انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 31:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹

وبال است بر مرد عمر درازش
چو عمر درازش فزود اندر آزش

سوی چشمهٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش

هر آن ناز کغاز او آز باشد
مدارش به ناز و مخوان جز نیازش

به نازی کزو دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟

به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر
چه غره شده‌ستی بدان چشم بازش؟

کرا در زیان کسان سود باشد
نداند خردمند باز از گرازش

مکن چشم بر بد کنش بازو گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش

که در مهر او کینه بسته است ازیرا
که بسته است چشم دل این مهره بازش

بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بر این کرهٔ دور تازش

که خود زود بندازد این شوم کره
بناگاه در چاه هفتاد بازش

جهان فریبنده را نوش بر روی
چو زهر است در پیش و رنج است نازش

کرا داد چیزی کزو باز نستد؟
کرا برگرفت او که نفگند بازش؟

جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدش هرگز نوازش

نمازت برد گرش خواری نمائی
وزو خوار گردی چو بردی نمازش

به راحت شدم من چو زو بازگشتم
درست است این قول و این است رازش

نبینی که گر بازگشتی، به ساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش

زگیتی حذر ساز و با او دوالک
مباز و برون کن دل از چنگ بازش

دل از راه دنیا به دین بازگردان
زعلم و عمل جوی زاد و جهازش

کند باز هرگز مگر دست طاعت
دری را که کرده‌است عصیان فرازش؟

اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خیره رنجه به راه حجازش

دلت گر ز بی‌طاعتی زنگ دارد
هلا به آتش علم و طاعت گدازش

کرا جامهٔ عز بربود دنیا
به دین باز گردد بدو اعتزازش

یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علم است و پرهیز نقش و طرازش

کرا دست کوتاه یابی ز دانش
مشو فتنه بر مال و دست درازش

سزد گر ننازی تو بر صحبت او
وگر همچو نرگس بود پی پیازش

کرا ره گشاده شود سوی دانش
حقیقت شود سوی دانا مجازش

و گر چند پنهان و معزول باشد
نداند سرافراز جز سرفرازش

که نادان همان خوی بد پیشت آرد
وگر پاره پاره ببری به گازش

نسازد تو را طبع با گفتهٔ او
چو گفتار تو نوفتد طبع سازش

کسی کو به شهر محبت نیاید
بده سوی دشت عداوت جوازش

به حجت نگه کن که در دین و دنیا
چگونه است از این ناکسان احترازش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰

هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش
بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش

زیرا که درختی که مر او را نشناسند
بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش

قول تو چه بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش!

فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است
شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش

از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک
گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش

در حکمت و علم است جمال تن مردم
نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش

آنجا که سخن دان بگشاید در منطق
از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟

نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم
آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش

گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ
چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟»

بس حلق گشاده به خرافات و محالات
کو بسته شود سخت بدین سست سؤالش

گر نیست به جعبه‌ش در چون تیر مقالی
کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش

ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،
چون خویشتن آراست به دیبای خصالش

جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت
وز آتش نادان نرهد هرگز نالش

چون زانچه نداندش بپرسند سؤالی
از هول شود زایل ازو خوابش و هالش

وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین
وز صدر برانند سوی صف نعالش

ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر
آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش

تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش
بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش

میری بود آنکو چو به گرمابه درآید
خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟

وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!

بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است
خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش

وانجا که سخن خیزد از آیات الهی
سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش

آن را نبرم مال همی ظن که خداوند
در سنگ نهاده‌است و در این خاک و رمالش

بل مال یکی جوهر عالی است که دانا
داند که خرد شاید صندوق و جوالش

آن مال خدای است که زنهار نهاده‌است
اندر دل پاکیزهٔ پیغمبر و آلش

آن آب حیات است که جاوید بماند
نفسی که ازین داد کریم متعالش

زین مال و ازین آب رسید احمد تازی
در عالم گویندهٔ دانا به کمالش

نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت
الله زمین شد که ندیدند مثالش

وز برکت این نور فرو خواند قران را
بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش

وان کس که همی گوید کاواز شنودی
مندیش از آن جاهل و منیوش محالش

وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است
کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش

زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش

زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی
با آنکه نیابی ز همه خلق همالش

آن کس که گرش اعمی در خواب بیند
روشن شودش دیده ز پر نور خیالش

آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش

تا بود قضا بود وفادار یمینش
تا هست قدر هست رضاخواه شمالش

عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش

هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیارند در این ننگ و نکالش

کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟

تا سعد خداوند به من بنده بپیوست
بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش

امروز کزو طالع مسعود شده‌ستم
از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟

هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش

ور طالع فالش به مثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱

ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش

هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است
بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟

این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت
فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟

بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش

باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش

وین کوه برهنه شده را باز نگه کن
افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش

بربسته گل از ششتری سبز نقابی
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش

بر عالم چشم دل بگمار به عبرت
مدهوش چرا مانده‌ای ای مدبر بی‌هوش؟

در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش

بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان
گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش

گویندهٔ خاموش بجز نامه نباشد
بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش

گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش

دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش

این عاریتی تن عدوی توست عدو را
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش

ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را
بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش

از میش تن خویش به طاعت چو خردمند
در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش

زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش
بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش

پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش
دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش

با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک
مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش

در طاعت بی‌طاقت و بی‌توش چرائی؟
ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!

چون بر تو هوای دل تو می‌بکشد تیر
در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش

تو جوشن دین پوش، دل بی‌خردت را
بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش

در معده‌ت بر جان تو لعنت کند امشب
نانی که به قهر از دگری بستده‌ای دوش

تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش

هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش
بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش

ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲

جهان را دگرگونه شد کارو بارش
برو مهربان گشت صورت نگارش

به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لولو بشست ابر گرد از عذارش

به نیسان همی قرطهٔ سبز پوشد
درختی که آبان برون کرد ازارش

گهی در بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافور بارش

که کرد این کرامت همان بوستان را
که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟

پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش
پر از در شهوار شد گوشوارش

به صحرا بگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش

گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش

درم خواهی از گلبانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش

چرا گر موحد نگشته است گلبن
چنین در بهشت است هال و قرارش

وگر آتش است اندر ابر بهاری
چرا آب ناب است بر ما شرارش؟

شکم پر ز لولوی شهوار دارد
مشو غره خیره به روی چو قارش

نگه کن بدین کاروان هوائی
که کافور و در است یکرویه بارش

سوی بوستانش فرستاده دریا
به دست صبا داده گردون مهارش

که دیده است هرگز چنین کاروانی
که جز قطره باری ندارد قطارش؟

به سال نو ایدون شد این سال خورده
که برخاست از هر سوی خواستارش

چو حورا که آراست این پیرزن را؟
همان کس که آراست پیرار و پارش

کناره کند زو خردمند مردم
نگیرد مگر جاهل اندر کنارش

دروغ است گفتارهاش، ای برادر
به هرچه‌ت بگوید مدار استوارش

فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»

به جنگ من آمد زمانه، نبینی
سرو روی پر گردم از کارزارش

چو دود است بی‌هیچ خیر آتش او
چو بید است بی‌هیچ بر میوه دارش

به خرما بنی ماند از دور لیکن
به نسیه است خرما و نقد است خارش

نخرد بجز غمر خارش به خرما
ازین است با عاقلان خارخارش

پر از عیب مردم ندارد گرامی
کسی را که دانست عیب و عوارش

بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،
به بی‌خیر خارش، به بی‌نور نارش

سوی دهر پر عیب من خوار ازانم
که او سوی من نیز خوار است بارش

به دین یافته است این جهان پایداری
اگر دین نباشد برآید دمارش

چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش

چو من مرد دینم همی مرد دنیا
نه آید به کارم نه آیم به کارش

نبیند زمن لاجرم جز که خواری
نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش

کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز انده گسارش؟

تو،ای بی‌خرد، گر خود از جهل مستی
چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟

نبید است و نادانی اصل بلائی
که مرد مهندس نداند شمارش

یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی
که بر شر یازد همیشه سوارش

یکی بدنهال است خمر، ای برادر
که برگش همه ننگ و، عار است بارش

نیارم که یارم بود جاهل ایرا
کرا جهل یار است یار است مارش

نگر گرد میخواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش

چو دیوانه میخواره هرچه‌ت بگوید
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش

به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش

کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لاله‌زارش؟

جهان دشمنی کینه‌دار است بر تو
نباید که بفریبدت آشکارش

من آگاه گشته ستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش

نه‌ام یار دنیا به دین است پشتم
که سخت و بلند است و محکم حصارش

در این حصار از جهان کیست؟ آن کس
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش

هزبری که سرهای شیران جنگی
ببوسند خاک قدم بنده‌وارش

به مردی چو خورشید معروف ازان شد
که صمصام دادش عطا کردگارش

به زنهار یزدان درون جای یابی
اگرجای جوئی تو در زینهارش

اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر دلیل و نهارش

که دانست بگزاردن فام احمد
مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش

علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بیم قوی نیزهٔ مار سارش

خطیبان همه عاجز اندر خطابش
هزبران همه روبه اندر غبارش

همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش

چه گویم کسی را که ابلیس گمره
کشیده‌است از راه یک سو فسارش؟

بگویم چو گوید «چهارند یاران»
بیاهنجم از مغز تیره بخارش

چهار است ارکان عالم ولیکن
یکی برتر و بهتر است از چهارش

چهار است فصل جهان نیز ولیکن
بر آن هرسه پیداست فضل بهارش

دهد راز دل عاقلی جز به مردم
اگر چند نزدیک باشد حمارش؟

هگرز آشنائی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟

علی بود مردم که او خفت آن شب
به جای نبی بر فراش و دثارش

همه علم امت به تایید ایزد
یکی قطرهٔ خرد بود از بحارش

گر از جور دنیا همی رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش

من آزاد آزاد گردان اویم
که بنده است چون من هزاران هزارش

یکی یادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمایم سوی یادگارش

فلک چاکر مکنت بیکرانش
خرد بندهٔ خاطر هوشیارش

درختی است عالی پر از بار حکمت
که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش

اگر پند حجت شنودی بدو شو
بخور نوش خور میوهٔ خوش گوارش

مترس از محالات و دشنام دشمن
که پر ژاژ باشد همیشه تغارش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳

چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،
به جای بدی بد به جای خوشی خوش

دو پهنیش چون آب نرم است و روشن
دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش


قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴

این طارم بی‌قرار ازرق
بربود زمن جمال و رونق

وان عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق

گوشم نشنود لحن بلبل
چون گشت سرم به رنگ عقعق

ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بی‌قرار ابلق

با پشت چو حلقه چند گوئی
وصف سر زلفک معلق؟

یک چند به زرق شعر گفتی
بر شعر سیاه و چشم ازرق

با جد کنون مطابقت کن
ای باطل و هزل را مطابق

بیدار شو و به دست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق

آزاد شد از گناه گردنت
هرگه که شدی به حق مطوق

حق نیست مگر که حب حیدر
خیرات بدو شود محقق

گیتی همه جهل و حب او علم
مردم همه تیره او مروق

آن عالم دین که از حکیمان
عالم جز ازو نشد مطلق

بی‌شرح و بیان او خرد را
مبهم نشود هگرز منطق

ابلیس برید ازان علاقت
کو گشت به دامنش معلق

در بحر ظلال کشتیی نیست
جز حب علی به قول مطلق

ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش توست زورق

غرقه شدیئی به پیش کشتی
گر نیستیی به‌غایت احمق؟

جز بی‌خردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق؟

دیوانه شدی که می ندانی
از نقرهٔ پخته خام زیبق!

بشنو ز نظام و قول حجت
این محکم شعر چون خورنق

بر بحر مضارع است قطعش
طقطاق تنن تنن تنن طق
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵

ای فگنده امل دراز آهنگ
پست منشین که نیست جای درنگ

تو چو نخچیر دل به سوی چرا
دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ

دل نهادی در این سرای سپنج
سنگ بسیار ساختی بر سنگ

چون گرفتی قرار و پست نشست
برکش اکنون بر اسپ رفتن تنگ

لشکری هر گهی که آخر کرد
نبود زان سپس بسیش درنگ

هر سوی شادمان به نقش و نگار
که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ

غایت رنگ‌هاست رنگ سیاه
کی سیه کم شود به دیگر رنگ؟

ای به بی‌دانشی شده شب و روز
فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ

دشمن از تو همی گریزد و تو
سخت در دامنش زده‌ستی چنگ

زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پر آژنگ؟

زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرده خیره سوی گریز آهنگ

گرت هوش است و سنگ‌دار حذر،
ای خردمند، از این عظیم نهنگ

هوش و سنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ

برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش و مسند و اورنگ

وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ

دانش آموز و بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ؟

بخت آبی است گه خوش و گه شور
گاه تیرهٔ سیاه و گاه چو زنگ

بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون آونگ

به یکی چنگش آخته دشنه است
به دگر چنگ می‌نوازد چنگ

چون بیاشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ

ور به جیحون بر از تو برگردد
متحیر بماندت بر گنگ

هیچ کس را به بخت فخری نیست
زانکه او جفت نیست با فرهنگ

به یک اندازه‌اند بر در بخت
مرد فرهنگ با مقامر و شنگ

سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ

وین چنین چیز دیو باشد و من
از چنین دیو ننگ دارم، ننگ

نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ

ای پسر، با جهان مدارا کن
وز جفاهای او منال و ملنگ

چون برآشفته گشت یک چندی
دوردار از پلنگ بدخو رنگ

من به اندک زمان بسی دیدم
این چنین های‌های و لنگالنگ

پست بنشین و چشم دار بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ

دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ

که «چو گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر غنگ»

سپس بی هشان خلق مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ

ور جهان پر شد از مگس منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ

هرکه او گامی از تو دور شود
تو ازو دور شو به صد فرسنگ

سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن دراز آهنگ

شعر او خوان که اندرو یابی
در بنهاده تنگ‌ها بر تنگ
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶

گر دگرگون بود حالت پارسال
چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟

تیر بودی چون شده‌ستی چون کمان؟
لاله بودی چون شده‌ستی چون تلال؟

ای نشاندهٔ دست روز و سال و ماه
برکند روزیت دست ماه و سال

پر صقالت بود روی، از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون شکال

گر عیالت بود دی فرزند و زن
بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟

با جمال اکنون کجا جوید تو را؟
کز تو می هر روز بگریزد جمال

گر ز تو بگریزد آن که‌ت می بجست
زاهد است او، زینهار از وی منال

زانکه چون دیگر شده‌ستی سر به سر
پس حرامی محض اگر بودی حلال

ای بسی مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگاری مرد مال

روزگار آنجات می‌خواند که نیست
سودمند آنجا عیال و ملک و مال

مال و ملک از زهد و از طاعت گزین
علم عم باید تو را، پرهیز خال

فعل نیکو را لباس جانت کن
شاید ار بر تن نپوشی جز جوال

روی نیکو زشت باشد هر گهیک
زشت باشد روی نیکو را فعال

جز کز اصل نیک ناید فعل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال

در تن ناخوب فعل نیک را
جمع کن چون انگبین اندر سفال

دیوت از طاعت پری گردد چنانک
چون به زر بندی کمر گردد دوال

نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال

چون سوی خورشید دارد روی خویش
ماه تابنده شود خوش خوش هلال

دانیال از خیرها شد نامور
نامور نامد ز مادر دانیال

مر تو را سگالد یار تو
چون مر او را تو بوی نیکو سگال

گر طمع داری مدیح از من همی
از مدیح من چرائی گنگ و لال؟

بی‌همال است از خلایق مصطفی
تا گزیدش کردگار بی‌همال

راستی را پیشه کن کاندر جهان
نیست الا راستی عزم الرجال

راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال

چون فرود آمد به جائی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال

جانور گردد همی از راستی
چون برآمیزد طبایع به اعتدال

جز به دین اندر نیابی راستی
حصن دین را راستی شد کوتوال

زشت بار است، ای برادر، بار آز
دور بفگن بار آز از پشت و یال

گر کمندی یابد از روی طمع
زود بندد گردن شیران شگال

ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید بر نیارد جز محال

اسپ آزت سوی بدبختی برد
زین بخت بد فرونه زین عقال

من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال

زین سواری حاصلی نامد مرا
جز که تشنهٔ محنت و گرد ملال

زین اسپ آز ذل است ای پسر
نعل او خواری، عنان او سال

تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نمیدی لامحال

سوی شهر بی‌نیازی ره بپرس
چند گردی کور و کر اندر ضلال؟

گرد دنیا چند گردی چون ستور؟
دور کن زین بد تنور این خشک نال

گر همی عز و جلالت بایدت
چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟

عمر فانی را به دین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بی‌زوال

یافته‌ستی روزگار، امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال

آن جهان را این جهان چون آینه است
نیک بندیش اندر این نیکو مثال

گر گهی باشد خیال و گاه نه
پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟

گر به دنیا در نبینی راه دین
وز ره دانش نیلفنجی کمال

بی گمان شو زانکه ناید حاصلی
زین سرای پر خیالت جز وبال

علم را از جایگاه او بجوی
سر بتاب از عمرو و زید و قال قال

قال اول جز پیمبر کس نگفت
وانگهی زی آل او آمد مقال

جز که زهرا و علی و اولادشان
مر رسول مصطفی را کیست آل؟

صف پیشین شیعتان حیدرند
جز که شیعت دیگران صف النعال

حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال

بی‌خطر باشد فلان با او چنانک
پیش زرگر بی‌خطر باشد کلال

تا نبودم من به حیدر متصل
علم حق با من نمی‌کرد اتصال

همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود و تار بام و بی‌صقال

چون به من بر تافت نور علم او
روی دین را خالم اکنون، خوب خال

شعر من بر علم من برهان بس است
جان فزای و پاک چون آب زلال
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷

ای به سر برده خیره عمر طویل
همه بر قال قال و گفتن قیل

خبر آری که این روایت کرد
جعفر از سعد و سعد از اسمعیل

که پسر بود دو مر آدم را
مه قابیل و کهترش هابیل

مر کهین را خدای ما بگزید
تا بکشتش بدین حسد قابیل

اندر این قصه نفع و فایده چیست؟
بنمای آن و بفگن این تطویل

گر مراد تو زین سخن قصه است
نیست این قصه سخت خوب و نبیل

چون نخوانی حدیث دعد و رباب
یا حدیث بثینه و ان جمیل؟

کان ازین خوشتر است، داده بده
خشم یک سو فگن بیار دلیل

ور ندانی تو یار قابیلی
مانده جاوید در عذاب وبیل

نیست آگاهیت که پر مثل است
ای خردمند سر به سر تنزیل

کعبه رامی که خواست کرد خراب؟
سورةالفیل را بده تفصیل

گر ندانی که این مثل بر کیست
بروی بر طریق ملعون پیل

نیست تنزیل سوی عقل مگر
آب در زیر کاه بی‌تاویل

اندر افتی به چاه نادانی
چون نیابی به سوی علم سبیل

هیچ مردم مگر به نادانی
بر سر خویش کی زند سجیل؟

هیچ کس دیده‌ای که گفت «منم
عدوی جبرئیل و میکائیل»؟

یا چه گوئی سرای پیغمبر
جز به بی‌دانشی فروخت عقیل؟

بفگن از پشت خویش جهل و بدانک
جهل باری است سخت زشت و ثقیل

دل و همت بلند و روشن کن
روی روشن چه سود و قد چو میل؟

چون نیاموختی چه دانی گفت؟
چیز برناید از تهی زنبیل

کردی از بر قران و پیش ادیب
نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل

وانگهی «قال قال حدثنا»
گفته‌ای صدهزار بر تقلیل

چه به کار اینت؟ چون ز مشکل‌ها
آگهی نیستت کثیر و قلیل

تا نرفتی به حج نه‌ای حاجی
گرچه کردی سلب کبود به نیل

تن به علم و عمل فریشته کن
نام چه صالح و چه اسمعیل

تره و سرکه هست و نانت نیست
قامتت کوته است و جامه طویل

آب و قندیل هست با تو ولیک
روغنت هیچ نیست در قندیل

لاجرم چونت مرد پیش آید
زو ببایدت جست میل به میل

از تو زایل نگشت علت جهل
چون طبیبیت کرد عزرائیل

با سبکسار کس مکن صحبت
تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل

ز استر و محملت فرود افتی
ای پسر، چون سبک بودت عدیل

مگزین چیز بر سخا که ثنا
ماهی است و سخا برو نشپیل

دود دوزخ نبیند ایچ سخی
بوی جنت نیابد ایچ بخیل

جز که در کار دین و جستن علم
در همه کارها مکن تعجیل

چون بود بر حرام وقف تنت
یا بود بر هجا زبانت سبیل

به همه عمر مر تو را نبود
جز که دیو لعین ندیم و وکیل

ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست
چند جوئی رضای میر جلیل؟

بنکوهی جهود و ترسا را
تو چه داری بر این دو تن تفضیل؟

چون ندانی که فضل قرآن چیست
پس چه فرقان تو را و چه انجیل

سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
خیز، برخیز از مهول مسیل

کرده‌ای هیچ توشه‌ای ره را؟
نیک بنگر یکی به رای اصیل

بنگر آن هول روز را که کند
هول او کوه را کثیب مهیل

بد بدل شد به نیکت ار نکنی
مر گزیدهٔ خدای را تبدیل

وز جهان علم دین بری و سخا
حکمت و پند ماند از تو بدیل

شعر حجت بدیل حجت‌دار
پر ز معنی خوب و لفظ جزیل
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸

گنبد پیروزه‌گون پر ز مشاعل
چند بگشته است گرد این کرهٔ گل؟

علت جنبش چه بود از اول بودش؟
چیست درین قول اهل علم اوایل؟

کیست مر این قبه را محرک اول؟
چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟

از پس بی‌فعلی آنکه فعل ازو بود
از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟

جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد
وین نشود بر عقول مبهم و مشکل

حال ز بی‌فعل اگر به فعل بگردد
آن ازلی حال بود محدث و زایل

هرکه مر او را بر این مقام بگیری
گرچه سوار است عاجز آید و راجل

علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص
حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل

ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهری بی‌نیاز و ساکن و کامل؟

بار درخت جهان چه آمد؟ مردم
بار درختان ز تخمهاست دلایل

بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست
از جو جو زایدو از پلپل پلپل

تو که بر تخم عالمی که مر او را
برگ سخن گفتن است و بار فضایل

صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل

قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش
می‌شوم» این رمز بود نزد افاضل

عاقل داند که او چه گفت ولیکن
رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل

هرکه نداند که این لطیف سخن گوی
از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل

بند بدید است بسته چون نه بدید است
بند همی بیند از عروق و مفاصل

غافل ساهی است از شناختن خویش
تا بتوانی مجوی صحبت غافل

از پس دانش قدم نهاد نیارد
باز شود پیش یک درم به دو منزل

ای زپس مال در بمانده شب و روز
نیستی الا که سایه‌ای متمول

دل بنهادی به ذل از قبل مال
علت ذل تو گشت در بر تو دل

مال چنه است و زمانه دام جهان است
ای همه سال به دام پر چنه مایل

مرغ که در دام پر چنه طمع افگند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل

حرص بینداز و آب‌روی نگه‌دار
ستر قناعت به روی خویش فروهل

فتنه مشو خیره بر حمایل زرین
علم نکوتر، زعلم ساز حمایل

فتنهٔ این روزگار پر غش و غلی
زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل

سائل دانا نماند هیچ کس امروز
سائل شاهند خلق و سائل عامل

گر تو به سوی سؤال علم شتابی
پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل

در ره دین پوی بر ستور شریعت
وز علما دان در این طریق منازل

گر تو ببری به جهد بادیهٔ جهل
آب تو را بس جواب و، زاد مسائل

بر ره غولان نشسته‌اند حذر کن
باز نهاده دهان‌ها چو حواصل

دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند
یکسره امروز حاکمند و معدل

هر یکی از بهر صید این ضعفا را
تیز چو نشپیل کرده‌اند انامل

بنگرشان تا به چشم سرت ببینی
جایگه حق گرفته هیکل باطل

خامش و آهستگان به روز ولیکن
در می و مجلس به شب به سان جلاجل

هر که ثوابش شراب و ساقی حور است
تکیه زده با موافقان متقابل

و امروز اینجا همی نیاید هرگز
عاجل نقدش دهد به نسیهٔ آجل

هیچ نبیند که رنج بیند یک روز
ظالم در روزگار خویش و نه قاتل

بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد
باز ستمگار دیر ماند و مقبل

این همه مکر است از خدای تعالی
منشین ایمن ز مکرش ای متغافل

راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ
چاشنیی‌دان در این سرای به عاجل

بحر عظیم از قیاس عالم عالی است
کشتی او چیست؟ این قباب اسافل

باز جهان بحر دیگر است و بدو در
شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل

باد مقابل چو راند کشتی را راست
هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل

ساحل تو محشر است نیک بیندیش
تا به چه بار است کشتیت متحمل

بارش افعال توست، وان همه فردا
شهره بباشد سوی شعوب و قبایل

بنگر تا عقل کان رسول خدای است
برتو چه خواند که کرده‌ای ز رذایل

بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟
بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟

اینجا بنگر حساب خویش هم امروز
کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل

تا به تغافل ز کار خویش نیفتی
فردا ناگه به رنج نامتبدل
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹

این باز سیه پیسه نگر بی‌پر و چنگال
کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال

بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید
گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال

چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را
جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟

پر تو و بال تو جوانی و جمال است
وین باز نخواهد بجز این پر و جز این بال

گه منظر و قد صنمی را شکند پست
گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال

احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو
هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال

پرهیز که زو پیری غل است و مر او را
نه گردن و دست است و نه قید است و نه اغلال

مانندهٔ ماری است که نیمیش سپید است
از سوی سرو، زشت و سیاه است به دنبال

با مردم هشیار فصیح است اگر چند
گنگ است سوی بی‌خرد و بی‌سخن و لال

روز و مه و سالش نکند پست ازیراک
پاینده بدو پست شده روز و مه و سال

ای خواجه، از این باز وزین مار حذر کن
زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال

بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی
مر پار تو را باز همو کرد به امسال

دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را
او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال

بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد
دیوانه مباش آب مپیمای به غربال

مالیده شدی در طلب مال چو تسمه
تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟

اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر
ای بی‌خرد این دست بر آن دست همی مال

زینجای چو چیپال تهی‌دست برون رفت
محمود که چندان بستد مال ز چیپال

آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز
آن سوی خردمند نه جاه است و نه اجلال

جاهی و جمالی که به صندوق درون است
جاهی و جمالی است گران سنگ و پرآخال

جاهت به خرد باید و اجلال به دانش
تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال

چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس
جان را به خرد باید کردنت نکو حال

دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد
نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال

آن را که بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس تره به بقال

وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت
بر صورت ابدال بد و سیرت دجال

حیلت نه ز دین است، اگر بر ره دینی
حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال

گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت
این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال»

امثال قران گنج خدای است، چه گوئی
از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟

بر علم مثل معتمدان آل رسولند
راهت ننماید سوی آن علم جز این آل

قفل است مثل، گر تو بپرسی ز کلیدش
پر علت جهل است تو را اکحل و قیفال

پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش
آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال

گوئی قتبی مشکل قرآن بگشاده است
تکیه زده‌ای خیره بر آن خشک شده نال

کس بند خدائی به سگالش نگشاید
با بند خدائی ره بیهوده بمسگال

دادمت نشان سوی طبیبی که‌ت از این درد
تدبیر وی آرد به سوی بهتری اقبال

گر جان تو پر کینهٔ آن شهره طبیب است
شو درد و بلا می کش و همواره همی نال
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 13 از 31:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA