فرزند گیاه است و گیا بچهٔ خاک
زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش

تن زمینی است میارایش و بفگن به زمینش
جان سمائی است بیاموزش و بر بر به سماش

علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند
داروی علم خور ایرا که به علم است شفاش

سخن حجت بشنو که مر او را غرضی
نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶

چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش

بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش

تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت
بر بست زبان از طرب لحن غوانیش

شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان
وز آب روان شرمش بربود روانیش

کهسار که چون رزمهٔ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبهٔ نداف ندانیش

چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش

بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش

خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز
این است همیشه سلب خوب خزانیش

بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را
آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش

بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو
چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش

مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش

گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید
هر چند که جویند نیابند نشانیش؟

پروین به چه ماند؟ به یکی دستهٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش

وین دهر دونده به یکی مرکب ماند
کز کار نیاساید هر چند دوانیش

گیتیت یکی بندهٔ بدخوست مخوانش
زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش

بی‌حاصل و مکار جهانی است پر از غدر
باید که چو مکار بخواندت برانیش

جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش

از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش
مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش

دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش

چونان که چو بز بهتر و فربه‌تر گردد
از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش

هرچند که دیر آید سوی تو بیاید،
چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش

فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی
هریک بد و بی‌حاصل چون مادر زانیش

ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش

طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش

بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش

گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد
صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش

بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش

پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است
زنهار که از نار جویی بد برهانیش

پند تو تبه گردد در فعل بد او
پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش

چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش

زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد
آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش

آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش

وز خلق تواضع نکند بدگهری را
هرچند که بسیار بود گوهر کانیش

کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت
کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش

در صدر خردمندان بی‌فضل نه خوب است
چون رشتهٔ لولو که بود سنگ میانیش

چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟

صد بندهٔ مطواع فزون است به درگاه
از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش

مستنصر بالله که او فضل خدای است
موجود و مجسم شده در عالم فانیش

آنکو سرش از فضل خداوند بتابد
فردا نکند آتش و اغلال شبانیش

ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک
اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش

در عالم دین او سوی ما قول خدای است
قولی که همه رحمت و فضل است معانیش

با همت عالیش فلک را و زمین را
پست است بلندی و حقیر است کلانیش

چون مرکب او تیز شود کرد نیارد
تنین فلک روز ملاقات عنانیش

غره نکند هر که بدیده است سپاهش
این عالم ازان پس به فراخی مکانیش

ناید حسد و رشک کمین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش

هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس
از علم و هنر باشد دینار و شیانیش

بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷

گردش این گنبد و مکر و دهاش
گرد بر آرد همی از اولیاش

کینه نجوید مگر از دوستان
برچه نهادی تو الهی بناش؟

گرچه جفا دارد با عاقلان
زشت نگویند ز بهر تراش

هر که مرو را کند این دردمند
کرد نداند به جهان کس داوش

سخت دو روی است ندانم همی
دشمنش از دوست نه روی از قفاش

گر به من از دهر جفائی رسد
نیز رسیده‌است بدو خود جفاش

هر که جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله وفاش؟

این همه آرایش باغ بهار
بینی وین زیب و جمال و بهاش

وین که چو گل روی بشوید به شب
مشک دمد بر رخ شسته صباش

وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نو نو به شگفتی نواش

وین که همی ابر به مشک و گلاب
هر شب و هر روز بشوید لقاش

وین که همی بر کتف شاخ گل
باد بیفشاند رومی قباش

وین که چو آهو بخرامد به دشت
سنبل تر است و بنفشه چراش

وین که به جوی اندر از عکس گل
سرخ عقیق است تو گوئی حصاش

دیدهٔ نرگس چو شود تیره ابر
لولوی شهوار کشد توتیاش

وین که اگر باد به گل بروزد
عنبر پاشد به هوا بر هباش

دیر نپاید که کند گشت چرخ
این همه را یکسره ناچیز و لاش

از کتف گلبن سوری به قهر
باد خزانی برباید رداش

وآنچه که بنواختش اردیبهشت
عرضه کند آذر و دی بر بلاش

تیره شود صورت پرنور او
کند شود کار روان و رواش

گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش

هرچه کنون هست زمرد مثال
باز نداند خرد از کهرباش

سیرت این چرخ چنین یافتم
بایدمان کرد بر این ره رهاش

نیش زمانه چو بر آشفته شد
خوار شود همچو عدو آشناش

قد تو گرچند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان چون حناش

گر بگمانی تو ز بدهای او
قامت چون نون منت بس گواش

ژرف به من بنگر و بر خوان زمن
نسخت زرق و حیل و کینه‌هاش

مرکب من بود زمان پیش ازین
کرد ندانست ز من کس جداش

گشته شب و روز به درگاه من
خشندیم آب و مرادم گیاش

جز به هوای دل من تاختن
شاد و سرافراز نبودی هواش

تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش

واکنون چون کار به آخر رسید
سوی من آورد عنان عناش

هرچه به آغازی بوده شود
طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش

گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند
نیک دلیل است تو را بر فناش

زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش

هیچ شنودی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش؟

دفتر پیش آر، بخوان حال آنک
شهره ازو شد به جهان کربلاش

تشنه کشته شد و نگرفت دست
حرمت و فضل و شرف مصطفاش

وان کس کو کشت مر آن شمع را
باز فرو خورد همین اژدهاش

غافل کی بود خداوند ازانک
رفت در این سبز و بلند آسیاش؟

لیکن نشتابد در کارهاش
زانکه نه این است سزای جزاش

چون به نهایت برسد کار خلق
خود برسد باز به هر کس سزاش

گرچه دراز است مراین را زمان
ثابت کرده‌است خرد منتهاش

رفته برین است نهاد جهان
دیگر نکنند ز بهر مراش

چون و چرا بیش نداند جز آنک
بر نرسد خلق به چون و چراش

دهر همی گوید ک «ای مردمان
رفتنیم من» به زبان شماش

طاعت دارید رسولانش را
تکیه مدارید چنین بر قضاش

عقل عطائی است شما را ازو
سخت شریف است و بزرگ این عطاش

آنکه چنین داند دادن عطا
هیچ قیاسی نپذیرد سخاش

هرکه رود بر ره خرم بهشت
بی شک جز عقل نباشد عصاش

جز که به نیروی عطای خدای
گفت نداند به سزا کس ثناش

معذرت حجت مظلوم را
رد مکن یارب و بشنو دعاش

ای شده مر طبع تو را بنده شعر
طبع تو افزوده جمال و بهاش

شعر شدی گر بشنیدی زشرم
شعر تو بر پشت کسائی کساش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸

بفریفت این زمان چو آهرمنش
تا همچو موم نرم کند آهنش

هرکو به گرد این زن پرمکر گشت
گر ز آهنست نرم کند گردنش

گر خیر خیر کرد نخواهی ستم
بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش

این دهر بی‌وفا که نزاید هگرز
جز شر و شور از شب آبستنش

ایمن مشو زکینهٔ او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش‌منش

بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب
پرهیز کن مگرد به پیرامنش

از تن به تیغ تیز جدا کرده به
آن سر که باک نیستش از سرزنش

چون مرد شوربخت شد و روز کور
خشکی و درد سر کند از روغنش

هر چ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش

بر هرکه تیر راست کند بخت بد
بر سینه چون خمیر شود جوشنش

چون تنگ سخت کرد برو روزگار
جامهٔ فراخ تنگ شود بر تنش

ابر بهار و باد صبا نگذرند
با بخت گشته بر در و بر روزنش

وان را که روزگار مساعد شود
با ناوکی نبرد کند سوزنش

ور بنگرد به دشت سوی خار خشک
از شاخ او سلام کند سوسنش

پروین به جای قطره ببارد ز میغ
گر میغ بگذرد ز بر برزنش

آویخته است زهرش در نوش او
آمیخته است تیره‌ش با روشنش

وین زهرگن ز ما کند از بهر او
روشن چو زهره روی چو آهرمنش

آگه منم ز خوی بد او ازانک
کس نازمود هرگز بیش از منش

زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک
سورش بقا ندارد و نه شیونش

مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز
غره مشو به لابهٔ مرد افگنش

گر روی تو به کینه بخواهد شخود
چون عاقلان به صبر بچن ناخنش

بر دشمن ضعیف مدار ایمنی
وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش

وان را که دست خویش بیابی برو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش

وان را که حاسد است حسد خود بس است
اندر دل ایستاده به پاداشنش

زان رنجه‌تر کسی نبود در جهان
کاندر دلش نشسته بود دشمنش

هرکو زنفس خویش بترسد کسی
نتواند، ای پسر، که کند ایمنش

احسنت و زه مگوی بدآموز را
زیرا که پاک نیست دل و دامنش

خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش

دست از دروغ زن بکش و نان مخور
با کرویا و زیره و آویشنش

وصف دروغ نیز دروغ است ازانک
پایان رود طبیعت پالاونش

مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک
چون سیم قلب قلب بود خازنش

در هاونی که صبر بکوبد طبیب
چون صبر تلخ تلخ شود هاونش

گلشن چو کرد مرد درو کاه دود
گلخن شود زدود سیه گلشنش

ز اندیشگان بیهده زاید دروغ
همچون شبه سیاه بود معدنش

پر نور ایزد است دل راست گوی
ز اسفندیار داد خبر بهمنش

چون راست بود خوب نماید سخن
در خوب جامه خوب شود آگنش

از علم زاید و زخرد قول راست
چون مرد نیک نیک بود مسکنش

فرزند جز کریم نباشد بخوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش

ای حجت زمین خراسان بگوی
بر راستی سخن که توی ضامنش

ابلیس در جزیرهٔ تو برنشست
بر بی‌فسار سخت کش توسنش

سالوک‌وار زد به کمرش اندرون
از بهر حرب دامن پیراهنش

جز صبر هیچ حیله ندانم تو را
با مکر دیو و با سپه کودنش

خاموش تو که گوش خرد کر کرد
بر زیر و بم حنجرهٔ مذنش

هرچند بی‌شمار مر او را فن است
خوار است سوی مرد ممیز فنش

هرک اعتماد کرد بر این بی‌وفا
از بیخ و بار برکند این ریمنش
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 12 از 31:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA