انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 31:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۳

گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی
پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟

دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو
زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟

خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود
گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی

ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود
چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون کنی؟

ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی
تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی

گر تو مجنونی از این بی‌دانشی پس خویشتن
چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟

زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان
سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی

گر نه دیوانه شده‌ستی چون سر هشیار خویش
از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟

خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود
ور توانی دامنش پر لؤلؤ مکنون کنی

ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم
طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی

گاه بی‌شادی بخندی خیره چون دیوانگان
گاه بی‌انده به خیره خویشتن محزون کنی

آن کنی از بی‌هشی کز شرم آن گر بررسی
وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی

درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی
درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟

خانه‌ای کرده‌ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی

خانهٔ هوش تو سر بر گنبد گردون کشد
گر تو خانهٔ بی‌هشی را بر زمین هامون کنی

دل خزینهٔ توست شاید کاندرو از بهر دین
بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی

موش و مار اندر خزینهٔ خویش مفگن خیر خیر
گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی

دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی
تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی

گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم‌دار
گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی

گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود
لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی

خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
گرچه افریدون نه‌ای برگاه افریدون کنی

گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را
چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟

جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد
تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی

آرزو داری که در باغ پدر نو خانه‌ای
برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی

از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک
در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی

من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را
ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی

گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی

ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر
خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟

گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»
شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی

چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن
گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی

زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر
خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟

گر به شارستان علم اندر بگیری خانه‌ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی

روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود
چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟

دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود
چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟

بید بی‌باری ز نادانی، ولیکن زین سپس
گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی

بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است
چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی

شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی
گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی

چون گشایش‌های دینی تو ز لفظش بشنوی
سخره زان پس بر گشایش‌های افلاطون کنی

ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت
پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی

از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان
خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی

فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ
گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۴

ای کرده سرت خو به بی‌فساری
تا کی بود این جهل و بادساری؟

در دشت خطا خیره چند تازی؟
چون سر ز خطا باز خط ناری؟

گر سر ز خطا باز خط ناری
دانم به حقیقت کز اهل ناری

خاری است خطا زهر بار، تاکی
تو پشت در این زهر بار خاری؟

عقل است به سوی صواب رهبر
با راه‌برت چون به خار خاری؟

چون با خرد، ای بی‌خرد، نسازی
جز رنج نبینی و سوکواری

گوئی که «چرا روزگار جافی
با من نکند هیچ بردباری؟»

این بند نبینی که بر تو بستند؟
در بند همی چون کنی سواری؟

خواهی که تماشاکنی به نزهت
به خیره در این چاه تنگ و تاری

جز کانده و غم ندروی و حسرت
هرگاه که تخم محال کاری

آنگه گنه ز روزگار بینی
وز جهل معادای روزگاری

ناید ز جهان هیچ کار و باری
الا که به تقدیر و امر باری

هش‌دار که عالم سرای کار است
مشغول چه باشی به نابکاری؟

بنگر که پس از نیستی چگونه
با جاه شدستی و کامگاری

دانی که تو را کردگار عالم
داده‌است به حق داد کردگاری

گر تو ندهی داد او به طاعت
در خورد عذابی و ذل و خواری

بیداد کنی با بزرگ داور
زنهار مکن زینهار خواری

گر کار فلک گرد گشتن آمد
دین کار تو است و مرد کاری

چون کار به مقدار خویش کردی
رفتی به ره عز و بختیاری

گر گیتی تیمار تو ندارد
آن به که تو تیمار او نداری

زیرا که همی هرچگونه باشد
هم بگذرد این مدت شماری

زی لابه و زاریت ننگرد چرخ
هرچند که لابه کنی و زاری

دیوی است ستمگاره نفس حسی
کو مایهٔ جهل است و بی‌فساری

یاری ز خرد خواه، وز قناعت
برکشتن این دیو کارزاری

بس کس که بر امید پیشگاهی
زو ماند به خواری و پیشکاری

بی‌نام بسی گشت ازو و بی‌نان
اندر طلب نان و نامداری

زنهار بدین زینهار خواره
ندهی خرد و جان زینهاری

زیر قدمت بسپرد به خواری
هرگه که تو دل را بدو سپاری

ماری است گزنده طمع که ماران
زین مار برند ای رفیق ماری

گر در دلت این مار جای گیرد
چون تو نبود کس به دل فگاری

بی‌باکی اگر مار را به دل در
با پاک خرد جای داد یاری

با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری

نیکو مثل است آن که «جای خالی
بهتر چو پر از گرگ مرغزاری»

هرچند که غمگین بود نخواهد
از پشه خردمند غمگساری

آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو گذاری

وز روزی و از مال و تن‌درستی
وز فکرت و از علم و هوشیاری

مر نعمت یزدان بی‌قرین را
یک یک به تن خویش برشماری

و اندیشه کنی سخت کاندر این‌بند
از بهر چرا گشته‌ای حصاری

وانگاه، که داده‌ستت اندر این بند
بر جانوران جمله شهریاری

ایشان همه چون سرنگون و خوارند
ایدون و تو چون سرو جویباری

جستند درین، هر کسی طریقی
این رفت به ایوان و آن بخاری

رازیت جز آن گفت کان چغانی
بلخیت نه آن گفت کان بخاری

گشتی متحیر که اندر این ره
گامی نتوانی که در گزاری

گوئی به ضرورت که این چنین است
لیکنت همی ناید استواری

رازی است بزرگ این و صعب، او را
تنگ است به دلها درون مجاری

اهل تو مر این راز را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری

ور گردن تو طوق او ندارد
بر خشک بخیره مران سماری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۵

ای آنکه ندیم باده و جامی
تا عمر مگر برین بفرجامی

چون دشت حریر سبز در پوشد
وآید به نشاط حسی از نامی

گه رفته به دشت با تماشائی
گه خفته به زیر شاخ بادامی

بگذشت تموز سی چهل بر تو
از بهر چه مانده‌ای بدین خامی؟

خوش است تو را سحرگهان رفتن
از جامه به جام، اگر بننجامی

لیکن فلکت همی بفرجامد
فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟

دایم به شکار در همی تازی
و آگاه نه‌ای که مانده در دامی

جز خاک ز دهر نیست بهر تو
هرچند که بر فلک چو بهرامی

فردا به عصا همیت باید رفت
امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟

قد الفیت لام شد، بنگر،
منگر چندین به زلفک لامی

از حرص به وقت چاشت چون کرگس
در چاچ و، به وقت شام در شامی

چون داد بخواهم از تو بس تندی
لیکن چو ستم کنی خویش و رامی

ایدون شب و روز بر ستم کردن
استاده ز بهر اسپ و استامی

در دنیا سخت سختی و در دین
بس سست و میانه‌کار و هنگامی

سوی تو نیامده است پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی

هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی

تا بی‌ادبی همی توانی کرد
خون علما به دم بیاشامی

لیکن چو کسیت میهمانی کرد
از پر خوردن همی نیارامی

گر ناصبیت برد عمر باشی
ور شیعی خواندت علی نامی

وانگه که شدی ضعیف بنشینی
با زهد چو بو یزید بسطامی

با عامه خلق گوئی از خاصم
لیکن سوی خاص کمتر از عامی

ای حجت از این چنین بی‌آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی؟

از خوگ به باغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی‌اندامی؟

ابلیس عدو است مر تو را زیرا
تو آدم اهل و اهل احکامی

مشتاب به خون جام ازیرا تو
مر نوح زمان خویش را سامی

از روح شریف همچو ارواحی
گرچه به‌تن از جهان اجسامی

ای معدن فتح ونصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامی

من بنده توانگرم به علم تو
زیرا تو توانگر از جهان تامی

هر کاری را بود سرانجامی
تو عالم حس را سرانجامی

من بر سر دشمنانت صمصامم
تو صاحب ذوالفقار و صمصامی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۶

ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی
از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟

در آرزوی خویش بمالید تو را مال
چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟

بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی
بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟

دام است تو را قال مقال از قبل مال
زان است که همواره تو با قال و مقالی

ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی

گر زهد همی جوئی، چندین به در میر
چون می‌دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟

آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد
از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی

در مزرعهٔ معصیت و شر چو ابلیس
تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی

از عدل خداوند بیابی چو بیائی
با بار بزه روز قضا مزد حمالی

ای کرده تو را گردون دون همت و بی‌دین
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی

بنگر که کجا می‌روی و بیهده منگر
سوی خدم و بنده و آزاد و موالی

با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن
فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی

کوه از غم بی‌باکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟

خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی؟

ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جلالی و جمالی

زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی

بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی

ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری
با بید و سپیدار همانند و همالی

ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است
گر تو به تن خویش فرومایه سفالی

باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است
گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی

دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت
بادی است صبائی و جنوبی و شمالی

این باد همی هیچ شب و روز نهالد
شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی

اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک
سی‌سال برآمد که همی هیچ نوالی

امسال بیفزود تو را دامن پیشین
زیرا که الف بودی و امسال چو دالی

ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب
خمیده و بی‌تاب چو فرسوده دوالی

دانی که همی برتو جهان درد سگالد
او در سگالید، تو درمان نسگالی؟

درمان تو آن است که تا با تو زمانه
شیری بسگالد نسگالی تو شگالی

مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی

خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی

بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک
دین است سر سروری و اصل معالی

دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری
پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی

شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
وایات قران زرو عقیق است و لی

معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است
امثال بر تیره و تاری چو لیالی

بر ظاهر امثال مرو، که‌ت نفزاید
نزد عقلا جز همه خواری و نکالی

راهی است به دین اندر مر شیعت حق را
جز راه حروری و کرامی و کیالی

راهی که درو رهبر زی شهر کمال است
زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی

بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست
با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی

از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی

حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است
بی‌شک تو خریدار خرافات و محالی

ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت
وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی

من دی چو تو بوده‌ستم، دانم که تو امروز
از رنج محالات شنودن به چه حالی

از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
مفلس کندت بی‌شک اگر گنج سالی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۷

گشتن این گنبد نیلوفری
گر نه همی خواهد گشت اسپری

هیچ عجب نیست ازیرا که هست
گشتن او عنصری و جوهری

هست شگفت آنکه همی ناصبی
سیر نخواهد شدن از کافری

نیست عجب کافری از ناصبی
زانکه نباشد عجب از خر خری

ناصبی، ای خر، سوی نار سقر
چند روی براثر سامری؟

در سپه سامری از بهر چیست
بر تن تو جوشن پیغمبری؟

جوشن پیغمبری اسلام توست
زنده بدین جوشن و این مغفری

فایده زین جوشن و مغفر تو را
نیست مگر خواب و خور ایدری

مغفر پیغمبری اندر سقر
ای خر بدبخت، چگونه بری؟

نام مسلمانی بس کرده‌ای
نیستی آگه که به چاه اندری

نحس همی بارد بر تو زحل
نام چه سود است تو را مشتری؟

راهبر تو چو یکی گمره است
از تو نخواهد دگری رهبری

چونکه‌نشوئی سلب چرب‌خویش
گر تو چنین سخت و سره گازری؟

من پس تو سنبل خوش چون چرم
گر تو هی گوز فگنده چری؟

دین تو به تقلید پذیرفته‌ای
دین به تقلید بود سرسری

لاجرم از بیم که رسوا شوی
هیچ نیاری که به من بگذری

چون سوی صراف شوی با پشیز
مانده شوی و خجلی برسری

خمر مثل‌های کتاب خدای
گرت بجای است خرد، چون خوری؟

خمر حرام است، بسوزد خدای
آن دل و جان را که بدو پرروی

گرت بپرسد کسی از مشکلی
داوری و مشغله پیش آوری

بانگ کنی کاین سخن رافضی است
جهل بپوشی به زبان‌آوری

حجت پیش آور و برهان مرا
جنگ چه پیش آری و مستکبری

من به مثل در سپه دین حق
حیدرم، ار تو به مثل عنتری

تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا
خیره نگویم که تو بوالعنبری

خیز بینداز به یک سو پشیز
تا بدلت زر بدهم جعفری

تا تو ز دینار ندانی پشیز،
نه بشناسی غل از انگشتری،

هیچ نیاری که ز بیم پشیز
سوی زر جعفریم بنگری

چند زنی طعنهٔ باطل که تو
مرتبت یاران را منکری

با تو من ار چند به یک دین درم
تو زه ره من به رهی دیگری

لاجرم آن روز به پیش خدای
تو عمری باشی و من حیدری

فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری

فاطمه را عایشه مارندر است
پس تو مرا شیعت مارندری

شیعت مارندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری

من نبرم نام تو، نامم مبر
من بریم از تو، تو از من بری

گرچه مرا اصل خراسانی است
از پس پیری و مهی و سری

دوستی عترت و خانهٔ رسول
کرد مرا یمگی و مازندری

مر عقلا را به خراسان منم
بر سفها حجت مستنصری

حکمت دینی به سخن‌های من
شد چو به قطر سحری گل طری

ننگرد اندر سخن هرمسی
هر که ببیند سخن ناصری

گرچه به یمگان شده متواریم
زین بفزوده است مرا برتری

گرچه نهان شد پری از چشم ما
زین نکند عیب کسی بر پری

خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد
نیکوی و فربهی و لاغری؟

نیست جمال و شرف شوشتر
جز به بهاگیر و نکو ششتری

چون شکر عسکری آور سخن
شاید اگر تو نبوی عسکری

فخر چه داری به غزل‌های نغز
در صفت روی بت سعتری؟

این نبود فضل و، نیابی بدین
جز که فرومایگی و چاکری

فخر بدان است بدانی که چیست
علت این گنبد نیلوفری

واب درو و آتش و خاک و هوا
از چه فتادند در این داوری

هر که از این راز خبر یافته است
گوی ربوده است به نیک اختری

مدح و دبیری و غزل را نگر
علم نخوانی و هنر نشمری

دفتر بفگن که سوی مرد علم
بی‌خطر است آن سخن دفتری

حجت حجت بجز این صدق نیست
با تو ورا نیست بدین داوری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۸

ای عورت کفر و عیب نادانی
پوشیده به جامهٔ مسلمانی

ترسم که نه مردمی به جان هر چند
از شخص همی به مردمان مانی

چندین مفشان ردا، چرا جان را
یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟

تا گرد به جامه بر همی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی

این جامه و جامه پوش خاک آمد
تو خاک نه‌ای که نور یزدانی

بارانی تنت گر گلیم آمد
مر جان تو را تن است بارانی

این چیست که زنده کرد مر تن را
نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی

ای زنده شده به تو تن مردم
مانا که تو پور دخت عمرانی

ترسا پسر خدای گفت او را
از بی‌خردی خویش و نادانی

زیرا که خبر نبود ترسا را
از قدر بلند نفس انسانی

چون گوهر خویش را ندانستی
مر خالق خویش را کجا دانی؟

این خانهٔ پنج در بدین خوبی
بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی

من خانه ندیده‌ام جز این هرگز
گردنده و پیشکار و فرمانی

تا با تو چو بندگان همی گردد
هر گونه که تو همیش گردانی

هرچند تورا خوش آمد این‌خانه
باقی نشوی تو اندر این فانی

بیرون کندت خدای ازو گرچه
بیرون نشوی تو زو به آسانی

آباد به توست خانه، چون رفتی
او روی نهاد سوی ویرانی

در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟
کو خاک گران و تو سبک جانی

قیمت به تو یافت این صدف زیرا
ای جان، تو درو لطیف مرجانی

هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری ازو پشیمانی

امروز به کار در نکو بنگر
بشنو که چه گفت مرد یونانی

گفتا که: به زیر نردبان بنشین
بندیش ز پایهای سارانی

بردست مگیر چون سبکساران
کاری که بسرش برد نتوانی

در مسجد جای سجده را بنگر
تا بر ننهی به خار پیشانی

آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی
امروز، به محشر آن فروخوانی

زان روز بترس کاندرو پیدا
آید، همه کارهای پنهانی

زان روز که جز خدای سبحان را
بر کس نرود ز خلق، سلطانی

زان روز که هول او بریزاند
نور از مه و زافتاب رخشانی

وز چرخ ستارگان فرو ریزند
چون برگ‌رزان به باد آبانی

وز هول درآید از بیابان‌ها
نخچیر رمندهٔ بیابانی

عریان همه خلق و ز بسی سختی
کس را نبود خبر ز عریانی

چون پشم زده شده که و، مردم
همچون ملخان ز بس پریشانی

آنگه ز میان خلق برخیزد
خویشی و برادری و خسرانی

پوشیده نماند آن زمان کاری
کان را تو همی کنون بپوشانی

آن روز به عذر گفت نتوانی
«می‌خورد فلان و من سپندانی»

وانجا نرود تو را چنین کاری
کامروز در این جهان همی رانی

بربائی ازان بدین براندازی
گرگی به مثل ز نابسامانی

زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد
تا پیرهنی ز عمرو نستانی

گرگی تو نه میر خراسان را
سلطان نبود چنین، تو شیطانی

دیو است سپاه تو یکی لیکن
تا ظن نبری که تو سلیمانی

امروز همی به مطربان بخشی
شرب شطوی و شعر گرگانی

وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد
مؤذن به مثل یکی گریبانی

فردا بروی تهی و بگذاری
اینجا همه مال و ملک و دهقانی

ای گشته تو را دل و جگر بریان
بر آتش آرزو چو بورانی

لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟
کز فعل تو نیز همچو ایشانی

در قصد و نیت همه بدی داری
لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟

نان از دگری چگونه بربائی
گر تو به مثل به نان گروگانی؟

از بد نیتی و ناتوانائی
پر مشغله و تهی چو پنگانی

وز حیلت و مکر زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی

با تو نکند کنون کسی احسان
زیرا که نه اهل بر و احسانی

لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی

درمان تو آن بود که برگردی
زین راه وگرنه سخت درمانی

حجت به نصیحت مسلمانی
گفتت سخنی درست و تابانی

ای حجت، علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حسانی

دلتنگ مشو بدانکه در یمگان
ماندی تنها وگشته زندانی

از خانه عمر براند سلمان را
امروز بدین زمین تو سلمانی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۹

کارو کردار تو ای گنبد زنگاری
نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری

بستری پاک و پراگنده کنی فردا
هرچه امروز فراز آری و بنگاری

تو همانا که نه هشیار سری،ور نی
چونکه فعل بد را زشت نینگاری

گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم
ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟

بچه توست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچه خویش به پیکاری

مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم
نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای

گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان
ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟

گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره
گر ندانی ره نشگفت که خونخواری

زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صواب است و نه بیزاری

نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری

بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما
این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری

که مر این خاک ترش را تو چو طباخان
می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری

کردگارت را من در تو همی بینم
به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری

تو به پرگار خرد پیش روانم در
بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری

مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است
به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری

دل من شمع خدای است، چه چیزی تو
چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟

شمع تو راه بیابان بردو دریا
شمع من راه نمای است سوی باری

مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند
بلکه مر ما را خوانده است به همواری

ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم
گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری

زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را
جز یکی کار کن و بنده نپنداری

بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری

مور و ماهی را بر خاک و به دریا در
نیست پنهان شدن از وی به شب تاری

گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است
وگرش طاعت داری تو سزاواری

گر همی نعمت دایم طلبی، او را
بندگی کن به درستی و به بیماری

مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو
چه بری روز به خواب و خور خرواری؟

دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،
خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!

تو همی بینی که‌ت پای همی بندد
پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری

شست سال است که من در رسن اویم
گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری

مر تو را ناید یاری ز کسی فردا
چون نیامد ز تو امروز مرا یاری

چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟
رگ اوداج به نشتر ز چه می‌خاری؟

خفته‌ای خفته و گوئی که من آگاهم
کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟

گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین
زرق دنیا را از طبع خریداری؟

بامدادانت دهد وعده به شامی خوش
شام گاهانت دهد وعده به ناهاری

چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من
تو روان زرق ستمگاری و غداری؟

آن یکی جادو مکار زبون گیر است
چند گردی سپس او به سبکساری؟

چون طلاقی ندهی این زن رعنا را
چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟

این تنوری است یکی گرم و بیوبارد
به هر آنچه‌ش ز تر و خشک بینباری

گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش
بس به دست گلوی خویش گرفتاری

خردت داد خداوند جهان تا تو
برهی یک ره از این معدن دشواری

تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟
اینت نادانی و نحسی و نگونساری!

تا همی دست رست هست به کاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری

چون فروماندی از معصیت و نحسی
آنگه قرار بیاری و به گنه‌کاری

گرچه طراری و عیار جهان، از تو
عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟

سیرت زشت به اندر خور احرار است
سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟

گرچه بسیار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری

به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری

سوی شهر خرد و حکمت ره یابی
گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری

سخن حکمت از حجت بپذیری
گر تو از طایفهٔ حیدر کراری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰

سفله جهانا چو گرد گرد بنائی
هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی

گرچه سرای بهایمی، حکما را
تو نه سرائی چو بی‌گمان بسر آئی

شهره سرائی و استوار ولیکن
چون بسر آئی همی نه شهره سرائی

جود خدای است علت تو و، ما را
سوی حکیمان تو از خدای عطائی

گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست
سوی من الفنج گاه علم و بقائی

آنکه بداند چگونگیت بداند
شهره سرایا که تو ز بهر چرائی

وانکه نیابد طریق سوی چرائیت
از تو چرا جوید آن ستور چرائی

دور فنائی و سوی عالم باقی
معدن و الفنج‌گاه توشهٔ مائی

راست رجائی و نغز کار ولیکن
راست بخواهی پر از فریب و رجائی

صحبت تو نیستم به کار ازیراک
صحبت آن را که‌ت او شناخت نشائی

دانا ما را پیسکان تو خواند
گرچه تو ما را به بیسه‌خوار نشائی

دنیا، پورا، تو را عطای خدای است
گر تو خریدار مذهب حکمائی

چون بروی تو عطاش با تو نیاید
پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟

گرنه همی ساید این عطای مبارک
تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟

آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست
معدن فضل است و اصل بار خدائی

نیک نگه کن در این عطا و بیندیش
تا که تو، این عطا تو راست، کرائی

سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن
تا که همی خود کجا روی و کجائی

دهر تو را می به یشک مرگ بخاید
چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟

چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت
خویشتن از مرگ و یشک او بربائی

گر چه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی
عالم دیگر اگر دوباره نزائی

هیچ میندیش اگر ز کالبد تو
خاک به خاکی شود هوا به هوائی

بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه
گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟

جز که جسد را همی ندانی ترسم
زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟

مادر تو خاک و آسمان پدر توست
در تن خاکی نهفته جان سمائی

نیک بیندیش تا همی که کند جفت
با سبک باقی این گران فنائی

جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت
چون به میانشان فگند خواست جدائی؟

آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟
وانکه بمیراندت چراش ستائی؟

گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟
گر نه ازین بارنامه جست و روائی

ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟
عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟

رای تو را راه نیست در سخن من
گر تو به راه قیاس و مذهب رائی

جز که مرا و لجاج نیست تو را علم
شرم نداری ازین مری و مرائی؟

بند خدای است مشکلات و توزین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی

دست خداوند خویش را چو ندانی
بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟

اینکه قران است گنج علم خدای است
چونکه سوی گنج‌بان او نگرائی؟

هرچه جز از خازن خدای ستانی
جمله سؤال است و خواری است و گدائی

هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند
بیهده باشدش کرد قصد سقائی

گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی
من بکنم سوی اوت راه‌نمائی

زیر لوای خدای جای بیابی
گر بنمائی مرا کز اهل لوائی

اهل عبا یکسره لوای خدایند
سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی

حیدر زی ما عصای موسی دور است
موسی ما را جز او که کرد عصائی؟

آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانکه به عمری بداد حاتم طائی

گر تو جز او را به جای او بنشاندی
والله والله که بر طریق خطائی

جغدک را چون همای نام نهادی
ناید هرگز ز جغد شوم همائی

لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است
روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی

آل رسول خدای خبل خدایند
چونش گرفتی زچاه جهل برآئی

بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی

نور هگرز اندر آینه نفزاید
تا تو ز دانش همی درو نفزائی

کان و مکان شفا قران کریم است
چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟

زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل
در طلب اسپ و طیلسان و ردائی

مرد به حکمت بها و قیمت گیرد
زیب زنان است ششتری و بهائی

ور تو حکیمی بیار حجت و معقول
زرد مکن سوی من رخان لکائی

پند ده ای حجت زمین خراسان
مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی

قبلهٔ علمی و در زمین خراسان
زهد به جای است و علم تا تو بجائی

تا تو به دل بندهٔ امام زمانی
بندهٔ اشعار توست شعر کسائی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱

ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟
نیزم مفروش زرق و روباهی

از من، چو شناختم تو را، بگذر
آنگه به فریب هرکه را خواهی

من بر ره این جهان همی رفتم
از مکر و فریب و غدر تو ساهی

نازان و دنان به راه چون دونان
با قامت سرو و روی دیباهی

همراه شدی تو با من و، یکسر
شادی و نشاط و روز برناهی

از من بردی تو دزد بی‌رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهی

ای کرده نهنگ دهر قصد تو
روزیت فروخورد بناگاهی

زین چاه همی برآمدت باید
تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟

چاه این جسد گران تاریک است
این افگندت به کرم و گمراهی

اکنونت دراز کرد می‌باید
طاعت، که گرفت قد کوتاهی

دوتات شده است پشت، یکتا کن
این پشت دوتا به قول یکتاهی

از حرص بکاه و طاعت افزون کن
زان پس که فزودی و همی کاهی

جان دانهٔ مردم است و تن کاه است
ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی

جولاهه گرفت تن تو را ترسم
تو غره شدی بدو به جولاهی

تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ بدخوی داهی

بی‌پای برون مشو از این دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی

زیرا که چون دور ماند از دریا
بس رنجه شود به خشک بر ماهی

ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت و شاهی

بنگر به ضعیف حال درویشان
بگزار سپاس آنکه بر گاهی

زیرا که اگر به چه فرو تابد
مه را نشود جلالت ماهی

کاین چرخ بسی ربود شاهان را
ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی

حکمت بشنو ز حجت ایراک او
هرگز ندهد پیام درگاهی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۲

ای غره شده به پادشائی
بهتر بنگر که خود کجائی

آن کس که به بند بسته باشد
هرگز که دهدش پادشائی؟

تو سوی خرد ز بندگانی
زیرا که به زیر بندهائی

گر بنده نه‌ای چرا نه از تنت
این چند گره نه بر گشائی؟

زین بند گران که این تن توست
چون هیچ نبایدت رهائی؟

پس شاه چگونه‌ای تو با بند
چون بندهٔ خویش و مبتلائی؟

گر شاه توی ببخش و مستان
چیزی تو ز شهر و روستائی

زیرا که ز خلق خواستن چیز
شاهی نبود بود گدائی

یا باز شه است یا تو بازی
زیرا که چو باز می‌ربائی

وان را که به مال و جان کنی قصد
خود باز نه‌ای که اژدهائی

گیتی، پسرا، دو در سرائی است
تو بسته در این دو در سرائی

بیرونت برند از در مرگ
چون از در بودش اندرآئی

پیوسته شدی به خاک تا زو
می‌رای نیایدت جدائی

گر رای بقا کنی در این جای
بیهوده درای و سست رائی

وین چرخ که‌ش ایچ خود بقا نیست
تو بر طمع بقا چرائی؟

گر می به خرد درست مانده است
این بر شده چرخ آسیائی

هر کو به خرد بقا نیابد
بیهوده چرائی ای چرائی

گر تو بخرد بدی نگشتی
یکتا قد تو چنین دوتائی

ای گاو! چرای شیر مرگی
بندیش که پیش او نیائی

تو جز که ز بهر این قوی شیر
از مادر خویش می‌نزائی

از کاهش و نیستی بیندیش
امروز که هستی و فزائی

دندان جهان همیت خاید
ای بیهده، ژاژ چند خائی؟

آنجا که شوی همی بپایدت
وینجای همیشه می نپائی

بر طرف دو ره چو مرد گمره
اکنون حیران و هایهائی

خوردی و زدی و تاخت یک چند
واکنون که نماندت آن روائی

یک چند چو گاو مانده از کار
شو زهدفروش و پارسائی

ای بوده بسی چو اسپ نو زین،
امروز یکی کهن حنائی

جاهل نرسد به پارسائی
بیهوده خله چرا درائی؟

آن بس نبود که روی و زانو
بر خاک بمالی و بسائی؟

گر سوی تو پارسائی است این
والله که تو دیو پر خطائی

زیرا که نخست علم باید
تا بیش خدای را بشائی

هرگز نبرد کسی به بازار
نابیخته گندم بهائی

پر خاک و خسی تو ای نگونسار
از بی‌خردی و از مرائی

هرچند به شخص همچو دانا
با چاکر و اسپ و با ردائی

چون یک سخن خطا بگوئی
بهر جهل تو آن دهد گوائی

ای گشته کهن به کار دیوی
واکنون بنوی شده خدائی

اکنون مردم شوی گر از دل
دیوی به خرد فرو زدائی

شوراب ز قعر تیره دریا
چون پاک شود شود سمائی

آئینه عزیز شد سوی ما
چون نور گرفت و روشنائی

با علم گر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنائی

با جهل مجوی زهد ازیرا
کز جغد نیایدت همائی

ای جاهل چون شوی به مسجد؟
ای تشنه چرا کنی سقائی؟

گر جهد کنی، به علم از این چاه
یک روز به مشتری برآئی

در خورد ثنا شوی به دانش
هرچند که در خور هجائی

خورشید شوی قوی به دانش
هرچند ضعیف چون سهائی

یک روز چنان شوی به کوشش
کامروز چنان همی نمائی

دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی

تا میوهٔ جانفزای یابی
در سایهٔ برگ مرتضائی

چیزی عجبی نشانت دادم
زیرا که تو آشنای مائی

زان میوه شوی قوی و باقی
گر بر ره جستن بقائی

هرچند که بی‌بها گلیمی
دیبای نکو شوی بهائی

از حجت گیر پند و حکمت
گر حکمت و پند را سزائی

با نو سخنان او کهن گشت
آن شهره مقالت کسائی
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 22 از 31:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA