انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 31:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰

حکمتی بشنو به فضل ای مستعین
پاک چون ماء معین از بومعین

چون بهشتت کی شود پر نور دل
تا درو ناید ز حکمت حور عین؟

دل به حورالعین حکمت کی رسد
تا نگردد خالی از دیو لعین؟

دل خزینهٔ علم دین آمد، تو را
نیست برتر گوهری از علم دین

مکر دیوان و هوس‌ها را منه
در خزینهٔ علم رب‌العالمین

جان تو بر عالم علوی رسد
چون کنی مر علم را باجان عجین

دین و دنیا هر دوان مر راست راست
راستی را دار دین راستین

اسپ دنیا دست ندهد مر تو را
تا ز علم و راستی ننهیش زین

گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد
راستیشان کرد شیر و انگبین

راستی با علم چون همبر شدند
این ازان پیدا نباشد آن ازین

دین چه باشد جز که عدل و راستی؟
چیز باشد جز که خاک و آب طین؟

علم را فرمودمان جستن رسول
جست بایدت ار نباشد جز به چین

«قیمت هر کس به قدر علم اوست»
همچنین گفته است امیرالمؤمنین

خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین

مر سخن را گندمین و چرب کن
گر نداری نان چرب و گندمین

خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد
از میان ابروی دشمنت چین

با عمل مر قول خود را راست‌دار
این چنان باید که باشد آن چنین

مر مرا شکر چرا وعده کنی
گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟

مر مرا آن ده که بستانی همان
گاه چونی کور و گاهی دور بین؟

دادخواهی ور بخواهند از تو داد
پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟

از قرین بد حذر بایدت کرد
کز قرین بد بیالاید قرین

زر ندیده‌ستی که بی‌قیمت شود
چون بیندائیش بر چیزی مسین

گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش
بر زمانهٔ بی‌قرار ناامین

آسیائی زود گرد است این و تیز
زو نه شاید بود شاد و نه حزین

جز که محدث نیست چیزی جز خدای
نه زمان و نه مکان و نه مکین

گر مسلمانی به دین اندر برو
بر طریق و راه خیر المرسلین

بر ره آن رو به دین کوت آفرید
خود برای خویش دینی مافرین

مافرین دینی به نادانی کزان
بر تنت نفرین کند جان آفرین

از محمد عیب اگر نامد تو را
چون کنی هزمان امامی به گزین؟

خشم را طاعت مدار ایرا که خشم
زیر دامن در بلا دارد دفین

بر پشیمانی خوری از تخم خشم
خود مکار این تخم و زو این بر مچین

پارسائی را کم آزاری است جفت
شخص دین را این شمال است آن یمین

گر نخواهی که‌ت بیازارد کسی
بر سر گنج کم‌آزاری نشین

خوی نیکو را حصار خویش گیر
وز قناعت بر درش زن زوفرین

علم جوی و طاعت‌آور تا به جان
زین تن لاغر برون آئی سمین

نازنین جان را کن، ای نادان، به علم
تن چه باشد گر نباشد نازنین؟

چون از اینجا جان تو فربی رود
تن چه فربی چه نزار اندر زمین

خامشی به چون ندانی گفت نیک
نانهاده به بخوان نان ارزنین

خود زبان از هردوان کوتاه کن
چون همی نفرین ندانی ز افرین

حکمت از هر کس که گوید گوش دار
گر مثل طوغانش گوید یا تگین

یاسمین را خوش ببوید هر کسی
گرچه از سرگین برآید یاسمین

پند خوب و شعر حجت را بدار
یادگار از بومعین ای مستعین
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱

که پرسد زین غریب خوار محزون
خراسان را که بی‌من حال تو چون؟

همیدونی چو من دیدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستی همیدون

درختانت همی پوشند مبرم
همی بندند دستار طبرخون؟

نقاب رومی و چینی به نیسان
همی بندد صبا بر روی هامون؟

نثار آرد عروسان را به بستان
ز گوهرهای الوان ماه کانون؟

همی سازند تاج فرق نرگس
به زر حقه و لولوی مکنون؟

گر ایدونی و ایدون است حالت
شبت خوش باد و روزت نیک و میمون

مرا باری دگرگون است احوال
اگر تو نیستی بی‌من دگرگون

مرا بر سر عمامهٔ خز ادکن
بزد دست‌زمان خوش خوش به صابون

مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بندم به آب زریون

زجور دهر الف چون نون شده‌ستم
زجور دهر الف چون نون شود،نون

مرا دونان زخان و مان براندند
گروهی از نماز خویش ساهون

خراسان جای دونان گشت، گنجد
به یک خانه درون آزاده با دون؟

نداند حال و کار من جز آن کس
که دونانش کنند از خانه بیرون

همانا خشم ایزد بر خراسان
بر این دونان بباریده است گردون

که اوباشی همی بی‌خان و بی‌مان
درو امروز خان گشتند و خاتون

بر آن تربت که بارد خشم ایزد
بلا روید نبات از خاک مسنون

بلا روید نبات اندر زمینی
که اهلش قوم هامان‌اند و قارون

نبات پر بلا غزست و قفچاق
که رسته‌ستند بر اطراف جیحون

شبیخون خدای است این بر ایشان
چنین شاید، بلی، ز ایزد شبیخون

نه او را مکر او را کس ببیند
چه بیند مکر او را مست و جنون؟

به مکر و غدر میرد هر که دل را
به مکر و غدر دارد کرده معجون

همی خوانند بر منبر ز مستی
خطیبان آفرین بر دیو ملعون

قضا آن یابد از میر خراسان
که خاتون زو فزون‌تر یابد اکنون

چو باز از در درآید، عدل،چون مرغ
همان ساعت برون پرد ز پرهون

کند مبطل محقی را به قولی
روایت کرده حماد از فریغون

چه حال است این که مدهوشند یکسر؟
که پنداری که خورده‌ستند هپیون

ازیرا دشمنی‌ی هارون امت
سرشته است اندر ایشان دیو وارون

سزد گر ز ابر از این شومی بر ایشان
به جای قطر باران خون چکد، خون

به دنیا دین فروشانند ایشان
به دوزخ در همی برند آهون

گزیدهٔ مار را افسون پدید است
گزیدهٔ جهل را که شناسد افسون؟

مرا بر دوستی‌ی آل پیمبر
نیاید کم حسود و دشمن اکنون

چو بر خوانند اشعارم، منقش
به معنی‌ها، چو سقلاطون مدهون

کسی کانده برد از نور خورشید
بود مغبون به عمر خویش و محزون

تو ای جاهل برو با آل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون

بهشت کافر و زندان مؤمن
جهان است، ای به دنیا گشته مفتون

ازیرا تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون

تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون
من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون

ز تصنیفات من زادالمسافر
که معقولات را اصل است و قانون

اگر بر خاک افلاطون بخوانند
ثنا خواند مرا خاک فلاطون

وگر دیدی مرا عاجز نگشتی
در اقلیدس به پنجم شکل مامون

مرا گر ملک مامون نیست شاید
که افزونم زمامون هست ماذون

به آل مصطفی بر عالم نطق
فریدونم فریدونم فریدون
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲

بشنو که چه گوید همیت دوران
پیغام ازین چرخ گرد گردان

زین قبهٔ پر چشمهای بیدار
زین طارم پر شمع‌های رخشان

این سبز بیابان که چون شب آید
پر لاله شود همچو باغ نیسان

وین بحر بی‌آرامش نگون‌سار
آراسته قعرش به در و مرجان

زین کلهٔ نیلی کزو نمایند
رخشنده رخان دختران ریان

پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان

کای نو شدگانی که می‌فزائید
یک روز بکاهید هم بر این سان

چونان که همی بامداد روشن
تاریک شود وقت شام‌گاهان

نابوده که بوده شود نپاید
زین است جهان در زوال و سیلان

جنبنده همه جمله بودگانند
برهانت بس است بر فنای گیهان

اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همان پدرشان

تو عالم خردی ضعیف و دانا
وین عالم مردی بزرگ و نادان

عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم
مانند کلان شخص او فراوان

آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود به ابتداش پایان

فرسودن اشخاص بودشی را
ایام بسنده است تیز سوهان

هرچ آن به زمان باقی است بودش
سوهان زمانش بساید آسان

پس عالم گر بی‌زمانه بوده است
نابود شود بی‌زمان به فرمان

آباد که کرده‌است این جهان را؟
ناچار همان کس کندش ویران

از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،
این پر ز نعیم و فراخ بستان؟

از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان
در خاک سیه زر و، سیم در کان؟

زندان تو است این اگرت باغ است
بستان نشناسی همی ز زندان؟

بر خویشتن این بندهای بسته
بنگر به رسن‌های سخت و الوان

بنگر که بدین بند بسته در، چیست
در بند چرا بسته گشت پنهان؟

در بند بود مستمند بندی
تو شاد چرائی به بند و خندان؟

بندی که شنوده است مانده هموار
بر هر که رها شد ز بند گریان؟

این قفل که داند گشادن از خلق؟
آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟

چون باز نجوئی که اندر این باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟

یا از طلب این چنین معانی
مشغول شده‌ستی به فرج و دندان؟

وان را که همی جوید این چنین‌ها
می چیز نبخشند ترکمانان

گویدت فلان ک «ز چنین سخن‌ها
مانده است به زندان فلان به یمگان

منگر به سخن‌های او ازیرا
ترکانش براندند از خراسان

نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه کرکان نه میر جیلان

گر مذهب او حق و راست بودی
در بلخ بدی به اتفاق اعیان

این بیهده‌ها را اگر ندانی
در کار نیایدت هیچ نقصان»

ای کرده تو را فتنه اهل باطل
بر حدثنا عن فلان و بهمان

گر جهل تو را درد کردی، از تو
بر گنبد کیوان رسیدی افغان

مغز است تو را ریم گرچه شوئی
دستار به صابون و تن به اشنان

طعنه چه زنی مر مرا بدان که‌م
از خانه براندند اهل عصیان؟

زیرا که براندند مصطفی را
ذریت شیطان از اهل و اوطان

بر نوح همی سرزنش نیامد
کو رفت به کوه از میان طوفان

من بستهٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی زجور دیوان

از لحن فراوان و خوش بماند
در تنگ قفس‌ها هزاردستان

وز بهر هنر گوز را به خردی
بیرون فگنند از میان اغصان

چون من به بیان بر زبان گشادم
لرزان شود آفاق و لولو ارزان

خورشید به آواز خاطرم را
گوید که فگندی مرا ز سرطان

در دین به خراسان که شست جز من
رخسارهٔ دعوی به آب برهان

پیغام فلک مر تو را نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان

چشمیت گشایم کزو ببینی
بنوشته به خط خدای فرقان

لیکن ننمایت راه هارون
تا باز نگردی ز راه هامان

دیوان برمیدند چون بدیدند
در دست من انگشتری‌ی سلیمان

زین است که ایدون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان

من شیعت اولاد مصطفی‌ام
در دین نروم جز به راه ایشان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳

چرخ پنداری بخواهد شیفتن
زان همی پوشد لباس پر درن

شاخ را بنگر چو پشت دل شده
برگ را بنگر چو روی ممتحن

ابر آشفته برآمد وز دمن
بوستان پرگشت از اطلال و دمن

زیر میغ تیره قرص آفتاب
چون نشسته گرد بر زرین لگن

باد مهر مهرگان چون برفگند
چرخ را از ابر تیره پیرهن

آفتاب از اوج زی دریا شتافت
تا بشوید گرد و خاک از خویشتن

شاه رومی چون هزیمت شد ز ما
شاه زنگی کینه خواهد آختن

زین قبل می کرد باید هر شبی
دختران آسمان را انجمن

دوش نامد چشمم از فکرت فراز
تا چه می‌خواهد ز من جافی زمن

شب سیاه و چرخ تیره من چو مور
گرد گردان اندر این پر قیر دن

چون زشب نیمی بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهی را دهن

زهر تابنده ز چرخ تیره جرم
همچو خالی از یقین بر روی ظن

نور راه کهکشان تابان درو
چون به سوده لاجورد اندر لبن

وان ثریا چون ز دست جبرئیل
مانده نوری بر قفای اهرمن

جیش چرخ از نور پوشیده سلاح
فوج خاک از قیر پوشیده کفن

ای سپاهی کز سر خاور بود
هر شبی تا باخترتان تاختن

از نهیب تیرتان هر شب زمین
ز ابر تیره پیش روی آرد مجن

لرز لرزنده غضنفر در عرین
ترس ترسنده عقاب اندر و کن

از چه می‌ترسد به شب هر جانور؟
از بد این دهر پر مکر و محن

ای به غفلت خفته زیر دام دهر
ایمنی چون یافتی زین مفتنن؟

دام و دد را دام می‌سازی و باز
دام توست این گنبد بسیار فن

روز و شب را دهر حبلی ساخته است
کشت خواهدمان بدین پیسه رسن

خویشتن‌دار، ای جوان، از پیر دهر
تات نفریبد به غدر این پیرزن

من ندیدم گنده پیری همچنین
مرگ ریس و شر باف و مکر تن

نیستش کار، ای برادر، روز و شب
جز که خالی کردن از شویان وطن

گر ندانی کوچه خواهد با تو کرد
نیک بنگر تا چه کرد از بد به من

بر سرم یک دسته مرزنگوش بود
کرد مرزنگوش را سحرش سمن

مر مرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن

تن بدو دادم چنین تا گوشتم
خورد و اکنون می بسوزد باب زن

دل بگردان زو و گرد او مگرد
سربکش زین بدنشان و دل بکن

آفتاب آز اگر رنجه کندت
از نمیدی چترکی بر سر فگن

لشکر آز و نیاز و حرص را
خواردار و بشکر و بر هم شکن

خلق یکسر بت‌پرستان گشته‌اند
جانهاشان چون شمن شد، بت بدن

بت‌برست از بت‌پرست و تو همی
رست نتوانی از این ملعون و ثن

بت نشسته در میان پیرهنت
تو همی لعنت کنی بر برهمن

خویشتن بشناس و بر خود باز کن
چشم دل وز سرت بیرون کن وسن

ور به دین اندر بخواهی داد داد
عهد بوالقاسم بگیز از بوالحسن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴

دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن

خسته ازانم که شست سال فزون است
تا به شبانروزها همی بروم من

ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن

خویشتن خویش را رونده گمان بر
هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن

گشتن چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن

ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن

جستم من صحبتش ولیکن از این کار
سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن

گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت
دست نبایدت با زمانه پسودن

نو شده‌ای،نو شده کهن شود آخر
گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن

گرت جهان دوست است دشمن خویشی
دشمن تو دوست است دوست تو دشمن

گر بتوانی ز دوستی جهان رست
بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟

وای بر آن کو زخویشتن نه برآید
سوخته بادش به هردو عالم خرمن

دوستی این جهان نهنبن دلهاست
از دل خود بفگن این سپاه نهنبن

مسکن تو عالمی است روشن وباقی
نیست تو را عالم فرودین مسکن

شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب
با دل روشن به سوی عالم روشن

چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت فتیله و روغن

در ره عقبی به‌پای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن

خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان
دامن با آستینت برکش و برزن

توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه
سفره دل را بدین دو توشه بیاگن

آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر
جای ستم نیست آن و گر بزی و فن

گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراگن

بار گران بینمت، به توبه و طاعت
بار بیفگن، امل دراز میفگن

کرده‌است ایزد زلیفنت به قران در
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن

جمله رفیقانت رفته‌اند و تو نادان
پست نشسته‌ستی و کنار پر ارزن

گوئی بهمان زمن مهست و نمرده‌است
آب همی کوبی ای رفیق به هاون

تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن

گر به قیاس من و تو بودی، مطرب
زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن

راست نیاید قیاس خلق در این باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن

علم اجلها به هیچ خلق نداده است
ایزد دانای دادگستر ذوالمن

خلق همه یسکره نهال خدای‌اند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن

دست خداوند باغ و خلق دراز است
بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن

خون بناحق نهال کندن اوی است
دل ز نهال خدای کندن برکن

گر نپسندی هم که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟

گرت تب آید یکی ز بیم حرارت
جستن گیری گلاب و شکر و چندن

وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی
زاتش دوزخ که نیستش در و روزن

شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی
راست همی کن نگار خانه و گلشن

راست چگونه شودت کار، چو گردون
راست نهاده‌است بر تو سنگ فلاخن

دام به راهت پرست، شو تو چو آهو
زان سو و زین سو گیا همی خور و می‌دن

روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو
روزی ده ره دنان دنان به سوی دن

دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه
جز که تو را این مثل نشاید گفتن

کو نبود آنکه دن پرستد هرگز
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟

گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،
گلشن او را به دود خمر چو گلخن
معدن علم است دل چرا بنشاندی
جور و جفا را در این مبارک معدن؟

چون نبود دلت نرم سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن

جهلت را دور کن زعقلت ازیراک
سور نباشد نکو به برزن شیون

بررس نیکو به شعر حکمت حجت
زانکه بلند و قوی است چون که قارن

خوب سخنهاش را به سوزن فکرت
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵

امهات و نبات با حیوان
بیخ و شاخند و بارشان انسان

بار مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان

چون سخن‌گوی بود آخر کار
جز سخن چون روا بود ساران؟

تخم ما بی‌گمان سخن بوده‌است
خوبتر زین کسی نداد نشان

نه سخن کمتر از یکی باشد
نه بگوید کم از دو حرف زبان

یک سخن باد و حرف خویش چنانک
خرد و جان ز وحدت یزدان

این جهان هم بدان سخن ماند
حرف او ساکن است یا جنبان

وان سخن را مثل به مردم زن
حرفها را نبات با حیوان

آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز
چیزها را حروف او بنیان

وانچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان

به سخن مردم آمده است پدید
به سخن جان او رسد به جنان

سخن اول آن شریف خرد
سخن آخر آن عزیز قران

سخنت اول و سخنت آخر
سخنی خوب شو در این دومیان

این جهان کثیف چون تن توست
جان این تن از آن لطیف جهان

نعمت این بخور به صورت جسم
نعمت آن ببر به سیرت جان

تنت را مادر این زمین و، فلک
پدر او و هر دوان حیران

جانت را مادر و پدر گشتند
نفس و عقل شریف جاویدان

این فرودین بدین دو باز رسید
آن برین را بدان دو باز رسان

تن تو چون بیافت صورت این
نعمت این همه بیافت بدان

جانت ار یابد از خرد صورت
هم جنان یافتی و هم ریحان

صورت جان تو شناختن است
مر فلان را حقیقت از بهمان

آنکه معقول هست چون بهمان
وین که محسوس نام اوست فلان

جفت‌ها را ز طاق بشناسی
به غلط نوفتی درین و دران

جفت را جفت و طاق دان زنخست
با صفت جفت و بی‌صفت به عیان

حد و محدود جفت یکدگرند
نیست با هست چون مکین و مکان

عقل و معقول هردوان جفتند
همگان جفت کردهٔ سبحان

طاق با جفت هر دوان مقهور
پر از ایشان دو قاهر ایشان

باز جفت است قاهر و مقهور
زانکه توحید نیست زیر بیان

چون بدانی حدود جفتی‌ها
برتر آئی ز پایهٔ حیوان

ای برادر، شناخت محسوسات
نردبانی است اندر این زندان

تو به پایه‌ش یکان یکان برشو
پس بیاسای بر سر سولان

سر آن نردبان و معقول است
که سرائی است زنده و آبادان

آن همه نور و راحت و نعمت
وین همه رنج و ظلمت و نیران

نیست مرگ است و هست هست حیات
نیست کفرست و هست هست ایمان

مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان

جهل مانند نیست و علم چو هست
جهل چون درد و علم چون درمان

هست ماند به علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان

وانکه از نیست هست کردندش
او به راحت رسد همی زهوان

وانکه او هست و نیست خواهد شد
سوی زندان کشندش از بستان

نیست را هست صنع یزدان کرد
هست را نیست صنعت شیطان

ای اخی دوزخ و بهشت ببین
بی‌گمان شو ز مالک و رضوان

آنچه دانا بداندش هست است
کس ندانست نیست را سامان

هست و دانش قرین و جفتانند
نیست یا جهل هردوان زوجان

به با هست جفت و بد با نیست
به بهی‌ی جان ز نیستی برهان

جهد کن تا ز نیست هست شوی
برهانی روان ز بار گران

بهتر جانور همه مردم
بهتر از مردمان امام زمان

حیوانی که خوی ما گیرد
قیمتش برتر آید از دگران

گر بگیریم خوی بهتر خلق
از ثری برشویم زی کیوان

بهترین زمانه مستنصر
که عیال ویند انسی و جان

دل او داد را بهین رهبر
امر او خلق را مهین میزان

داد و دانش به عز او زنده است
دین و دنیا به نور او رخشان

جوهر عقل زیر گفتهٔ اوست
گر کسی یافت مر خرد را کان

فتح را نام اوست فتح بزرگ
به مثالش خیال بسته میان

سوی او شو اگر ندیده‌ستی
ملک داوود و حکمت لقمان

کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین حاکمش چو نوشروان

چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان

ایمنی در بزرگ ملکت او
گستریده فراخ شادروان

کعبهٔ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی درو مهمان

گرد او گر طواف خواهی کرد
جان بشوی از پلیدی عصیان

گر تو از گوسپند او باشی
بخوری آب چشمهٔ حیوان

ای رسیده ز تو جهان به کمال
ای مراد از طبایع و دوران

بنده را دستگیر باش به فضل
به خراسان میانهٔ دیوان

تخم دادی مرا که کشت کنم
نفگنم تخم تو به شورستان

چون کشاورز خوگ و خار گرفت
تخم اگر بفگنم بود تاوان

گوسپندی که خوی خوگ گرفت
بر نیدیشد از ضعیف شبان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶

ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن

همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون
نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن

راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو
چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟

چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو
چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟

بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر
بانگ مؤذن را فزونی از صد و پنجاه من

تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن

گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی‌دهن

تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟
جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن

چهره و جامهٔ نکو زیب و جمال مرد نیست
ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن

عیب تو جامه‌ت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم
گر نه‌ای زن یا قلم‌زن باش یا شمشیرزن

از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف
ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن

تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست
آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن

دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر
وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن

گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست
نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من

عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده
نام جد من معدل بود و نام من حسن؟

خوب روی از فعل خوب است، ای برادر، جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن

بی‌هنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود
با هنر بی‌چیز اگر ماند نباشد ممتحن

گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی
ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن

از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب
تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن

تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر
بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن

بی‌هنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت
با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن

از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،
ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون

مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت
خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن

چون شد آبستن به حکمت‌ها زبان مرد علم
تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن

از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،
چون شنیدی، جز بیاری‌ی تیغ تیز بوالحسن

از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی
دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن

بی‌هنر دان، نزد بی‌دین، هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن

برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بندهٔ دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن

مادر و مایهٔ هنر دین است نشگفت ار هنر
جز به زیر مایه و مادر نمی‌گیرد وطن

دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن

همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را
قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن

مرد بی‌دین گاو باشد تا نداری بانکش
مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن

آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود
آن سخن کز دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن

گر به دل بینا شده‌ستی راه دینی پیش توست
گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟

دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو
باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن

چون که بینا شد به بوی جامهٔ یوسف پدرش
زان سپس که‌ش چشم نابینا ببود از بس محن؟

وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون
گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟

یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر
روز و شب زان مانده‌ای با هایهای و مفتتن

دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل
شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟

راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی
فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن

گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت
کینه‌ت از بد فعل جان خویش باید آختن

ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل
چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟

از دل همسایه گر می‌کند خواهی کین خویش
از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن

همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن

شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر
شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷

در دلم تا به سحرگاه شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین

گفت: بنگر که چرا می‌نگرد گردون
به دو صد چشم در این تیره زمین چندین

خاک را قرصهٔ خورشید همی درزد
روز تا شام به زر آب زده ژوپین

وز گه شام بپوشد به سیه چادر
تا به هنگام سحر روی خود این مسکین

روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی
آفرین است روان بر اثر نفرین

خاک را شوی همین دوست که می‌زاید
شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین

گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر
به یکی صانع ناید شکر و رخپین

از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید
این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین

میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین
خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین

طین اگر شوی نباشدش به روز و شب
کی پدید اید زیتون و نه تین از طین

نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نه شود دشت چو زنگار به فروردین

کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی
نه زنی هرگز زاده است بدین آئین

وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان
از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟

زن جان است تن تیره‌ت، با زندان
چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین

عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین

بی‌گمان گردی اگر نیک بیندیشی
که بدل خفته است این خلق همه همگین

گر کسی غسلین خورده است به مستی در
تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین

بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن
گل همی جوید یکی و یکی سرگین

طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟
گرچه در سال بود نیسان با تشرین

از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی
سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین

تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من
سر من جز که سر زانوی من بالین

ای برادر، به چنین راه درون مرکب
فکرتت باید و از عقل بدو بر زین

جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف
جان دانا نشود بر فلک پروین

دهر تنین خورنده است بر این مرکب
بایدت جست به صد حیلت از این تنین

ای پسر، جان و تنت هر دو زناشوی‌اند
شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین

زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی
چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین

گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان
هر دو را باید کردنت ز دین پرچین

کیمیای زر دین است بدو زر شو
کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین

نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر
برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین

تن بیچاره‌ت از این شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین

جفت جان حورالعین هم اندر جان
زانش برطاعت وعده است به حورالعین

آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است
حور ازو یابد در خلد برین تزیین

جان تو گوهر علم است چنینش ایزد
در تو می از قبل علم کند تسکین

مر تو را دین محمد چو دبستان است
دین کند جان تو را زنده و علم آگین

طلب علمت فرمود رسول حق
گر سفر باید کردن به مثل تا چین

سوی چین دین من راه بیاموزم
مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین

آل یاسین مر چین را دومین چین است
تو به چین دومین شو نه بدان پیشین

چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن
تو به چین بودی و مانده‌است تو را ماچین

جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین

چون نمودم که تن و جانت زن و شوی‌اند
عمل و علم پدید آمده زان و زین

گر همی آرزو آیدت عروسی نو
دین عروست بس و دل خانه و علم آئین

راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است
ناصبی از من ازین است جگر پر کین

ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش
بر سر سوره همی خواند یا و سین

هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر
باز گردد ز ره کژ به هان و هین

آب دریا را خورشید بجوشاند
تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین

پند میتین و، دل نادان چون سنگ است
بر دل سنگین از پند سزد میتین

جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا
سخن حکمت زر است و خرد شاهین

جز به تلقین نرهد بی‌خرد از تقلید
که چراغ است به تقلید درون تلقین

هر که را آتش تقلید بجوشاند
مرد داناش به تاویل دهد تسکین

ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸

چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان
به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران

ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟
چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟

گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی
پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان

به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را
ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان

چه چیز است این و پیدائی؟ چه چیز است آن و پنهانی؟
چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندران دهقان؟

تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا
ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان

تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی
تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان

مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را
در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان

ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی
ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان

ز نابیناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است
همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان

ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید
که بی لون است، چشم سر نبیند جز همه الوان

ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زان‌سان
که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران

اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را
توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان

در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را
که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان

چو پنهان را نمی‌بینی درو رغبت نمی‌داری
مرین را زین گرفته‌ستی به ده چنگال و سی دندان

تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟
جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟

ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان

به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان

از این پنگان برون نور است و نعمت‌های جاویدی
همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان

تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامه‌ای نو کن
که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان

در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر
نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان

مثل هست این که: جامهٔء تن زیان آید مران کس را
که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان

تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی
چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟

اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت»
بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان

چرا مر اهل عصیان را به عصیان هم‌رهی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟

به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان
به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟

اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمی‌داری
قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان

ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکرده‌ستی
چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟

اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد
ز بهر خر نمی‌گردد به نیسان دشت چون بستان

اگر همچون منی زنده تو بی‌طاعت مشو غره
که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان

خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه
خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان

تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن
چو جان تو تورا خود می‌نخواهد برد و تن فرمان؟

به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد
به بهمن مه ز بیم برف، وز گرما به تابستان

به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان

اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی
از اهل‌البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان

گناه کاهلی‌ی خود را همیشه بر قضا بندی
که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان»

چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی
که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان

شبانگه بس گران باشی بخسپی بی‌نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان

زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان
نثار میر عدلی‌های چون زهره بری رخشان

زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید
به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان

به مؤذن بس به دشواری دهی هر سال صاع سر
به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان

به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ایرا
که دیوانت نهاده‌ستند در دل سیرت گرگان

به مسجد خواندت مؤذن چو گرگی زان فرو لیکن
دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان

ز نیکی‌ها گریزانی سوی بدها شتابانی
چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟

ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد
چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان

اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی
پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟

ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را
مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمهٔ حیوان

به پند تلخ معنی‌دار به شکر درد جهلت را
چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان

به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن
که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران

به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی
که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران

سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه،
تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟

ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت
سخنت آنگه شود بی‌شک سزای دفتر و دیوان

چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا
که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان

ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری
چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان

ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان

به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا
که مرد جوهری خرد به قیمت لؤلؤ و مرجان

به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را
که دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ و شورستان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹

تا کی کنی گله که نه خوب است کار من
وز تیر ماه تیره‌تر آمد بهار من؟

چون بنگری که شست بدادی به طمع شش
نوحه کنی که وای گل و وای خار من

چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش
آید به مال باز به من روزگار من؟

هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز
بر قول من گوا بس پیرار و پار من

در من نگر که منت بسم روشن آینه
یکسر نگار خویش ببین و در نگار من

غره مشو به عارض عنبر نبات خویش
واندر نگر به عارض کافور بار من

مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد
کامد سپاه دهر سوی کارزار من

جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد
یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟

اندر حصار من نرسد دست روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من

کردم کناره از طرب و بی‌نصیب ماند
این صد هزار ساله عروس از کنار من

آن غمگسار دینه مرا غم‌فزای گشت
وان غم‌فزای هست کنون غمگسار من

آزاد شد ز بار همه خلق گردنم
امروز چون ز خلق بیفتاد بار من

دانا مرا بجست و من او را بخواستم
من خوستار او شدم او خواستار من

راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد
تا آشکاره اهل خرد شد شکار من

سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به پشت ضعیف و نزار من

گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم
خورشید نور خویش بسوزد به نار من

تیره است زهره پیش ضمیر منیر من
خوار است تیر زی قلم تیره‌خوار من

از من نثار شکر و جواب مفصل است
آن را که او سؤال طرازد نثار من

چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد
سقراط دست بر گره استوار من؟

وان بندها که بست فلاطون پیش بین
خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من

این پایگه مرا زین بهین خلایق است
این پایگه نداشت کس اندر تبار من

بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت
هرگز کسی ندید عجب‌تر ز کار من

خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان
بر وی نثار کرده خرد کردگار من

با بیم و ناامید به سختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من

گفتم به راه جهل همی توشه بایدم
گفتا تو را بس است یکی شاخسار من

جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کزو رمیده نشد کاروبار من

بی‌بر چنار بودم خرما بنی شدم
خرماست بار بنده کنون بر چنار من

تا بار آن درخت مبارک بخورده‌ام
گشته است با قرار دل بی‌قرار من

گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو
خرمابنان شده‌ستی یکسر دیار من

فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت
من زهر مار او شدم او زهر مار من

وین طرفه‌تر که روز و شبان می طلب کنم
من زندگی ایشان و ایشان دمار من

ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار من

من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره‌ای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟

زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو
زی دره نامده‌است یکی از هزار من

عفریت دوستدار تو و دستیار توست
جبریل دستیار من و دوستدار من

تو اسپ بی‌فسار و فسار است عهد تو
قیمت فزایدت چو ببینی فسار من

بی‌زیب و زینت است هران گوش و گردنی
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من

عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار
این هر دو یافتی چو شدی گوش‌دار من

آبی است نزد من که خمار تو بشکند
پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من»

شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من

ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من

چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر
لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 18 از 31:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA