انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 31:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰

این چه خلق و چه جهان است، ای کریم؟
کز تو کس ر امی نبینم شرم و بیم

راست کردند این خران سوگند تو
پرکنی زینها کنون بی‌شک جحیم

وان بهشتی با فراخی‌ی آسمان
نیست آن از بهر اینها ای رحیم

زانک ازینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی نیست نیم از چشم میم

بر شب بی‌طاعتی فتنه است خلق
کس نمی‌جوید ز صبح دین نسیم

کس نمی‌خرد رحیق و سلسبیل
روی زی غسلین نهادند و حمیم

از در مهلت نیند اینها ولیک
تو، خدایا، هم کریمی هم حلیم

ای رحیم از توست قوت برحذر
مر مرا از مکر شیطان رجیم

من نگویم تو قدیم و محدثی
کافریدهٔ توست محدث یا قدیم

زاده و زاینده چون گوید کسیت؟
هردو بندهٔ توست زاینده و عقیم

در حریم خانهٔ پیغمبرت
مر مرا از توست دو جهانی نعیم

تو سزائی گر بداری بنده را
اندر این بی‌رنج و پرنعمت حریم

مر مرا غربت ز بهر دین توست
وین سوی من بس عظیم است ای عظیم

هم غریبم مرد باید، بی‌گمان
بی‌رفیق و خویش و بی‌یار و ندیم

در غریبی نان دستاسین و دوغ
به چو در دوزخ ز قوم و خون و ریم

هرکه را محنت نه جاویدی بود
محنت او محنتی باشد سلیم

گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم
ور نیابم خز، درپوشم گلیم

دام دیو است، ای کبل، بر پای و سر
مر تو را دستار خیش و کفش ادیم

من ز بهر دین شدم چون زر زرد
تو ز دین ماندی چو سیم از بهر سیم

از دروغ توست در جانم دریغ
وز ستم توست ریشم پرستیم

چند جوئی آنچه ندهندت همی؟
چیز ناموجود کی جوید حکیم؟

در مقام بی‌بقا ماندن مجوی
تا نمانی در عذاب ایدون مقیم

در ره عمری شتابان روز و شب
ای برادر گر درستی یا سقیم

می‌روی هموار و گوئی کایدرم
مار می‌گیری که این ماهی است شیم

چشم داری ماه را تا نو شود
تا بیابی از سپنجی سیم تیم

مرگ را می‌جوئی و آگه نه‌ای
من چنین نادان ندیدم، ای کریم

سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم

بر تنت وام است جانت، گر چه دیر
باز باید داد وام، ای بد غریم

جور بر بیوه و یتیم خود مکن
ای ستم‌گر بر زن بیوه و یتیم

زان مقام اندیش کانجا همبرند
با رعیت هم امیر و هم زعیم

از که دادت حجت این پند تمام؟
از امام خلق عالم بوتمیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱

از من برمید غمگسارم
چون دید ضعیف و خنگ‌سارم

گرد در من همی نیارد
گشتن نه رفیقم و نه یارم

زین عارض همچو پر شاهین
شاید که حذر کند شکارم

نشناخت مرا رفیق پارین
زیرا که چنین ندید پارم

چون چنبر چفته دید ازیرا
این قد چو سرو جویبارم

وز طلعت من زمان به زر آب
شسته همه صورت و نگارم

گر گویمش این همان نگار است
ترسم که ندارد استوارم

با جور زمانه هیچ حیلت
جز صبر ندارم و، ندارم

زین دیو چو جاهلان نترسم
زیرا که نیاید او به کارم

یزدانش نداد هیچ دستی
جز بر تن و پیکر نزارم

کرد آنچه توانش بود و طاقت
با این تن پیر پر عوارم

کافور سپید گشت ناگه
این عنبر تر بر این عذارم

این تن صدف است و من بدو در
مانندهٔ در شاهوارم

چون در تمام گردم، آنگه
این تیره صدف بدو سپارم

جز علم و عمل همی نورزم
تا بسته در این حصین حصارم

تیمار ندارم از زمانه
آسانش همی فرو گذارم

تا روی به سوی من نیارد
من روی به سوی او نیارم

در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم

زین پاک شده‌است و بی خیانت
هم دامن و دست و هم ازارم

هرگز نشوم به کام دشمن
تا بر تن خویش کامگارم

نه منت هیچ ناسزائی
مالیده کند به زیر بارم

بر اسپ معانی و معالی
در دشت مناظره سوارم

چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم

چشم حکما به خار مشکل
در چند و چرا و چون بخارم

بر سیرت آل مصطفی‌ام
این است قوی‌تر افتخارم

نزدیک خران خلق ایراک
همواره چنین ذلیل و خوارم

ای جاهل ناصبی، چه کوشی
چندین به جفا و کارزارم؟

تو چاکر مرد با دوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم

رنجیت نبود تا گمانت
آن بود که من چو تو حمارم

واکنون که شدی ز حالم آگاه
یک سو چه کشی سر از فسارم؟

از دور نگه کنی سوی من
گوئی که یکی گزنده مارم

شادان شده‌ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی‌زوارم

در کوه بود قرار گوهر
زین است به کوه در قرارم

چونان که به غار شد پیمبر
من نیز همان کنون به غارم

هرچند که بی‌رفیق و یارم
درماندهٔ خلق روزگارم

من شکر خدای را به طاعت
با طاقت تن همی گزارم

باری نه چو تو ز خمر دنیا
سر پر ز بخار و پر خمارم

شاید که ز شهر خویش دورم
تا نیست سوی امیر بارم

زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غم گسارم

گر کنده شده است خان و مانم
حکمت رسته است در کنارم

شاید که نداندم نفایه
چون سوی خیاره نامدارم

گر تو به تبار فخر داری
من مفخر گوهر و تبارم

اشعار به پارسی و تازی
برخوان و بدار یادگارم

ای آنکه چهار یار گوئی
من با تو بدین خلاف نارم

شش بود رسول نیز مرسل
بندیش نکو در اعتذارم

از پنج چو بهتر است ششم
بهتر ز سه باشد این چهارم

ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم

من شیعت حیدرم عفو کن
این یک گنه بزرگوارم

من رانده ز خان و مان به دینم
زین است عدو دو صد هزارم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲

من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم

پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم

بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم

گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم

بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم

چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم

دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم

این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم

من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم

ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفته‌ستم وین بار سوم

سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم

چو به جان و دل کرده‌است وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم

ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم

چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم

تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم

طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم

چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم

ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم

چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم

وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟

دست‌ها در رسن آل رسولت زده‌ام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟

چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم

به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم

گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم

جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم

چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم

جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳

اگر بر تن خویش سالار و میرم
ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟

چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟
نه من همچو تو بندهٔ چرخ پیرم

اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی
چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم

چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم

به تاج و سریرند شاهان مشهر
مرا علم دین است تاج و سریرم

چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند
نه بوی نبید و نه آوای زیرم

چه کار است پیش امیرم چو دانم
که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟

به چشمم ندارد خطر سفله گیتی
به چشم خردمند ازیرا خطیرم

ازان پس که این سفله را آزمودم
به جرش درون نوفتم گر بصیرم

حقیر است اگر اردشیر است زی من
امیری که من بر دل او حقیرم

به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره
اگر نزد او من نه مشکین عبیرم

به گاه درشتی درشتم چو سوهان
به هنگام نرمی به نرمی‌ی حریرم

چون من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟

زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد
ازو من دو یا سه مثل برنگیرم

به جان خردمند خویش است فخرم
شناسند مردان صغیر و کبیرم

هم از روی فضل و هم از روی نسبت
زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم

به باریک و تاری ره مشکل اندر
چو خورشید روشن به خاطر منیرم

نظام سخن را خداوند دو جهان
دل عنصری داد و طبع جریرم

ز گردون چو بر نامهٔ من بتابد
ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم

تن پاک فرزند آزادگانم
نگفتم که شاپور بن اردشیرم

ندانم جزین عیب مر خویشتن را
که بر عهد معروف روز غدیرم

بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم

وزان گشت تیره دل مرد نادان
کزوی است روشن به جان در ضمیرم

زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا
سگ از شیر سیر است و من نره شیرم

ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم

کنون رهبری کرد خواهند کوران
مرا، زین قبل با فغان و نفیرم

چگونه به پیش من آید ضعیفی
که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟

وز امروز او هست بهتر پریرم
وگر او سموم است من زمهریرم

نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری
که بر آسمان است در دین مسیرم؟

نه بس فخرم آنک از امام زمانه
سوی عاقلان خراسان سفیرم؟

چو من بر بیان دست خاطر گشادم
خردمند گردن دهد ناگزیرم

چو تیر سخن را نهم پر حجت
نشانه شود ناصبی پیش تیرم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴

گر تو ای چرخ گردان مادرم
چون نه‌ای تو دیگر و من دیگرم؟

ای خردمندان، که باشد در جهان
با چنین بد مهر مادر داورم؟

چونکه من پیرم جهان تازه جوان
گر نه زین مادر بسی من مهترم؟

مشکلی پیش آمده‌ستم بس عجب
ره نمی‌داند بدو در خاطرم

یا همی برمن زمانه بگذرد
یا همی من بر زمانه بگذرم

گرگ مردم خوار گشته‌است این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم

چون جهان می‌خورد خواهد مرمرا
من غم او بیهده تا کی خورم؟

ای برادر، گر ببینی مر مرا
باورت ناید که من آن ناصرم

چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟

حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند این عرضها جوهرم

شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم

لاله‌ای بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم

آن سیه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم

گر شدم غره به دنیا لاجرم
هر جفائی را که دیدم درخورم

گر تو را دنیا همی خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم

آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم

فعل های او زمن بر خوان که من
مر تو را زین چرخ جافی محضرم

ای مسلمانان، به دنیا مگروید
من شما را زو گواه حاضرم

با شما گر عهد بست ابلیس ازو
گر وفا یابید ازو من کافرم

این جهان بود، ای پسر، عمری دراز
هر سوئی یار و رفیق بهترم

رفته‌ام با او به تاریکی بسی
تا تو گفتی دیگری اسکندرم

زیرپای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم

گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحید است با وی خنجرم

نیز از این عالم نباشم برحذر
زانکه من مولای آل حیدرم

افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم

فر او پر نور کرد اشعار من
گرت باید بنگر اینک دفترم

ای خردمندی که نامم بشنوی
زین خران گر هوشیاری مشمرم

وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم

هیچ با بوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم

کار عامه است این چنین ترفندها
نازموده خیره خیره مشکرم

آن همی گوید که سلمان بود امام
وین همی گوید که من با عمرم

اینت گوید مذهب نعمان به است
وانت گوید شافعی را چاکرم

گر بخرم هیچ کس را بر گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم

مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم

چند پرسی «بر طریق کیستی؟»
بر طریق و ملت پیغمبرم

چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال زشت و منکرم!

گر به حجت پیشم آید آفتاب
بی‌گمان گردی کزو روشن‌ترم

ظاهری را حجت ظاهر دهم
پیش دانا حجت عقلی برم

پیش دانا به آستین دست دین
روی حق از گرد باطل بسترم

نیست برمن پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست مثلی همبرم

گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده‌است بر من مادرم

ای برادر، کوه دارم در جگر
چون شوی غره به شخص لاغرم

برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه یک چندی بدین شخص اندرم

شخص جان من به سان منظری است
تا از این منظر به گردون بر پرم

مر مرا زین منظر خوب، ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم

منبر جان است شخصم گوش‌دار
پند گیر اکنون که من بر منبرم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵

اگر با خرد جفت و اندر خوریم
غم‌خور چو خر چندو تاکی خوریم؟

سزد کز خری دور باشیم ازانک
خداوند و سالار گاو و خریم

اگر خر همی کشت حالی چرد
چرا ما نه از کشت باقی چریم؟

چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مریم

فرو سو نخواهیم شد ما همی
که ما سر سوی گنبد اخضریم

گر از علم و طاعت برآریم پر
از این‌جا به چرخ برین بر پریم

به چرخ برین بر پرد جان ما
گر او را به خورهای دین‌پروریم

نه‌ایم ایدری ما به جان و خرد
وگر چند یک چندگاه ایدریم

به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان زان به بند اندریم

بلی بندو زندان ما عنصر است
وگر چند ما فتنه بر عنصریم

به بند ستوری درون بسته‌ایم
وگر چند بسته بدان گوهریم

به زندان پیشین درون نیستیم
نبینی که بر صورت دیگریم؟

نبینی که از بی‌تمیزی ستور
چو بی بر چنار است و ما بروریم؟

چو عرعر نگونسار مانده نه‌ایم
اگر چند با قامت عرعریم

چرا بنده شدمان درخت و ستور؟
بیا تا به کار اندرون بنگریم

سزد گر چو این هر دو مشغول خور
نباشیم ازیرا که ما بهتریم

سر از چرخ نیلوفری برکشیم
به دانش که داننده نیلوفریم

به دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسلیم و ز دل بستریم

به بیداد و بیدادگر نگرویم
که ما بندهٔ داور اکبریم

اگر داد خواهیم در نیک و بد
به دادیم معذور و اندر خوریم

چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟
مگر خویشتن را به داور بریم!

چرا پس که ندهیم خود داد خود
ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟

به دست من و توست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم

اگر دوست داریم نام نکو
چرا پس نه نام نکو گستریم؟

همی سرو باید که خوانندمان
اگر چند خمیده چون چنبریم

نخواهیم اگر چند لاغر بویم
که فربه بداند که ما لاغریم

بیا تا به دانش به یک سو شویم
زلشکر وگر چند از این لشکریم

بیائید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم

برآئیم بر پایهٔ مردمی
مر این ناکسان را به کس نشمریم

به دشمن نمائیم روشن که ما
به دنیا و دین بر سر دفتریم

ازیرا سر دفتریم، ای پسر،
که ما شیعت اهل پیغمبریم

به ریگ هبیر اندرون تشنه‌اند
همه خلق و ما برلب کوثریم

تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری
به بیهوده گفتار، ما نگذریم

پیمبر سر دین حق است و ما
از این نامور تن مطیع سریم

اگر تو مر این قول را منکری
چنان دان که ما مر تو را منکریم

اگر تو بر این تن سری آوری
دگر سر بیاور که ما ناوریم

ز پیغمبر ما وصی حیدر است
چنین زین قبل شیعت حیدریم

ز فرزند او خلق را رهبری است
که ما بر پی و راه آن رهبریم

سر و افسر دین حق است و ما
چنین فخر امت بدان افسریم

اگر تو به آل نبی کافری
به طاغوت تو نیز ما کافریم

ملامت مکن‌مان اگر ما چو تو
بخیره ره جاهلی نسپریم

سپاس است بر ما خداوند را
که نه چون تو نادان و بد محضریم

به غوغای نادان چه غره شوی؟
چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟

ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم

اگر سگ به محرابی اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم

چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر
چو در دین توانگرتر از قیصریم؟

عزیزیم بر چشم دانا چو زر
به چشم تو در خاک و خاکستریم

علی‌مان اساس است و جعفر امام
نه چون تو ز دشت علی جعفریم

از اهل خراسان چه گویندمان
که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟

اگر راست گویند گویند «ما
همه راوی و ناسخ ناصریم»
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶

من دگرم یا دگر شده‌است جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم

تاش همی جستم او به طبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم

پس نه همانم من و جهان نه همان است
زانکه جهان چون من است من چو جهانم

عالم کان بود و منش زر و کنون من
زر سخن را به نفس ناطقه کانم

ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم؟

آب کسی ریخته نشد زپی من
نان به ستم من همی ز کس نستانم

هیچ جوان را به قهر پیر نکردم
پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟

خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد
بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟

گر طمعی نیستم به خون و به مردار
چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟

گرت نخوانم مدیح، تو که امیری
نیز به مهمان و خان خویش مخوانم

گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت
ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم

نامهٔ آزادی آمده است سوی من
پنهان در دل زخالق دل و جانم

بند ز من برگرفته آمد، ازین است
کایچ نجبند همی به پیش میانم

تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم

رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون
نیز نتابد سوی عناش عنانم

تو که ندانیش هم برو سپس او
من که بدانستمش چگونه ندانم؟

سفله نگردد مطیع تاش نرانی
سفله جهان را ازین همیشه برانم

سفله جهان را به سفلگان بسپردم
کو به سرایش چنانکه زو به فغانم

ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم

تو به شتاب از پس زمانه دوانی
من به ستور از در زمانه رمانم

نه چو من از غم به دم تو باد خزانی
نه چو تو من مدح‌گوی حسن خزانم

وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر
خشک کند باد او ز بیم دهانم

روز ندامت ز بد بس است ندیمم
شب به عبادت قرین بس است قرانم

ای همه ساله دنان بگرد دنان در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم

من که زخون حسین پرغم و دردم
شاد چگونه کنند خون رزانم؟

از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم

من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال
دست و زبانت، نکرد دست و زبانم

نفس لطیفم رها شده‌است اگر چند
زیر زمان است این کثیف و گرانم

سوی حکیمان فریشته است روانم
ورچه به چشم تو مردم است عیانم

هیکل من دان علم فریشتگان را
ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم

ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو
با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟

بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی
از قبل موسی زمانه شبانم

هیچ شبان بی‌عصا و کاسه نباشد
کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم

نان شریعت خوری چو پیش من آئی
نرم بیاغشته زیر شیر بیانم

ای بسوی خویش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که می‌برند گمانم

آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم

علم بیاموز تام عالم یابی
تیغ گهردار شو که منت فسانم

در سخنم تخم مردمی بسرشته است
دست خدای جهان امام زمانم

زیر درخت من آی اگرت مراد است
که‌ت زبر شاخ مردمی بنشانم

کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم

ور بنشیند برو غبار شیاطین
گرد به پندی چو در ازو بفشانم

دیو هگرز آب‌روی من نبرد زانک
روی بدو دارد آب داده سنانم

تیر مرا جز سخن نباشد پیکان
تیر قلم را بنان بس است کمانم

گر عدوی من به مشرق است ز مغرب
تیر خود آسان بدو روان برسانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷

از صحبت خلق دل گسستم
اندیشه ندیم دل بسستم

در آب نمیدی آن ردا را
کش طمع طراز بود شستم

چون سایه جهان پس من آمد
چون دید که من ازو بجستم

جویندهٔ جسته گشت، از من
می‌جست چو من همیش جستم

وان دیو که پیش من همی رفت
بر پای بماند و من نشستم

برگردن من نشسته بودی
و اکنونش به زیر پای خستم

برگشت زمن بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم

لیکن نرهم همی ز قومش
هرچند زمکر او بجستم

یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو ز ستم

از لشکرشان سپس نماندم
تا بود چو کاهشان سپستم

لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه مستم

من دست هوا به حبل حکمت
بستم به سزا و سخت بستم

بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم

این امت بت‌پرست را بین
آویخته حلقشان به شستم

خواهند همی که همچو ایشان
من جز که خدای را پرستم

والله که همی نخورد خواهم
با شکر بت‌پرست پستم

در من نرسند ازانکه بیش است
از ششصدشان به فضل شستم

چون من نبود کسی که بیش است
از قامت او بسی بدستم

ای شاد شده بدانکه یک چند
چون مویه گران همی گرستم

پیوسته شدم نسب به یمگان
کز نسل قبادیان گسستم

از خاکم اگر بکند دیوت
در سنگ بر غم تو برستم

تیغ حجت به روز روشن
در حلق امام تو شکستم

مردیم چنانکه تو بخواهی،
ای دیو، بهر کجا که هستم

دل در شکمش به تیر برهان
هرچند نخواستی تو خستم

بیمار و شکسته‌دل شده‌ستند
از قوت حجت درستم

هر سال یکی کتاب دعوت
به اطراف جهان همی فرستم

تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار و سستم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸

دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام

آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومی فروشد سوی شام

همچو دو فرزند نوح‌اند ای عجب
روز همچون سام و تیره شب چو حام

شب هزاران در در گیسو کشید
سرخ و زرد و بی‌نظام و با نظام

کس عروسی در جهان هرگز ندید
گیسوش پرنور و رویش پر ظلام

جز که بدکردار کس بیدار نه
کس چنین حالی ندید ای وای مام

روی این انوار عالم سوی ما
بر مثال چشمهای بی‌منام

گفتیی هر یک رسول است از خدای
سوی ما و نورهاشان چون پیام

این زبان‌های خدای‌اند، ای پسر
بودنی‌ها زین زبان‌ها چون کلام

نشنود گفتارهاشان جز کسی
که‌ش خرد بگشاد گوش دل تمام

قول بی‌آواز را چون بشنوی؟
چون ندیدی رفتن بی‌پای و گام

گر همی عاصی نگوید عاصیم
بر زبان، فعلش همی گوید مدام

بر کف جاهل همی گوید نبید
در بر فاسق همی گوید غلام

قول چون خرما و همچون خار فعل
این نه دین است این نفاق است، ای کرام

من که نپسندم همی افعال زشت
جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟

گر به دین مشغول گشتم لاجرم
رافضی گشتم و گمراه نام

دست من گیر ای اله العالمین
زین پر آفت جای و چاه تار پام

داور عدلی میان خلق خویش
بی‌نیازی از کجا و از کدام

آنکه باطل گوید از ما برفگن
روز محشر بر سرش ز اتش لگام

در تعجب مانده بودم زین قبل
تا بگاه صبح بام از گاه شام

چون سپیده‌دم به حکمت برکشید
از نیام نیلگون زرین حسام

چون ضمیر عاقلان شد روی خاک
وز جهان برخاست آن چون قیر دام

همچنین گفتم که روزی برکشد
فاطمی شمشیر حق را از نیام

دین جد خویش را تازه کند
آن امام ابن‌الامام ابن‌الامام

بار شاخ عدل یزدان بوتمیم
آن به حلم و علم و حکم و عدل تام

جز به راه نردبان علم او
نیستت راهی بر این پرنور بام

بی‌بیانش عقل نپذیرد گزاف
زانکه جز به آتش نشاید خورد خام

خلق را اندر بیان دین حق
او گزارد از پدر وز جد پیام

جوهر محض الهی نفس اوست
زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام

سر برآر این دام گنبد را ببین،
ای برادر، گرد گردان بر دوام

وین زمان را بین که چون همچون نهنگ
بر هلاک خلق بگشاده است کام

وین سپاه بی‌کران در یکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام

نه ببیند نه بجوید چون ستور
چشم دل‌شان جز لباس و جز طعام

جهل و بی‌باکی شده فاش و حلال
دانش و آزادگی گشته حرام

باشگونه کرده عالم پوستین
زاد مردان بندگان را گشته رام

گرت خوش آمد طریق این گروه
پس به بی‌شرمی بنه رخ چون رخام

بر در شوخی بنه شرم و خرد
وانگهی گستاخ‌وار اندر خرام

چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،
یافتی دیبا و اسپ و اوستام

دهر گردن کی به دست تو دهد
چون تو او را چاکری کردی مدام؟

ور سلامت را نمی‌داد او علیک
پیشت آید بی‌تکلف به‌سلام؟

ور بریدستی چو من زیشان طمع
همچو من بنشین و بگسل زین لئام

در تنوری خفته با عقل شریف
به که با جاهل خسیس اندر خیام

پند حجت را به دانش دار بند
تا تو را روشن شود ایام و نام
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹

ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم
روی بر تافته از رحمت رحمان رحیم

دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم
سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم

نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام
زانکه فتنه شده‌ای بر غزل و هزل مقیم

به خرد باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟

نه ز حکمت بلک از کاهلی تسبیح و نماز
همه گفتار و حدیثت ز حدیث است و قدیم

حکمت آموز و هنر جوی، نه تعطیل، که مرد
نه به نامیست تهی بلکه به معنی است حکیم

سوی فرزند کسی شو که به فرمان خدای
مادر وحی و رسالت بدو گشت عقیم

حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست
پاک و پاکیزه ز تعطیل و ز تشبیه چو سیم

ور همی ایمنی‌ات آرزوآید ز عذاب
همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم

تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت
همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم

وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ
خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم

«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است این
یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم

دین و دنیا نه گزاف است، نیابد ز خدای
جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم

بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز
نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم

جز که در طاعت و در علم نبوده‌است نجات
رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم

نشود رسته هر آن کس که ربوده‌است دلش
زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جیم

جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو
تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم

چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو
روی پژمرده‌ت چو گل شود و طبع کریم

باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس
چون بخوانم ز قران قصهٔ اصحاب رقیم

ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر
آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم

سپس دیو به بی‌راه چنین چند روی؟
جز که بی‌راه ندانی نرود دیو رجیم؟

جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی
رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم

چه بکار است چو عریان است از دانش جانت؟
تن مردار نپوشند به دیبای طمیم

جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت
مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم

وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم

که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ
و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم

چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد
نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟

خویشتن را ز توانائی خود بهره بده
گر بدانی که پذیرنده حکیم است و علیم

به سخاوت سمری از بس که وقف رباط
به فسوسی بدهی غلهٔ گرمابه و تیم

وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد
ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم

جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب
نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم

گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ
نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم

دیو دنیای جفا پیشه تو را سخره گرفت
چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم؟

حرم آل رسول است تو را جای که هیچ
دیو را راه نبوده‌است در این شهره حریم

سخن حجت بر وجه ملامت مشنو
تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 16 از 31:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA