انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 31:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰

از دهر جفا پیشه زی که نالم؟
گویم ز که کرده‌است نال نالم؟

با شست و دو سالم خصومت افتاد
از شست و دو گشته است زار حالم

مالی نشناسم ز عمر برتر
شاید که بنالم ز بهر مالم

یک چند جمالم فزون همی شد
گفتی که یکی نو شده هلالم

در خواب ندیدی مگر خیالم
آن سرو سهی قد مشک خالم

چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست به دست جفا نهالم

بربود شب و روز رنگ و بویم
برکند مه و سال پر و بالم

زین دیو دژاگه چو گشتم آگه
زین پس نکند صید به احتیالم

گاه از در میر جلیل گوید
«بنگر به فر و نعمت و جلالم

گر سوی من آئی عزیز گردی
پیوسته بود با تو قیل و قالم»

گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم شده جمله تبار و آلم

آنها که نبودی مگر بدیشان
مسعود مرا بخت و نیک فالم

گوید « به چه معنی حرام کردی
برجان و تن خویشتن حلالم؟

چه‌ت بود نگشتی هنوز پیری
که‌ت رخت نمانده‌است در جوالم؟»

ای دهر جز از من بجوی صیدی
نه مرد چنین مکر و افتعالم

من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و یالم

حق است و حقیقت به پیش رویم
زانی تو فگنده پس قذالم

چون طمع بریدم ز مال شاهان
پس مدحت شاهان چرا سگالم؟

من جز که به مدح رسول و آلش
از گفتن اشعار گنگ و لالم

گر میل کند سوی هزل گوشم
به انگشت خرد گوش خود بمالم

جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من نه نالم

هنگام عدالت به خار خارد
مر دیدهٔ بدخواه را خیالم

چون من ز حقایق سخن گشایم
سقراط و فلاطون سزد عیالم

ای فخرکننده بدانکه گوئی
«بر درگه سلطان من از رجالم

امروز تگینم بخواند و فردا
داده است نوید عطا ینالم»

زان که‌ش تو خداوند می‌پسندی
ننگ است مرا گر بود همالم

وان چیز که او را همی بجوئی
حقا که گرفته‌است ازو ملالم

بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازان فتالم

بر دشت فصاحت مطیر میغم
در باغ بلاغت بزان شمالم

وانجا که بیاید تموز جاهل
من خفته و آسوده در ظلالم

رفتم پس دنیا بسی ولیکن
افلاک بران داد گوشمالم

گر نیز غرور جهان بخرم
پس همچو تو گم بوده در ضلالم

ایزد مکنادم دعا اجابت
گر جز که زفضلش بود سؤالم

صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شد شمار سالم

در حب رسول خدا و آلش
معروف چو خورشید بر زوالم

وز مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته است مطرز پر مقالم

مامور خداوند قصر و عصرم
محمود بدو شد چنین خصالم

مستنصریم ور ازین بگردم
چون دشمن بی‌دینش بد فعالم

زو گشت به حاصل کمال عالم
من بندهٔ آن عالم کمالم

بی‌او قدحی آب‌شور بودم
و امروز بدو چشمهٔ زلالم

قولم همه هزل و محال بودی
هزلم همه حکمت شد و محالم

بی‌مغز سفالیم دیده بودی
امروز همه مغز بی‌سفالم

من گوهر دین رسول حقم
منکوهم اگر مانده در حبالم

تاجم سر پر مغز را ولیکن
مر پای تهی مغز را عقالم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱

شاید که حال و کار دگر سان کنم
هرچ آن به است قصد سوی آن کنم

عالم به ماه نیسان خرم شده است
من خاطر از تفکر نیسان کنم

در باغ و راغ دفتر دیوان خویش
از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم

میوه و گل از معانی سازم همه
وز لفظ‌های خوب درختان کنم

چون ابر روی صحرا بستان کند
من نیز روی دفتر بستان کنم

در مجلس مناظره بر عاقلان
از نکته‌های خوب گل‌افشان کنم

گر بر گلیش گرد خطا بگذرد
آنجا ز شرح روشن باران کنم

قصری کنم قصیدهٔ خود را، درو
از بیتهاش گلشن و ایوان کنم

جائی درو چو منظره عالی کنم
جائی فراخ و پهن چو میدان کنم

بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکی امین دانا دربان کنم

مفعول فاعلات مفاعیل فع
بنیاد این مبارک بنیان کنم

وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم

تا اندرو نیاید نادان، که من
خانه همی نه از در نادان کنم

خوانی نهم که مرد خردمند را
از خوردنیش عاجز و حیران کنم

اندر تن سخن به مثال خرد
معنی خوب و نادره را جان کنم

گر تو ندیده‌ای ز سخن مردمی
من بر سخنت صورت انسان کنم

او را ز وصف خوب و حکایات خوش
زلف خمیده و لب خندان کنم

معنیش روی خوب کنم وانگهی
اندر نقاب لفظش پنهان کنم

چون روی خویش زی سخن‌آرم، به قهر
پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم

ور خاطرم به جائی کندی کند
او را به دست فکرت سوهان کنم

جان را چو زنگ جهل پدید آورد
چون آینه ز خواندن فرقان کنم

دشوار این زمانهٔ بد فعل را
آسان به زهد و طاعت یزدان کنم

دست از طمع بشویم پاک آنگهی
از خفته دست بر سر کیوان کنم

گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عریان کنم

وین جسم بی‌فلاحت آسوده را
خیزم به تیغ طاعت قربان کنم

ور عیب من ز خویشتن آمد همه
از خویشتن به پیش که افغان کنم؟

خیزم به فصل و رحمت یزدان حق
دشوار دهر بر دلم آسان کنم

اندر میان نیک و بد خویشتن
مانندهٔ زبانهٔ میزان کنم

هر ساعتی به خیر درون پاره‌ای
بفزایم و ز شرش نقصان کنم

تا غل و طوق و بند که بر من نهاد
در دست و پای و گردن شیطان کنم

گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد
من نفس را ز کرده پشیمان کنم

گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم

آن دیو را که در تن و جان من است
باری به تیغ عقل مسلمان کنم

از قول و فعل زین و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم

گر تو نشاط درگه جیلان کنی
من قصد سوی درگه رحمان کنم

سوی دلیل حق بنهم روی خویش
تا خویشتن به سیرت سلمان کنم

زی اهل بیت احمد مرسل شوم
تن را رهی و بندهٔ ایشان کنم

تا نام خویش را به جلال امام
بر نامهٔ معالی عنوان کنم

زان آفتاب علم و دل خویش را
روشن به سان ماه به سرطان کنم

وز برکت مبارک دریای او
دل را چو درج گوهر و مرجان کنم

ای آنکه گوئیم به نصیحت همی
ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم

تا سخت زود من چو فلان مر تو را
در مجلس امیر خراسان کنم»

اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم؟

کی ریزم آب‌روی چو تو بی‌خرد
بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟

ترکان رهی و بندهٔ من بوده‌اند
من تن چگونه بندهٔ ترکان کنم؟

ای بد نصیحت که تو کردی مرا
تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم

گیتیت گربه‌ای است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم

از من خسیس‌تر که بود در جهان
گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟

دین و کمال و علم کجا افگنم
تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟

از فضل تا چو غول بمانم تهی
پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟

این فخر بس مرا که به هر دو زبان
حکمت همی مرتب و دیوان کنم

جان را ز بهر مدحت آل رسول
گه رودکی و گاهی حسان کنم

دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن
برتر ز چین و روم و سپاهان کنم

واندر کتاب بر سخن منطقی
چون آفتاب روشن برهان کنم

بر مشکلات عقلی محسوس را
بگمارم و شبان و نگهبان کنم

زادالمسافر است یکی گنج من
نثر آنچنان و نظم از این‌سان کنم

زندانمؤمناست جهان، من چنین
زیرا همی قرار به یمگان کنم

تا روز حشر آتش سوزنده را
بر شیعت معاویه زندان کنم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲

عقل چه آورد ز گردون پیام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟

گفت: چو خورد نیست فلک را قرار
نیست درو نیز شما را مقام

وام جهان است تو را عمر تو
وام جان بر تو نماند دوام

دم بکشی بازدهی زانکه دهر
بازستاند ز تو می عمر وام

بازدهی بازپسین دم زدن
بی‌شک آن روز به‌ناکام و کام

گر نکنی هیچ بر این وام سود
چون تو نباشد به جهان نیز خام

وام دم توست و برو سود نیست
چونش دهی باز همی جز کلام

بازده این وام و ببر سود ازانک
سود حلالستت و مایه حرام

خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر
خوب سخن کرد تو را خوب نام

برمکش و باز مده دم تهی
باد مپیمای چنین بر دوام

بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام

جام می از دست بیفگن که نیست
حاصل آن جام مگر وای مام

خفته ازانی که نبینی ز جهل
در دل تاریک همی جز ظلام

خفته بود هرکه همی نشنود
بر دهن عقل ز گردون پیام

خفته به جانی تو ز چون و چرا
نه به تن از خورد شراب و طعام

بر ره و بر مذهب تن نیست جانت
جانت به روزه است و تنت سیر شام

حکمت و علم و خبر و پند به
ز اسپ و غلام و کمر و اوستام

از پس دنیا نرود مرد دین
جز که به دانش نبود شادکام

دنیا در دام تو آید به دین
بی‌دین دنیا نبود جز که دام

دام تو گشته است جهان و، چنه
اسپ و ستام است و ضیاع و غلام

اسپ کشنده است جهان جز به دین
کرد نداندش کسی جرد و رام

گر تو لگامش نکشی سوی دین
او ز تو خورد زود ستاند لگام

اسپ جهان را تو نگیری به تگ
خیره مرو از پس او خام‌خام

شام کنی طمع چو گیری عراق
مصرت پیش است چو رفتی به شام

ناگه روزیت به جر افگند
گر بروی بر پی او گام‌گام

ورچه رهی وارت گردن دهد
بر تو یکی برکشد آخر حسام

خوار برون راندت آخر ز در
گرچه بخواند به نوید و خرام

زود فرود افگندت سرنگون
چونت برآورد به حیلت به بام

آنچه همی جست سکندر، هگرز
کی شد یک روز مرو را تمام؟

سامه کجا یافت ز دستان او
رستم دستان و نه دستان سام

کس نشنوده است که بگرفت ازو
کار کسی تا به قیامت قوام

آنچه به چشم تو ازو شکر است
حنظل و زهر است به دندان و کام

در در خاص آی به دین و مرو
از پس دنیا چو خسان و لئام

طاعت یزدان به نظام آورد
هرچه که دنیا کندش بی‌نظام

خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان
جز که به طاعت نپذیرد لحام

بر من ازین پیش روا کرده بود
همچو بر این قافله دنیا دلام

از پس خویشم چو شتر می‌کشید
چشم بکوبین و گرفته زمام

منش ندیدم نه برستم ازو
جز به بزرگی و جلال امام

آنکه به‌نور پدر و جد او
نور گرفته است جهان نفام

آنکه چو گوئیش «امام است حق»
هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»

سدره و فردوس مزخرف شود
چون بزنندش به صحاری خیام

خام نگون بخت برآید به تخت
گر برود در سخنش نام خام

چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین
جز که مرو را نشد این هر دو تام

رایت اوی است همای و، ملوک
زیر همایش همه جغد و لجام

نیست بدین وصف زمردم مگر
مستنصر بالله علیه‌السلام

تا نپذیردت، ز تو زی خدای
نیست پذیرفته صلات و صیام

دامن او گیر وزو جوی راه
تا برهی زین همه بؤس و زحام

پورا، گر پند پذیری همی
پند من این است تو را والسلام
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳

ای تن تیره اگر شریفی اگر دون
نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون

نیست به نسبت بس افتخار که هرگز
نبسهٔ گردون دون نبود مگر دون

آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب
از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟

گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان
چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟

بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد
نیست جسدها همه مگر گل مسنون

تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش
جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون

اهرون از علم شد سمر به جهان در
گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون

نیک و بد و دیوی و فریشتگی را
سوی خردمند هست مایه و قانون

مادر دیوان یکی فریشته بوده است
فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون

راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون

دیو و فرشته به خاک و آب درون شد
دیو مغیلان شد و فریشته زیتون

داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک
نامور از داد گشت شهره فریدون

هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک
عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون

چند بنالی که بد شده‌است زمانه؟
عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟

هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟
مفتون چونی به قول عامهٔ مفتون؟

تو شده‌ای دیگر، این زمانه همان است،
کی شود ای بی‌خرد زمانه دگرگون؟

دل به یقین ای پسر خزینهٔ دین است
چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون

گوهر دین چون در این خزینه نهادی
روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون

روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت
راه نیابد بسوی گوهر مخزون

منگر سوی حرام و جز حق مشنو
تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون

توبه کن از هر بدی به تربیت دین
جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون

زنده به آبند زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بی‌چگونه و بی‌چون

هرکه مر این آب را ندید، در این آب
تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون

زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد
گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون

زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است
سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون

بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی
نیست مگر جان بر خجسته و میمون

زنده به آب خدای خواهی گشتن
نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون

هر که بدین آب مرده زنده شد، او را
زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون

مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی
خلق نمردی هگرز برلب جیحون

آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد
آن پسر بی‌پدر برادر شمعون

در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون

اصل سخنها دم است سوی خردمند
معنی، باشد سخن به دم شده معجون

گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا
جز سخن خوب نیست سوی من، افسون

بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس
چون به مکان‌العلی رسید ز هامون

گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب
خوار شود پیش تو خزانهٔ قارون

گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر
چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون

گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است
گفتهٔ نادان چنان کهن شده عرجون

فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون

فضل سخن کی شناسد آنکه نداند
فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟

طبع تو ای حجت خراسان در زهد
در همی درکشد به رشته همیدون

چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند
پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴

ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن
چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟

نرم کرده‌ستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن

اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است
پیرهن باشد جان را و خرد را تن

عاریت داشتم این را از تو تا یک چند
پیش تو بفگنم این داشته پیراهن

من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم
که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن

من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم
تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن

زن جادوست جهان، من نخرم زرقش
زن بود آنکه مرو را بفریبد زن

زرق آن زن را با بیژن نشنودی
که چه آورد به آخر به سر بیژن؟

همچو بیژن به سیه چاه درون مانی
ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن

چون همی بر ره بیژن روی ای نادان
پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟

صحبت این زن بدگوهر بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن

صحبت او مخر و عمر مده، زیرا
جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن

طمع جانت کند گر چه بدو کابین
گنج قارون بدهی یا سپه قارن

مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او
شست یا بیش گذشته است دی و بهمن

خوی او این است ای مرد، که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن

کودن و خوار و خسیس است جهان و خس
زان نسازد همه جز با خس و با کودن

خاصه امروز نبینی که همی ایدون
بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟

به خراسان در تا فرش بگسترده است
گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن

خلق را چرخ فرو بیخت، نمی‌بینی
خس مانده است همه بر سر پرویزن؟

زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی
که به ترب اندر هرگز نبود روغن

خویشتن دار چو احوال همی بینی
خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن

این خسان باد عذابند، چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن

چون طمع داری افروختن آتش
به شب اندر زان پر وانگک روشن

دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی
که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟

این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است
نور و شادی و بهی نیست در این معدن

معدن نور بر این گنبد پیروزه است
که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن

گر به شب بنگری اندر فلک و عالم
بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن

تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را
جز که از جهل نینگاشته‌ای گلشن

مسکن شخص توست این فلک ای مسکین
جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون

که‌ت بگفته است که اندیشه مدار از جان
هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟

دشمن توست تن بد کنش ای غافل
به شب و روز مباش ایمن از این دشمن

همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بیارندش از این برزن و زان برزن

گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟
مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»

لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی
ای تن کاهل بی‌حاصل هیکل‌افگن

چه کنی دنیا بی‌دین و خرد زیرا
خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن

مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم
چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن

خری آموختت آن کس که بفرمودت
که «همیشه شکم و معده همی آگن»

نیک بندیش که از بهر چه آوردت
آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن

چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن به کمر در زن

آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم
چون ببینیش در آن معدن پاداشن

پیش ازان که‌ت بشود شخص پراگنده
تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن

بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان
سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن

از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن
خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟

سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن

سخن حکمتی و خوب چنین باید
صعب و بایسته و در بافته چون آهن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵

مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین؟

گفتا چو ستور چند خسپی
بندیش یکی ز روز پیشین

بنگر که چه کرده‌ای به حاصل
زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟

بسیار شمرد بر تو گردون
آذارو دی و تموز و تشرین

بنگر که چو شنبلید گشته است
آن لالهٔ آب‌دار رنگین

وان عارض چون حریر چینی
گشته است به فام زرد و پرچین

شاهین زمانه قصد تو کرد
بربایدت این نفایه شاهین

تنین جهان دهان گشاده‌است
پرهیز کن از دهان تنین

جان و تن تو دو گوهر آمد
یکی زبرین دگر فرودین

بر گوهر خانگی مبخشای
بخشای بر آن غریب مسکین

رفتند به جمله یار کانت
بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!

زیرا که پل است خر پسین را
در راه سفر خر نخستین

نو گشته کهن شود علی حال
ور، نیست مگر که کوه شروین

آن کودک همچو انگبین شد
آمد پیری ترش چو رخپین

بالین سر از هوس تهی کن
بر بستر دین بهوش بنشین

آئین تنت همه دگر شد
تو نیز به جان دگر کن آئین

زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین

چشم و دهن و دو گوش و بینی
پروین تو است، خود همی بین

این صورت خوب را نگه‌دار
تا نفگنیش به قعر سجین

غافل منشی ز دیو و برخوان
بر صورت خویش سورةالتین

زی حرب تو آمده است دیوی
بدفعل تر از همه شیاطین

آن این تن توست، ازو حذر کن
وز مکر و فریب این به نفرین

زین دیو نکال اگر ستوهی
بر مرکب دینت برفگن زین

از عهد و وفا زه و کمان ساز
از فکرت و هوش تیر و ژوپین

یاری ندهد تو را بر این دیو
جز طاعت و حب آل یاسین

گرد دل خود ز دوستی‌شان
بر دیو حصار ساز و پرچین

در باغ شریعت پیمبر
کس نیست جز آل او دهاقین

زین باغ نداد جز خس و برگ
دهقان هرگز بدین مجانین

زیرا که خرند و خر نداند
مر عنبر و عود را ز سرگین

بشتاب و بجوی راه این باغ
گر نیست مگر به چین و ماچین

تین و زیتون ببین در این باغ
وان شهر امین و طور سینین

ای جان تو را به باغ دهقان
از علم و عمل جمال و تزیین

در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و میوه و ریاحین

برگ و خس و خار پیش خر کن
شمشاد و سمن تو را و نسرین

بر «حدثنا» مباش فتنه
بر سخته ستان سخن به شاهین

فرعون لعین بی‌خرد را
بر موسی دور خویش مگزین

مشک تبتی به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزین

بالینت اگرچه خوب و نرم است
سر خیره منه به زیر بالین

گوئی که فلان فقیه گفته‌است
آن فخر و امام بلخ و بامین

کاین خلق خدای را ببینند
بر عرش به روز حشر همگین

وان کو نه بر این طریق باشد
او کافر و رافضی است و بی‌دین

ای تکیه زده بر این در از جهل
بر خیره شده عصای بالین

من پیش‌رو تو را نگویم
چیزی که فزایدت ز من کین

لیکن رود این مرا همانا
کاشتر بکشم به تیغ چوبین

ای حجت بقعت خراسان
با دیو مکن جدال چندین

در دولت فاطمی بیاگن
دیوانت به شعر حجت آگین
تا نور برآورد ز مغرب
تاویل نماز بامدادین
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶

ای شده مشغول به کار جهان
غره چرائی به جهان جهان؟

پیگ جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته است تو را این جهان

از پس خویشت بدواند همی
گه سوی نوروز و گهی زی خزان

گر تو نه دیوی به همه عمر خویش
از پس این دیو چرائی دوان؟

پیش تو در می‌رود او کینه‌ور
تو زپس او چه دوی شادمان؟

هیچ نترسی که تو را این نهنگ
ناگه یک روز کشد در دهان؟

گرت به مغز اندر هوش است و رای
روی بگردان ز دروغ زمان

آزت هر روز به فردا دهد
وعدهٔ چیزی که نباشد چنان

پیر شدت بر غم و سختی و رنج
بر طمع راحت شخص جوان

بر تو به امید بهی، روز روز
چرخ و زمان می‌شمرد سالیان

دشمن توست ای پسر این روزگار
نیست به تو در طمعش جز به جان

کژدم دارد بسی از بهر تو
کرده نهان زیر خز و پرنیان

ای شده غره به جهان، زینهار
کایمن بنشینی از این بدنشان

تو به در او شده زنهار خواه
دشنه همی مالدت او بر فسان

چون تو بسی خورده است این اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!

نامهٔ شاهان عجم پیش خواه
یک ره و بر خود به تامل بخوان

کوت فریدون و کجا کیقباد؟
کوت خجسته علم کاویان؟

سام نریمان کو و رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران؟

بابک ساسان کو و کو اردشیر؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!

این همه با خیل و حشم رفته‌اند
نه رمه مانده است کنون نه شبان

رهگذر است این نه سرای قرار
دل منه اینجا و مرنجان روان

ایزد زی خویش همی خواندت
ای شده فتنه به زمین و زمان

چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست در این کاروان؟

چند ربودی و ربائی هنوز
توشه در این ره ز فلان و فلان؟

باک نداری که در این ره به زرق
که بفروشی بدل زعفران

فردا زین خواب چه آگه شوی
سود نداردت خروش و فغان

چونکه نیندیشی از آن روز جمع
کانجا باشند کهان و مهان؟

آنجا آن روز نگیردت دست
نه پسر و نه پدر مهربان

زیر گناهان گران و وبال
سست شدت گردن و پشت و میان

خیره چه گوئی تو که «بادی است این
در شکم و پشت و میانم روان؟

نیست مرا وقت ضعیفی هنوز
بشکند این را شکر و بادیان»

روی نخواهی که به قبله کنی
تات نخوابند چو تخته ستان

جز به گه بازپسین دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان

چونکه به پرهیز و به توبه، سبک
نفگنی از گردن بار گران؟

تا تو یکی خانهٔ نو ساختی
یکسره همسایه‌ت بی‌خان و مان

در سپه جهل بسی تاختی
اکنون یک چند گران کن عنان

دیو قرین تو چرا گشت اگر
دل به گمان نیست تو را در قران

گر به گمانی ز قران کریم
خود ببری کیفر از این بدگمان

سود نداردت پشیمان شدن
خود شود آن روز گمانت عیان

جان تو از بهر عبادت شده است
بسته در این خانه پر استخوان

کان تو است ای تن و طاعت گهر
گوهر بیرون کن از این تیره کان

جانت سوار است و تنت اسپ او
جز به سوی خیر و صلاحش مران

خود سپس آرزوی تن مرو
چون خره بد سپس ماکیان

گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان

این همه مایه است که گفتم تو را
مایه به باد از چه دهی رایگان

ای پسر خسرو حکمت بگو
تات بود طاقت و توش و توان

ای به خراسان در سیمرغ‌وار
نام تو پیدا و تن تو نهان

در سپه علم حقیقت تو را
تیر کلام است و زبانت کمان

روز و شب از بحر سخن همچنین
در همی جوی و همی برفشان

تا ز تو میراث بماند سخن
چون بروی زی سفر جاودان

خیز به فرمان امام جهان
برکش در بحر سخن بادبان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷

سوار سخن را ضمیر است میدان
سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان

خرد را عنان ساز و اندیشه را زین
براسپ زبان اندر این پهن میدان

به میدان خویش اندر اسپ سخن را
اگر خوب و چابک سواری بگردان

به میدان تنگ اندرون اسپ کره
نگر تا نتازی به پیش سواران

سواران تازنده را نیک بنگر
در این پهن میدان ز تازی و دهقان

عرب بر ره شعر دارد سواری
پزشکی گزیدند مردان یونان

ره هندوان سوی نیرنگ و افسون
ره رومیان زی حساب است و الحان

مسخر نگار است مر چینیان را
چو بغدادیان را صناعات الوان

یکی باز جوید نهفته ز پیدا
یکی باز داند گران را ز ارزان

طلب کردن جای و تدبیر مسکن
طرازیدن آب و تقدیر بنیان

در این هر طریقی که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان

که دانست از اول، چه گوئی که ایدون
زمان را بپیمود شاید به پنگان؟

که دانست کز نور خورشید گیرد
همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟

که دانست کاندر هوا بی‌ستونی
ستاده است دریا و کوه و بیابان؟

که دانست چندین زمین را مساحت
صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟

که کرد اول آهنگری؟ چون نبوده‌است
از اول نه انبر نه خایسک و سندان

که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله
حرارت براند ز ترکیب انسان؟

که فرمود از اول که درد شکم را
پرز باید از چین و از روم والان؟

که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی
ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان

که دانست کافزون شود روشنائی
به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟

که بود آنکه بر سیم فضل او نهاده‌است
مر این زر کان را چنین گرد گیهان؟

که بود آنکه کمتر به گفتار او شد
عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟

اگر جانور کان عزیز است بر ما
که بسیار نفع است ما را ز حیوان

همی خویشتن را نبینیم نفعی
نه در سیم و زر و نه در در و مرجان

در اینها به چشم دلت ژرف بنگر
که این را به چشم سرت دید نتوان

به درمان چشم سر اندر بماندی
بکن چشم دل را یکی نیز درمان

ز چشم سرت گر نهان است چیزی
نماند ز چشم دل آن چیز پنهان

نهان نیست چیزی زچشم سر و دل
مگر کردگار جهان فرد و سبحان

خرد هدیهٔ اوست ما را که در ما
به فرمان او شد خرد جفت با جان

خرد گوهر است و دل و جانش کان است
بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان

خرد کیمیای صلاح است و نعمت
خرد معدن خیر و عدل است و احسان

به فرمان کسی را شود نیک‌بختی
به دو جهان که باشد خرد را به فرمان

نگه‌بان تن جان پاک است لیکن
دلت را خرد کرد بر جان نگهبان

به زندان دنیا درون است جانت
خرد خواهدش کرد بیرون ز زندان

خرد سوی هر کس رسولی نهفته
که در دل نشسته به فرمان یزدان

همی گوید اندر نهان هر کسی را
که چون آن چنین است و این نیست چونان

از آغاز چون بود ترکیب عالم
چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟

اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی
تهی جایگاهی است بی‌حد سامان

چه گوئی در آن جای گردنده گردون
روان است یا ایستاده است ازین سان؟

خدای جهان آنکه نابوده داند
خداوند این عالم آباد و ویران

چرا آفرید این جهان را چو دانست
که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟

خرد کو رسول خدای است زی تو
چه خوانده است بر تو از این باب؟ برخوان

از این در به برهان سخن گوی با من
نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان

گر این علمها را بدانند قومی
تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان

بیاموز اگر چند دشوارت آید
که دشوار از آموختن گردد آسان

بیاموز از آن که‌ش بیاموخت ایزد
سر از گرد غفلت به دانش بیفشان

بیاموز تا همچو سلمان بباشی
که سلمان از آموختن گشت سلمان

ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن
به میدان مردان برون مای عریان

به میدان حکمت بر اسپ فصاحت
مکن جز به تنزیل و تاویل جولان

مدد یابی از نفس کلی به حجت
چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان

نبینی که پولاد را چون ببرد،
چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟

تو را نفس کلی، چو بشناسی او را،
نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان

بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را
نشانده است دهقانش بر طرف بستان

گل از نفس کل یافته‌است آن عنایت
که تو خوش منش گشته‌ای زان و شادان

زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم
چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان

اگر جان نبودی به سیم و زر اندر
به صد من درم کس ندادی یکی نان

وگر جان نبودی به سیم و زر اندر
بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟

به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل
که که را به نرمی کند پست باران

سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته
که سحبان به کوته سخن گشت سحبان

نبینی که بدرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟

خرد را به ایمان و حکمت بپرور
که فرزند خود را چنین گفت لقمان

چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت
بیاموزی آنگه زبان‌های مرغان

بگویند با تو همان مور و مرغان
که گفتند ازین پیشتر با سلیمان

در این قبهٔ گوهر نامرکب
ز بهر چه کرده‌است یزدانت مهمان؟

تو را بر دگر زندگان زمینی
چه گوئی، ز بهر چه داده‌است سلطان؟

حکیما، ز بهر تو شد در طبایع
جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان

ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سیه خاک در زیر زنگاری ایوان

تو را بر جهانی جزین، این عجایب
که پیداست اینجا، دلیل است و برهان

جهانی است آن پاک و پرنور و راحت
تمام و مهیا و بی‌عیب و نقصان

اثرهای آن عالم است این کزوئی
در این تنگ زندان تو شادان و خندان

اگر نیستی آن جهان، خاک تیره
شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟

به امید آن عالم است، ای برادر،
شب و روز بی‌خواب و با روزه رهبان

مکان نعیم است و جای سلامت
چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان

گر آن را نبینی همی، همچو عامه
سزای فسار و نواری و پالان

نگر تات نفریبد این دیو دنیا
حذردار از این دیو، هان ای پسر هان

از این دیو تعویذ کن خویشتن را
سخن‌های صاحب جزیرهٔ خراسان

چنین چند گردی در این گوی گردان؟
کز این گوی گردان شدت پشت چوگان

به چنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان

کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه
همی کن ستغفار و می‌خور پشیمان

از این چاه برشو به سولان دانش
به یک سو شو از جوی و از جر عصیان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸

بر جستن مراد دل ای مسکین
چوگانت گشت پشت و رخان پرچین

بسیار تاختی به مراد، اکنون
زین مرکب مراد فرو نه زین

تا کی کشی به ناز و گشی دامن
دامن یکی زناز و گشی برچین

یاد آمد آنچه منت بگفتم دی
کاین دهر کین کشد ز تو نادان، کین

از صحبت زمانهٔ بی‌حاصل
حاصل کنون بیار، چه داری؟ هین

دنیا و دین شدند ز تو زیرا
دنیا نیافتی و نجستی دین

زیبا به دین شده‌است چنین دنیا
آن را بجوی اگرت بباید این

دین بوی عنبر است و جهان عنبر
بی‌بوی خوش چه عنبر و چه سرگین

دنیا عروس‌وار بیاراید
پیشت چو یافت از تو به دین کابین

از خر به دین شده‌است جدا مردم
شین را سه نقطه کرد جدا از سین

سرخ است قند چون رخپین لیکن
شیرینیش جدا کند از رخپین

دین است جان جان تو، تا جان را
جان نوی ز دین ندهی منشین

پرچین شود ز درد رخ بی‌دین
چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین

دلسوز چند بود همی خواهی
خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟

زندان جان توست تن ای نادان
تیمار کار او چه خوری چندین؟

تنین توست تنت حذر کن زو
زیرا بخورد خواهدت این تنین

تو بر مراد او به چه می‌تازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟

بنگر که چیست بسته در این زندان
زنده و روان به چیست چنین این طین

نیکو ببین که روی کجا داری
یک سو فگن ز چشم خرد کو بین

بگزین طریق حکمت و مر تن را
بر دین و بر جان و خرد مگزین

نیکو نگر درین کو نکو ناید
از کوه قاف جغدی را بالین

گر نیست مست مغزت بشناسی
زر مجرد از درم روئین

جستی بسی ز بهر تن جاهل
سقمونیا و تربد و افسنتین

دل در نشاط بسته و تن داده
گاهی به مهر و گاه به فروردین

گفتی مگر که دور نباید شد
زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین

آخر وفا نکرد جهان با تو
برانگبینت ریخت چنین غسلین

این بود خوی پیشین عالم را
کی باز گردد او ز خوی پیشین

و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بر دم به جان خویش یکی یاسین

دست علاج جان سخن دان بر
سوی نعیم تاب ره از سجین

کندی مکن، بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین

زان دیو بی‌وفا چو شدی نومید
اکنون بگیر دامن حورالعین

بر تخت علم و حکمت بنشانش
وز پند گوشوار کنش زرین

علم است کیمیای همه شادی
ایدون همی کند خردم تلقین

با نور ماه شب نبود تاری
با علم حق دل نبود غمگین

مستان سخن مگر که همه سخته
زیرا سخن زر است و خرد شاهین

مستان سخن گزافه و چون مستان
گر خر نه‌ای مکن کمر نالین

گر گوهر سخنت همی باید
از دین چراغ کن ز خرد میتین

آنگه یقین بدان که برون آید
از کوه من بجای گهر پروین

گر در شود خرد به دل سندان
شمشاد ازو برون دمد اندر حین

ای خوانده کتب و کرده روشن دل
بسته زعلم و حکمت و پند آذین

اشعار پند و زهد بسی گفته‌است
این تیره چشم شاعر روشن‌بین

آن خوانده‌ای بخوان سخن حجت
رنگین به رنگ معنی و پند آگین

گر در نماز شعرش برخوانی
روح‌الامین کند سپست آمین

حجت به شعر زهد مناقب جز
بر جان ناصبی نزند ژوپین
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹

ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز شیطان را به سلطان

سرم زیرش ندارم، مر مرا چه
اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟

همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان

نگوید کس که ناکس جز به چاه است
اگرچه برشود ناکس به کیوان

به مهمانیش نایم زانکه ناکس
بخماند به منت پشت مهمان

گر او از در و مرجان گنج دارد
مرا در جان سخن درست و مرجان

ور او را کان و زر بی‌کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان

وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است
مرا از علم و دین تخت است و ایوان

به آب‌روی اگر بی‌نان بمانم
بسی زان به که خواهم نان ز نادان

به نانش چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟

خطا گفته است زی من هر که گفته‌است
که «مردم بندهٔ مال است و احسان»

که بندهٔ دانش‌اند این هر دو زیراک
ز بهر دانش آباد است گیهان

ز دنیا روی زی دین کردم ایراک
مرا بی‌دین جهان چه بود و زندان

برون کرده‌است از ایران دیو دین را
ز بی‌دینی چنین ویران شد ایران

مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل
که آن هرگز نخواهد گشت ویران

جهان‌خواری نورد است ای خردمند
نگه کن تا پدید آیدت برهان

جهان، چون من دژم کردم برو روی،
سوی من کرد روی خویش خندان

به دل در صبر کشتم تا به من بر
چو بر ایوب زر بارید باران

طعام ذل و خواری خورد باید
کسی را کز طمع رسته است دندان

به روی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان

رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته است پای باز پران

کسی را کز طمع جنبید علت
نداند کردنش سقراط درمان

طمع پالان و بار منت آمد
تو ماندی زیر بار و زشت پالان

اگر سهل است و آسان بر تو، بر من
کشیدن بار و پالان نیست آسان

من آن دارم طمع کاین دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به یزدان

چو با من دل وفا کرد این طمع را
گرفتم نیک بختی را گریبان

کنم نیکی چو نیکی کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان

همی تا در تنم ارکان و جان است
به نیکی کوشد از من جان و ارکان

چرا خوانم چو فرقان کردم از بر
به جای ختم قرآن مدح دهقان

چرا گویم، چو حق و صدق دانم،
گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟

چو ره زی شهر دین آموختندم
نتابم راه سوی دشت عصیان

ز دیوان زرق و دستان‌شان نخرم
چو زد بر دست من دستش سلیمان

در آسانی و سود خود نجویم
زیان با فلان و رنج بهمان

بدان را از بدی‌ها باز دارم
وگرنی خود بتابم راه ازیشان

نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست
گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان

به نیکی کوشم و هرگز نباشم
بجز بر نیک ناکردن پشیمان

لواطت یا زنا کار ستور است
نگه‌بان تنم هم زین و هم زان

ندزدم چیز کس کان کار موش است
زیان کردن مسلمان را ز پنهان

یکی میزان گزیدم بس شگفتی
کزان به نیست میزانی به حران

نگویم آنچه نتوانم شنودن
سر اسلام حق این است و ایمان

مسلمانم چنین بی‌رنج ازانم
چنان دانم چنین باشد مسلمان

تو ای غافل یکی بنگر در این خلق
که می ناخورده گشته‌ستند مستان

گر ایزد عدل فرموده‌است چون است
چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟

به دانا گر نکوتر بنگری نیست
به دستش بند بل پند است و دستان

زهی ابلیس، کردی راست سوگند
بر این گاوان و، برتو نیست تاوان

تو شاگردان بسی داری در این دور
به قدر از خویشتن برتر فراوان

نهال شومی و تخم دروغت
نروید جز که در خاک خراسان

تو را این جای ملعون غلتگاه است
بغلت آسان درو و گرد بفشان

زمن وز اهل دین میدانت خالی است
بیفگن گوی و پس بگزار چوگان

به ده دینار طنبوری بخرند
به دانگی کی نخرد جمع فرقان

خراسان زال سامان چون تهی شد
همه دیگر شدش احوال و سامان

ز بس دنیا زبردستان بماندند
به زیر دست قومی زیردستان

به صورت‌های نیکو مردمانند
به سیرت‌های بد گرگ بیابان

به یمگان من غریب و خوار و تنها
ازینم مانده بر زانو زنخدان

گریزان روزگار و من به طاعت
همی پیچم درو افتان و خیزان

به طاعت بست شاید روز و شب را
به طاعت بندمش ساران و پایان

به طاعت برد باید این جهان را
که گوید کاین جهان را برد نتوان؟

به فرمان‌های یزدان تا نکوشی
نیابد مر تو را گیتی به فرمان

به جسم از بهر نان و خان و مان کوش
به روح از بهر خلد و روح و ریحان

حدیث کوشش سلمان شنودی
توی سلمان اگر کوشی تو چندان

بجای آنچه من دیده‌ستم امروز
سلیم است آنچه دی دیده است سلمان

به یمگان لاجرم در دین و دنیا
مکانت یافته‌ستم بیش از امکان

مرا گر قوم بی‌رحمان براندند
به جود و رحمت و اقبال و رحمان

به دنیا در نه درویشم نه چاکر
به دین اندر نه گمراهم نه حیران

خداوند زمان و قبلهٔ خلق
مرا پشت است و حصن از شر شیطان

به جود و عدل او کوتاه گشته‌است
به بد کرداری از من دست دوران

مرا حسان او خوانند ایراک
من از احسان او گشتم چو حسان

مرامرغی سیه سار است گل‌خوار
گهربار و سخن‌دان در قلم‌دان

مرا دیوان چو درج در از آن است
بخوان دیوان من بر جمع دیوان

که آیات قران و شعر حجت
دل دیوان بسنبد همچو پیکان

چو شعر من بخوانی دوست و دشمن
تو را سجده کند خندان و گریان
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 17 از 31:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA