انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹

حکیمان را چه می‌گویند چرخ پیر و دوران‌ها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبان‌ها

خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
که گویدشان همی بی‌شک به گرماها حزیران‌ها

به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابان‌ها

درخت بارور فرزند زاید بی‌شمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستان‌ها

فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحان‌ها

به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهٔ آب‌دار و سرخ گل وز لاله بستان‌ها

به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهان‌ها؟

نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویران‌ها

چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقان‌ها

نگون‌سار ایستاده مر درختان را یکی بینی
دهان‌هاشان روان در خاک بر کردار ثعبان‌ها

درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکن‌شان نفرماید جز آسایش زمستان‌ها

به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندان‌ها

که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
همی جستن که زادن‌تان نباشد جز به نیسان‌ها؟

در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندان‌ها

چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،
نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمان‌ها؟

بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستان‌ها؟

نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشن‌ها نه خفتان‌ها

همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوان‌ها

اگر با تو نمی‌دانی چه خواهم کرد، نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟

همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت
به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگان‌ها

ز میدان‌های عمر خویش بگذشتی و می‌دانی
که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدان‌ها

که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را
بدین نو رسته نرگس‌ها و زراندود پیکان‌ها؟

اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری
بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دوران‌ها

همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی
نرسته ستند در عالم مگر کز نرم باران‌ها

زمین کو مایهٔ‌تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جان‌ها را که سوی او شود جان‌ها

به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسان‌ها

به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی
که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبان‌ها

وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحان‌ها

چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان
چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندان‌ها؟

در این صندوق ساعت عمرها را دهر بی‌رحمت
همی برما بپیماید بدین گردنده پنگان‌ها

ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوان‌ها

چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادت‌ها و نقصان‌ها

در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران
که هم زادست بر خوان‌ها و هم مال است در کان‌ها

بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمان‌ها

که را ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزان‌ها

به نعمت‌ها رسند آنها که ورزیدند نیکی‌ها
به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمان‌ها

خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برین قایم شده‌است اندر جهان بسیار برهان‌ها

ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلان‌ها

بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد
نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقان‌ها

نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبان‌ها

به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان
به سان نامه‌های زشت زیر خوب عنوان‌ها

ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتان‌ها

اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژده‌ور گردد
به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریان‌ها

به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو
فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوان‌ها

چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کپان‌ها

چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت
فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفان‌ها؟

بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را
همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوان‌ها
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰

ای گشته جهان و دیده دامش را
صد بار خریده مر دلامش را

بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شنوده‌ای کلامش را

گفته‌است تو را که «بی مقامم من»
تا چند کنی طلب مقامش را؟

بارنده به دوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را

چون داد نوید رنج و دشواری
آراسته باش مر خرامش را

بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را

جز کشتن یار خویش و فرزندان
کاری مشناس مر حسامش را

چون چاشت کند ز خویش و پیوندت
تو ساخته باش کار شامش را

گر بر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را

کس را به نظام دیده‌ای حالی
کو رخنه نکرد مر نظامش را؟

وز باب و ز مام خویش نربودش
یا زو نر بود باب و مامش را

پرهیز کن از جهان بی‌حاصل
ای خورده جهان و دیده دامش را

و آگاه کن، ای برادر، از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را

آن را که همی ازو طمع دارد
گو «ساخته باش انتقامش را»

گر بر فلک است بام کاشانه‌ش
چون دشت شمار پست بامش را

من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را؟

وین دل که حلال او نمی‌جوید
چون خواهد جست مر حرامش را؟

آن را طلب، ای جهان، که جویایست
این بی‌مزه ناز و عز و رامش را

واشفته بدو سپاری و برکه
شاهنشه ری کنی غلامش را

وز مشتری و قمر بیارائی
مرقبقب زین و اوستامش را

آخر بدهی به ننگ و رسوائی
بی شک یک روز لاف و لامش را

هرچند که شاه نامور باشد
نابوده کنی نشان و نامش را

واشفته کنی به دست بیدادی
احوال به نظم و نغز و رامش را

بشنو پدرانه، ای پسر، پندی
آن پند که داد نوح سامش را

پرهیز کن از کسی که نشناسد
دنیی و نعیم بی‌قوامش را

وز دل به چراغ دین و علم حق
نتواند برد مر ظلامش را

زو دست بشوی و جز به خاموشی
پاسخ مده، ای پسر، پیامش را

بگذارش تا به دین همی خرد
دنیای مزور و حطامش را

منگر به مثل جز از ره عبرت
رخسارهٔ خشک چون رخامش را

بل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیو از پس خویشتن لگامش را

بر راه امام خود همی نازد
او را مپذیر و مه امامش را

دیوی است حریص و کام او حرصش
بشناس به هوش دیو و کامش را

چون صورت و راه دیو او دیدی
بگذار طریقت نغامش را

وانکه بگزار شکر ایزد را
وین منت و نعمت تمامش را

وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگزار به جهد و جد وامش را

شکری بگزار علم و دینش را
زان به که شراب یا طعامش را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱

پادشا بر کام‌های دل که باشد؟ پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا

پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا

پادشا گشت آرزو بر تو ز بی‌باکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا

آز دیو توست چندین چون رها جوئی ز دیو؟
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها

دیو را پیغمبران دیدند و راندندش ز پیش
دیو را نادان نبیند من نمودم مر تو را

خویشتن را چون فریبی؟ چون نپرهیزی ز بد؟
چو نهی، چون خود کنی عصیان، بهانه بر قضا؟

چونکه گر تو بد کنی زان دیو را باشد گناه
ور یکی نیکی کنی زان مر تورا باید ثنا؟

چون نیندیشی که می‌بر خویشتن لعنت کنی؟
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا؟

جز به دست تو نگیرد ملک کس دیو، ای شگفت
جز به لفظ تو نگیرد نیز مر کس را جفا

دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس
ور نباشی تو نباشد دیو چیزی سوی ما

چند گردی گرد این و آن به طمع جاه و مال
کز طمع هرگز نیاید جز همه درد و بلا

گرچه موش از آسیا بسیار یابد فایده
بی گمان روزی فرو کوبد سر موش آسیا

ای چرای گور، گرد دشت روز و شب چرا
ننگری کاین روز و شب جوید همی از تو چرا؟

چون چرا جوئی از انک از تو چرا جوید همی؟
این چرا جستن ز یکدیگر چرا باید، چرا؟

مر ستوران را غذا اندر گیا بینم همی
باز بی‌دانش گیا را خاک و آب آمد غذا

چون بقای هر دو را علت نیامد جز غذا
نیست باقی بر حقیقت نه ستور و نه گیا

خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی
مردگان چونند یارب زندگی را کیمیا!؟

چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟

این ردای خاک و آب آمد سوی مرد خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا

ای برادر، جز به زیر این ردا اندر نشد
این همه بوی و مزهٔ بسیار با خاک آشنا

کشت زار ایزد است این خلق و داس اوست مرگ
داس این کشت، ای برادر، همچنین باشد سزا

اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بی‌گمان
هر که کارد بدرود، پس چون کنی چندین مرا؟

کردمت پیدا که بس خوب است تا قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا

مست گشتی، زان خطا دانی صوابی را همی
وین نباشد جز خطا، وز مست ناید جز خطا

بر مراد خویشتن گوئی همی در دین سخن
خویشتن را سغبه گشتی تکیه کردی بر هوا

دین دبستان است و امت کودکان نزد رسول
در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها

گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی
جز که خواری چیز ناید ز اوستاد و جز قفا

حجتی بپذیر و برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا

مادر فرقان چو دانی تو که هفت آیت چراست؟
یا شهادت را چرا بنیاد کرده‌ستند لا؟

بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب
از چه معنی چون دو زن کرده‌است مردی را بها؟

ور زنی کردن چو کشتن نیست از روی قیاس
هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا؟

وز قیاس تو رسول مصطفائی نیز تو
زانکه مردم بود همچون تو رسول مصطفا

وز قیاس تو چو با پرند پرنده همه
پر دارد نیز ماهی، چون نپرد در هوا؟

وز قیاست بوریا، گر همچو دیبا بافته است،
قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا!

بیش ازین، ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش،
کردمی ظاهر ز عیبت گر مرا کردی کرا

نیستی آگه چه گویم مر تو را من؟ جز همانک
عامه گوید «نیستی آگه ز نرخ لوبیا»

کهربای دین شده ستی، دانه را رد کرده‌ای
کاه بربائی همی از دین به سان کهربا

مبتلای درد عصبانی به طاعت باز گرد
درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا

گر تو را باید که مجروح جفا بهتر شود
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا

راست گوی و راه جوی و از هوا پرهیز کن
کز هوا چیزی نژاد و هم نزاید جز عنا

گر براندیشی بریده‌ستی رهی دور و دراز
چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟

بی عصا رفتن نیابد چون همی بینی که سگ
مر غریبان را همی جامه به درد بی عصا

پاره کرده‌ستند جامهٔ دین بر تو بر، لاجرم
آن سگان مست گشته روز حرب کربلا

آن سگان کز خون فرزندانش می‌جویند جاه
روز محشر سوی آن میمون و بی‌همتا نیا

آن سگان که‌ت جان نگردد بی‌عوار از عیبشان
تا نشوئی تن به آب دوستی‌ی اهل عبا

چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا

ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا

بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا

جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا

خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را کزو
تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا

گر به خواب اندر کسائی دیدی این دیبای من
سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را
از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را

گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز
تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را

گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟
مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را

مردم که سخن گوید زان است که دارد
عقلی که پدید آرد برهان و بیان را

پس بچهٔ عقل آمد گفتار و نزیبد
که بچهٔ عقل تو زیان دارد جان را

جان و خرد از امر خدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را

تن جفت نهان است و به فرمانت روان است
تاثیر چنین باشد فرمان روان را

فرمان روان جان و روان زی تو فرستاد
تا پروریش ای بخرد جان و روان را

گر قابل فرمانی دانا شوی ورنی
کردی به جهنم بدل از جهل جنان را

زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
معذور ندارند بدین خرد و کلان را

بشناس که توفیق تو این پنج حواس است
هر پنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را

سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را

دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را

پنجم ز ره دست پساوش که بدانی
نرمی ز درشتی چو زخز خار خلان را

محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان معقول جز آن را

این پنج در علم ازان بر تو گشادند
تا باز شناسی هنر و عیب جهان را

اجسام ز اجرام و لطافت ز کئافت
تدویر زمین را و تداویر زمان را

ارکان و موالید بدو هستی دارند
تا نیر درو مشمر در وی حدثان را

این را که همی بینی از گرمی و سردی
از تری و خشکی و ضعیفی و توان را

گرمای حزیران را مر سردی دی را
مر ابر بهاری را مر باد خزان را

وین از پی آن نیست که تا نیست شود طبع
وین نیست عرض طالع علم سرطان را

قصد دبران نیست سوی نیستی او
یاری گر او دان به حقیقت دبران را

ترتیب عناصر نشناسی نشناسی
اندازهٔ هرچیز مکین را و مکان را

مر آتش سوزان را مر باد سبک را
مر آب روان را و مر این خاک گران را

وز علم و عمل هرچه تو را مشکل گردد
شاید که بیاموزی، ای خواجه، مر آن را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳

خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها

چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو
که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا

همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا

به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟

هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا

همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت
پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا

زمانی کز فلک زاید فلک نابوده چون باشد
زمان و چیز ناموجود و ناموجود بی‌مبدا

اگر هیچیز را چیزی نهی قایم به ذات خود
پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا

و گر زین صورت هیچیز حرف و صوت می‌خواهی
مسلم شد که بی‌معلول نبود علت اسما

تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا

مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداغ یک مبدع کلمح العین او ادنا

مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما

مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عام است و ماهیات خاص اندر همه احیا

گر از هر بینشش بیرون کنی وصفی برو مفزا
دو باشد بی‌خلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا

اگر چه بی‌عدد اشیا همی بینی در این عالم
ز خاک و باد و آب و آتش و کانی و از دریا

چو هاروت ار توانستی که اینجا آئی از گردون
از اینجا هم توانی شد برون چون زهرهٔ زهرا

ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا

خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونهٔ حیوان و آنگه جانور گویا

همی هریک به خود ممکن بدو موجود ناممکن
همی هریک به خود پیدا بدو معدوم ناپیدا

چه گوئی چیست این پرده بر این سان بر هوا برده
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاه از مینا؟

به خود جنبد همی، ور نی کسی می‌داردش جنبان
و یا بهر چه گردان شد بدین سان گرد این بالا؟

چو در تحدید جنبش را همی نقل مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا

بیان کن حال و جایش را اگر دانی، مرا، ورنی
مپوی اندر ره حکمت به تقلید از سر عمیا

چو نه گنبد همی گوئی به برهان و قیاس، آخر
چه گوئی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا؟

اگر بیرون خلا گوئی خطا باشد، که نتواند
بدو در صورت جسمی بدین سان گشته اندروا

وگر گوئی ملا باشد روا نبود که جسمی را
نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا

چه می‌دارد بدین گونه معلق گوی خاکی را
میان آتش و آب و هوای تندر و نکبا؟

گر اجزای جهان جمله نهی مایل بر آن جزوی
که موقوف است چون نقطه میان شکل نه سیما

چرا پس چون هوا او را به قهر از سوی آب آرد
به ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا؟

اگر ضدند اخشیجان را هر چار پیوسته
بوند از غایت وحدت برادروار در یک جا

و گر گوئی که در معنی نیند اضداد یک دیگر
تفاوت از چه شان آمد میان صورت و اسما؟

ز اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب از این گردون وزین بازیچهٔ غبرا

تو اسرار الهی را کجا دانی؟ که تا در تو
بود ابلیس با آدم کشیده تیغ در هیجا

تو از معنی همان بینی که در بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴

ای کرده قال و قیل تو را شیدا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟

تا غره گشته‌ای به سخن‌هائی
کاینها خبر دهند همی زانها!

تا گوش و چشم یافته‌ای بنگر
تا بر شنوده هست گوا بینا

چون دو گوا گذشت بر آن دعوی
آنگاه راست گوی بود گویا

گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا

او بر دوشنبه و تو بر آدینه
تو لیل قدر داری و او یلدا

بر روز فضل روز به اعراض است
از نور و ظلمت و تبش و سرما

روز و شب تو از شب و روز او
بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا

موسی به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما

پس فضل فاضلان نه به اعراض است
ای مرد، نه مگر به قد و بالا

بفزای قامت خرد و حکمت
مفزای طول پیرهن و پهنا

بویات نفس باید چون عنبر
شایدت اگر جسد نبود بویا

تنها یکی سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها

غره مشو بدانچه همی گوید
بهمان بن فلان ز فلان دانا

کز دیده بر شنوده گوا باید
ورنی همیت رنجه کند سودا

گویند عالمی است خوش و خرم
بی حد و منتهاست در و نعما

صحراش باغ و زیر نهفتش در
بر تختهاش تکیه‌گه حورا

آن است بی‌زوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا

وین قول را گواست در این عالم
تابنده همچو مشتری از جوزا

زیرا که خاک تیره به فروردین
بر روی می نقاب کند دیبا

وز چوب خشک در فرو بارد
دری که مشک بوی کند صحرا

وین چهره‌های خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و شیدا

دانی که نیست حاضر و نه حاصل
در خاک و باد و آتش و آب اینها

بی شکی از بهشت همی آید
این دل پذیر و نادره معنی‌ها

وانچ او ز دور مرده کند زنده
پس زنده و طری بود و زیبا

پس جای چون بود، چو بود زنده؟
بل بر مجاز گفته شود کانجا

برگفتهٔ خدای ز کردارش
چندین گواهیت بدهند آنا

بر قول ار به جمله گوا یابی
در امهات و زاتش و در آبا

وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خدائی است نهان ز اعدا

تاویلش از خزانهٔ آن یابی
کز خلق نیست هیچ کسش همتا

فردی که نیست جز که به جد او
امید مر تو را و مرا فردا

چون و چرا ز حجت او یابد
برهان ز کل عالم، وز اجزا

چون و چرای عقل پدید آید
بی‌عقل نیست چون و نه نیز ایرا

ای بی‌خرد، چو خر زچرا هرگز
پرسیدنت ازین نبود یارا

چون و چرا عدوی تؤست ایرا
چون و چرا همی کندت رسوا

چون طوطیان شنوده همی گوئی
تو بربطی به گفتن بی‌معنا

ور بر رسم ز قولی، گوئی کاین
از خواجه امام گفت یکی برنا

پیغمبری ولیک نمی‌بینم
چیزیت معجزات مگر غوغا

نظمی است هر نظام پذیری را
گر خوانده‌ای در اول موسیقا

چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟

خوش بوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود سارا

وان چیز خوش بود به مزه کایدون
شیرین ازو شده‌است چنان خرما

وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟
وز آتش آب از چه گرد گرما؟

دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا

وز بابهای علم نکو بر رس
مشتاب بی‌دلیل سوی دریا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵

ای پیر، نگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار برما

پیمانهٔ این چرخ را سه نام است
معروف به امروز و دی و فردا

فردات نیامد، و دی کجا شد؟
زین هر سه جز امروز نیست پیدا

دریاست یکی روزگار کان را
بالا نشناسد کسی ز پهنا

انجام زمان تو، ای برادر،
آغاز زمان تو نیست و مبدا

امروز یکی نیست صد هزار است
بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟

امروز دو تن گر نه هم دو بودی
من پیر چرا بودمی تو برنا؟

ما مانده شده ستیم و گشته سوده
ناسوده و نامانده چرخ گردا

برسایش ما را ز جنبش آمد،
ای پور، در این زیر ژرف دریا

جنبنده فلک نیز هم بساید
هر چند که کمترش بود اجزا

از سایش سرمه بسود هاون
گرچه تو ندیدیش دید دانا

سایندهٔ چیزی همان بساید
زین سان که به جنبش بسود ما را

یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها

یکتا و نهان جان توست و، ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا

یکتاست تو را جان ازان نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا

با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر، چه روی است جز مدارا؟

پیدا ز ره فعل گشت جانت
افعال نیاید ز جان تنها

تنها نه‌ای امروز چون نکوشی
کز علم و عمل برشوی به جوزا؟

آنگه که مجرد شوی نیاید
از تو نه تولا و نه تبرا

بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا

که کرد بهین کار جز بهین کس؟
حلاج نبافد هگرز دیبا

بی‌کار نه جان است جان، ازیرا
بی بوی نه مشک است مشک سارا

تخم همه نیک و بد است جانت
این را به جهان در بسی است همتا

کردار بد از جان تو چنان است
چون خار که روید ز تخم خرما

تو خار توانی که بر نیاری،
ای شهره و دانا درخت گویا

گفتار تو بار است و کاربرگ است
که شنود چنین بار و برگ زیبا

گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو برآرد سر از ثریا

برات خبر آرد از آب حیوان
برگت خبر آرد ز روی حورا

در زیر برو برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما

چون خار تو خرما شد، ای برادر
یکرویه رفیقان شوندت اعدا

چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا

تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی‌هنری ماند بید رسوا

با آهو و نخچیر کوه مردم
از بی‌هنریشان کند معادا

بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا

پیغمبر میر است بور او را
بر مرکب میر است طور سینا

اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا

گرچه تو ز پیغمبری و چون تو
با عقل سخن بی هشی و شیدا

از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون به سوی خاص و عام والا

میر تو خدای است طاعتش دار
تا سرت برآید به چرخ خضرا

از طاعت بر شد به قاب قوسین
پیغمبر ما از زمین بطحا

آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهیا

بر پایه علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا

آن را که ندانی چه طاعت آری؟
طاعت نبود بر گزاف و عمدا

نشناخته مر خلق را چه جوئی
آن را که ندارد وزیر و همتا؟

گوئی که خدای است فرد و رحمان
مولاست همه خلق و اوست مولا

این کیست که تو نامهاش گفتی،
گر ویژه نه‌ای تو مگر به اسما؟

جز نام ندانی ازو تو زیرا
که‌ت مغز پر است از بخار صهبا

بر صورتت از دست خط یزدان
فصلی است نوشته همه معما

آن خط بیاموز تا برآئی
از چاه سقر زی بهشت ماوا

تا راه دبستان خط ندانی
خط را نشود پاک جانت جویا

برجستن علم و قران و طاعت
آنگاه شود دلت ناشکیبا

هرگز نرسد فهم تو در این خط
هرچند درو بنگری به سودا

امی نتواند خط ورا خواند
امروز بنمایش مفاجا

اینجاست به یمگان تو را دبستان
در بلخ مجویش نه در بخارا

گنجی است خداوند را به یمگان
صدبار فزونتر ز گنج دارا

بر گنج نشسته است گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا

در جیست ضمیرش نه بل که گنج است
بر گوهر گویا و زر بویا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶

آن چیست یکی دختر دوشیزهٔ زیبا
از بوی و مزه چون شکر و عنبر سارا

زو بوسه بیابی اگر او را بزنی کارد
هر چند تو با کارد بوی آن تن تنها

چون کارد زدیش آنگه پیش تو بیفتد
مانند دو کاسه که بود پر ترحلوا




قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷

به چه ماند جهان مگر به سراب
سپس او تو چون دوی به شتاب؟

چون شدستند خلق غره بدو
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟

زانکه مدهوش گشته‌اند همه
اندر این خیمهٔ چهار طناب

گر ندیدی طناب هاش، ببین
جملگی خاک و باد و آتش و آب

بر مثال یکی پلیته شدی
چند گردی به سایه و مهتاب؟

از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سرسبز و تازه همچو سداب

خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد
از دهان تو درهای خوشاب

وان نقاب عقیق رنگ تو را
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب

چند گفتی و بر رباب زدی
غزل دعد بر صفات رباب

بس کن از قصهٔ رباب کنونک
زرد و نالان شدی چو رود رباب

چون بینی که می بدرندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب

پس خویشت کشید پنجه سال
بر امید شراب و آب سراب

گر نه‌ای مست وقت آن آمد
که بدانی سراب را ز شراب

همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب

وین ستمگر جهان به شیر بشست
بر بناگوش‌هات پر غراب

ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس
که به شب گنج بیند اندر خواب

چشمت از خواب بیهشی بگشای
خویشتن را بجوی و اندریاب

سپس دین درون شو ای خرگوش
که به پرواز بر شده‌است عقاب

هر زمان برکشد به بام بلند
زین سیه چاه ژرفت این دولاب

آنگهیت ای پسر ندارد سود
با تن خویش کرد جنگ و عتاب

همه آن کن که گر بپرسندت
زان توانی درست داد جواب

گر بترسی ز تافته دوزخ
از ره طاعت خدای متاب

سوی او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و متاب

گنه ناب را ز نامهٔ خویش
پاک بستر به دین خالص ناب

ز آتش حرص و آز و هیزم مکر
دل نگه‌دار و چون تنور متاب

ز آتش آز برفروختهٔ خویش
کرد بایدت روی خویش کباب

نیک بنگر به روزنامهٔ خویش
در مپیمای خاک و خس به خراب

با تن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب

به حرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسر حلال و صواب

مرغ درویش بی‌گناه مگیر
که بگیرد تو را عقاب عقاب

ای سپرده عنان دل به خطا
تنت آباد و دل خراب و یباب

بر خطاها مگر خدای نکرد
با تو اندر کتاب خویش خطاب؟

همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از کلاب و ذئاب

خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده‌ای جسد به ثیاب

در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت و ثواب

کارهای چپ به بلایه مکن
که به دست چپت دهند کتاب

تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب

خود نبینی مگر عذاب و عنا
چون نمائی مرا عنا و عذاب

چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود درو انساب؟

واندرو بر گناه‌کار، به عدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب

چونکه از خیل دیو نگریزی
در حصار مسبب الاسباب؟

بر پی اسپ جبرئیل برو
تا نگیردت دیو زیر رکاب

بس نمانده‌است کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند زحجاب

تو زغوغای عامه یک چندی
خویشتن را حذر کن و مشتاب

سپس یار بد نماز مکن
که بخفته است مار در محراب

که شود سخت زود دیو لعین
زیر نعلین بوتراب، تراب

بر ره دین حق پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب

اندر این ره ز شعر حجت جوی
چو شوی تشنه با جلاب گلاب

نو عروسی است این که از رویش
خاطر او فرو کشید نقاب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸

بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب

گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او
موی من مانند روز و روی تو مانند شب

ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب

تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب

چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟

چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد
کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟

ای طلبگار طرب‌ها، مر طرب را غمروار
چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟

در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟
ور نه‌ای مجنون چرا می‌پای کوبی در سرب؟

شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟

کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟
گرچه زندان را به دستان‌ها کنی بستان لقب

علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی
تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب

آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان
آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب

من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان
عالم‌السری تو فریاد از تو خواهم، آی رب

اندر این زندان سنگین چون بماندم بی‌زوار
از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟

جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم
هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب

کس نخواند نامهٔ من کس نگوید نام من
جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب

چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای
در مبارک ذکر خود گفته‌است نام بولهب!؟

من برون آیم به برهان‌ها ز مذهب‌های بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب

عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند
بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب

ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست
مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب

سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب

می‌فروش اندر خرابات ایمن است امروز و من
پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب

عز و ناز و ایمنی‌ی دنیا بسی دیدم، کنون
رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب

ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب

چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟

گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب

نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب

نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب

عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب

من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک
فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب

مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران
خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب

راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم
این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب

مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب

مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعت است
مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب

طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟

از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده
یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب

زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام
چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب

بولهب با زن به پیشت می‌رود ای ناصبی
بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب

گر نمی‌بینی تو ایشان را ز بس مستی همی
نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب

پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو
تا نمانی عمرهای بی‌کران اندر کرب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹

ای شب تازان چو ز هجران طناب
علت خوابی و تو را نیست خواب

مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام تو خود در شتاب

هرگز ناراست جز از بهر تو
چرخ سر خویش به در خوشاب

تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوب و شاب

زادن ایشان ز تو، ای گنده‌پیر،
هست شگفتی چو ثواب از عقاب

تا تو نیائی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب

روی زمین را تو نقابی ولیک
ایشان را نیست نقابت نقاب

چند گریزی ز حواصل در این
قبهٔ بی‌روزن و باب، ای غراب؟

در تو همی پیری ناید پدید
زانکه ز مردم تو ربائی شباب

آب نه‌ای، چونکه بشوید همی
شرم‌گن از روی تو به شرم و آب؟

چند به سوزن بشکستی تبر!
چند به گنجشک گرفتی عقاب!

چند چو رعد از تو بنالید دعد
تاش بخوردی به فراق رباب؟

چند که از بیم تو بگریختند
از رمهٔ گرسنه میشان ذئاب؟

شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب

چند گذشته‌ستی بر جاهلان
بر کفشان قحف و میان شان قحاب

حرمت تو سخت بزرگ است ازانک
در تو دعا را بگشایند باب

ای که ندانی تو همی قدر شب
سورهٔ واللیل بخوان از کتاب

قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان آن سوره و معنی بیاب

همچو شب دنیا دین را شب است
ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب

خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب

اینکه تو بینی نه همه مردمند
بلکه ذئابند به زیر ثیاب

کرده ز بهر ستم و جور و جنگ
چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب

خانهٔ خمار چو قصر مشید
منبر ویران و مساجد خراب

مطرب قارون شده بر راه تو
مقری بی‌مایه و الحانش غاب

حاکم در خلوت خوبان به روز
نیم شبان محتسب اندر شراب

خون حسین آن بچشد در صبوح
وین بخورد ز اشتر صالح کباب

غره مشو گر چه به آواز نرم
عرضه کند بر تو عقاب و ثواب

چون بخورد ساتگنی هفت هشت
با گلوش تاب ندارد رباب

این شب دین است، نباشد شگفت
نیم‌شبان بانگ و فغان کلاب

گاه سحر بود، کنون سخت زود
برزند از مشرق تیغ آفتاب

تازه شود صورت دین را، جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب

زیر رکاب و علم فاطمی
نرم شود بی‌خردان را رقاب

خاک خراسان شود از خون دل
زیر بر دشمن جاهل خضاب

بر سر جهال به امر خدای
محتسب او بکند احتساب

کر شود باطل از آواز حق
کور کند چشم خطا را صواب

چونکه نخواهی سپس شست سال
ای متغافل ز تن خود حساب؟

صید زمانه شدی و دام توست
مرکب رهوار به سیمین رکاب

چند در این بادیهٔ خشک و زشت
تشنه بتازی به امید سراب؟

دنیا خود جست و نجستی تو دین
چیست به دست تو جز از باد ناب؟

گر نبود پرسش رستی، ولیک
گرت بپرسند چه داری جواب؟

گرت خوش آید سخن من کنون
ره ز بیابان به سوی شهر تاب

شهر علوم آنکه در او علی است
مسکن مسکین و مب مثاب

هر چه جز از شهر، بیابان شمر
بی‌بر و بی‌آب و خراب و یباب

روی به شهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب

هر که نتابد ز علی روی خویش
بی‌شک ازو روی بتابد عذاب

جان و تن حجت تو مر تورا
باد تراب قدم، ای بوتراب

از شرف مدح تو در کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA