انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 31:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۳

جهان را نیست جز مردم شکاری
نه جز خور هست کس را نیز کاری

یکی مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب ناید خواستاری

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
ازین بدترش باشد نیز عاری؟

چه دزدی زی خردمندان چه موشی
چه بدگوئی سوی دانا چه ماری

خلنده‌تر ز جاهل بر نروید
هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری

زجاهل بید به زیراک اگر بید
نیارد بار نازاردت باری

حذر دار از درخت جاهل ایراک
نیارد بر تو زو جز خار باری

چه باید هر که او سر گین بشولد
مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟

چو خلق این است و حال این، تو نیابی
ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری

به از تنهائیت یاری نباید
که تنهائی به از بد مهر یاری

خرد را اختیار این است و زی من
ازین به کس نکرده است اختیاری

پیاده به بسی از بسته برخر
تهی غاری به از پر گرگ غاری

مرا یاری است چون تنها نشینم
سخن گوئی امینی رازداری

همی گوید که «هر کو نشنود خود
ندارد غم ولیکن غم‌گساری»

یکی پشتستش و صد روی هستش
به خوبی هر یکی همچون بهاری

به پشتش بر زنم دستی چو دانم
که بنشسته است بر رویش غباری

سخن‌گوئی بی‌آوازی ولیکن
نگوید تا نیابد هوشیاری

نبینی نشنوی تو قول او را
نبیند کس چنین هرگز عیاری

به هر وقت از سخن‌های حکیمان
به رویش بر ببینم یادگاری

نگوید تا به رویش ننگرم من
نه چون هر ژاژخائی بادساری

به تاریکی سخن هرگز نگوید
چو با حشمت مشهر شهریاری

به صحبت با چنین یاری به یمگان
به سر بردم به پیری روزگاری

به زندان سلیمانم ز دیوان
نمی‌بینم نه یاری نه زواری

سلیمان‌وار دیوانم براندند
سلیمانم، سلیمانم من آری

به دریا باری افتاد او بدان وقت
ز دست دیو و من بر کوهساری

بجز پرهیز و دانش بر تن من
نیابد کس نه عیبی نه عواری

مرا تا بر سر از دین آمد افسر
رهی و بنده بد هر بی‌فساری

زمن تیمار نامدشان ازیرا
نپرهیزد حماری از حماری

گرفته‌ستند اکنون از من آزار
چو از پرهیز بر بستم ازاری

ز بهر آل پیغمبر بخوردم
چنین بر جان مسکین زینهاری

تبار و ال من شد خوار زی من
ز بهر بهترین آل و تباری

به فر آل پیغمبر ببارید
مرا بر دل ز علم دین نثاری

به هر فضلی پیاده و کند بودم
به فر آل او گشتم سواری

به فر آل پیغمبر شود مرد
اگر بدبخت باشد بختیاری

به فر علم آلش روزه‌دار است
همان بی‌طاعتی بسیار خواری

به جان بی‌قرار اندر، بدیشان
پدید آید زعلم دین قراری

ستمگاری بجز کز علم ایشان
در این عالم کجا شد حق گزاری؟

به فر آل پیغمبر شفا یافت
ز بیماری دل هر دل‌فگاری

به حلهٔ دین حق در پود تنزیل
به ایشان یافت از تاویل تاری

نبیند جز به ایشان چشم دانا
نهانی را به زیر آشکاری

نهان آشکارا کس ندیده است
جز از تعلیم حری نامداری

نگارنده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری

بدین دار اندرون بایدت دیدن
که بیرون زین و به زین هست داری

لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش
زخاک و خارو خس چون مرغزاری

ازیراک از قیاس، آن شادمانی است
سوی دانای دین، وین سوکواری

چو شورستان نباشد بوستانی
چو کاشانه نباشد ره گذاری

گر آگاهی که اندر ره‌گذاری
چه افتادی چنین در کاروباری؟

چو دیوانه به طمع بار خرما
چه افشانی همی بی‌بر چناری؟

شکار خویش کردت چرخ و نامد
به دستت جز پشیمانی شکاری

بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب
خری خیره مده مستان خیاری

که روزی زین شمرده روزگارت
بباید داد ناچاره شماری

بخوان اشعار حجت را که ندهد
به از شعرش خرد جان را شعاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴

ایا دیده تا روز شب‌های تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی
به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک می‌شماری

تو اندر حصار بلندی و بی‌در
ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری

بدین بی‌قراری حصاری ندیدم
نه بندی شنیدم بدین استواری

در این بند و زندان به کار و به دانش
بیلفغد باید همی نامداری

در این بند و زندان سلیمان بدین دو
نبوت بهم کرد با شهریاری

ز بی‌دانشی صعبتر نیست عاری
تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری

چرا برنبندی ز دانش ازاری؟
نداری همی شرم ازین بی‌ازاری!

بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی‌علمی آید هم بی‌فساری

تو را جان دانا و این کار کن تن
عطا داد یزدان دادار باری

ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در
دهد جان و دل را رهی‌وار یاری

خرد یافتی تا مرین هردوان را
به علم و عمل در به ایدر بداری

ز جهل تو اکنون همی جان دانا
کند پیشکار تو را پیشکاری

ازین است جانت ز دانش پیاده
وزین تو به تن جلد و چابک سواری

به دانش مر این پیشکار تنت را
رها کن از این پیشکاری و خواری

عجب نیست گر جانت خوار است و حیران
چو تن مست خفته است از بیش خواری

جز از بهر علمت نبستند لیکن
تو از نابکاریت مشغول کاری

تو را بند کردند تا دیو بر تو
نیابد مگر قدرت و کامگاری

چه سود است از این بند چون دیو را تو
به جان و تن خویش می برگماری؟

به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟
که دیوی است بازوت خود سخت کاری

من از دیو ملعون گذشتن نیارم
تو از طاعت او گذشتن نیاری

گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر امیدها می‌گذاری

بهاران به امید میوهٔ خزانی
زمستان بر امید سبزهٔ بهاری

جهانا دو روئی اگر راست خواهی
که فرزند زائی و فرزند خواری

چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟
وگر می فرود آوری چون برآری؟

ربودی ازین و بدادی مر آن را
چو بازی شکاری و آز شکاری

به فرزند شادی ز پیری پر انده
تو را هم غم الفنج و هم غمگساری

درختی بدیعی ولیکن مرین را
درخت ترنج و مر آن را چناری

یکی را به گردون همی برفرازی
یکی را به چاهی فرو می‌فشاری

نمانی مگر گلبنی را، ازیرا
گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری

چو دندان مار است خارت، برآرد
دمار از کسی که‌ش به خارت بخاری

اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من
بدین از تو الفغده‌ام بختیاری

تو بی‌علت عمر جاویدی از چه
همی خواهی از خلق عمر شماری؟

گنه‌کار را سوی آتش دلیلی
کم‌آزار را سوی جنت مهاری

به دانش حق جانت بگزار، پورا
چنان چون حق تن به خور می‌گزاری

ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه
ز بلخی شنودی و نیز از بخاری

تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه
سزد کاین سخن را به جان برنگاری

چو طاووس خوبی اگر دین بیابی
وگر تنت بفریبد آن زشت ماری

تو را عقل طاووس و، مار است جهلت
تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری

حقیقت بجوی از سخن‌های علمی
فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟

به چشمت همی مار ماهی نماید
ازیرا تو از جهل سر پر خماری

چو از شیر و از انگبین و خورش‌ها
سخن بشنوی خوش بگریی به زاری

امیدت به باغ بهشت است ازیرا
که در آرزوی ضیاع و عقاری

بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد بر الحان قاری

بدان رقص و الحان همی بر تو خندد
تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟

چرا نسپری راه علم حقیقت؟
به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟

به راه ستوران روی می به دین در
به چاه اندر افتادی از بس عیاری

سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو
بیندیش اگر چند ازو دل فگاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۵

نماند کار دنیا جز به بازی
بقائی نیستش هر چون طرازی

تو کبگ کوه و روز و شب عقابان
تو اهل روم و گشت دهر غازی

سر و سامان این میدان نیابد
نه غازی و نه جامی و نه رازی

وزین خیمهٔ معلق برنپرد
اگر بازی تو از اندیشه‌سازی

بر این میدان در این خیمه همیشه
همی تازی نهانی وانفازی

سوی بستی نیازد جز توانا
سوی خواری نیازد جز نیازی

جهان جای خلاف و رنج و شر است
تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟

به دیدهٔ وهم و عقل اندر نیاید
چرا هرگز نیاز؟ از بی‌نیازی

حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم
مده حقت بدین چیز مجازی

بجسم اندرت ضدان جفت گشتند
تفکر کن که کاری نیست بازی

رهی کان از شدن باشد نشیبی
چو باز آئی همو باشد فرازی

اگرچه کبگ صید باز باشد
بدو پیدا شده است از باز بازی

نبینی خوب را زشتی مقابل؟
نبینی عز را خواری موازی؟

نهفته‌ستند رازی بس شگفتی
بجوی آن راز را گر اهل رازی

بجوی آن راز را اندر تن خویش
نگر تا بیهده هرسو نتازی

نپردازی به راز ایزدی تو
که زیر بند جهل و بار آزی

یکی نامه است بس روشن تن تو
بدین خوبی و پهنی و درازی

تو را نامه همی برخواند باید
تو در نامه چو آهو چون گرازی؟

چو این نامه هم اندر نامهٔ خویش
نشان دادت بسی آن مرد تازی

به رنگ باز شد زاغت به سر بر
تو بیهوده همی شطرنج بازی

چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟
بسوی آز چندین چند یازی؟

یکی درنده گرگی میش دین را
به کشت خیر در خشمی گرازی

چرا نامهٔ الهی برنخوانی؟
چه گردی گرد افسان و مغازی؟

همی دشوارت آید کرد طاعت
که بس خوش خواره و با کبر و نازی

ره مکه همی خواهی بریدن
که با زادی و با مال و جهازی

مگر کاندر بهشت آئی به حیلت
بدین اندوه تن را چون گدازی؟

گر این فاسد گمانت راست بودی
بهشتی کس نبودی جز حجازی

همی جان بایدت فربه ولیکن
تنت گشته است چون مرغ جوازی

اگر بالفغدن دانش بکوشی
برآئی زین چه هفتاد بازی

تو از جان سخن گوی لطیفت
یکی نامهٔ سپید پهن بازی

قلم‌ساز از زبان خویش بنویس
بر این نامه مناقب یا مخازی

ولیکن چون فرو خوانیش فردا
پدید آید که سوسن یا پیازی

تو ای حجت به شعر زهد و حکمت
سوی جنت سخن‌دان را جوازی

به دین بر چرخ دانش آفتابی
به دانش حلهٔ دین را طرازی

دل گمراه را زی راه دین کس
به از تو کرد نتواند نهازی

به حکمت طبع را بنواز در زهد
چنین دانم که بس خوش می‌نوازی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶

بگذر ای باد دل‌افروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی

اندر این تنگی بی‌راحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی

برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی

دل پراندوه‌تر از نار پر از دانه
تن گدازنده‌تر از نال زمستانی

داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی

گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی

روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی

بی‌گناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی

بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی

چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی

پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی

از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی

لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگه‌بانی

مرد هشیار سخن‌دان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟

که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قران‌خوانی

نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟

آن همی گوید امروز مرا بد دین
که بجز نام نداند ز مسلمانی

ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی

به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجت‌برهانی؟

تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟

چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی

سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی

چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟

گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟

بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی

فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی

هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی

پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی

خرداومند سخن‌دان به‌تو برخندد
چو مر آن بی‌خردان را تو بگریانی

گر تو را یاران زهاد وبزرگان‌اند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟

سیرت راه‌زنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی

روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی

باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی

کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخ‌و نیشابور و هری زانی

بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی

با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی

تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی

من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی

روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی

اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشته‌ستم با حکمت لقمانی

پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی

داغ مستنصر بالله نهاده‌ستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی

آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی

فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی

میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی

که بدان حضرت جدان و نیاکان‌شان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی

این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟

ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی

نور از اقبال و ز سلطان تو می‌جوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی

آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی

گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی

گیتی امید به اقبال تو می‌دارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی

چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی

چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی

سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی

نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۷

گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی

دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار
همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی

پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود
جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی

علم را بنیاد او کن مر علم را بام او
از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی

در چو این منظر چو بگزاری فریضهٔ کردگار
بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی

ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم
بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی

گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر
آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی

بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود
گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی

هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی

جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ
گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی

ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت
گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟

گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم
پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی

در جهان دین میان خلق تا محشر همی
کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی

گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شده‌است
سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی

نیست نیک اختر کسی که‌ش چرخ نیک‌اختر کند
بلکه نیک اختر شود هر که‌ش تو نیک اختر کنی

هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود
خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی

گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری
روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی

فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند
چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی

آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد
گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی

بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق
دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی

دشمنی با اهل و آل تو همی بی‌مر کنند
همچنان کاحسان تو با ایشان همی بی‌مر کنی

ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش
کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی

گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود
چون همی با من تو چندین داوری‌ی عمر کنی؟

ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه
چون حدیث از حیدر و از شیعهٔ حیدر کنی؟

کیستی تو بی‌خرد کز روبه مرده کمی
تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟

دشمنی‌ی این شیر هرگز کی شودت از دل برون
تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟

رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر
خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟

جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد
خاک را خواهی همی تا همبر عنبر کنی

شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟

چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق
گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟

مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟
لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟

بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیده‌ای،
زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی

تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین
پس توی بت‌گر اگر مر عقل را داور کنی

آل پیغمبر بسی کشتهٔ بت منحوس توست
تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی

خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدهٔ تو باد
آزر بت‌گر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟

نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن
مر مرا بندهٔ یکی نادان بدمحضر کنی

من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم
تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی

گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر
آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی

دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی
چشم خویش از نور او پر زهرهٔ ازهر کنی

ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی
خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟

چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی
قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی

جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد
گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی

وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا
آب را در دجله از خون عدو احمر کنی

ای نبیرهٔ آنک ازو شد در جهان خیبر خبر
دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی

منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی
منظر خویش از فراز برج دو پیکر کنی

دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل
عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی

بنده‌ای را هند بخشی پیش‌کاری را طراز
کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی

آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل
خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی

خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی

هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر
آنچه امروز از نکوئی‌ها همی ایدر کنی

زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست
گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۸

ای شده مشغول به ناکردنی،
گرد جهان بیهده تا کی دنی؟

آهن اگر چند گران شد، تورا
سلسله بایدت ازو ده منی

چونکه نشوئی به خرد روی جهل
برنکشی از سرت آهرمنی؟

آنچه نه خوش است و نه نیکو برش
تخمش خواهیم که نپراگنی

عمرت شاخی است پر از بار و خار
چون تو همه خار همی برچنی؟

مردم اگر جان و تن است از چه روی
فتنه تو بر جانت نه‌ای بر تنی؟

جانت برهنه است و تو این تار و پود
بر تن تاریک همی بر تنی

جوشن روشن خرد توست تن
تو نه همه این تن چون جوشنی

جان تو چون بفگند این جوشنت
باز دهد جوشنت این روشنی

تنت به جان، ای پسر، آبستن است
باز رهد روزی از آبستنی

مادر تن را پسر این جان توست
مادر باقی و پسر رفتنی

در شکم مادر خود بخت نیک
چونکه نکوشی که به حاصل کنی؟

بر طلب طاعت و نیکی و زهد
چونکه نه دامن به کمر در زنی؟

مریم عمران نشد از قانتین
جز که به پرهیز برو برزنی

طاعت و نیکی و صلاح است بخت
خوردنیئی نیست نه پوشیدنی

جهد کن ار عهد تو را بشکنند
تا تو مگر عهد کسی نشکنی

آز نگردد ابدا گرد آنک
در شکم مادر گردد غنی

چون تو که باشد چو تو را بخت نیک
مادرزادی بود و معدنی؟

گرت مراد است کز این ژرف چاه
خویشتن، ای پیر، برون افگنی

زین رمه یک سو شو و از دل بشوی
ریم فرومایگی و ریمنی

تو به مثل بی‌خرد و علم و زهد
راست چو کنجارهٔ بی‌روغنی

روز تو کی نیک شود تا چنین
فتنهٔ این خانهٔ بی‌روزنی؟

دیو دل از صحبت تو برکند
چون تو دل از مهر جهان برکنی

بسته در این خانهٔ تاریک و تنگ
شاد چرائی؟ که نه در گلشنی!

چرخ همی خرد بخواهدت کوفت
خردتر از سرمه‌گر از آهنی

چون تو بسی خورده است این گنده پیر
از چه نشستی تو بدین ایمنی؟

دی شد و امروز نپاید همی
دی شد و تو منتظر بهمنی

گاه گریزانی از باد سرد
گاه بر امید گل و سوسنی

روی به دانش کن و رنجه مکن
دل به غم این تن فرسودنی

تا نشود جانت به دانش تمام
فخر نشاید که کنی، نه منی

دشمن دانا شدی از فضل او
فضل طلب کن چه کنی دشمنی؟

مؤذن ما را مزن و بدمگوی
لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی

جای حکیمان مطلب بی‌هنر
زانکه نیاید ز کدو هاونی

مرد خردمند به حکمت شود
تو چه خردمند به پیراهنی؟

بار خدائی به سرشت اندر است
مردم را، گر بکند کردنی

جای تو ایوان و گه گلشن است
کاهلیت کرد چنین گلخنی

ور به بسندی به ستوری چنین
تا به ابد یار غم و شیونی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۹

ای مانده به کوری و تنگ حالی
بر من ز چه همواره بد سگالی

از کار تو دانی که بی‌گناهم
هرچند تو بدبخت و تنگ حالی

دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟
زیرا که منم زر و تو سفالی

از جهل که آن ملک توست، جانم
چون جان تؤست از علوم خالی

نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی؟

از مال مرا چیزهاست بهتر
چون دشمن من تو ز بهر مالی؟

فضل و خرد و مال گرد ناید
با زرق و خرافات و بدفعالی

هرچند که من چون درخت خرما
پر بارم و تو چون شکسته نالی

این حکم خدای است رفته بر ما
او بار خدای است و ما موالی

هرچند که پشم است اصل هردو
بسیار به است از پلاس قالی

گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی که علی حال بر محالی

آن به که چو چیز محال جوید
اندیشهٔ تو گوش او بمالی

برتر مشو از حد و نه فروتر
هش‌دار و مقصر مباش و غالی

بر پایگه خویش اگر نباشی
جز رنج نبینی و جز نکالی

بنده چو خداوند خود نباشد
بر چیز زوالی چو لایزالی

هرچند که نیکو و نرم باشد
بر سر ننهد هیچ کس نهالی

هرچند که سیم‌اند پاک هردو
بهتر ز حرامی بود حلالی

نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالی

ای گشته به درگاه میر چاکر
دعوی چه کنی خیره در معالی؟

دنیا چو رهی پیش من عیال است
تو پیش یکی چون رهی عیالی

گردن ندهد جز مر اهل دین را
این زال فریبندهٔ زوالی

دانا چو تو را پیش میر بیند
داند که تو بدبخت بر ضلالی

چون خویشتنی را رهی شده‌ستی
از بی‌خردی‌ی خویش و بی‌کمالی

همواره دوان و در قفای شاهی
گوئی که مگر شاه را قذالی

مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی

هر سر که کشید از رشی که هستی
وز پر طمعی نرم چون دوالی

گاهی به کشاکش دری و گاهی
بی‌کار که گوئی یکی جوالی

بر مذهب و بر رای میزبانی
بر خویشتن از ناکسی وبالی

وز سست لگامی و بیقراری
مر تیرک و مر ناک را مثالی

با باد جنوبی سوی جنوبی
با باد شمالی سوی شمالی

در دیگ خرافات کفچلیزی
در آینهٔ ناکسی خیالی

در مجلس با رود ساز و ساقی
تا وقت سحر مانده در جدالی

بر منبر شبگیر و بامدادان
با اخبرنائی و قال قالی

در مسجد دل‌تنگی و ملولی
در مجلس خوش طبع و بی‌ملالی

در فحش و خرافات عندلیبی
در حجت و آیات گنگ و لالی

بی‌قول و جفاجوی و پر نفاقی
زیرا که عدوی رسول و آلی

گوئی که مسلمانم و ندیدی
هرگز تو مر اسلام را حوالی

تو روی محمد چگونه بینی
چون دشمن آلی ز بد خصالی

تا فعل تو این است وز نحوست
با دشمن آل نبی همالی

ای شاخ درخت ز قوم دوزخ
آن دان که نوالی اگر نوالی

جز سر به نگون قعر دوزخ
منحوس و نگون و بدنهالی

اکنون کن از آتش حذر که اکنون
بر چشمهٔ آب خوش زلالی

گر روی به آل پیمبر آری
از چاه برآئی به چرخ عالی

قارون شوی ار چند در سؤالی
خورشید شوی گرچه تو هلالی

امروز همی از سؤال نالی
وان روز بنالی ز بی‌سالی

آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز به زیر طمع چو دالی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰

تمییز و هوش و فکرت و بیداری
چون داد خیره خیره تو را باری؟

تا کار بندی این همه آلت را
در غدر و مکر و حیلت و طراری؟

تا همچو مور بی خور و بی‌پوشش
کوشش کنی و مال فراز آری!

از خال و عم به ناحق بستانی
وانگه به زید و خالد بسپاری!

تعطیل باشد این و نپندارم
من خیر ازین همی که تو آن داری

من خویش را ازین سه گوا دارم
بیداری و نماز و شب تاری

حیران چرا شدی به نگار اندر؟
زین پس نگر که چیز بننگاری

چیزی نگر که با تو برون آید
زین گرد گرد گنبد زنگاری

دارا برفت مفلس و زین عالم
با او نرفت ملک و جهانداری

پیشهٔ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که به مکاری

عمر تو را همی ز تو برباید
گر همرهی کنی تو نه هشیاری

جز علم نیست بهر تو زین عالم
زنهار کار خوار نینگاری

از بهر علم داد تو را ایزد
تمییز و هوش و فکرت و بیداری

اینها ز بهر علم بکار آیند
نز بهر بیهشی و سبکساری

گر کاربند باشی اینها را
در مکر و غدر سخت ستمگاری

اینها به ما عطای خدا آمد
پوشیده از ستور بهمواری

وایزد بدین شریف عطاهامان
بگزید بر ستور به سالاری

وانها که زین عطا نه همی یابند
بینی که مانده‌اند بدان خواری

خواهی بدار و خواهی بفروشش
خواهیش کاربند بدشخواری

دانی که نیست آن خر مسکین را
جز جهل هیچ جرم و گنه‌کاری

گر خر تو را خری نکند روزی
بر جانش تازیانه فرو باری

تو مردمی به طاعت یزدان کن
تا از عذاب آتش نازاری

زیراک اگر خر از در چوب آمد
پس چون تو بی‌خرد ز در داری؟

تو با خرد، خری و ستوری را
چون خر چرا همیشه خریداری؟

بار درخت مردمی علم آمد
ای بی‌خرد تو چونکه سپیداری؟

گر در تو این گمان به غلط بردم
پس چونکه هیچ بار همی ناری؟

از پند و حق و خوب سخن سیری
وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری

با روی چون نگاری و دانش نه
گوئی مگر که صورت دیواری

از جان یکی شکسته پشیزی تو
وز تن یکی مجرد دیناری

نیکو و ناخوشی و، چنین باشد
پالودهٔ مزور بازاری

مردم ز راه علم بود مردم
نه زین تن مصور دیداری

تا خامشی میان خردمندان
مردی تمام صورتی و کاری

لیکن گه سخنت پدید آید
از جان و دل ضعیفی و بیماری

خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شودت به رهواری

گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری

بی‌فضل کمتری تو ز گنجشکی
گرچه ز پشت جعفر طیاری

بیچاره زنده‌ای بود، ای خواجه،
آنک او ز مردگان طلبد یاری

ننگ است برتو، چونکه نداری خر،
اسپ پدرت و اشتر عماری

چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری؟

فضل پدر تو را ندهد نفعی
تو چونکه گر خویش نمی‌خاری؟

گشی مکن به جامه که مردان را
ننگ است و عار گشی و عیاری

خاک است کالبد، به چه آرائی
او را، چرا که خوارش نگذاری؟

مرده است هیکلت نشود زنده
گر سر به‌سر زرش بنگاری

پولاد نرم کی شود و شیرین
گرچه در انگبینش بیاغاری؟

هرچیز باز اصل شود باخر
گفتار سود کی کند زاری؟

چون باز خاک تیره شود خاکی
ناچاره باز نار شود ناری

وازاد گردد آنگه از این زندان
این گوهر منور زنهاری

جانت آسمانی است، به بی‌باکی
چندین برو مشو به نگونساری

زین جاهلان به دانش یک سو شو
خیره مباش غره به بسیاری

بیزار شو ز دیو که از شرش
دانا نرست جز که به بیزاری

زین کور و کر لشکر بیزاری
گر بر طریق حیدر کراری

سوی من، ای برادر، معذوری
گر سر برهنه کرد نمی‌یاری

ای حجت خراسان در یمگان
گرچه به بند سخت گرفتاری

چون دیو بر تو دست نمی‌یابد
باید که شکر ایزد بگزاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱

این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگان از میناستی

باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری
چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی

از گل سوری ندانستی کسی عیوق را
این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی

صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر
از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی

روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر
تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی

جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح
گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی

ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی
گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی

نیست این دریا بل این پردهٔ بهشت خرم است
ور نه این پرده بهشتستی نه پر حوراستی

بلکه مصنوعی تمام است این به قول منطقی
گر تمام آن است کو را نیست هرگز کاستی

آسیائی راست است این کابش از بیرون اوست
زان همی گردد، شنودم این حدیث از راستی

آسیابان را ببینی چون ازو بیرون شوی
واندر اینجا دیدیی چشمت اگر بیناستی

چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟
گر نبایستیش غله آسیا ناراستی

عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند
کاین همانا ساخته کرده ز بهر ماستی

روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی
گرنه این روز دراز دهر را فرداستی

نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل
گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی

چرخ می‌گوید به گشتن‌ها که من می‌بگذرم
جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی

قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش
گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی

کس نمی‌داند کز این گنبد برون احوال چیست
سر فرو کردی اگر شخصی بر این بالاستی

نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل
می‌گمان آید کز این گنبد برون صحراستی

دهر خود می‌بگذرد یا حال او می‌بگذرد
حال گشتن نیستی گر دهر بی‌مبداستی

هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش
تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی

این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار
نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی

نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین
ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟

وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی
بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی

ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب‌شور
کشت و میوه‌ستان و راغ و باغ چون دیباستی

این چرا بندهٔ ضعیف و چاکر و ساسیستی
وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی

ور جهان را یکسره ایزد مسلمان خواستی
جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی

وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است
خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی

من بگفتی راستی گر از زبان این خسان
عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی

گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی
کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی

گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه
هر کسی در ذات خود یکتا و بی‌همتاستی

وین چنین اندر خرد واجب نیابد نیز ازانک
هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی

وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن
پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی»

پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت
«بهزیستی گرنه این مولای و آن مولاستی»

وانکه گوید «خواست ما را نیست» می‌گوید خرد
کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی

این چنین بی‌هوش در محراب و منبر کی شدی
گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟

هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک
چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی

روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت
بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟

جای کم‌خواران و ابدالان کجا بودی بهشت
گر براندازهٔ شکم و معدهٔ اینهاستی؟

گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل
امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی

عقل در ترکیب مردم ز آفرینش حاکم است
گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی

خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست
کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟

گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام
پاک و با قیمت که گوئی عنبر ساراستی

وانکه می‌گوید که «حجت گر حکیمستی چرا
در درهٔ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟»

نیست آگه زانکه گر من همچو بد حالمی
پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی

من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا
وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستی

من به یمگان خوار و زار و بی‌نوا کی ماندمی
گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟

کی شده‌ستی نفس من بر پشت حکمت‌ها سوار
گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۲

دگر ره باز با هر کوهساری
بخار آورد پیدا خار خاری

همان شخ که‌ش حریرین بود قرطه
همی از خر بر بندد ازاری

به ابر اندر حصاری گشت کهسار
شنوده‌ستی حصاری در حصاری

همی فرش پرندین برنوردد
شمال اکنون زهر کوهی و غاری

خزان از مهرگان دارد پیامی
سوی هر باغ و دشت مرغزاری

پر از بادست که را سر دگر بار
گران‌تر زو ندیدم بادساری

چو ابدالان همیشه در رکوع است
به باغ اندر ز بر هر میوه‌داری

ز هر شاخی یکی میوه در آویخت
چو از پستان مادر شیرخواری

چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد
شمال از هر درخت اکنون شماری

ز چندین پر زر و زیور عروسان
کنون تا نه فراوان روزگاری

نماند با عروسی روی بندی
نه طوق و یاره‌ای یا گوشواری

بهر حمله شمال اکنون بریزد
گنه ناکرده خون لاله‌زاری

بلی زار است کار گل ولیکن
به زاری نیست همچون لاله زاری

به خون اندر همی غلتد که دهقان
نبیند خون او را خواستاری

بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است
نژند و زرد همچون سوکواری

جهان چون شاد خواری بود لیکن
بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری

به پیری و به خواری باز گردد
به آخر هر جوان و شاد خواری

جهان با هیچ‌کس صحبت نجوید
کزو بر ناورد روزی دماری

چو گشت آشفته گردد پیشگاهی
رهی و بنده پیش پیشکاری

خر بدخوست این پر بار محنت
حرونی پر عواری بی‌فساری

نیابی از خردمندان کسی را
که او را اندر این خر نیست باری

نگه کن تا بر این خر کس نشسته است
که این بد خر نکرده‌ستش فگاری

ازو پرهیز کن چون گشتی آگاه
که جز فعل بد او را نیست کاری

منش بسیار دیدم و آزمودم
چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری

جز از غدر و جفا هرچند گشتم
ندیدم کار او را پود و تاری

کجا نوری پدید آید هم‌آنجا
ز بد فعلی برانگیزد غباری

تو را چون غمگساری داد گیتی
دلت شاد است و داری کاروباری

نه‌ای آگه که گر غمی نبودی
نبایستت هرگز غمگساری

نباید تا نباشد جرم عذری
نه صلحی، تا نباشد کارزاری

جهان جای خلاف و بر فرودست
جزین مر مردمان را نیست کاری

تو معذوری که نشناسیش ازیرا
نخسته‌ستت هنوز از دهر خاری

تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت
پدر را هیچ عذری نیست باری

گرفتم در کنارش روزگاری
کنون شاید کزو گیرم کناری

اگر من به اختیارم برتن خویش
نکردم جز که پرهیز اختیاری

خلاف است اهل دین را اهل دنیا
بداند هر حکیمی بی‌مداری

نکرد این اختیار از خلق عالم
جز ابدالی حکیمی بختیاری

مرا دین است یارو جفت،هرگز
اگر حق را نباشد حق‌گزاری

اگر با من نسازند اهل دنیا
به من بر آن نباشد هیچ عاری

خرد ما را به کار آید اگر چند
نمی‌دارد به کارش نابکاری

خرد بار درخت مردم آمد
بدو باغی جدا گشت از چناری

خرد بر دلت بنگاری ازیرا
ازو به نیست مر دل را نگاری

سواری گر خرد برتو سوار است
که همچون تو نبیند کس سواری

مرا شهری است این دل پر ز حکمت
مرا بین تا ببینی شهریاری

بگوش دل نگر زی من که چشمت
یکی از من نبیند از هزاری

ببین در لفظ و معنی‌ها و رمزم
بهاری در بهاری در بهاری

مرا این روزگار آموزگار است
کزین به نیست‌مان آموزگاری

ز بسیاری که بردم بار رنجش
شدم، گرچه نبودم، بردباری

مجوی از کس شکاری گر نخواهی
که جوید دیگری از تو شکاری

خردمندا، تو را شعرم نثار است
نثاری کان به است از هر نثاری
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 23 از 31:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA