انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 31:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰

درد گنه را نیافتند حکیمان
جز که پشیمانی، ای برادر، درمان

چیست پشیمانی؟ آنکه باز نگردد
مرد به کاری کزان شده‌است پشیمان

نیست پشیمان دلت اگر تو بر انی
تات چه گوید فلان فقیه و بهمان

قول فلان و فلان تو را نکند سود
گرت بشخشد قدم ز پایهٔ ایمان

ملت اسلام ضیعتی است مبارک
کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان

برزگری کن در این زمین و مترس ایچ
از شغب و گفت‌گوی و غلغل خصمان

گرش بورزی به جای هیزم و گندم
عود قماری بری و لؤلؤ عمان

ور متغافل بوی ز کار ببرند
بیخ درختان و ساق کشتت کرمان

چشم خرد باز کن ببین به شگفتی
خصم فراوان در این ضیاع خرامان

برزگران را نگر چگونه ز مستی
بهرهٔ هارون همی دهند به هامان

هوش از امت به دام و زرق ببردند
زرق‌فروشان صعب و ساخته دامان

دام هم از ما بساختند چو دیدند
سوی خوشی‌های جسم میل و هوامان

رخصت سیکی پخته بود یکی دام
دیگر دامی حدیث عشرت غلمان

خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک
فوجی ازان شد به سوی مذهب نعمان

روی غلامان خوب و سیکی روشن
قبلهٔ امت شدند و دام امامان

دین به هزیمت شد از دوادو دیوان
نام نیابد کس از شریعت هزمان

نام علی بر زبان یارد راندن
جز که حکیمان به عهدها و به پیمان؟

کس نبرد نام وارثان پیمبر
خلق نگوید که بود بوذر و سلمان

تا کی گوئی به مکر و حیلت دیوان
ملک سلیمان چگونه شد ز سلیمان؟

ملک سلیمان به چشم خویش همی بین
در کف دیوان و زان شگفت همی مان

نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان

گفت که دیوند جمله عامه اگر دیو
بدکنشانند و با سفاهت و شومان

دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت
هر که به فرمانش سر کشید ز فرمان

هوش بجای آور و به دست سفیهان
خیره لگامت مده چو سست لگامان

گرچه بخرد کسی پیشیز به دینار
هر دو یکی نیستند سوی حکیمان

از سپس این و آن شدند گروهی
بی‌خردان جهان و ناکس و خامان

ملک و امامت سوی کسی است که او راست
ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان

آنکه ملوک زمین به درگه او بر
حاجب و فرمان برند و سایل و مهمان

چرخ گرفته به ملک او شرف و جاه
دهر بدو باز یافته سر و سامان

گشته بدو زنده نام احمد و حیدر
بار خدای جهان تمام تمامان

دانا داند که کیست گرچه نگفتم
نایب یزدان و آفتاب کریمان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱

چند کنی جای چنین به گزین؟
چون نروی سوی سرائی جز این؟

چند نشینی تو؟ که رفتند پاک
همره و یارانت، هلا برنشین

چند کنی صحبت دنیا طلب؟
صحبت یاری به ازین کن گزین

مهر چنین خیره چه داری برانک
بر تو همی دارد همواره کین؟

بچهٔ خاکی و نبیرهٔ فلک
مادر زیرین و پدرت از برین

چونکه زمینی نشود بر فلک
چند بود آن فلکی بر زمین؟

نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببسته‌است به بندی متین!

چند در این بند به گشی چنین
دامن دنیا بکشی واستین؟

سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر
صورت بسته است همانا چنین

ترسان گشتی که چنینی به زار
گرت برآرند از این پارگین

جهل نموده است تو را این خیال
جز که چنین گفت یکی پیش بین؟

گفت که «تو زنده‌تر آنگه شوی
که‌ت برهانند از این تیره طین»

بلکه به زندانی چونان که گفت
مه ز رسولان خدای اجمعین

این فلک زود رو، ای مردمان،
صعب حصاری است بلند و حصین

بر دل و بر وهم جهان چرخ را
زندان کرده است جهان‌آفرین

تا نشناسد که برون زین فلک
چیست به اندیشهٔ کس آفرین

وهم گران را که برون است ازین
راست بدیدی و به عین‌الیقین

خلق بدان عالم منکر شدی
سست شدی بر دلشان بند حین

جز به چنین صنع نیامد درست
وعدهٔ بستان پر از حور عین

تا نبری ظن که مگر منکر است
نعمت آن عالم را بو معین

نیست درین هیچ خلاقی که نیست
جز که بر این گونه جهان مهین

نیست چنین مرده که این عالم است
وصف چنین کردش روح‌الامین

جای خور و خواب تو این است و بس
آن نه چنین است مکان و مکین

آرزوی خویش بباید درو
هر کسی از خلق مهین و کهین

گر تو درو گرسنه و تشنه‌ای
مرغ مسمن خور و ماء معین

من نه همی طاعت ازان دارمش
تا می و شیرم دهد و انگبین

رنجگی تشنه نخواهم نه آب
بی‌سفرم نیست به کار اسپ و زین

کار ستور است خور و خفت و خیز
شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟

نیستی آگاه تو هیچ از بهشت
خور چه کنی گر نه خری راستین؟

نیستی آگاه به حق خدای
بیهده دانی که نخوردم یمین

بر نشوی تو به جهان برین
تات همی دیو بود هم نشین

گر همی اندر دین رغبت کنی
دور کند داس جهان پوستین

روی به دریا نه اگر گوهر است
آرزوی جانت و در ثمین

گر در دانش به تو بربسته گشت
من بگشایم ز در آن زوپرین

تا نشناسی تو لطیف از کثیف
مانده‌ای اندر قفس آهنین

کی رسد این علم به یاران دیو؟
خیره برآتش ندمد یاسمین

هیچ شنیدی که چه گفتت رسول
بار خدای و شرف المرسلین؟

گفت «بباید جستن علم را
گر نبود جایگهش جز به چین»

خانهٔ اسرار خدای است امام
روح امین است مرو را قرین

تا تو نگیری رسن عهد او
دست نشوید ز تو دیو لعین

علم کجا باشد جز نزد او؟
شیر کجا باشد جز در عرین؟

هر که سوی حضرت او کرد روی
زهره بتابدش و سهیل از جبین

از رهی و حجت او خوان برو
هر سحر، ای باد، هزار آفرین
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲

این گنبد پیروزهٔ بی‌روزن گردان
چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟

من خانه نه دیدم نه شنیدم بجز این نیز
یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان

ناگاه گلستانش پدید آرد گلها
چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان

این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
نه بسته طنابی نه ستونی زده زین‌سان؟

این گوی گران را به هوا بر که نهاده است؟
تا کی به شگفتی بوی از تخت سلیمان؟

این گوی به کردار یکی خوان عظیم است
بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان

این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش
تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان

زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟
ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان!

تاچند در این گوی بخواهد نگرستن
این چرخ بدین چشم فروزندهٔ رخشان؟

چشم فلک است این که بدو تیره زمین را
همواره همی بیند این گنبد گردان

کانی است در این گوی پر از گوهر و دانه
زین چشم بر این گوهر مانده است در این کان

جویندهٔ این جوهر را دست چهار است
از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران

این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید
کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان

آن کان نخستینت نمودم که زمین است
وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان

ای گوهر بی‌رنگ، بدین کان دوم در
رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران

چون قیمت یاقوت به آب است تو دانی
کابت سخن است، ای سره یاقوت سخن‌دان

هیکل به تو گشته‌است گرانمایه ازیراک
هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان

مرجان تو مرجان خدای است ازیراک
از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان

زنهار که مر جان را بی‌جان نگذاری
زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان

روزی بشکافند مر این تیره صدف را
هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان

زنهار چنان کامده‌ای اول، از اینجا
خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان

جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان

چیزی به گران هیچ خردمند نخرد
هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان

بستان خدای است، چنان دان که، شریعت
پر غله و پر کشته درختان فراوان

بسیار در این بستان هر گونه درخت است
هم کشتهٔ رحمان و هم از کشتهٔ شیطان

ای ره‌گذری مرد، گرت رغبت باشد
در نعمت و در میوهٔ این نادره بستان

دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است
در باغ مشو جز که به دستوری دهقان

گر میوه‌ت باید به سوی سیو و بهی شو
منگر سوی بی‌میوه و پر خار مغیلان

چون نخل بلند است سپیدار ولیکن
بسیار فزون دارد در بار برین آن

مرغ است همان طوطی و هم جغد ولیکن
این از در قصر آمد و آن از در ویران

چون ابر بلند است سیه دود ولیکن
از دود جدا گشت سیه ابر به باران

هرچند که در قرطه بود هردو به یک جا
از دامن برتر بود، ای پور، گریبان

هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان

چونان که خرد را به میان دو محمد
فرق است به پیغمبری و وحی به فرقان

دهقان و خداوندهٔ این خانه رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان

هرچند ستمگاران بسیار شده‌ستند
فرزند رسول است بر این باغ نگهبان

گرچه نبود میوهٔ خوش بی‌پشه و کرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان

هرچند که در خانهٔ تو خانه کند موش
خانه نسپاری تو همی خیره به موشان

در خانهٔ تو موش به سوراخ درون است
او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟

گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان
نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان؟

هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان

گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و ناورد الحان

از مرد پدید آید حکمت نه ز منبر
خورشید کند عالم پر نور نه سرطان

میدان خدای است قران، هر که سوار است
گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان

تا کیست که بر پشتهٔ حرف متشابه
آورد کند اسپش با پویه و جولان

دشوار طلب کردن تاویل کتاب است
کاری است فرو خواندن این نامه بس آسان

با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری
با بوذر گفت این که تو را گفتم سلمان

آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع
با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان

معنی‌ی سخن ایزد پیغمبر داند
بهتان بود ار تو بجز این گوئی، بهتان

بر مشکل این معجزه جز آل نبی را
کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان

چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودی
ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران

هرچند سخن گوید طوطی نشناسد
آن را که همی گوید هرگز سر و سامان

ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را
مانندهٔ مرغی که بیاموزد دستان

همچو سخن مرغ است این خواندن ناراست
بی‌حاصل و بی‌معنی و بی‌حجت و برهان

از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان

تشنه‌ت نشود هرگز تا آب نخوردی
هرچند که آب آب همی گوئی هزمان

چون باز نگردی بسوی موسی و هارون
یک‌ره نشوی سیر ز فرعون و ز هامان

گویند که پیغمبر ما امت و دین را
چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان

پیغمبری ای بی‌خردان ملک الهی است
از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان

هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده است
شو نامهٔ شاهان جهان پاک فروخوان

با دختر و داماد و نبیره به جهان در
میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟

یا سوی شما کار نکرده‌است پیمبر
بر قول خداوند جهان داور سبحان!

از بهر چه گوئید چنین خام سخن‌ها؟
ای مغز شما دود زده ز آتش عصیان!

آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائید به دندان

آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود
آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان

حسرت نکند کودک را سود به پیری
هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان

هر کس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شب‌های زمستان

سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد
بیمار به سامره و درمان به بدخشان

از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد به زندان

فرزند نبی جای جد خویش گرفته است
وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان

آن است گزیده، که خدایش بگزیند
بیهوده چه گوئی سخن بی‌سر و سامان؟

آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی
فرزند وی امروز نشسته است به فرمان

آن را که گزیدی تو خدایش نگزیده‌است
در خلق، ندانی تو به از خالق دیان

ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که فریبش کنی، از تو به قربان

قربان تو فرزند رسول است، ره خویش
از حکمت او جوی سوی روضهٔ رضوان

زی درگه او شو که سلیمان زمان است
تا باز رهد جان تو از محنت دیوان

ای بار خدای همه ذریت آدم
با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان

آنی که پدید آمد در باغ شریعت
از عدل تو آذار و ز احسان تو نیسان

دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا
حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان

چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر
از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان

چون بنده‌ت «مستنصر بالله» بگوید
پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان

از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی
ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان

گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت
آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان

مر بنده‌ت را دشمن و بدگوی بسی هست
زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان

ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات
در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان

گر خاک خراسانت نپذیرفت مخور غم
خشنودی ایزدت به از خاک خراسان

بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر
اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان

پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسائی
«این گنبد گردان که بر آورد بدین سان؟»

بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳

ای شده مفتون به قول‌های فلاطون،
حال جهان باز چون شده است دگرگون؟

پاره که کرد و به زعفران که فرو زد
قرطهٔ گلبن به باغ و مفرش هامون؟

گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟

گرم شود شخص هر که تافته گردد
تافته زی شد هوای تافته ایدون

هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز
مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون

سیب و بهی را درخت و بارش بنگر
چفده و پر زر همچو چتر فریدون

گوئی کز زیر خاک تیره برآمد
گنج به سر برنهاده صورت قارون

بر سر قارون به باغ گوهر و زرست
گوهر و زری به مشک و شکر معجون

هرچه که دارد همی به خلق ببخشد
نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون

خانهٔ دهقان چو گنج‌خانه بیاگند
چون به رز و باغ برد باد شبیخون

رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک
یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟

خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر
از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟

نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ
ای شده مفتون به قول‌های فلاطون

معدن این چیزها که نیست در این جای
جز که ز بیرون این فلک نبود نون

وین همه بی‌شک لطایفند که این خاک
مرکب ایشان شده‌است و مایه و قانون

خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر
گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟

گوئی کاین فعل در چهار طبایع
هست رونده به طبع از انجم و گردون

ویشان را نیز همچو سیب و بهی را
هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون

زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون

چون نشناسی که از نخست به ابداع
فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟

فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟
ای شده بر قول خویش معجب و مفتون!

اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت
نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون

گشت طبایع پدید ازان و ازان شد
روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون

در به نبات اندرون فریشتگانند
هریک در بیخ و دانه‌ای شده مفتون

دانه مراین را به خوشه‌ها در خانه است
بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون

پیشه‌ورانند پاک و هست در ایشان
کاهل و بشکول و هست مایه‌ور و دون

هر یک بر پیشه‌ای نشسته مقیم است
هرگز ناید ز عمرو کار فریغون

سیب گر اندر درخت و دانهٔ سیب است
ناید بیرون ازو به خواندن افسون

اینت هپیون گرست و آنت شکرگر
هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون

مایهٔ هر دوست آب و خاک ولیکن
ملعون نبود هگرز همبر میمون

گرچه ز پشم‌اند هر دو، هرگز بوده‌است
سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟

سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گر چه بود همچو سیم سنگ تو موزون

یوشع‌بن نون اگرچه نیز وصی بود
همبر هارون نبود یوشع‌بن نون

کارکنان‌اند تخمها همه لیکن
جغد پدید است از همای همایون

سیرت و کار فریشته همی دیدی
گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون

کارکنان خدای را چو ببینی
دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون

گر به دلت رغبت علوم الهی است
راه بگردان ز دیو ناکس ملعون

دل ز بدی‌ها به دین بشوی ازیرا
پاک شود دل به دین چو جامه به صابون

مر طلب دین حق را به حقیقت
پاک دلی باید و فراخ چو جیحون

روی چو سوی خدای و دین حق آری
زور دل‌افزون شودت و نور دل افزون

ای شده غافل زعلم و حجت و برهان،
جهل کشیده به گرد جان تو پرهون،

کشته شدت شمع دین کنون به جهالت
خیره ازان مانده‌ای تو گمره و شمعون

حجت و برهان مجوی جز که ز حجت
تا بنمایدت راه موسی و هارون

نیست قوی زی تو قول و حجت حجت
چون عدوی حجتی و داعی و ماذون
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴

بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان
تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان

من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود
با کاروان رباط کسی هر دوان دوان

از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود
آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان

خفته و نشسته جمله روانند با شتاب
هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!

در راه عمر خفته نیاساید، ای پسر،
گر بایدت بپرس ز دانای هندوان

جای درنگ نیست مرنجان در این رباط
برجستن درنگ به بیهودگی روان

هرک آمده است زود برفته است بی‌درنگ
برخوان اگر نخوانده‌ای اخبار خسروان

بررس کز این محل بچه‌خواری برون شدند
اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان

مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر
تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن

ای از غمان نوان شده امروز، بی‌گمان
فردا یکی دگر شود از درد تو نوان

بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی
حرمت نیافت خسرو و ازو و نه پهلوان

حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک
بی‌حرمتی است عادت ناخوب بدخوان

بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر،
بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان

بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان

بسیار مردمان که جهان کرد بی‌نوا
از بانوا شهان و نکوحال بانوان

عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه
پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان

ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد،
زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان

از دنبه تا نماند نومید و بی‌نصیب
خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟

تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط
جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان

آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت
از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟

قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این
جادو بود کسی که کند کار جاودان

پیری عوانی است، نگه کن، که آمده‌است
ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان

اندر پدر همی نگر و دل شده مباش
بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان

گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود
بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان

اینک پدرت نامهٔ چرخ است سوی تو
مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان

این پندها که من شنوانیدمت همه
یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵

بر جانور و نبات و ارکان
سالار که کردت ای سخن‌دان؟

وز خاک سیه برون که آورد
این نعمت بی‌کران و الوان؟

خوانی است زمین پر ز نعمت
تو خاک مخوانش نیز خوان‌خوان

خویشان تو اند جانور پاک
زیرا که تو زنده‌ای چو ایشان

پس چونکه رهی و بنده گشتند،
ای خویش، تو را بجمله خویشان؟

تو در خز و بز به زیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان

ایشان ز تو جمله بی‌نیازند
وز بیم تو مانده در بیابان

تو مهتری و نیازمندی
نشنود کسی مهی بر این سان

گر شیر قوی‌تر است از تو
چون است ز بانگ تو گریزان؟

ور پیل ز تو به تن فزون است
بر پیل تو را که داد سلطان؟

بیگار تو چون همی کند آب
تا غله دهدت سنگ گردان؟

آتش به مراد توست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان

فرمان تو را چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان؟

در آهن و سنگ چون نشسته است
این گوهر بی‌قرار عریان؟

بیرون نجهد مگر بفرمانت
این گوهر صعب ازین دو زندان

جز تو ز هوا همی که سازد
چندین سخن چو در و مرجان؟

دهقانی توست خاک ازیرا
خویشانت نیند چون تو دهقان

ارکان همه مر تو را مطیع‌اند
هرچند خدای راست ارکان

نیکو بنگر که: کیستی خود
وز بهر چه‌ای رئیس حیوان

وین کار که کرد و خود چرا کرد
آن کس که بکرد با تو احسان

از جانوران به جملگی نیست
جز جان تو را خرد نگه‌بان

بر جانورت خرد فزون است
وز نور خرد گرد شرف جان

وز نور خرد شده است ما را
این جانور دگر به فرمان

آزاد شود به عقل بنده
واباد شود به عقل ویران

آباد به عقل گشت گردون
وازاد به عقل گشت لقمان

معروف به دیدن است چشمت
دندانت موکل است بر نان

گوشت بشنود و دست بگرفت
بینیت بیافت بوی ریحان

بنگر: به خرد چه کرده‌ای کار
صد سال در این فراخ میدان

بی‌کار چراست عقل در تو
بر کار همیشه تیز دندان

چیزیت نداد کان نبایست
دارندهٔ روزگار، یزدان

کار خرد است باز جستن
از حاصل خلق و چرخ و دوران

کار خرد است دردها را
آورد پدید روی درمان

از مرگ بتر ندید کس درد
داناش نخواست همچو نادان

ای آمده زان سرای و مانده
یک چند در این سرای مهمان

دانا نکشد سر از مکافات
بد کرده بدی کشد به پایان

یک چند تو خورده‌ای جهان را
اکنون بخوردت باز گیهان

«چون تو بزنی بخورد بایدت»
این خود مثل است در خراسان

بر خوردن جسم هر خورنده
دندان زمانه مرگ را دان

بنگر که خرد رهی نماید
زی رستن از این عظیم ثعبان

حق است چنین که گفتمت مرگ
بر حق مشو بخیره گریان

تن خورد در این جهان و او مرد
بر جان نبود ز مرگ نقصان

جان را نکند جهان عقوبت
کو را ز تن آمده است عصیان

چون گشت یقین که جان نمیرد
آسان برهی ز مرگ آسان

آسان به خرد شود تو را مرگ
زین به که کند بیان و برهان؟

مشغول تنی که دیو توست او
بل دیو توی و او سلیمان

خندانت همی برد سوی جر
دشمن بتر آن بود که خندان

ای بندهٔ تن، تو را چه بوده‌است
با خاطر تیره روی رخشان؟

افتاده به چاه در، چه بایدت
بر برده به چرخ طاق و ایوان؟

تن جلد و سوار و جان پیاده
بالینت چو خز و سر چو سندان

جان را به نکو سخن بپرور
زین بیش مگر گرد دیوان

بنگر که قوی نگشت عقلت
تا تنت نگشت سست و خلقان

چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده ارزان

آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان

بگزار به شکر حق آن کس
کو کرد دل تو عقل را کان

از پاک‌دل، ای پسر، همی گوی
«سبحانک یا اله سبحان»

بنگر به چه فضل و علم گشته‌است
یعقوب جهود و تو مسلمان

آن خوان که مسیح را بیامد
آراسته از رحیم رحمان

تو چون به شکی که زی محمد
نامد به ازان بسی یکی خوان؟

خوان پیش توست لیکن از جهل
تو گرسنه‌ای برو و عطشان

از نامه خبر نداری ایراک
برخوانده نه‌ای مگر که عنوان

گوئی که «فلان مرا چنین گفت
و آورد مرا خبر ز بهمان

کز مذهب‌ها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان»

هارون زمانه را ندیدی
ای غره شده به مکر هامان

ریحان که دهدت چون همی تو
ریحان نشناسی از مغیلان؟

آگاه نه‌ای که ریگ بارید
بر سرت به جای خرد باران

گمراه شدی چو بر تو بگذشت
در جامهٔ جبرئیل شیطان

از شیر و ز می خبر نداری
ای سرکه خریده و سپندان

آگاه شوی چو باز پرسد
دانات ز مشکلات فرقان

چون خیره شود سرت در آن راه
رهبر نبوی تو بلکه حیران

چون برف بود بجای سبزه
دی ماه بود نه ماه نیسان

ای حجت دین به دست حکمت
گرد از سر ناصبی بیفشان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶

غریبی می چه خواهد یارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن

غریبی دوستی با من گرفته‌است
مرا از دوستی گشته‌است دشمن

ز دشمن رست هر کو جست لیکن
از این دشمن بجستن نیست رستن

غریبی دشمنی صعب است کز تو
نخواهد جز زمین و شهر و مسکن

چو خان و مان بدو دادی بخواهد
به خان و مانت چون دشمن نشستن

بجز با تو نیارامد چو رفتی
کسی دشمن کجا دیده‌است از این فن؟

چو با من دشمن من دوستی جست
مرا ز انده کهن زین گشت نو تن

سزد کاین بدکنش را دوست گیرم
چو بیرون زو دگر کس نیست با من

به سند انداخت گاهم گه به مغرب
چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن

ندیده‌است آنکه من دیدم ز غربت
به زیر دسته سرمهٔ کرده هاون

غریبی هاون مردان علم است
ز مرد علم خود علم است روغن

ازین روغن در این هاون طلب کن
که بی‌روغن چراغت نیست روشن

وگر چون ترب بی‌روغن شده‌ستی
بخیره ترب در هاون میفگن

نگردد مرد مردم جز به غربت
نگیرد قدر باز اندر نشیمن

نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن

تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟

به جام زر بر دست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن

به شهر و برزن خود در چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟

به خانه در زنور قرص خورشید
همان بینی که در تابد ز روزن

اگر مر روز رامی‌دید خواهی
سر از روزن برون بایدت کردن

چو جان درتن خرد دردل نهفته است
به آمختن ز دل برکن نهنبن

اگر خواهی که بوی خوش بیابی
به مشک سوده در باید دمیدن

دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن

زخار و خس چو گلشن کرد خواهی
بباید رفت بام و بوم گلشن

چنان باشد سخن در مغز جاهل
چو در ریزی به خم گوز ارزن

اگر سوسن همی خواهی نشاندن
نخست از جای سوسن سیر برکن

چرا با جام می می علم جوئی؟
چرا باشی چو بوقلمون ملون؟

نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن

اگر گردن به دانش داد خواهی
ز جهل آزاد باید کرد گردن

به پیش دن درون دانش چه‌جوئی؟
تو را دن به، به گرد دن همی دن

چو می‌دانی که‌ت از خم گوز ناید
به طمع گوز خم را خیره مشکن

چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فگندن

بخندد هوشیار از حکمت مست
هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟

به نزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من

اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن

نشاید کرد مر هشیار دل را
به باد بی‌خرد بر باد خرمن

سوی من جاهل است، ارچه حکیم است
به نزد عامه، هندوی برهمن

نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ است و انبوه است شیون

نیابد فضل و مزد روزه‌داران
برهمن، گرچه چون روزه است لکهن

به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد خود و جوشن

به حکمت شایدت مر خویشتن را
هم اینجاست در بهشت عدن دیدن

چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن

چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟
نه مشک است و نه کافور و نه چندن

در این پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن

چو گلشن را نمی‌بینی نیاری
همی بیرون شد از تاریک گلخن

نمی‌یاری ز نادانی فگندن
گلیم خر به وعدهٔ خز ادکن

از این دریای بی‌معبر به حکمت
ببایدت، ای برادر، می گذشتن

ز حکمت خواه یاری تا برآئی
که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن

از این تاریک چه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن

چو قصد شعر حجت کرد خواهی
به فکرت دامن دل در کمر زن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷

از کین بت‌پرستان در هند و چین و ماچین
پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پر چین

باید همیت نا گه یک تاختن بر ایشان
تا زان سگان به شمشیر از دل برون کنی کین

هر شب ز درد و کینه تا روز برنیاید
خشک است پشت کامت تر است روی بالین

نفرین کنی بر ایشان از دل و گر کسی نیز
نفرین کند بگوئی از صدق دل که آمین

واگه نه‌ای که نفرین بر جان خویش کردی
ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین!

بتگر بتی تراشد و او را همی پرستد
زو نیست رنج کس را نه زان خدای سنگین

تو چون بتی گزیدی کز رنج و شر آن بت
برکنده گشت و کشته یکرویه آل یاسین؟

آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر
از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین

لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد
او بود جاهلان را ز اول بت نخستین

لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را
بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین

لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شیعت او
حلق حسین تشنه در خون خضاب و رنگین

پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت
لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین؟

آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل
مردار گنده گشته پوشیده به به سرگین

گوئی «مکنش لعنت» دیوانه‌ام که خیره
شکر نهم طبرزد در موضع تبرزین؟

گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن
مرهم منه بدو بر هرگز مگر که ژوپین

هرگز ازین عجبتر نشنود کس حدیثی
بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین

باغی نکو بیاراست از بهر خلق یزدان
خواهیش گوی بستان خواهیش نام کن دین

پرمیوه دار دانا درهای او حکیمان
دیوار او ز حکمت وز ذوالفقار پرچین

وانگه چهار تن را در باغ خویش بنشاند
دانا به کار بستان یکسر همه دهاقین

تقویم صورت ما کردند باغبانان،
برخوان اگر ندانی آغاز سورةالتین

خوگی بدو درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین

تا باغبان درو بود از حد خویش نگذشت
برگ و گیا چریدی بر رسم خویش و آئین

چون باغبان برون شد آورد خوی خوگان
برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین

جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی
خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین

چون خار و خس قوی شد زه کرد خوگ ملعون
در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین

در بوستان دنیا تا خوگ زاد ازان پس
تلخ است و زشت و گنده خوش بوی و چرب و شیرین

بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببینی
برسان جمع مستان افتاده در مجانین

آن سیم می‌نماید وا رزیز در ترازو
وین زهد می‌فروشد در آستینش تنین

از علم پاک جانش، وز زهد دل، ولیکن
بر زر نوشته یکسر بر طیلسانش یاسین

گر مشکلی بپرسی زو گویدت که «این را
جز رافضی نگوید کاین رافضی است این هین»

چون گوئیش که «حجت از نیم شب نخسپد
واندر نماز باشد تا صبح بامدادین»

گوید «درست کردی کو رافضی است بی‌شک
زیرا که اهل سنت نکند نماز چندین»

گر گوئیش که «با او بنشین و علم بشنو
کو خود سخن نگوید جز با وقار و تمکین»

گوید «سخن نباید از رافضی شنودن
کرد این حدیث ما را خواجه امام تلقین»

نادان اگر نیاید پیشم، عجب چه داری؟
پروانه چون برآید هرگز به چرخ پروین؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸

مکر و حسد را ز دل آوار کن
وین تن خفته‌ت را بیدار کن

نفس جفا پیشه‌ت ماری است بد
قصد سوی کشتن این مار کن

به آتش خرسندی یشکش بسوز
بر در پرهیزش بر دار کن

سرکش و تازنده ستوری بده است
زیر ادب‌هاش گران‌بار کن

پای ببندش به رسن‌های پند
حکمت را بر سرش افسار کن

پیشه مدارا کن با هر کسی
بر قدر دانش او کار کن

ور چه گران سنگی، با بی‌خرد
خویشتن خویش سبکسار کن

چون به در خانهٔ زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن

ور به در ترک شوی زان سپس
بر در او قار چو گلنار کن

گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن

ورت به حرب افتد با یار کار
حرب به اندازه و مقدار کن

نیک‌خوئی را به ره عمر در
زیر خرد مرکب رهوار کن

وانگه بی‌رنج، اگر بایدت،
دست بر این گنبد دوار کن

خوب حصاری بکش از گرد خویش
خوی نکو را در و دیوار کن

وز خرد و جود و سخا لشکری
بر سر دیوار نگهدار کن

وانگه بر لشکر و بر حصن خویش
بر و لطف را سر و سالار کن

شاخ وفا را به نکو فعل خویش
بر ور بی‌خار کم‌آزار کن

سیب خودت را ز هنر بوی ده
خانه‌ت ازو کلبهٔ عطار کن

سیرت و کردار گر آزاده‌ای
بر سنن و سیرت احرار کن

هرچه به بازو نتوانیش کرد
دانش با بازو شو یار کن

دست فرودار چو آشفت بخت
سر ز خمار دنه هشیار کن

خویشتن ار چند که غره نه‌ای
غرهٔ این عالم غدار کن

آنکه همی دیش به بیگار خویش
بردی امروزش بیگار کن

وانکه به نزدیک تو دی خوار بود
بر درش امروز تنت خوا رکن

ور نه خوش آیدت همی قول من
با فلک گردان پیکار کن

چیست که بیهوش همی بینمت؟
از چه همی نالی؟ اقرار کن

مرکب ایمانت اگر لنگ شد
قصد سوی کلبهٔ بیطار کن

علت پوشیده مدار از طبیب
بر در او خواهش و زنهار کن

جانت بیالود به آثار جهل
قصد به برکندن آثار کن

دزدی و طرار ببردت ز راه
بریه بر آن خائن طرار کن

دیو که باشد مگر آنکو به جهد
گوید «شلوار ز دستار کن»؟

پشک به تو فروخت به بازار دین
گفت «هلا مشک به انبار کن»

کیسه‌ت پر پشک و پشیز است و روی
کیسه یکی پیش نگونسار کن

عیبهٔ اسرار نبی بد علی
روی سوی عیبهٔ اسرار کن

گر نشنوده است که کرار کیست
روی بر آن صاین کرار کن

همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معیار کن

ورت همی باید شو کوه را
بشکن و با هامون هموار کن

لعنت بر هر که چنین غدر کرد
لعنت بر جاهل غدار کن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹

ای افسر کوه و چرخ را جوشن
خود تیره به روی و فعل تو روشن

چون باد سحر تو را برانگیزد
دیوی سیهی به لولو آبستن

وانگه که تهی شدی ز فرزندان
چون پنبه شوی به کوه بر خرمن

امروز به آب چشم تو حورا
در باغ بشست سبزه پیراهن

وز گوهر و زر، مخنقه و یاره
در کرد به دست و بست بر گردن

حورا که شنود ای مسلمانان
پرورده به آب چشم آهرمن؟

دشت از تو کشید مفرش وشی
چرخ از تو خزید در خز ادکن

با باد چو بیدلان همی گردی
نه خواب و قرار و نه خور و مسکن

گه همچو یکی پر آتش اژدرها
گه همچو یکی پر آب پرویزن

یک چند کنون لباس بد مهری
از دلت همی بباید آهختن

زیرا که ز دشت باد نوروزی
بربود سپید خلعت بهمن

وامیخته شد به فر فروردین
با چندن سوده آب چون سوزن

اکنون نچرد گوزن بر صحرا
جز سنبل و کرویا و آویشن

بازی نکند مگر به جماشی
با زلف بنفشه عارض سوسن

چون روی منیژه شد گل سوری
سوسن به مثل چو خنجر بیژن

باد سحری به سحر ماهر شد
بربود ز خلق دل به مکر و فن

مفتی و فقیه و عابد و زاهد
گشتند همه دنان به گرد دن

گر بیدل و مست خلق شد یارب
چون است که مانده‌ام به زندان من

من رانده بهم چو پیش گه باشد
طنبوری و پای کوب و بربط‌زن

از بهر خدای سوی این دیوان
یکی بنگر به چشم دلت، ای سن

ده جای به زر عمامهٔ مطرب
صد جای دریده موزهٔ مذن

حاکم به چراغ در بسی از مستی
از دبهٔ مزگت افگند روغن

زین پایگه زوال هر روزی
سر بر نکند ز مستی آن کودن

ور مرغ بپرد از برش گوید
پری برکن به پیش من بفگن

وز بخل نیوفتد به صد حیلت
از مشت پر ارزنش یکی ارزن

بی‌رشوت اگر فرشته‌ای گردی
گرد در او نشایدت گشتن

چون رشوه به زیر زانوش درشد
صد کاج قوی به تارکش برزن

حاکم درخورد شهریان باید
نیکو نبود فرشته در گلخن

نشناسم از این عظیم گو باره
جز دشمن خویش به مثل یک تن

گویند «چرا چو ما نمی‌باشی
بر آل رسول مصطفی دشمن؟»

گفتار، محمد رسول الله
واندر دل، کینه چون که قارن

دیوانه شده است مردم اندر دین
آن زین‌سو باز وین از آن‌سو زن

بی‌بند نشایدی یکی زینها
گر چند به نرخ زر شدی آهن

ای آنکه به امر توست گردنده
این گنبد پر چراغ بی‌روزن

از گرد من این سپاه دیوان را
به قدرت و فضل خویش بپراگن

جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن؟

حاکم به میان خصم و آن من
پیغمبر توست روز پاداشن
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 19 از 31:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA