انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 31:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰

چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
کان جان است، چنین باشد جان را کان

کان جان است که پرجانور است این چرخ
گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان

گوهر کان دلم نیز چنین شاید
خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان

نامه‌ای کرد خدا چون به خرد زی تو
نامه را نیست مگر صورت تو عنوان

نیک زین عنوان بندیش و مراد او
همه زین عنوان چون روز همی برخوان

در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفت‌نجم و ده و دو برج و چهار ارکان

تا بدانی که تو باری و جهان تخم است
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟

نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم به بار است سوی دهقان

میر بر تخت در ایوانش فرود آرد
چون خردمند و گرامیش بود مهمان

گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد
چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می‌روید
در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می‌زاید
مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟

مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان

خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعام است تو را جمله و زان درمان

تیر سرما را خز است تو را جوشن
آب دریا را کشتی است تو را پالان

تو امیری و فصیحی و تو را رعیت
حیوانند که گنگ‌اند همه ایشان

نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان

بنده و کارکنانند تو را گوئی
تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان

دیو اگر کارکن بی‌خرد و دین است
پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان

بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است
عامه گمره‌تر دیوند همه یکسان

تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست
که دریغ آید زیشانت همی که دان؟

عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟

ابر چون به رزمی شوره فرو بارد
گرچه روشن باشد تیره شود پایان

شو حذردار، حذر، زین یله‌گو باره
بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان

زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه
نتواند که رهد هیچ حکیم آسان

شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو
دشت خالی به چون شهره پر از گرگان

بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان

جز که یمگان نرهانید مرا زینها
عدل باراد بر این شهر زمین رحمان

گرچه زندان سلیمان نبی بوده‌است
نیست زندان بل باغی است مرا یمگان

مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز
تا قیامت به حق آل نبی ویران

خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را
جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان

ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس
باد کرده‌است به خلق اندر شادروان

گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه
پست یابیش چو بر برف بود بنیان

دست اندر رسن آل پیمبر زن
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان

تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است
نارد این تخم بری جز که همه عصیان

تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟
مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟

جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان

مردمی کن به طلب دین که بدان داده‌است
ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان

گر ستوری کنی و علم نیاموزی
بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان

گر تو را همت بر خواب و خور افتاده‌است
گرت گویم که ستوری نبود بهتان

سوی هشیار و خردمند ستوری تو
گر تو را از دین مشغول کند دندان

ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
من ندیدم چو تو بی‌حاصل بازرگان

طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشته‌ستی، ای پیر، و طمع چوگان

مرد غواص به دریای بزرگ اندر
جان شیرین بدهد بر طمع مرجان

جهد آن کن که از این کان جهان جان را
برگذاری به خرد زین فلک گردان

چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان

مر مرا تازه جوانی زپس او شد،
ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان

ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر
از سر سولان بندیش هم از پایان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱

چیست آن لشکر فریشتگان
که بیایند از آسمان پران

سوی آن مرده‌ای که زنده شود
چون بشویندش آن فریشتگان؟

چیست آن مردهٔ فریشته خوار
به بهار و به تیره و تابستان؟



قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲

جوانی شد، او را فراموش کن
سر ناتوانی در آگوش کن

تو را چند گه تن وشی پوش بود
کنون چند گه جان‌وشی پوش کن

اگر دیبهٔ جان همی بایدت
خرد تار و پود سخن هوش کن

ز نادیدنی چشمها کور ساز
ز بیهوده‌ها گوش مدهوش کن

به دل باش بیدار و خفته به چشم
بشو خویشتن ضد خرگوش کن

ز گفتار خیر و به دیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن

ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت
نبشت شیاطین فراموش کن

ز حکمت خورش جوی مرجانت را
دلت معده ساز و دهن گوش کن

ز دین حکمت آموز و بقراط را
به اندک سخن گنگ و خاموش کن

خلالوش جویان دین بی‌هش‌اند
تو بی‌هوش را در خلالوش کن

اگر نوش تو زهر کرد این فلک
به دانش تو زهر فلک نوش کن

وگر دوشت از تو به غفلت بجست
بکوش و ز امشب یکی دوش کن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳

ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون

اندر حریم می نکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون

برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون

زیرا که عیب و علت کندی کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون

دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم
طاعت همیم دارد دندان کنان کنون

گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون

با اهل خویش گوهر دین تو روشن است
اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون

با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون

ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی
دین را بجز تو نیست سوی راستان ستون

هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز
در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون

مغزت تهی ز علم و معده‌ت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴

از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،
بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زین؟

دین است نهال شکر حکمت، پورا،
بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چین

مر بند هوا را بجز از حکمت نگشاد
حکمت برد از عارض و رخسار چو زر چین

این است تو را منزل و زاد، ای سفری مرد
برگیر، هلا، زاد و همه بار سفر زین

طین است تو را اصل، بلی، لیکن بنگر
کان چیست کزو گشت چنین یار هنرطین

ای رفته چهل سال به تن در ره دنیا،
گمراه چرا شد دل هشیار تو در دین؟

راهت بنمایم سوی دین گر تو نگیری
اندر دل از این پند پدروار پدر کین

دار گذر است اینت، به پرهیز و به طاعت
بشتاب و بپرهیز و رو از دار گذر هین

بنداز تبرزین، چو طبرزد بشنو پند
چون من به طبرزد که کند کار تبرزین؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵

فریاد به لااله الا هو
زین بی‌معنی زمانهٔ بدخو

زین دهر، چو من، تو چون نمی‌ترسی؟
بی‌باک منم، چه ظن بری، یا تو؟

زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو

زین فاحشه گنده‌پیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو

زین دیو وفا طمع چه می‌داری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟

همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو

در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟

جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو

زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو

هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو

نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو

بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو

بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه می‌کند لولو

از دیو کند فریشته نفسی
که‌ش عقل همی قوی کند بازو

نشنوده‌ستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟

وان خوار و درشت خار بی‌معنی
مشک تبتی همی کندش آهو

نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو

کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو

از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو

کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزون‌تر است گیسو

وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو

کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو

سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو

یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو

هریک به رهیت می‌کشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو

این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست می‌کشد سازو

وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزی‌ی راسو

برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو

بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو

جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو

بی‌حکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶

چون فروماندی ز بد کردار خویش
پارسا گشتی کنون و نیک خو

آن مثل کز پیش گفتند، ای پسر،
من به شعر آرم کنون از بهر تو

گند پیری گفت که‌ش خوردی بریخت
«مر مرا نان تهی بود آرزو»



قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷

ایا گشته غره به مکر زمانه
ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه

یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن
نشد هیچ کس را زمانه یگانه

زمانه بسی پند دادت، ولیکن
تو می در نیابی زبان زمانه

نبینی همی خویشتن را نشسته
غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه

بگفتند کاین خانه مر بوفلان را
به میراث ماند از فلان و فلانه

تو را گر همی پند خواهی گرفتن
زبان فلان و فلانه است خانه

چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه

نخواهد همی ماند با باد مرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه

پدرت و برادرت و فرزند مادر
شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه

تو پنجاه سال از پس عمر ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه

در این ره گذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟

دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه

کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دست بر شعرها و زمانه

چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟
چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟

به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بی‌بند و بی‌زاو لانه

کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه

چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟
همی خیره گربه کنی تو به شانه

چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بی‌دهانه

بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه

به هنگام آموختن فتنه بودی
تو دیوانه‌سر بر ترنگ چغانه

چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه

کنون لاجرم چون سخن گفت باید
بماند تو را چشم بر آسمانه

بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه

بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه

به دانش گرای و در این روز پیری
برون افگن از سر خمار شبانه

بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه

به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه

خدای از تو طاعت به دانش پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه

گر از سوختن‌رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه

کرانه کن از کار دنیا، که دنیا
یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه

گمان کسی را وفا ناید از وی
حکیمان بسی کرده‌اند این گمانه

چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟

جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه

تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه

مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه
زمانه برون گیردت زین میانه

سخن‌های حجت به عقل است سخته
مگردان ترازوی او را زبانه
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸

گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره

گرگ، از رمه‌خواران و رمه، در گیا چران
هر یک به حرص خویش همی پر کند دره

گرگ گیا بره‌است و بره گرگ را گیاست
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره

بنگر در این مثال تن خویش را ببین
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره

از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا
ای بی‌تمیز، مر دگری را مشو بره

گر نه بره نه گرگ نه‌ای، بر در امیر
چونی؟ جواب راست بده بی‌مناظره

ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش
بی‌تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟

گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر
ترسم که پر ز گرد بماندش میثره

فخری مکن بدانکه تو میده و بره‌خوری
یارت به آب در زده یک نان فخفره

زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی
بی‌شام و چاشت باید خفتن به مقبره

چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره

وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی
بر منظری نشسته و چشم به پنجره

چیزی همی عجب‌تر از این تن چه بایدت
بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟

این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر
پنهان در این حوران و دست و کران بره؟

گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان
تن را چرا تهی است میانش چو قوصره

دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت
زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره

بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره

گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر
بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره

بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟
اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره

آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند
بی‌خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره

بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز
بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره

جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد
تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره

گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی
با غدر و فتنه‌ساز و به گفتار ساحره

بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو
پرهیزدار از این زن جادوی مدبره

غره مشو به رشوت و پاره‌ش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره

با بی‌قرار دهر مجو، ای پسر، قرار
عمرت مده به باد به افسوس و قرقره

از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره

نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده
نقد سره به قلب، که ناید تو را سره

در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز
بگذار گوز و دست برآور ز خنبره

من زرق او خریدم و خوردم به روی او
زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره

آخر به قهر او خبرم داد، هم‌چنین
از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره

خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم
پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره

تو خفته‌ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب
همواره می‌کنند ببالینت پنگره

گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر
بر جان تو وبال چو بر خر شود خره

برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی
تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره

چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره

پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب
خیره مده گلیم کهن را به جندره

چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه
تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟

بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش
پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره

از حجت خراسان آمدت یادگار
این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹

دور باش ای خواجه زین بی‌مر گله
که‌ت نیاید چیز حاصل جز گله

هر که در ره با گلهٔ خوگان رود
گرد و درد و رنج یابد زان گله

خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ
دانیال این کرد بر دانا مله

همچو بلبل لحن و دستان‌ها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله

وز نهیب مؤذن و بانگ نماز
اندرون افتد به تن‌شان زلزله

آب تیره است این جهان، کشتیت را
بادبان کن دانش و طاعت خله

گر کله زد جاهلی با بخت بد
مر تو را با او نباید زد کله

چون کله گم کرد نادان مر تو را
کی تواند دید هرگز با کله؟

با عمل مر علم دین را راست دار
آن ازین کمتر مکن یک خردله

کار بی‌دانش مکن چون خر، منه
در ترازو بارت اندر یک پله

چون به نادانی کند مزدور کار
گرسنه خسپد به شب دست آبله

چون نشوئی دل به دانش همچنانک
موی را شوئی به آب آمله؟

علم خورد و برد خود گسترده‌اند
پیش این انبوه و گمره قافله

پیش این گاوان که هرگزشان نبود
دل به کاری جز به کار حوصله

نان همی جوید کسی کو می‌زند
دست بر منبر به بانگ و مشغله

زیمله بر تو نهاده است آن خسیس
چون کشی گر خر نگشتی زیمله

عقل تاویل است و دوشیزه نهان
چون به برگ حنظل اندر حنظله

علم حق آن است، از آن سو کش عنان
عامه را ده جمله علم خربله

پای پاکیزه برهنه به بسی
چون به پا اندر دریده کشکله

علم تاویلی به تنزیل اندر است
وز مثل دارد به سر بر قوفله

مصقله است این علم، زنگ جهل را
چیز نزداید مگر کاین مصقله

عهد یزدان است کلید و، قفل او
نیست جز ترفند تقلیدی یله

ای سپرده دل به دنیا، وقت بود
که شوی مر علم دین را یکدله

دهر بد گوهر به شر آبستن است
جز بلا هرگز نزاد این حامله

دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک
در کشندت زیر شر و ولوله

چون نگیری سلسله داوودوار؟
پیش توست آویخته آن سلسله

گر به تاریکی همی چشمت ندید
حجت اینک داشت پیشت مشعله
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۰

ناید هگرز از این یله گو باره
جز درد و رنج عاقل بیچاره

از سنگ خاره رنج بود حاصل
بی‌عقل مرد سنگ بود خاره

هرگز کس آن ندید که من دیدم
زین بی‌شبان رمه یله گوباره

تا پر خمار بود سرم یکسر
مشفق بدند برمن و غمخواره

واکنون که هشیار شدم، برمن
گشتند مار و کژدم جراره

زیرا که بر پلاس نه خوب آید
بر دوخته ز شوشتری پاره

از عامه خاص هست بسی بتر
زین صعبتر چه باشد پتیاره؟

چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد باید بی‌پاره

دزدی است آشکاره که نستاند
جز باغ و حایط و رزو ابکاره

ور ساره دادخواه بدو آید
جز خاکسار ازو نرهد ساره

در بلخ ایمن‌اند ز هر شری
می‌خوار و دزد و لوطی و زن‌باره

ور دوستدار آل رسولی تو
چون من ز خاندان شوی آواره

زیشان برست گبر و بشد یک‌سو
بر دوخته رگو به کتف ساره

رست او بدان رگو و نرستم من
بر سر نهاده هژده گزی شاره

پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خان و مان خویش به یکباره

چون شور و جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره

آزاد و بنده و پسر و دختر
پیر و جوان و طفل ز گاواره

بر دوستی عترت پیغمبر
کردندمان نشانهٔ بیغاره

هرگز چنین گروه نزاید نیز
این گنده پیر دهر ستمگاره

آن روزگار شد که حکیمان را
توفیق تاج بود و خرد یاره

ناگاه باد دنیا مر دین را
در چه فگند از سر پرواره

گیتی یکی درخت بد و مردم
او را به سان زیتون همواره

رفته‌است پاک روغن از این زیتون
جز دانه نیست مانده و کنجاره

امروز کوفتم به پی آنک او دی
می‌داشت طاعتم به سر و تاره

سودی نداردت چو فراشوبد
بدخو زمانه، خواهش و نه زاره

روزی به سان پیرزنی زنگی
آردت روی پیش چو هر کاره

روزی چو تازه دخترکی باشد
رخساره گونه داده به غنجاره

دریاست این جهان و درو گردان
این خلق همچو زبزب و طیاره

بر دین سپاه جهل کمین دارد
با تیغ و تیر و جوشن آن کاره

از جنگ جهل چونکه نمی‌ترسی
وز عقل گرد خود نکشی باره؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۱

ای زود گرد گنبد بر رفته
خانهٔ وفا به دست جفا رفته

بر من چرا گماشته‌ای خیره
چندین هزار مست بر آشفته؟

این دشته بر کشیده همی تازد
وان با کمان و تیر برو خفته

اینم کند به خطبه درون نفرین
وانم به نامه فریه کند سفته

من خیره مانده زیرا با مستان
هر دو یکی است گفته و ناگفته

گفته سخن چو سفته گهر باشد
ناگفته همچو گوهر ناسفته

بیدار کرد ما را بیداری
پنهان ز بیم مستان بنهفته

خرگوش‌وار دیدم مردم را
خفته دو چشم باز و خرد رفته

یک خیل خوگ‌وار درافتاده
با یکدگر چو دیوان کالفته

یک جوق بر مثال خردمندان
با مرکب و عمامهٔ زربفته

بر سام یارده ز شر منبر
گویان به طمع روز و شبان لفته

مستان و بیهشان چو بدیدندم
شمع خرد فروخته بگرفته

زود از میان خویش براندندم
پر درد جان و ز انده دل کفته

آن جانور که سرگین گرداند
زهر است سوی او گل بشکفته

بیدار چون نشست بر خفته
خفته ز عیب خویش شود تفته

زیرا که سخت زود سوی بیدار
پیدا شود فضیحتی از خفته

ای درها به رشته در آوردم
روز چهارم از سومین هفته
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 20 از 31:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA