انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 31:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲

گشت جهان کودکی دوازده ساله
از سمنش روی وز بنفشه گلاله

آمد نازان ز هند مرغ بهاری
روی نهاده به ما جغاله جغاله

بی‌سلب و مفرش پرندی و رومی
دشت نماند و جبال و نه بساله

تا گل در کله چون عروس نهان شد
ابر مشاطه شده است و باد دلاله

نرگس جماش چون به لاله نگه کرد
بید بر آهخت سوی لاله کتاله

طرفه سواری است گل فروخته هموار
آتشش آب و عقیق و مشک دباله

گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا
باغ چرا باز شد دوازده ساله؟

چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام
سیم نثارت کند درست و شگاله

باز قوی شد به باغ دخترکش را
دست شده سست و پای گشته کماله

روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،
داد بخواه از گل و بنفشه و لاله

نیستی آگه مگر که چون تو هزاران
خورده است این گنبد پیر زشت نکاله؟

هر که مرو را طلاق داد بجویدش
دوست ندارد هگرز شوی حلاله

فتنه کند خلق را چو روی بپوشد
همچو عروسان به زیر سبز غلاله

گر تو همی صحبت زمانه نجوئی
آمدت اینک زمان صحبت و حاله

پیر جهان بد سگال توست سوی او
منگر و مستان ز بد سگاله نواله

جز به جفا و عده‌هاش پاک دروغ است
ور بدهد مر تو را هزار قباله

نیک نگه کن به آفرینش خود در
تا به گه پیریت ز حال سلاله

تات یکی وعده کرد هرگز کان را
باز به روز دگر نکرد حواله

معده‌ت چاهی است ای رفیق که آن چاه
پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله

رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله

هم به تو مالد فلک تو را که ندارد
جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله

نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله

نسخت مکرش تمام ناید اگر من
محبره سازم یکی چو چاه زباله

آمدن لاله و گذشتن او کرد
لالهٔ رخسار من چو زرد بلاله

تو به پیاله نبید خور که مرا بس
حبر سیاه و قلم نبید و پیاله

دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله

هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد
بر سر ماشوب آمده است نخاله

دیو ستان شد زمین و خاک خراسان
زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله

دانا داند کز آب جهل نروید
جز که همه دیو کشتمند و نهاله

حکمت حجت بخوان که حکمت حجت
بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۳

بدخو جهان تو را ندهد دسته
تا تو ز دست او نشوی رسته

بستهٔ هوا مباش اگر خواهی
تا دیو مر تو را نگرد بسته

دیو از تو دست خویش کجا شوید
تا تو دل از طمع نکنی شسته؟

تا کی بود خلاف تو با دانا
او جسته مر تو را و تو زو جسته

ای خوی بد چو بندهٔ بد رگ را
صد ره تو را به زیر لگد خوسته

جز خوی بد فراخ جهانی را
بر تو که کرد تنگ‌تر از پسته؟

بشنو به گوش دل سخن دانا
تا کی بوی به جهل کبا مسته؟

تا کی روی چو کرهٔ بد گوهر
جل و عنان دریده و بگسسته؟

چون از فساد باز کشی دستت
آنگه دهد صلاح تو را دسته

چون چرغ را دهند، هوای دل
یک چند داده بود تو را مسته

آن باد ساری از سر بیرون کن
اکنون که پخته گشتی و آهسته

وان چون چنار قد چو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته

آن را که او سپر کند از طاعت
تیر هوای دل نکند خسته

گرد از دل سیاه فرو شوید
مسح و نماز و روزهٔ پیوسته

هر گه که جست و جوی کنی دین را
دنیا به پیشت آید ناجسته

جای خلاف‌هاست جهان، دروی
شایسته هست و هست نشایسته

بگذر ز شر اگر نبود خیری
نارسته به بود چو به بد رسته

نشنودی آن مثل که زند عامه
«مرده به از به کام عدو زسته»

اندر رهند خلق جهان یکسر
همچون رونده خفته و بنشسته

بایسته چون بود به‌سزا دنیا
چون نیست او نشسته و بایسته

بر رفتنیم اگرچه در این گنبد
بیچاره‌ایم و بسته و پیخسته

روزان شبان بکوش و چو بیهوشان
مگذار کار بیهده برسته

هرچیز باز اصل همی گردد
نیک و بد و نفایه و بایسته

دانست باید این و جز این زیرا
دانسته به بود ز ندانسته

بر خوان ژاژخای منه هرگز
این خوب قول پخته و خایسته
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴

بسی کردم گه و بیگه نظاره
ندیدم کار دنیا را کناره

نیابد چشم سر هرچند کوشی
همی زین نیلگون چادر گذاره

همی خوانند و می‌رانند ما را
نیابد کس همی زین کار چاره

گر از این خانه بیرون رفت باید
ندارد سودشان خواهش نه زاره

مگر کایشان همی بیرون کشندت
از این هموار و بی‌در سخت باره

نه خواننده نه راننده نبینم
همی بینم ستاره چون نظاره

همانا سنگ مغناطیس گشته است
ز بهر جان ما هر یک ستاره

فلک روغن‌گری گشته است بر ما
به کار خویش در جلد و خیاره

ز ما اینجا همی کنجاره ماند
چو روغن گر گرفت از ما عصاره

تو را این خانه تن خانهٔ سپنج است
مزور هم مغربل چون کپاره

بباید رفتن، آخر چند باشی
چو متواری در این خانهٔ تواره؟

در این خانه چهارستت مخالف
کشیده هر یکی بر تو کناره

کهن گشتی و نو بودی بی‌شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره

به جان نوشو که چون نوگشت پرت
نه باک است ار کهن باشد غراره

تنت قارون شده است و جانت مفلس
یکی شاد و دگر تیمار خواره

بدین نیکو تن اندر جان زشتت
چو ریماب است در زرین غضاره

چو پیش عاقلان جانت پیاده است
نداری شرم از این رفتن سواره

دل درویش را گر هوشیاری
ز دانش طوق ساز از هوش یاره

به کشت بی گهی مانی که در تو
نبینم دانه جز کاه و سپاره

نیامد جز که فضل و علم و حکمت
به ما میراث از ابراهیم و ساره

چو شد پرنور جانت از علم شاید
اگر قدت نباشد چون مناره

سخن جوید، نجوید عاقل از تو
نه کفش دیم و نه دستار شاره

سخن باید که پیش آری خوش ایراک
سخن خوشتر بسی از پیش پاره

سخن چون راست باشد گرچه تلخ است
بود پر نفع و بر کردار یاره

به از نیکو سخن چیزی نیابی
که زی دانا بری بر رسم پاره

سخن حجت گزارد نغز و زیبا
که لفظ اوست منطق را گزاره

هزاران قول خوب و راست باریک
ازو یابند چون تار هزاره
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵

ای خورده خوش و کرده فراوان فره
اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟

ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ
شو گر به حیله جست توانی بجه

از مرگ کس نجست به بیچارگی
بی‌هوده‌ای نبرد کسی ره به ده

حلقهٔ کمند گشت زه پیرهنت
چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه

تو نرم‌شو چو گشت زمانه درشت
مسته برو که سود ندارد سته

بر نه به خرت بار که وقت آمده است
دل در سرای و جای سپنجی منه

خواهی که تیر دهر نیابد تو را
جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره

بنگر چگونه بست تو را آنکه بست
اندر جهان به رشته به چندین گره

بیدار شو ز خواب کز این سخت بند
هرگز کسی نرست مگر منتبه

زاری نکرد سود کسی را که کرد
زاری و آب چشم کنارش زره

عمرت چو برف و یخ بگدازد همی
او را به هرچه کان نگدازد بده

زر است علم، عمر بدین زره بده
در گرم سیر برف به زر داده به

کار سفر بساز اگرچه تو را
همسایه هست از تو بسی سال مه

دیوی است صعب در تن تو آرزو
جویای آز و ناز و محال و فره

هرگه که پیش رویت سر برکند
چون عاقلان به چوب نمیدیش ده

همچون شکر به هدیه ز حجت کنون
بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه

فرزند توست نفس، تو مالش دهش
بی‌راه را یکی به‌ره آرد به ره

هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابکار به احسنت و زه

ناکشته تخم هرگز ناورد بر
ای در کمال فضل تو را یار نه

از مردمان به جمله جز از روی علم
مه را به مه مدار و نه که را به که
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶

به فرش و اسپ و استام و خزینه
چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟

به خوی نیک و دانش فخر باید
بدین پر کن به سینه اندر خزینه

شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟

چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه

اگر نبود دگر چیزی، نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزینه

چو ننوازی و ندهی گشت پیدا
که جز بادی نداری در قنینه

ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا انگبینه

زمانه گند پیری سال خورده است
بپرهیز،ای برادر،زین لعینه

چو تو سیصد هزاران آزموده است
اگر نه بیش ،باری بر کمینه

نباشد جز قرین رنج واندوه
قرینی کش چنین باشد قرینه

بسی حنجر بریده است او به دنبه
شکسته است آهنینه بابگینه

به فردا چه امیدستت ؟که فردا
نه موجود است همچون روز دینه

نگه کن تا کجا بودی واینجا
که آوردت در این بی‌در مدینه

چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی
که دینه است این مدینه یا کهینه

یکی دریای ژرف است این، که هرگز
نرسته است از هلاکش یک سفینه

ز بهر این زن بدخوی بی‌مهر
چه باید بود با یاران به کینه؟

که از دستش نخواهد رست یک تن
اگر مردینه باشد یا زنینه

ز دانش نردبانی ساز و برشو
بر این پیروزه چرخ پر نگینه

وز این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷

مکر جهان را پدید نیست کرانه
دام جهان را زمانه بینم دانه

دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار
چون سپری گشت دانه چون خر لانه

طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک
طاعت و علم است بند و فند زمانه

با تو روان است روزگار حذر کن
تا نفریبد در این رهت بروانه

سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی
از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟

نیک نگه کن که در حصار جوانیت
گرگ درنده است در گلوت و مثانه

دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک
شهر جوانی پر از زر است و رسانه

پیری اگر تو درون شوی ز در شهر
سخت کند بر تو در به تنبه و فانه

عالم دجال توست و تو به دروغش
بسته‌ای و مانده‌ای و کشده یگانه

قصهٔ دجال پر فریب شنودی
گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟

گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک
پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه

گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه

بس به گرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه

دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی
روی به محراب و دل به سوی چمانه

از پس دیوی دوان چو کودک لیکن
رود و می‌استت ز لیبیا و لکانه

مؤمنی و می خوری، بجز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه

قول و عمل چیست جز ترازوی دینی
قول و عمل ورز و راست‌دار زبانه

راه نمایدت سوی روضهٔ رضوان
گر بروی بر رهی در این دو میانه

دام جهان است برتو و خبرت نیست
گاهی مستی و گه خمار شبانه

پیش تو آن راست قدر کو شنواندت
پیش ترنگ چغانه لحن ترانه

راه خران است خواب و خوردن و رفتن
خیره مرو با خرد به راه خرانه

از خور زی خواب شو زخواب سوی خور
تات برون افگند زمان به کرانه

گنبد گردنده خانه‌ای است سپنجی
مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟

آمدنی اندر این سرای کسانند
خیره برون شو تو زین سرای کسانه

مرگ ستانه است در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه

دختر و مادرت از این ستانه برون شد
رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه

تنگ فراز آمده است حالت رفتنت
سود نداردت کرد گربه به شانه

در ره غمری به یک مراغه چه جوئی
ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟

اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند
علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه

گفتهٔ حجت به جمله گوهر علم است
گوهر او را ز جانت ساز خزانه
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۸

داری سخنی خوب گوش یا نه؟
کامروز نه هشیاری از شبانه

حکمت نتوانی شنود ازیرا
فتنهٔ غزل نغزی و ترانه

شد پرده میان تو و ان حکمت
آن پرده که بستند بر چغانه

مردم نشده‌ستی چو می‌ندانی
جز خفتن و خور چون ستور لانه

این خانه چگونه بکرد و، که نهاد
این گوی سیاه اندر این میانه؟

بنگر که چرا کرد صنع صانع
از دام چه غافل شوی به دانه؟

بندیش که نابوده بوده گردد
تا پیش نباشد یکی بهانه

این نفس خوشی جوی را نبینی
درمانده بدین بند و شادمانه؟

ای رس بجز از بهر تو نگردد
این خانهٔ رنگین بر رسانه

دیوار بلند است تا نبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه

چون خانهٔ بیگانه‌ش آشنا شد
خو کرد در این بند و زاولانه

آن است گمانش کنون که این است
او را وطن و جای جاودانه

بل دهر درختی است و نفس مرغی
وین کالبد او را چو آشیانه

ای کرده خرد بر دهان جانت
از آهن حکمت یکی دهانه

دانی که نیاوردت آنکه آورد
خیره به گزاف اندر این خزانه

بل تا بنماید تو را بر این لوح
آیات و علامات بی‌کرانه

کردند تو را دور از این میانت
گه چشم و گهی حلق و گه مثانه

گوئی که جوانم، به باغ‌ها در
بسیار شود خشک و، تر جوانه

چون دید خردمند روی کاری
خیره نکند گربه را به شانه

بیدار و هشیوار مرد ننهد
دل بر وطن و خانهٔ کسانه

بشنو سخن این کبود گنبد
فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟

بر هرچه برون زین نشان دهندت
بکمانه ازین یابی و کمانه

شخص تو یکی دفتر است روشن
بنوشته برو سیرت زمانه

این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه

چون راست بود سنگ با ترازو
جز راست نگوید سخن زبانه

آن کس که زبانش به ما رسانید
پیغام جهان داور یگانه

او بود زبانهٔ ترازوی عقل
گشته به همه راستی نشانه

بر عالم دین عالی آسمان شد
بر خانهٔ حق محکم آستانه

در خانهٔ دین چونکه می‌نیائی؟
استاده چه ماندی بر آستانه؟

هاروت همانا که بست راهت
زی خانه بدان بند جاودانه

در خانه شدم بی‌تو من ازیرا
هاروت تو را هست و مر مرا نه

زین است بر او قال و قیل قولت
وز خمر خم است پر و چمانه

زین به نبود مذهبی که گیری
از بیم عنانیش و تازیانه

گوئی که حلال است پخته مسکر
با سنبل و با بیخ رازیانه

ای ساخته مکر و کتاب حیلت
کاین گفت فلانی ز بو فلانه

بر شوم تن خویش سخت کردی
از جهل در هاویه به فانه

آن کس که تو را داد صدر آتش
خود رفت بدان جای چاکرانه
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۹

بگسل رسن از بی‌فسار عامه
مشغول چه باشی به بارنامه؟

تو خود قلم کردگار حقی
احسنت و زهی هوشیار خامه

قول تو خط توست، مر خرد را
سامه کن و بیرون مشو ز سامه

منیوش مگر پند خوب و حکمت
برگوش همه خلق خاص و عامه

بی جامه شریفی ازانکه جانت
معروف به خط است نه به جامه


قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۰

جهان دامگاهی است بس پر چنه
طمع در چنهٔ او مدار از بنه

بباید گرستن بر آن مرغ‌زار
که آید به دام اندرون گرسنه

سیه کرد بر من جهان جهان
شب و روز او میسره میمنه

نیابم همی جای خواب و قرار
در این بی‌نوا شب گه پر کنه

هزاران سپاه است با او همه
ز نیکی تهی و به دل پر گنه

به یمگان به زندان ازینم چنین
که او با سپاه است و من یکتنه

تو، ای عاقل، ار دینت باید همی
بپرهیز از این لشکر بوزنه

از این دام بی‌رنج بیرون شوی
اگر نوفتادت طمع در چنه

به دون قوت بس کن ز دنیای دون
که دانا نجوید ز دنیا دنه

از ابر جهان گر نباردت سیل
چو مردان رضا ده به اندک شنه

بباید همی رفت بپسیچ کار
چنین چند گردی تو بر پاشنه؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۱

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟
زین چاه آرزو ز چه برنائی؟

دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی

بنگر که عمر تو به رهی ماند
کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی

هر روز منزلی بروی زین ره
هرچند کارمیده و بر جائی

زیر کبود چرخ بی‌آسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی

بر مرکب زمانه نشسته‌ستی
زو هیچ رو نه‌ای که فرود آئی

پیری نهاد خنجر بر نایت
تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

ناخن ز دست حرص به خرسندی
چون نشکنی و پست نپیرائی؟

جان را به آتش خرد و طاعت
از معصیت چرا که نپالائی؟

پنجاه سال براثر دیوان
رفتی به بی‌فساری و رسوائی

بر معصیت گماشته روز و شب
جان و دل و دو گوش و دو بینائی

یک روز چونکه نیکی بلفنجی
کمتر بود ز رشتهٔ یکتائی

بند قبای چاکری سلطان
چون از میان ریخته نگشائی

فرمان کردگار یله کرده
شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»

مؤذن چو خواندت زپی مسجد
تو اوفتاده ژاژ همی خائی

ور شاه خواندت به سوی گلشن
ره را به چشم و روی بپیمائی

تا مذهب تو این بود و سیرت
جز مرجحیم را تو کجا شائی؟

در کار خویش غافل چون باشی؟
بر خویشتن مگر به معادائی!

چون سوی علم و طاعت نشتابی؟
ای رفتنی شده چه همی پائی؟

بی علم دین همی چه طمع داری؟
در هاون آب خیره چرا سائی؟

عاصی سزای رحمت کی باشد؟
خورشید را همی به گل اندائی!

رحمت نه خانه‌ای است بلند و خوش
نه جامه‌ای است رنگی و پهنائی!

دین است و علم رحمت، خود دانی
او را اگر تو ز اهل تؤلائی

رحمت به سوی جان تو نگراید
تا تو به‌سوی رحمت نگرائی

بخشایش از که چشم همی داری؟
برخویشتن خود از چه نبخشائی؟

یک چند اگر زراه بیفتادی
زی راه باز شو که نه شیدائی

شاید که صورت گنهانت را
اکنون به دست توبه بیارائی

اول خطا ز آدم و حوا بد
تو هم ز نسل آدم وحوائی

بشتاب سوی طاعت و زی دانش
غره مشو به مهلت دنیائی

آن کن ز کارها که چو دیگر کس
آن را کند بر آنش تو بستائی

در کارهای دینی و دنیائی
جز همچنان مباش که بنمائی

زنهار که به‌سیرت طراران
ارزن نموده ریگ نپیمائی

با مردم نفایه مکن صحبت
زیرا که از نفایه بیالائی

چون روزگار برتو بیاشوبد
یک چند پیشه کن تو شکیبائی

زیرا که گونه گونه همی گردد
جافی جهان ،چو مردم سودائی

بر صحبت نفایه و بی‌دانش
بگزین به‌طبع وحشت تنهائی

بر خوی نیک و عدل وکم آزاری
بفزای تا کمال بیفزائی

ای بی‌وفا زمانه تو مر ما را،
هرچند بی‌وفائی ،در بائی

ز آبستنی تهی نشوی هرگز
هرچند روز روز همی زائی

زیرا ز بهر نعمت باقی تو
سرمایه توانگری مائی

پیدات دیگر است و نهان دیگر
باطن چو خا رو ظاهر خرمائی

امروز هرچه‌مان بدهی، فردا
از ما مکابره همه بربائی

داند خرد همی که بر این عادت
کاری بزرگ را شده برپایی

جان گوهر است و تن صدف گوهر
در شخص مردمی و تو دریائی

بل مردم است میوه تو را و، تو
یکی درخت خوب مهیائی

معیوب نیستی تو ولیکن ما
بر تو نهیم عیب ز رعنائی

ای حجت زمین خراسان تو
هرچند قهر کردهٔ غوغائی

پنهان شدی ولیک به حکمت‌ها
خورشیدوار شهره و پیدائی

از شخص تیره گرچه به یمگانی
از قول خوب بر سر جوزائی

از هرچه گفته‌ام نه همی جویم
جز نیکی، ای خدای تو دانائی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۲

چو رسم جهان جهان پیش بینی
حذر کن ز بدهاش اگر پیش‌بینی

به تاریکی اندر گزاف از پس او
مدو کت برآید به دیوار بینی

همانا چنین مانده زین پست از آنی
که در انده اسپ رهوار و زینی

چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی

جهان مادری گنده پیر است، بر وی
مشو فتنه، گر در خور حور عینی

به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو
حرام است مادر اگر ز اهل دینی

یکی گوهر آسمانی است مردم
که ایزد به بندی ببستش زمینی

به شخص گلین چونکه معجب شده‌ستی؟
در این گل بیندیش تا چون عجینی

نه در خورد در است گل، پس توزین تن
بپرهیز، ازیرا که در ثمینی

وطن مر تو را در جهان برین است
تو هرچند امروز در تیره طینی

جهان مهین را به جان زیب و فری
اگرچه بدین تن جهان کهینی

جهان برین و فرودین توی خود
به تن زین فرودین به جان زان برینی

سزای همه نعمت این و آنی
ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی

به جان خانهٔ حکمت و علم و فضلی
به تن غایت صنع جان‌آفرینی

اگر می‌شناسی جهان‌آفرین را
سزاوار هر نعمت و آفرینی

وگر بد سگالی و نشناسی او را
مکافات بد جز بدی خود نبینی

جهانا من از تو هراسان ازانم
که بس بد نشانی و بد همنشینی

خسیسی که جز با خسیسان نسازی
قرینت نیم من که تو بد قرینی

بر آزادگان کبر داری ولیکن
ینال و تگین را ینال و تگینی

یکی بی‌خرد را به گه بر نشانی
یکی بی‌گنه را به سر برنشینی

هم آن را که خود خوانده باشی برانی
هم آن را کنی خوار کش برگزینی

اگر مردمی بودیئی گفتمی مر
تو را من که دیوانه‌ای راستینی

ولیکن تو این کار ساز اختران را
به فرمان یزدان حصاری حصینی

به خاصه تو ای نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم یکی پارگینی

برآشفته‌اند از تو ترکان نگوئی
میان سگان در یکی ارزبینی

امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی

مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را
کمین‌گاه ابلیس شوم لعینی

فساد و جفا و بلا و عنا را
براحرار گیتی قراری مکینی

تو ای دشمن خاندان پیمبر
ز بهر چه همواره با من به کینی؟

تو را چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی

سخن تا نگوئی به دینار مانی
ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی

چو تیره گمانی تو و من یقینم
تو خود زین که من گفتمت بر یقینی

تو مر زرق را چون همی فقه خوانی
چه مرد سخن‌های جزل و متینی؟

خراسان چو بازار چین کرده‌ام من
به تصنیف‌های چو دیبای چینی

چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی

کمینه معینند دیوانت یکسر
که تو خر نه هم گوشهٔ بو معینی

به میدان تو من همی اسپ تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستینی

تو ای حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را امین و یمینی

برانندت آن گه که ایزدت خواند
به عالم درون آیةالعالمینی

دل مؤمنان را ز وسواس امانی
سر ناصبی را به حجت کدینی

جز از بهر مالش نجوید تو را کس
همانا که تو روغن یاسمینی

بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر
مگر خود شعری، بدخشی نگینی

بر اعدای دین زهری و مؤمنان را
غذائی، مگر روغن و انگبینی؟
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 21 از 31:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA