انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 31:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰

دام است جهان تو، ای پسر، دام
زین دام ندارد خبر دد و دام

در دام به دانه مباش مشغول
دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟

خور خوار شده‌ستی چو مرغ لیکن
ناچاره پشیمان شوی به فرجام

امید چه داری که کام یابی؟
در دام کسی کام یابد ای خام؟

کامستی اگر پایدی، ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام

زین قد چو تیر و الف چه لافی؟
کین زود شود چون کمان و چون لام

جان وام خدای است در تن تو
یک روز ز تو باز خواهد این وام

گر باز دهی وام او به خوشی،
ور نی بستاند به کام و ناکام

اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام

چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام

خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام

لیکن سوی مرد خرد خوشی‌هاش
زهر است همه چون فروشد از کام

گیتی چو دو در خانه است، او را
آغاز یکی در، دگر در انجام

زین در چو در آئی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام

بیهوده چه داری طمع در این جای
آرام؟ که این نیست جای آرام

بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بی‌اندام و عمر سوتام

دل را ز جهان بازکش که گیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام

ای بس ملکان را که او فرو خورد
با ملکت و با چاکران و خدام

بهرام کجا رفت و اردوان کو؟
گیرم که توی اردوان و بهرام

از بهر چه اندر سرای فانی
بردی علم ای خام خیره بر بام؟

ناتام در این جایت آوریدند
تا روزی از این جا برون شوی تام

اسلام دبستان توست و عالم
مانند سرائی است خوش پر اصنام

در خانهٔ استاد علم و دینت
پیغمبرت استاد و چوب صمصام

اسلام دبستان توست، پورا،
بتخانه پر اسپ است و مال و استام

بنگر که چگونه از این دبستان
بگریخته سوی بتان شد این عام

اینها که همه فتنهٔ بتانند
از دین چه به کارستشان مگر نام؟

آنک او بدود پیش میر ده میل
هرگز نرود زی نماز ده گام

این غاشیه کش گشته پیش غالب
وان بسته میانک به پیش بسطام

زی عامه چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام

این دیو سران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام

گر رام شدند این خران بتان را
باری تو اگر خر نه‌ای مشو رام

دانی که محال است اگر بماند
ارواح چنین در سرای اجسام

دانی که چون این جای نیست جائی است
روحی که مجرد شده است از اندام

یک یک چو برون می‌روند از این جا
این کار به آخر رسد سرانجام

آن گاه بیابند داد هر کس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام

آن روز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام

غایب نشده است ایچ از اول کار
تا آخر چیزی ز علم علام

هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفرید و اجرام

این حکم د راین کارکرد پیداست
با آنکه رسول آمده است و پیغام

لیکن نکند حکم حاکم عدل
تا وقت نیاید فراز و هنگام

امروز بد و نیک می‌نویسند
بی‌کار نمانده است و یافه اقلام

غره چه شده‌ستی به عمر فانی
مشتاب به کار و ز دیگ ماشام

کاین گنبد گردان گرد بدرام
شوریده بسی کرد کار پدرام

گر حاکم حکام را مقری
در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟

«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست
لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»

امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام

وز تو نپذیرند اگر تو فردا
گوئی که چنین بود قسم قسام

از حجت بشنو سخن به حجت
بر حجت حجت به دل بیارام
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱

به راه دین نبی رفت ازان نمی‌یاریم
که راه با خطر و ما ضعیف و بی‌یاریم

چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم

ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم
ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم

وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم

به حکمت است و خرد بر فرود مردان را
و گرنه ما همه از روی شخص همواریم

یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع
اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم

سخن به علم بگوئیم تا ز یک‌دیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم

سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی‌سخن من و تو هردو نقش دیواریم

جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است
که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم

بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،
ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم

لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم
که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم

اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی
تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟

محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟

خزینه‌دار خدایندو، سرهای خدای
همی به ما برسانند کاهل اسراریم

به غار سنگین در نه، به غار دین اندر
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم

ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم

به خمر دین چو تو خر، مست گشته‌ای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم

ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی
به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم

چو آگهیم که مستی و بی‌خرد، ما را
اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم

وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم

تو را که مار گزیده‌است حیله تریاق است
ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟

تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت
چرا و چون تو را ما به جان خریداریم

خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد
گهی خدای‌پرست و گهی گنه‌کاریم؟

«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟

چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای
به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟

چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟

چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟
چرا من و تو بدین کارها گران‌باریم؟

چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان
مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟

اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم
همان به فضل و خرد بندگان جباریم

خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بی‌خرد به مثل ما درخت بی‌باریم

خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای
چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟

به خون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟

وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بنده‌ایم خداوند را که قهاریم

وگر به خواست وی آید همی گناه از ما
نه‌ایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم

اگر مر این گره سخت را تو بگشائی
حقت به جان به دل بنده‌وار بگزاریم

وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت
مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم

وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را
به پیش حملهٔ تو پای، سخت بفشاریم

به دست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم

مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم

به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر
شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم

یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم

سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد
روا بود که شما را سپاه نشماریم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲

بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم

فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا
که بر دو عارض من بست دست بی‌وفا عالم

به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم

بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم

درخت مردمی را نیست اسپرغم بجز پیری
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم

ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟

به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته
به گوناگون درختانی که بنشانده‌ستشان آدم

گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر
یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم

یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه
یکی مانندهٔ گزدم ولیکن نیش او در فم

یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم

یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم

یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم

یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده
چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم

یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت
یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم

شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بی‌علمان سوی بلعم

نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد
نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم

ز راه شخص ماننده‌است نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم

به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم

اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم

اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم

چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم

شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حکمت
یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم

مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم

اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو
کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم

سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
ولیکن با رم از هر گونه‌ای کاید همی بر چم

سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم

پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم

تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه‌گر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم

سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران
سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم

سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید
به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم

ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم

تو را فردا ندارد سود آب‌روی دنیائی
اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم

تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی
چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم

تو را دیوی است اندر طبع رستم‌خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم

در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم

اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا
وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم

نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم

ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟

ز بهر چیز بی‌حاصل نرنجی به بود، زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم

گشاده‌ستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
دهن بر هم نهاده‌ستی مگر بنهی درم بر هم

نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را
نبشته‌است این سخن در پندنامه سام را نیرم

گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳

گر مستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم

زیرا که تا به صبح شب دوشین
بیدار داشت بادک نوشینم

حیران و دل شکسته چنین امروز
از رنج وز تفکر دوشینم

زنهار ظن مبر که چنین مسکین
اندر فراق زلفک مشکینم

یا ز انده و غم الفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم

نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون
کز عارضین چو خوشهٔ نسرینم؟

بل روز و شب به قولی پوشیده
پندی همی دهند به هر حینم

آئین این دو مرغ در این گنبد
پریدن و شتاب همی بینم

پس من به زیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم

در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم

در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده است ریاحینم

از دیدن دگر دگر آئینش
دیگر شده‌است یکسره آئینم

بازی گری است این فلک گردان
امروز کرد تابعه تلقینم

زیرا که دی به جلوه برون آورد
آراسته به حلهٔ رنگینم

بر بستر جهالت و آگنده
یکسر به خواب غفلت بالینم

و امروز باز پاک ز من بربود
آن حلهای خوب و نوآئینم

یکچند پیشگاه همی دیدی
در مجلس ملوک و سلاطینم

آزرده این و آن به حذر از من
گفتی مگر نژادهٔ تنینم

آهو خجل ز مرکب رهوارم
طاووس زشت پیش نمد زینم

واکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم

زین گونه کرد با من بازی‌ها
پرکین دل از جفای فلک زینم

واکنون که چون شناختمش زین پس
برگردم و ازو بکشم کینم

نندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم

با زخم دیو دنیا بس باشد
پرهیز جوشن و زرهم دینم

سلطان بس است بر فلک جافی
فخر تبار طاها و یاسینم

«مستنصر از خدای» دهد نصرت
زین پس بر اولیای شیاطینم

ارجو که باز بنده شود پیشم
آن بی‌وفا زمانهٔ پیشینم

مجلس به فر دولت او فردا
جز در کنار حورا نگزینم

خورشید پیشکار و قمر ساقی
لاله سماک و نرگس پروینم

منگر بدان که در درهٔ یمگان
محبوس کرده‌اند مجانینم

مغلوب گشت از اول ازاین دیوان
نوح رسول، من نه نخستینم

فخرم بس آنکه در ره دین حق
بر مذهب امام میامینم

بر حب آل احمد شاید گر
لعنت همی کنند ملاعینم

گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم؟

از جان پاک رفته به علیین
وز جسم تیره مانده به سجینم

شاید اگر ز جسم به زندانم
کز علم دین شکفته بساتینم

سقراط اگر به رجعت باز آید
عشری گمان‌بریش ز عشرینم

بازی است پیش حکمت یونانم
زیرا که ترجمان طواسینم

گر ناصبی مثل مگسی گردد
بگذشت نارد از سر عرنینم

چون من سخن به شاهین برسنجم
آفاق و انفس‌اند موازینم

نپسندم ار بگردد و بگراید
بر ذره‌ای زبانهٔ شاهینم

زیرا که بر گرفت به دست عقل
ایزد غشاوت از دو جهان بینم

زی جوهری علوی رهبر گشت
این جوهر کثیف فرودینم

زانم به عقل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم

نزدیک عاقلان عسل النحلم
واندر گلوی جاهل غسلینم

از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سنگینم

افسانها به من بر چون بندی
گوئی که من به چین و به ماچینم؟

بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر از آذر برزینم

شهد و طبرزدم ز ره معنی
گرچه به نام تیغ و تبرزینم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴

دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم
زایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم

تا همچو زید و عمرو مرا کور بود دل
عیبم نکرد هیچ کسی هر کجا شدم

گاهی ز درد عشق پس خوب چهرگان
گاهی ز حرص مال پس کیمیا شدم

نه باک داشتم که همی عمر شد به باد
نه شرم داشتم که ضمیری خطا شدم

وقت خزان به بار رزان شد دلم خراب
وقت بهار شاد به آب و گیا شدم

وین آسیا دوان و درو من نشسته پست
ایدون سپید سار در این آسیا شدم

پنداشتم که دهر چراگاه من شده‌است
تا خود ستوروار مر او را چرا شدم

گر جور کرد، باز دگر باره سوی او
میخواره‌وار از پس هیهایها شدم

یک چندگاه داشت مرا زیر بند خویش
گه خوب‌حال و باز گهی بی‌نوا شدم

وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم

گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر
چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم

صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید کزو می‌روا شدم

جز درد و رنج چیز نیامد به‌حاصلم
زان کس که سوی او به امید شفا شدم

وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم

گفتم که راه دین بنمایند مر مرا
زیرا که ز اهل دنیا دل پرجفا شدم

گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر
تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم

گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب
کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم

تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف
از عمر چند سال میان‌شان فنا شدم

گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان،
«ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟»

از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم

مکر است بی‌شمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده به مکر و دها شدم

چون غدر کرد حیله نماندم جز انک ازو
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم

فریاد یافتم ز جفا و دهای دیو
چون در حریم قصر امام اللوا شدم

دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ؟
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم

بر جان من چو نور امام‌الزمان بتافت
لیل السرار بودم شمس الضحی شدم

«نام بزرگ» امام زمان است، از این قبل
من از زمین چو زهره بدو بر سما شدم

دنیا به قهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم

فرعون روزگار زمن کینه‌جوی گشت
چون من به علم در کف موسی عصا شدم

اعدای اولیای خدایم عدو شدند
چون اولیاء او را من ز اولیا شدم

ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومی‌ی شما شدم

گر گفتم از رسول علی خلق را وصی‌است
سوی شما سزای مساوی چرا شدم؟

ور گفتم اهل مدح و ثنا آل مصطفاست
چون زی شما سزای جفا و هجا شدم؟

عیبم همی کنند بدانچه‌م بدوست فخر
فخرم بدانکه شیعت اهل عبا شدم

از بهر دین زخانه براندند مر مرا
تا با رسول حق به هجرت سوا شدم

معروف و ناپدید سها بود بر فلک
من بر زمین کنون به مثال سها شدم

شکر آن خدای را که به یمگان زفضل او
برجان و مال شیعت فرمان‌روا شدم

تا میر مؤمنان جهان مرحبام گفت
نزدیک مؤمنان ز در مرحبا شدم

نه پیش جز خدای جهان ایستاده‌ام
زان پس، نه هیچ نیز کسی را دو تا شدم

احرار روزگار رضاجوی من شدند
چون من گزیدهٔ علی مرتضی شدم

احمد لوای خویش علی را سپرده بود
من زیر این بزرگ و مبارک لوا شدم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵

از بهر چه این کبود طارم
پر گرد شده است باز و مغتم؟

زیرا که درو خزان به زر آب
بر دشت نبشت سبز مبرم

گشت آب پر از تم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرتم

ور گشت شمیده گلبن زرد
داده است به سیب گونه وشم

ور بلبل را شکسته شد زیر
بربست غراب بی‌مزه بم

چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم

وز درد چو گشت زرد و پر گرد
رخسار ترنج و سیب از این غم

پوشیده لباس خز ادکن
بر ماتم لاله چرخ اعظم

آن نار نگر چو حلق سهراب
وان آب بنگر چو تیغ رستم

بربود خزان ز باغ رونق
بستد ز جهان جمال بستم

وز جهل و جنون خویش بنهاد
بر تارک نرگس افسر جم

این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکرش سم

گه خرم زید و، عمرو غمگین
گه غمگین زید و، عمرو خرم

چونانکه از این چهار خواهر
کاین نظم ازان گرفت عالم

دو نرم و بلند و بی‌قرارند
دو پست و خموش و سخت و محکم

وز خلق یکی به سان میش است
پر خیر و یکی به شر ضیغم

این در خور عذر و خواندن حمد
وان از در غدر و راندن ذم

وز قول یکی چو نیش تیز است
در جان و، یکی چو نرم مرهم

این ناخوش و خوار همچو خون است
وان خوش و عزیز همچو زمزم

بسیار مگوی هرچه یابی
با خار مدار گل رمارم

ناگفته سخن خیوی مرد است
خوش نیست خیو مگر که در فم

بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیش مقدم

زیرا که اگر چو ابر بر شد
از دود سیه نیایدت نم

مردم مشمار بی‌وفا را
هرچند نسب برد به آدم

زیرا که زشاخ رست خرما
با خار و نیامدند چون هم

خواراست ز فعل زشت خودخار
خرما زخوشی چو دست مکرم

کس همچو مسیح نیست هر چند
مادرش بود به نام مریم

واندر شرف رسول کی بود
همسایه و یار او چون بن عم

از غدر حذر کن و میازار
کس را پنهان چو مار ارقم

کردار مدار خار و سوزن
گفتار حریر و خز و ملحم

وز عقل ببین به فعل پیداش
اندر دل دهر راز مبهم

زیرا که جهان از آزمایش
بس نادره ناطقی است ابکم

از جنبش بی‌قرار یک حال
افتاده بر این بلند پشکم

وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم

آواز همی دهد خرد را
کاین کار هنوز نیست مبرم

رازی است که می‌بگفت خواهد
با تیره بساط سبز طارم

کان راز کند رمیده آخر
گرگان رمیده را از این رم

وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیده‌شان یم

وان راز برد به جان شیطان
از جان رسول حق ماتم

ای فرد و محیط هر دو عالم
آن نور لطیف، این مجسم

بر قهر عدوی خود برون آر
مر حجت خویش را از این خم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶

ای بار خدای و کردگارم
من فضل تو را سپاس دارم

زیرا که به روزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم

جز گفتن شعر زهد و طاعت
صد شکر تو را که نیست کارم

توفیق دهم برانکه در دل
جز تخم رضای تو نکارم

راز دل هرکسی تو دانی
دانی که چگونه دل فگارم

دانی که چگونه من به یمگان
تنها و ضعیف و خوار و زارم

میخواره عزیز و شاد و، من زانک
می می‌نخورم نژند و خوارم

از بیم سپاه بوحنیفه
بیچاره و مانده در حصارم

زیرا که به دوستی‌ی رسولت
زی لشکر او گناه‌کارم

در دوستی رسول و آلش
بر محنت پای می‌فشارم

تو داد دهی به روز محشر
زین یک رمه گاو بی‌فسارم

با این رمهٔ ستور گمره
هرگز نروم نه من حمارم

هرچند به خوب و خوش سخن‌ها
خرمای عزیز خوش گوارم

زی عامه چو خار خوارم ایراک
در دیدهٔ کور عامه خارم

زین یک رمه گرگ و خرس گمره
یارب به تو است زینهارم

ای یار نبید و رود و ساغر
من یار تو بود می‌نیارم

زیرا که مر این سهٔار بد را
ای خواجه تو یار و من نه یارم

مستی تو و مست مست خواهد
با من چه چخی که هوشیارم؟

رو تو به قطار خویش ایراک
من با تو شتر نه در قطارم

من، گر تو سواری ای جهان جوی،
بر مرکب خوش سخن سوارم

من گر چه تو شاه و پیشگاهی
با قول چو در شاهوارم

من گر تو به بلخ شهریاری
در خانهٔ خویش شهریارم

گر من به سلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز ، بارم

من بار نخواهم از تو زیراک
بار تو کشد به زیر بارم

از بهر خور، ای رفیق، چون خر
من پشت به زیر بار نارم

گه نرمم و گه درشت، چون تیغ،
پیداست نهان و آشکارم

با جاهل و بی‌خرد درشتم
با عاقل و نرم بردبارم

تا تو بمنش مرا نخواهی
مندیش که منت خواستارم

آنگه که مرا شکر شماری
من پست ازان پست شمارم

گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم

با غدر ندارم آشنائی
بل هر دو یکی است پود و تارم

کینه نکشم چو عذر خواهی
بل جرم به عذر درگذارم

پاک است ز فحش‌ها زبانم
همچون ز حرام‌ها ازارم

ناید شر و مکر درشمارم
نه دوغ دروغ در تغارم

لافی نزدم بدن فضایل
زیرا که به فضل خود مشارم

بل من به نمایش ره خویش
حق فضلا همی گزارم

زیرا که جهان چو این و آن را
یک چند گرفته بد شکارم

من خفته به جهل و او همی برد
با ناز گرفته در کنارم

گه وعده به باغ مهرگان داد
گه باز به دشت نوبهارم

رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنهٔ نگارم

امروز همی ضعیف بینی
این قامت چفتهٔ نزارم

آن روز گرم بدیدیی تو
پنداشتیی که من چنارم

وین چرخ همی کشید خوش‌خوش
چون اشتر سوی چر مهارم

آن روز قوی و شاد بودم
و امروز ضعیف و سوکوارم

بر روی چو زر شده عقیقم
بر فرق چو شیر گشت قارم

زان می که بدان زمانه خوردم
امروز همی کند خمارم

چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خنگ سارم

بیدار شدم زخواب، لابل
بیدارم کرد کردگارم

بزدودم زود زنگ غفلت
از چشم و ز مغز پر بخارم

بستردم گرد بی فساری
از عارض و روی و از عذارم

برکندم جهل و گمرهی را
از بیخ ز باغ و جویبارم

تا رسته شدم ز دهر، با او
بسیاری بود کارزارم

مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دین شدم اختیارم

اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ نخارم

گوشم شنوا شده است ازیرا
علم است همیشه گوشوارم

چشمم بینا شده‌است ازیرا
از حق و یقین بر انتظارم

زین پس نکند شکار هرگز
نه باز و نه یوز روزگارم

آنگه به تبار بود، پورا،
یکسر همه ناز و افتخارم

وامروز به من کند همی فخر
هم اهل زمین و هم تبارم

آنگه به مثل سفال بودم
و اکنون به یقین زر عیارم

برخیز و بیازمای ار ایدونک
به قول نداری استوارم

وین شعر ز پیش آزمایش
بر خوان و بدار یادگارم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷

ای شسته سر و روی به آب زمزم
حج کرده چومردان و گشته بی‌غم

افزون زچهل سال جهد کردی
دادی کم و خود هیچ نستدی کم

بسیار بدین و بدان به حیلت
کرباس بدادی به نرخ مبرم

تا پاک شد اکنون ز تو گناهان
مندیش به دانگی کنون ز عالم

افسوس نیاید تو را از این کار
بر خویشتن این رازها مفرخم

زین سود نبینم تو را ولیکن
ایمن نه‌ای ای خر ز بیم بیرم

از درد جراحت رهد کسی کو
از سر که نهد وز شخار مرهم؟

کم بیشک پیمانه و ترازوی
هرگز نشود پاک ز آب زمزم

بر خویشتن ار تو بپوشی آن را
آن نیست بسوی خدای مبهم

از باد فراز آمد و به دم شد
آن مال حرامی چه باد و چه دم

زین کار که کردی برون زده‌ستی
بر خویشتن، ای خر، ستون پشکم

بیدارشو از خواب جهل و برخوان
یاسین و به جان و به تن فرو دم

بفریفت تو را دیو تا گلیمی
بفروختت، ای خر، به نرخ ملحم

گوئی که به سور اندرم، ولیکن
از دور بماند به سور ماتم

در شور ستانت چنان گمان است
کان میوه‌ستان است و باغ خرم

از سیم طراری مشو به مکه
مامیز چنین زهر و شهد برهم

بر راه به دین اندرون برد راست
زین خم چه جهی بیهده بدان خم؟

گر ز آدمی، ای پور، توبه باید
کردن زگناهانت همچو آدم

گر رنجه‌ای از آفتاب عصیان
از توبه درون شو به زیر طارم

گر رحمت و نعمت چرید خواهی
از علم چر امروز و بر عمل چم

مر تخم عمل را به نم نه از علم
زیرا که نرویدت تخم بی‌نم

آویخته از آسمان هفتم
اینجا رسنی هست سخت محکم

آن را نتوانی تو دید هرگز
با خاطر تاریک و چشم یرتم

شو دست بدو در زن و جدا شو
زین گم ره کاروان و بی‌شبان رم

علم است مجسم، ندید هرگز
کس علم به عالم جز از مجسم

آید به دلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم

مهمان و جراخوار قصر اویند
با قیصر و خاقان امیر دیلم

در حشر مکرم بود کسی کو
گشته‌است به اکرام او مکرم

بر خلق مقدم شد او به حکمت
با حکمت نیکو بود مقدم

این دهر همه پشت و ملک او روی
این خلق صفر جمله واو محرم

زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک
او شهره نگین است و دهر خاتم

او داد مرا بر رمه شبانی
زین می نروم با رمه رمارم

ای تشنه تو را من رهی نمودم،
گر مست نه‌ای سخت، زی لب یم

گر تو بپذیری زمن نصیحت
از چاه برآئی به چرخ اعظم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸

ای عجب ار دشمن من خود منم
خیره گله چون کنم از دشمنم؟

دشمن من این تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم

وایم از این دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم

جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه‌ش بدرید ز خود، خود منم

دشمن من چاهی و تیره است و من
برتر از این تیزرو روشنم

این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان چاهی تنم

گر نشدم عاشق و بی‌دل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟

چونکه در این چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم

نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بی‌رنج و جفا برکنم

پیش ازین سفله به چاه اوفتد
من سر از این چه به فلک برکنم

در طلب دانش و دین چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم

گرد کسی گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم

آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ایمنم

تا تن من گشت به پیرامنش
دیو نگشته است به پیرامنم

تا دل من طاعت او یافته است
طاعت من دارد آهرمنم

پیش‌رو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم

بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم

گرت به سیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم

عالم و افلاک نیرزد همی
بی‌سخن او به یکی ارزنم

آتشم ار آهن و روئی وگر
آب شوی آب تورا آهنم

بیخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم

وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پیش خردمند به پای افگنم

مرد تؤی گر نه چنین یابیم
ور نه چنینم که بگفتم زنم

شاد شدی چون بشنیدی که پار
بیران شد گوشه‌ای از مسکنم

شادیت انده شود امسال اگر
برگذری بر درو بر برزنم

نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم

چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم

شاد من از دین هدی گشته‌ام
پس که تواند که کند غمگنم؟

گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم

گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم

روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم

آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم

خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم

خلق مرا گفت نیارد که خیز
جز به گه «قدقامت» مذنم

میوهٔ معقول به دست خرد
از شجر حکمت او می‌چنم

سوزن سوزانم در چشم جهل
لیکن در باغ خرد سوسنم

گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
زشت نشایدت بدین گفتم

روغن و کنجاره بهم خوب نیست
ویشان کنجاره و من روغنم

از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بود همین ریمنم

گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم

دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافی ازین خشمنم

شصت و دو سال است که بکوبد همی
روز و شبان در فلکی هاونم

چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم

تاش نسائی ندهد مشک بوی
فضل ازین است فرو سودنم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹

پانزده سال برآمد که به یمگانم
چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم

به دو بندم من ازیرا که مر این جان را
عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم

چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟
سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم

مر مرا آنها دادند که سلمان را
نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم

همچو خورشید منور سخنم پیداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم

نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه
که دلت را من خورشید درفشانم

کان علم و خردو حکمت یمگان است
تا من مرد خردمند به یمگانم

گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک
از تن پیر در این گنبد گردانم

از ره دین که به جان است نگشته‌ستم
زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم

مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟
چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟

چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی
گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟

با گروهی که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟

ور بر این قوم بخندم چو بیازارم
پس بر این خنده جز آزار نخندانم

از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم
خود من امروز به دل خسته و گریانم

خنده از بی خردان خیزد، چون خندم
چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟

نروم نیز به کام تن بی‌دانش
چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟

تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود
کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم

گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد در انبانم

چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است
اندر این کالبد ساخته یزدانم؟

دی به دشت‌اندر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم

گر من آنم که چو دیباجی نو بودم
چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟

زین پسم باز کجا برد همی خواهد
چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟

اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم
چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم

چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و در مانم؟

چون هم امروز نگویم که چو درمانم
به چنان جا که کند دارو و درمانم

گر به دندان ز جهان خیره درآویزم
نهلندم، ببرند از بن دندانم

خیزم اکنون که از این راز شدم آگه
گرد کردار بد از جامه بیفشانم

پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم
نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم

هرچه دانم که برهنه شود آن فردا
خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟

بد من نیکی گردد چو کنم توبه
که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم

بکنم هرچه بدانم که درو خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمی‌دانم

حق هرکس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم

نروم جز سپس پیش‌رو رحمان
گر درست است که من بندهٔ رحمانم

حق نشناسم هرگز دو مخالف را
این‌قدر دانم ایرا که نه حیرانم

گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است
چشم دارم که نخوانی سوی مستانم

هرکه‌م او از پس تقلید همی خواند
نتوانم سپسش رفتن، نتوانم

چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»
چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟

گر مسلمانان یاران نبی بودند
من مسلمانم، من نیز ز یارانم

گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست
بس شگفتی که نه من امت ایشانم

گر بباید گرویدن به کسی دیگر
با محمد، پس پیش آر تو برهانم

خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من
گر سواری پس پیش آی به میدانم

پیش من سرکه منه تا نکنی در دل
که بخری به دل سرکه سپندانم

چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟
مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم

گر تو را پشت به سلطان خراسان است
هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم

صد گواه است مر عدل که من ز ایزد
بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم

از در سلطان ننگ است مرا زیراک
من به نیکو سخنان بر سر سرطانم

نه بجز پیش خدای از بنه برپایم
نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم

حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجت نایب پیغمبر سبحانم

پیش دنیا نکنم دست همی تا او
نکشد در قفس خویش به دستانم

تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در
لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم

غرقه‌اند اهل خراسان و نی‌آگاهند
سر به زانو بر من مانده چنین زانم

ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،
من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم

عدل و احسان تو طوق است در این گردن
غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم

کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ
چون گران است به احسان تو میزانم

من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت توست درو میوه و ریحانم

تو نبیره و پسر موسی و هارونی
زین قبل من عدو لشکر هامانم

همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،
من بیچاره ز عصیان تو عریانم

دفترم پر ز مدیح تو و جد توست
که من از عدل و زاحسانت چو حسانم
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 15 از 31:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA