انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 31:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳

پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی

یک هنرستش که عیب او ببرد
آنکه زوالی است فعلش و بدلی

صبر کنم با جهان ازانکه همی
کار نیاید نکو به تنگ دلی

از تو جهان رنج خویش چون گسلد
چون تو ازو طمع خود نمی‌گسلی؟

از پی نان آب‌روی خویش مبر
آب بکار آیدت کز آب و گلی

گرچه گلی تو چو آب‌روی بود
تو نه گلی بل طری و تازه گلی

گرت نباید بد و بلا و خلل
عادت کن بی بدی و بی خللی

گرت مراد است کز عدول بوی
دست بکش از دروغ و مفتعلی

فعل علی و محمد ار نکنی
خیره چه گوئی محمدی و علی؟

جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگ دل و غمگنی و بی‌عملی

تا چو شبه گیسوان فرو نهلد
کی‌رهد ای خواجه کل ز ننگ کلی

چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟
باد عمل چون ز سر برون نهلی؟

غافلی اندر نماز و چشم به در،
پیش شه از بیم دست در بغلی

پست نشستی تو و ز بی‌خردی
نیستی آگه که در ره اجلی

آتش و چیز حرام هر دو یکی است
خالد گفت از محمد النحلی

آتش بی‌شک به جانت در نشلد
چون تو به چیز حرام در نشلی

از قبل خشک ریش با همگان
روز و شب اندر خصومت و جدلی

سیم نباشدت اگر برون نکنی
مال یتیم از کف وصی و ولی

بی‌عسل و روغن است نانت و خوان
تا نستانی جهود را عسلی

بانگ به ابر اندرون و خانه تهی
تو به مثل مردمی نه‌ای، دهلی

نه ز خداوند توبه جوئی و نه
هیچ بخواهی ز بندگان بحلی

وای تو گر وعدهٔ خدای حق است،
ای عصی، و نیست این جهان ازلی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴

جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی
که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی

برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می‌فرود آرد
برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی

چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو
تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟

به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه
کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی

نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی

جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی
کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی

همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟

چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت دستی وقت بی‌چیزی و بی‌نازی

همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی

چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی

نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی

همی این چرخ بی‌انجام عمرت را بینجامد
پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟

زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی

ز سیرت‌های دیوان است، اندر نارت اندازد
اگر زینها برون ناری سر و یک‌سوش نندازی

تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین
همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی

چو دل با جهل یکی شد جدائی‌شان ز یکدیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی

چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،
اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟

همی تازی به مجلس‌ها که من تازی نکو دانم
ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بی‌خرد، تازی

خزینهٔ علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو
که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟

خزینهٔ راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است
به سوی تو که تو با دیو حیلت‌ساز در رازی

گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی
وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی

تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟
که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی

از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت
که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی

تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی

ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر
همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۵

ای به خطاها بصیر و جلد وملی
نایدت از کار خویش، خود خجلی

هیچ نیابی مرا ز پند و قران
وز غزل و می به طبع در بشلی

حاصل ناید به جسم و جان تو در
از غزل و می مگر که مفتعلی

چون عسلی شد زخانت زرد، چرا
با غزل و می به طبع چون عسلی؟

از غزل و می چو تیر و گل نشود
پشت چو چوگان و روی چون عسلی

آنکه برو گفته‌ای سرود و غزل
از تو گسست و تو زو نمی‌گسلی

او چو فرو هشت زیر پای تو را
چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟

سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل
کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟

تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی
هیچ نبودش گمان که تو ز گلی

تازه گلی به درخت ولیک فلک
زو همه بربود تازگی و گلی

بر خللی سخت، هیچ خشم مگیر
ازمن اگر گفتمت که بر خللی

ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد
جز که به جعد سیه ز ننگ کلی

مصحف و تسبیح را سپس چه نهی
چون سپس بربط و می و غزلی؟

عاجز چونی ز خیر و حق و صواب
ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟

چون به سجود و رکوع خم ندهی
پشت شنیعت همی کند دغلی

مجلس می را سبکتر از کدوی
مزگت ما را گران‌تر از وحلی

حلهٔ پیریت برفگند جهان
نیست به از زهد و دین کنونت حلی

مستحلا، پیر مستحل نسزد
چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟

چونکه ندارد همیت باز کنون
حلیت پیری ز جهل و مستحلی

روز شتاب و خطا گذشت، کنون
وقت صواب است و روز محتملی

پیر پر آهستگی و حلم بود
تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی

نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی

رافضیم سوی تو و تو سوی من
ناصبئی نیست جای تنگ دلی

ناصبیا، نیستت مناظره جز
آنکه ز بوبکر به نبود علی

علم تو حیله است و بانگ بی‌معنی
سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی

رخصت داده است مر تو را که بخور
شهره امامت نبید قطربلی

حبل خدائی محمد است چرا
تو به رسن‌های خلق متصلی؟

رخصت و حیلت مهارهای تو شد
تو سپس این مهارها جملی

حیلت و رخصت هبل نهاد تو را
تو تبع مکر حیله‌گر هبلی

نیست امامی پس از رسول مرا
کوفی نه موصلی و نه ختلی

من ز رسول خدای بی‌بدلم
با بدل خود تو رو که با بدلی

لات و عزی و منات اگر ولی‌اند
هرسه تو را، مر مرا علی است ولی

ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است
پای ندارد به پیش تو جدلی

لشکر دیوند جمله اهل جدل
تو جدلی را به حلق در اجلی

خلق همه فتنهٔ بر مثل‌اند
تو ز پس مغز و معنی مثلی

مغز تو داری و پوست اهل مثل
از همگان تو نفور از این قبلی

بی‌امل‌اند این خران ز دانهٔ تو
مردمی از کاه و دانه یا ابلی

چون ز ستوری به مردمی نشوی
ای پسر، و از خری برون نچلی

عامه ستور است و فانی است ستور
ای که خردمند مردم است ازلی

باد ندارد خطر به پیش جبل
ایشان بادند و تو مثل جبلی

میر گر از مال و ملک با ثقل است
تو ز کمال و ز علم با ثقلی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۶

شادی و جوانی و پیشگاهی
خواهی و ضعیفی و غم نخواهی

لیکن به مراد تو نیست گردون
زین است به کار اندرون تباهی

خواهی که بمانی و هم نمانی
خواهی که نکاهی و هم بکاهی

چونان که فزودی بکاهی ایراک
بر سیرت و بر عادت گیاهی

چاهی است جهان ژرف و ما بدو در
جوئیم همی تخت و گاه شاهی

در چاه گه و شه چگونه باشد؟
نشنود کسی پادشای چاهی

ای در طلب پادشاهی، از من
بررس که چه چیز است پادشاهی

بر خوی ستوران مشو به که بر
بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟

مردم چو پذیرای دانش آمد
گردنش بدادند مور و ماهی

چون گشت به دانش تمام آنگه
گردن دهدش چرخ و دهر داهی

دانش نبود آنکه پیش شاهان
یکتاه قدت را کند دوتاهی

این آز بود، ای پسر، نه دانش
یکباره چنین خر مباش و ساهی

درویشی اگر بی‌تمیز و علمی
هرچند که با مال و ملک و جاهی

آن علم نباشد که بر سپیدی
به همانش نبشته است با سیاهی

علم آن بود، آری، که مردم آن را
برخواند از این صنعت الهی

این علم اگر حاضر است پیشت
یزدان به تو داده است پیشگاهی

ور نیستی آگاه ازین بجویش
زیرا که کنون بر سر دوراهی

پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز
سرمایه نکرده است هیچ لاهی

مشغول مشو همچو این ستوران
از علم الهی بدین ملاهی

دین است سر و این جهان کلاه است
بی‌سر تو چرا در غم کلاهی

با مال و سپاهی ز دین و دانش
هرچند که بی‌مال و بی‌سپاهی

ور دانش و دین نیستت به چاهی
هرچند که با تاج و تخت و گاهی

ای مانده به کردار خویش غافل
از امر الهی و از نواهی

از جهل قوی‌تر گنه چه باشد؟
خیره چه بری ظن که بی‌گناهی؟

از علم پناهی بساز محکم
تا روز ضرورت بدو پناهی

پندی بده ای حجت خراسان
روشن که تو بر چرخ فضل ماهی

هرچند که از دهر با سفاهت
با ناله و با درد و رنج و آهی

زیرا که تو در شارسان حکمت
با نعمت و با مال و دست گاهی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۷

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی
چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او
نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی

چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر
پر خم خمی و بد سیر و بی‌هنر خمی

بی‌هیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول
همچون زمین شورهٔ بی کشت پر نمی

آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش
کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی

کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو
روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی

اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش
از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی

از مردمی به صورت جسمی مکن بسند
مردم نه‌ای بدانکه تو خوب و مجسمی

مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست
گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی

نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت
در جانت شادی آید و در دلت خرمی

بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل
گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی

حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است
حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی

چون خود گزید تیره‌دل و جانت جهل را
از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟

فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد
تا فضل را به دست نیاری نیارمی

چون گشته‌ای به سان پلاس سیه درشت؟
نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی

برآسمانت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟

واکنون که خوانده‌ای تو و لبیک گفته‌ای
بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟

تدبیر برشدن به فلک چون نمی‌کنی؟
چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟

یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست
پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی

کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری
تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟

درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی

کس را وفا نیامد از این بی‌وفا جهان
در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟

رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز
ناکام و کام از پس ایشان همی چمی

آگاه نیستی که چگونه کجا شدند
بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی

هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو
از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی

این گفت «اگر به خانهٔ مکه درون شوی
ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»

وان گفت که «ت‌ز قول شهادت عفو کنند
گر تو گناه‌کارترین خلق عالمی»

رفتن به سوی خانهٔ مکه است آرزوت
ز اندیشهٔ دراز نشسته به ماتمی

وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب
در آرزوی قطرگکی آب زمزمی

گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی

فردات امید سندس و حور و ستبرق است
و امروز خود به زیر حریری و ملحمی

رستن به مال نیست به علم است و کارکرد
خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟

چون روی ناوری به سوی آسمان دین
که‌ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟

آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل
ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی

گمراه گشته‌ای ز پس رهبران کور
گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی

هرچند جو به سوی خران به ز گندم است
گندم ز جو به است سوی ما به گندمی

بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک
جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی

دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی
گر با هزار جور و جفا و مظالمی

داند به عقل مردم دانا که بر زمین
دست خدای هر دو جهان است فاطمی

ای دردمند دور مشو خیره از طبیب
زیرا نشسته بر در عیسی مریمی

ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی،
هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی

ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد
جز طبع عنصریت نشاید به خادمی

گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی
سوی خدای به ز براهیم ادهمی

گر جز که دین توست و رسول تو در دلم،
ای کردگار حق، به سرم تو عالمی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸

گرت باید که تن خویش به زندان ندهی
آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی

دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف
این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی

آرزو را و حسد را مده اندر دل جا
گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی

گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش
ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی

آز بر جانت نگهبان بلا گشت بکوش
تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی

گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه
چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟

شاه را پیش جز از بختهٔ پخته ننهی
مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی

آشکارا دهی آن اندک و بی‌مایه زکات
رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی

هرچه کان را ببری تو همی از حق خدای
بی‌گمان جز که به سلطان و تاوان ندهی

از غم مزد سر ماه که آن یک درم است
کودک خویش به استاد و دبستان ندهی

هرچه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد
آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی

گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت
چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟

پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
که نو این را بستانی و کهن آن ندهی

پیشه‌ای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود
کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟

دل درویش مسوز و مستان زو و مده
گرت باید که تنت به آتش سوزان ندهی

چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد،
که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی؟

جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز
چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی

دیو بی‌فرمان بنشیند بر گردن تو
چو تو گردن به خداوندهٔ فرمان ندهی؟

شاخ زنبور به انگور تو افگنده‌ستی
چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی

نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح
دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی

نخوری از رز و ز ضعیت و ز کشت و درود
بر تابستان تاش آب زمستان ندهی

چه طمع داری در حلهٔ صد رنگ بهشت
چون به درویش یکی پارهٔ خلقان ندهی؟

مر مؤذن را جو نانی دشوار دهی
مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی

از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم
مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی

وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب
باز اگر باز دهی جز که به نقصان ندهی

وز پی داوری و درد سر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی

دعوی دوستی یاران داری همه روز
چونکه دانگی به کسی از پی ایشان ندهی؟

ای فضولی، تو چه دانی که که بودند ایشان
چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی؟

از تنت چون ندهی حق شریعت به نماز؟
وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهی؟

تو که نادانی شاید که فسار خر خویش
به یکی دیگر بیچاره و نادان ندهی؟

گرگ بسیار فتاده است در این صعب رمه
آن به آید که خر خویش به گرگان ندهی

سخن حجت بپذیر و نگر تا به گزاف
سخنش را به ستوران خراسان ندهی

خر نداند خطر سنبل و ریحان، زنهار
که مراین خر رمه را سنبل و ریحان ندهی

همه افسار بدادند به نعمان، تو بکوش
بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹

چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟
سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی

سخن شریف‌تر و بهتر است سوی حکیم
ز هرچه هست در این ره گذار بی‌معنی

بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران
بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری

سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد
ز بانگ آن دگران جز به حرف‌های هجی

نگاه کن که بدین حرف‌ها چگونه خبر
به جان زید رساند زبان عمرو همی

وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران
خرد گوای من است اندر این قوی دعوی

سخن زجملهٔ حیوان به ما رسید، چنانک
ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی

سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری

دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را
ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی

ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است
بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری

اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول
تو گزیده و حیوان به جملگی پژوی

به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود
به دست بیند قصاب لاغر از فربی

به لوح محفوظ‌اندر نگر که پیش تست
درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی

به پیش توست ولیکن خط فریشتگان
همی ندانی خواندن گزافه بی‌املی

مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت
به خط خویش الف را مگر بجهد از بی

خط فریشتگان را همی بخواهی خواند
چنین به بی‌ادبی کردن و لجاج و مری

به چشم قول خدای از جهان او بشنو
که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی

به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم
به راه چشم شنوده است گفتهٔ دنیی

به راه چشم شنود از درخت قول خدای
که «من خدای جهانم» به طور بر موسی

سخن نگوید جز با زبان و کام شکر
نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی

به نزد شکر رازی است کز جهان آن را
شکر همی نکند جز به سوی کام انهی

روا بود که نیابد ز خلق راز خدای
مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری

شنود قول الهی و کار کرد بران
جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری

ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک
به جهد روح‌نما را همی دهند اجری

زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل
سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی

همیت گوید هریک که کار خویش بکن
اگرت چشم درست است درنگر باری

خدای ما سوی ما نامه‌ای نوشت شگفت
نوشته‌هاش موالید و آسمانش سحی

شریفتر سخنی مردم است، کاین نامه
ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی

سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟
چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی

رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق
چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی

تو را سخن نه بدان داده‌اند تا تو زبان
برافگنی به خرافات خندناک جحی

سخن به منزلت مرکب است جان تو را
برو توانی رفتن به سوی شهر هدی

در هدی بگشاید مگر کلید سخن
همو گشاید درهای آفت و بلوی

گهی سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی

زبان به کام در افعی است مرد نادان را
حذرت باید کردن همی از آن افعی

سخن سپارد بی‌هوش را به بند و بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوی

مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی
سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی

به اسپ و جامهٔ نیکو چرا شدی مشغول؟
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی

سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من
که آن ربی بود و نیست‌مان حلال ربی

روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی
وگر همه به مثل جان و دل همی به کری

که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
بزرجمهر چنین گفته بود با کسری

دریغ‌دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی

زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی
زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی

سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش
مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی

رها شد از شکم ماهی و شب و دریا
به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی

اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی
مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی

برادرند به یک‌جا دروغ و رسوائی
جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی

دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود
وگرچه روی و ریا را همی کند آری

دروغ‌گوی به آخر نکال و شهره شود
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی

بگیر هدیه ز حجت به وصف‌های سخن
بر از معانی شعری به روشنی شعری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰

شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی

نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش
چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده
که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردائی

نه از هامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی

نه نور از چشم‌ها یارست رفتن سوی صورت‌ها
نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوائی

بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی
فرو مانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی

برآسوده ز جنبش‌ها و قال و قیل دهر ایدون
که گفتی نیست در عالم نه جنبائی نه گویائی

ندید از صعب تاریکی و تنگی زیر این خیمه
نه چشم باز من شخصی نه جان خفته رؤیائی

مرا چون چشم دل زی خلق، چشم سر به سوی شب
چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهائی

کواکب را همی دیدم به چشم سر چو بیداران
به چشم دل نمی‌بینم یکی بیدار دانائی

ندیدم تا ندیدم دوش چرخ پر کواکب را
به چشم سر در این عالم یکی پر حور خضرائی

اگر سرا به ضرا در ندیده‌ستی بشو بنگر
ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرائی

چو خوشهٔ نسترن پروین درفشنده به سبزه بر
به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائی

نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب
چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادائی

چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب
درو زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخائی

کنیسهٔ مریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها
نجوم ایدون چو رهبانان و دبران چون چلیبائی

مرا بیدار مانده چشم و گوش و دل که چون یابم
به چشم از صبح برقی یا به گوش از وحش هرائی

که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همی داند
که در عالم نباشد بی‌نهایت هیچ مبدائی

چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا
برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی

گریزان شد شب تیره ز خیل صبح رخشنده
چنان چون باطل از حقی و ناپیدا ز پیدائی

خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی
که مادرشان بیند روی بگشاده مفاجائی

همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره
به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزائی

چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟
سخن را اندر این معنی فگندی در درازائی

ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم
ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالائی

یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده
اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریائی

زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی‌ها
ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینائی

ز بهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد
که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغائی

فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد
ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمائی

همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن
که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتائی

محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی
و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رائی

رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر
که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمائی

به چشم سر نگه کن پس به دل بیندیش تا یابی
یکی با شرم پیری یا یکی مستور برنائی

کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی
که بر هر گاهی و تختی شه و میر است مولائی

مدارا کن مده گردن خسیسان را چو آزادان
که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی

اگر دانی که نا مردم نداند قیمت مردم
مبر مر خویشتن را خیره زی مردم همانائی

نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بی‌باکی
نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانائی

یجوز و لایجوز ستش همه فقه از جهان لیکن
سر استر ز مال وقف گشته‌ستش چو جوزائی

تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه
به منبر بر همی بینیش چون قسطای لوقائی

حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من
حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندائی

به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان
نهد کس نافهٔ مشکین به پیش گنده غوشائی؟

شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد
ازیرا کارش افتاده است با صعبی شکیبائی

به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد
ازان پس که‌م گزید از خلق عالم نیست همتائی

خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند
ز هر قطره به خاک اندر پدید آید ثریائی

نه بی‌نور لقای او نجوم سعد را بختی
نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی

محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من
نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی

من از دنیا مواسائی همی یابم به دین اندر
که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسائی

سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را
کزو یابد توانائی به عالم هر توانائی

یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمت‌ها
که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبائی

درختی ساختم مانند طوبی خرم و زیبا
که هر لفظیش دیناری است و هر معنیش خرمائی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱

آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی

ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟

بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل
نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی

هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی
این است رسم زشتی و آثار بی‌وفائی

بسیار گشت دورت تا مرد بی‌تفکر
گوید همی قدیمی بی‌حد و منتهائی

ایام بر دو قسم است آینده و گذشته
وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی

پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا
زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی

پس تو که روزگارت با اول است و آخر
هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی

وان را که بی‌بصارت یافه همی در آید
بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی

هرگز قدیم باشد جنبدهٔ مکانی؟
زین قول می‌بخندد شهری و روستائی

پرگرد باغ و بی‌بر شاخ و خلنده خاری
تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی

جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی

آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی

صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم
غدار گنده پیری پر مکر و با روائی

هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی
گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی

ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن
بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی

از بس خطا و زلت ناخوب‌ها که کردی
در چنگل عقابی در کام اژدهائی

گر هوش یار داری امروز بایدت جست
ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی

زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن
ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی

با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی
کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی

رفتند همرهانت منشین بساز توشه
مر معدن بقا را زین منزل فنائی

جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟
بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟

بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی
زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی

مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی
گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوائی

کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی
گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟

گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران
اندر غم قبائی تو از در قفائی

از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی
چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی

اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فرو زدائی

ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی
وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی

ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی

چندین چرا خرامی آراسته بگشی
در جبهٔ بهائی گر نیستی بهائی؟

تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق
با صورت رجالی بر سیرت نسائی

طاووس خواستندت می‌آفرید از اول
طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی

از دوستی دنیا بندهٔ امیر و شاهی
وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی

کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر
آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟

گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار
کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی

چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند
آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی

گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو
با کردگار عالم در مکر و کیمیائی

ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا
والله که بر خطائی حقا که بر خطائی

چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه
با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی

نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک
چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی

دجال را نبینی بر امت محمد
گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟

یارانش تشنه یکسر و ز دوستی‌ی ریاست
هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی

بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج
افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی

ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان
بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی

امروز شرم ناید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی

آب طمع ببرده‌است از خلق شرم یارب
ما را توی نگهبان زین آفت سمائی

تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت آن گفتهٔ کسائی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲

این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی
ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!

مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟

هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی
همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی

کی شوی غره بدین رنگین مزور جامه‌هاش
چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟

کدخدائی کرد نتوانی بر این ناکس عروس
زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوی

تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را
راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی

اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان
باز با جهال پیشه‌ش گربگی و راسوی

حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد
گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی

سایهٔ توست این جهان دایم دوان در پیش تو
در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟

بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند
بندهٔ خانی و خاک زیر پای یپغوی

ای کهن گیتی کهن کرده تو را، چون بیهشی
بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟

آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد
راه از اینجا گم شده‌است، ای عاقلان، بر مانوی

چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را
آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی

گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی

راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار
چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟

ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن
نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی

شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی

گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش‌دار
کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟

هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است
بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی

دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی

نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع
پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی

کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر
هرچه کشتی بی‌گمان، امروز، فردا بدروی

گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی
کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟

نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی
تو از اهل دین به نادانی شده‌ستی منزوی

از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی
از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی

طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند
کی خورد مردم تو را تا بی‌مزه چون مازوی؟

تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد،
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی

زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی

خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین
دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی

قصهٔ سلمان شنوده‌ستی و قول مصطفی
کو از اهل‌البیت چون شد با زبان پهلوی

گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش
گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی

سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان به نیرو گشتن از بی‌نیروی

داروت علم است، علم حق به سوی من، ولیک
تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی

هر که بوی داروی من یابد از تو بی‌گمان
گویدت تو بر طریق ناصربن خسروی

شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست
نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 24 از 31:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA