انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 31:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۳

ای طمع کرده ز نادانی به عمر هرگزی
با فزونی و کمی مر هرگزی را کی سزی؟

در میان آتشی و اندر میانت آتش است
آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی؟

گر همی خواهی که جاویدان بمانی، ای پسر،
در میان این دو آتش خویشتن را چون پزی؟

در میان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد
جز تو؟ از خاکی سرشته و خفته بر خز و بزی

از کجا اندر خزیده‌ستی بدین بی‌در حصار؟
همچنان یک روز از اینجا ناگهان بیرون خزی

نیک بر رس تا برون زین دز چه باید مر تو را
آن به دست آور کنون کاندر میان این دزی

همچنین دانم نخواهد ماند برگشت زمان
موی جعدت عنبری و روی خوبت قرمزی

بی‌گمان شو زانکه یک روز ابر دهر بی‌وفا
برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزی

هرمز و خسرو تهی رفتند از اینجا، ای پسر،
پس همان گیرم که تو خود خسروی یا هرمزی

قدرت و ملک و صناعت خیره دعوی چون کنی
چون خود از ماندن در این مصنوع خانه عاجزی؟

آنکه بر حکم و قضای حتم او برخاستند
زین سیاه و تیره مرکز زندگان مرکزی

اندر این ناهر گزی از بهر آن آوردمان
تا بیلفنجیم از این‌جا مال و ملک هرگزی

مادر توست این جهان بنگر کز این مادر همی
نیک‌بخت و جلد زادی یا به نفرین و خزی

چون نیلفنجی به طاعت عمر جاویدی همی؟
چون همی شادان بباشی گرت گویم «دیر زی»؟

تن ز بهر طاعتت دادند، عاصی چون شدی؟
گر نه‌ای بدبخت، بر پستان مادر چون گزی؟

عارضی با مال و ملک و تا رسی بر آب و نان
کشته‌ای در خاک نادانی درخت گربزی

هم سپیداری به بی‌باری و هم بی‌سایگی
گر برستی بهتر آن باشد که هرگز نغرزی

گر بزی را از تو پیدا گشت معنی زانکه تو
بی‌شبان درنده گرگی با شبان لاغر بزی

علم و طاعت ورز تا مردم شوی، امروز تو
ویحکا، مانند مردم زیر دیبا و خزی

پروز جان علم باشد علم جو از بهر آنک
جامه بی‌مقدار و قیمت گردد از بی‌پروزی

مال و ملک و زور تن دایم نماند کاین همه
پیرزیهااند و بس بی‌قدر باشد پیرزی

عاجزی گرگی است ای غافل که او مردم خورد
عاجز آئی بی‌گمان هرچند کاکنون معجزی

دیر برناید تو را کاندر بیابان اوفتی
خانه اکنون کن پر از بر کاندر این بر بروزی

پند حجت را بخوان و درس کن زیرا که هست
چون قران از محکمی وز نیکوی وز موجزی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴

آمد و پیغام حجت گوش‌دار ای ناصبی
پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟

هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز
کی پدید آید ز مغز پربخار، ای ناصبی؟

علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی
چون چنینی بی‌فسار و بادسار، ای ناصبی

چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام
نیستت این فخر، ننگ است این و عار، ای ناصبی

همچنان کز صد هزاران خار یک خرما به است
نیز یک دانا به از نادان هزار، ای ناصبی

چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین
بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟

امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول
شرم ناید مر تو را زین زشت کار، ای ناصبی؟
...
مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی

بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن
چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟

نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست
تو برونی با امامت زین قطار، ای ناصبی

چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او
گر بنازی تو به یار و پیش‌کار، ای ناصبی؟

نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را
نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی

گر مرایشان را تو هریک یار پیغمبر نهی
من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی
...
همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی

گرچه اندر رشتهٔ دری کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟

گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند
یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟

ور حدیث غار گوئی نیست این افضل و نه فخر
حجت‌آور پیش من چربک میار، ای ناصبی

... آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش
از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، ای ناصبی

زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من
نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی

زانکه ما هرچند دیوار است مزگت را چهار
قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی

از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود
هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی

از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است
روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی

زیر بار جهل مانده‌ستی ازیرا مر تو را
در مدینهٔ علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی

از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا
علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی

من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم
تو به زیر بیدی و بی‌بر چنار، ای ناصبی

راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود
مر محمد را ز امت رازدار، ای ناصبی

گر ز پیغمبر بجز فرزند حیدر کس نماند
تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی

ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر
زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟

روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند
تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟

عمر و بن معدی کرب را ... روز حرب
پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی

از پیمبر خیبری را خط آزادی که داد
جز علی کو بد وزیر و هوشیار، ای ناصبی؟

فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست
بنگر آنک گر نداری استوار، ای ناصبی

چون گریزی از علی کو شیر دین ایزد است
گر نگشته‌ستی به دین‌اندر حمار، ای ناصبی؟

چون پدید آمد به خندق برق تیغ ذوالفقار
گشت روی عمر و عنتر لاله‌زار، ای ناصبی

هر که مرد است از جهان دل با علی دارد، مگر
تو که با مردان نباشی در شمار،ای ناصبی

هنچنان آنگه برآورد از سر کافر علی
من بر آرم از سرت گرد و دمار،ای ناصبی

شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین
از ضیاع خویش و از دار و عقار،ای ناصبی ؟

تا قرار من به یمگان است می‌دانم که نیست
جز به یمگان علم و حکمت را قرار،ای ناصبی

زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست
خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی

آنکه تا او را ندانی می‌خوری و می‌چری
تو بجای ... ار، ای ناصبی

چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود
بی‌ازاری، بی‌ازاری ، بی‌ازار، ای ناصبی

طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو
بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی

چون بیائی سوی من با مزه خرمائی همی
چند باشی بی‌مزه همچون خیار، ای ناصبی؟

تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو
این قصیده بس تو را از من نثار، ای ناصبی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵

آن جنگی مرد شایگانی
معروف شده به پاسبانی

در گردنش از عقیق تعویذ
بر سرش کلاه ارغوانی

بر روی نکوش چشم رنگین
چون بر گل زرد خون چکانی

بر پشت فگنده چون عروسان
زربفت ردای پرنیانی

بسیار نکوتر از عروسان
مردی است به پیری و جوانی

بی‌زن نخورد طعام هرگز
از بس لطف و ز مهربانی

تا زنده همیشه چون سواری
با بانگ و نشاط و شادمانی

واندر پس خویش دو علامت
کرده است به پای، خسروانی

آلوده به خون کلاه و طوقش
این است ز پردلی نشانی

نه لشکری است این مبارز
بل حجرگی است و شایگانی

از گوشهٔ بام دوش رازی
با من بگشاد بس نهانی

گفتا که «به شب چرا نخسپی؟
وز خواب و قرار چون رمانی؟

یا چون نکنی طلب چو یاران
داد خود از این جهان فانی؟

نوروز ببین که روی بستان
شسته است به آب زندگانی

واراسته شد چون نقش مانی
آن خاک سیاه باستانی

بر سر بنهاد بار دیگر
نو نرگس تاج اردوانی

درویش و ضعیف شاخ بادام
کرده است کنار پر شیانی

گیتی به مثل بهشت گشته است
هرچند که نیست جاودانی

چون شاد نه‌ای چو مردمان تو؟
یا تو نه ز جنس مردمانی؟

آن می‌طلبد همی و آن گل
چون تو نه چنین و نه چنانی؟

چون کار تو کس ندید کاری
امروز تو نادرالزمانی

تو زاهدی و سوی گروهی
بتر ز جهود و زندخوانی

بر دین حقی و سوی جاهل
بر سیرت و کیش هندوانی

سودت نکند وفا چو دشمن
از تو به جفا برد گمانی

سنگ است و سفال بردل او
گر بر سر او شکر فشانی

زین رنج تو را رها نیارد
جز حکم و قضای آسمانی»

گفتم که: به هر سخن که گفتی
زی مرد خرد ز راستانی

خوابم نبرد همی که زیرا
شد راز فلک مرا عیانی

بشنودم راز او چو ایزد
برداشت زگوش من گرانی

گیتی بشنو که می چه گوید
با بی‌دهنی و بی‌زبانی

گوید که «مخسپ خوش ازیرا
من منزلم و تو کاروانی»

هرکو سخن جهان شنوده است
خوار است به سوی او اغانی

غره چه شوی به دانش خویش؟
چون خط خدای بر نخوانی؟

زیرا که دگر کسان بدانند
آن چیز که تو همی بدانی

واکنون که شنودم از جهان من
آن نکتهٔ خوب رایگانی

کی غره شود دل حزینم
زین پس به بهار بوستانی؟

خوش باد شب کسی که او را
کرده است زمانه میزبانی

من دین ندهم ز بهر دنیا
فرشم نه بکار و نه اوانی

الفنجم خیر تا توانم
از بیم زمان ناتوانی

ای آنکه همی به لعنت من
آواز بر آسمان رسانی

از تو بکشم عقاب دنیا
از بهر ثواب آن جهانی

دل خوش چه بوی بدانکه ناصر
مانده است غریب و مندخانی

آگاه نه‌ای کز این تصرف
بر سود منم تو بر زیانی

من همچو نبی به غارم و تو
چون دشمن او به خان و مانی

روزی بچشی جزای فعلت
رنجی که همی مرا چشانی

جائی که خطر ندارد آنجا
نه سیم زده نه زر کانی

وانجا نرود مگر که طاعت
نه مهتری و نه با فلانی

پیش آر قران و بررس از من
از مشکل و شرحش و معانی

بنکوه مرا اگر ندانم
به زانکه تو بی‌خرد برآنی

لیکن تو نه‌ای به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی

ای مسکین حجت خراسان
بر خوگ رمه مکن شبانی

کی گیرد پند جاهل از تو؟
در شوره نهال چون نشانی؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶

دیوی است جهان پیر و غداری
که‌ش نیست به مکر و جادوی یاری

باغی است پر از گل طری لیکن
بنهفته به زیر هر گلی خاری

گر نیست مراد خستن دستت
زین باغ بسند کن به دیداری

این بلعجبی است، خوش کجا باشد
از بازی او مگر که نظاری

زنهار مشو فتنه برو زیرا
حوری است ز دور و خوب گفتاری

بشکست هزار بار پیمانت
آگه نشدی ز خوی او باری

لیکن چو به دام خویش آوردت
گرگی است به فعل و زشت کفتاری

صد سالت اگر ز مکر او گویم
خوانده نشود خطی ز طوماری

روز و شب بیخ ما همی برد
غمری نرم است و گول طراری

هر روز یکی لباس نو پوشد
از بهر فریب نو خریداری

روزی سقطی شکار او باشد
روزی شاهی و نام برداری

فرقی نکند میان نیک و بد
مستی نشناسد او ز هشیاری

ماری است کزو کسی نخواهد رست
از خلق جهان بجمله دیاری

زین پیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بباواری

مر طغرل ترکمان و چغری را
با تخت نبود و با مهی کاری

استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته به عز در بشیر شاری

بر هر طرفی نشسته هشیاری
گسترده به داد و عدل آثاری

از فعل بد خسان این امت
ناگاه چنین بخاست آواری

ابلیس لعین بدین زمین اندر
ذریت خویش دید بسیاری

یک چند به زاهدی پدید آمد
بر صورت خوب طیلسان داری

بگشاد به دین درون در حیلت
برساخت به پیش خویش بازاری

گفتا که «اگر کسی به صد دوران
بوده است ستمگری و جباری

چون گفت که لا اله الا الله
نایدش به روی هیچ دشواری»

تا هیچ نماند ازو بدین فتوی
در بلخ بدی و نه گنه‌کاری

وین خلق همه تبه شد و بر زد
هرکس به دلش ز کفر مسماری

هر زشت و خطای تو سوی مفتی
خوب است و روا چو دید دیناری

ور زاهدی و نداده‌ای رشوت
یابیش درست همچو دیواری

گوید که «مرا به درد سر دارد
هر بی‌خردی و هر سبکساری»

و امروز به مهتری برون آمد
با درقه و تیغ چون ستمگاری

گوید که «نبود مر خراسان را
زین پیش چو من سری و دستاری»

خاتون و بگ و تگین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری

باغی بود این که هر درختی زو
حری بودی و خوب کرداری

در هر چمنی نشسته دهقانی
این چون سمنی و آن چو گلناری

پر طوطی و عندلیب اشجارش
بی‌هیچ بلا و شور و پیکاری

دیوی ره یافت اندر این بستان
بد فعلی و ریمنی و غداری

بشکست و بکند سرو آزاده
بنشاند به جای او سپیداری

ننشست ازان سپس در این بستان
جز کرگس مرده‌خوار، طیاری

وز شومی او همی برون آید
از شاخ به جای برگ او ماری

گشتند رهی او ز نادانی
هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری

اقرار به بندگی او داده
بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری

من گشته هزیمتی به یمگان در
بی‌هیچ گنه شده به زنهاری

چون دیو ببرد خان و مان از من
به زین به جان نیافتم غاری

مانده‌است چو من در این زمین حیران
هر زاهد و عابدی و بنداری

بیچاره شود به دست مستان در
هشیار اگرچه هست عیاری

یک حرف جواب نشنود هرگز
هرچند که گفت مست خرواری

ای مانده چو من بدین زمین اندر
بیمار نه و مثل چو بیماری

هرچند که خوار و رنجه‌ای منگر
زنهار به روی ناسزاواری

زنار، اگرچه قیمتی باشد،
خیره کمری مده به زناری

چون کار جهان چنین فرا شوبد
سر بر کند از جهان جهانداری

چون دود بلند شد به هر حالی
سر بر زند از میان او ناری

این دیو هزیمتی است اینجا در
منگر تو بدانکه ساخت کاچاری

آن خانه که عنکبوت برسازد
تا صید مگس کند چو مکاری

پس زود کندش ساخته لیکن
گنجشک بدردی به منقاری

گر باز به دام او درآویزد
عاری بود آن و سهمگن عاری

ای باز سپید و خورده کبگان را
مردار مخور به سان ناهاری

بنشین بی کار ازانکه بی‌کاری
به زانکه کنی بخیره بیگاری

یک سو کش سرت ازین گشن لشکر
بیهوده مرو پس گشن ساری

این خوب سخن بخیره از حجت
همواره مده به هر سخن خواری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۷

اگر زگردش جافی فلک همی ترسی
چنین به سان ستوران چرا همی خفسی؟

وگر حذر نکند سود با سفاهت او
چنین ز نیک و بد او چرا همی ترسی؟

چرا که باز نداری چو مردمان به هوش
خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی؟

به جهد و کوشش با خویشتن به پای و بایست
اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی

به علم بر غرض گردش فلک بر رس
اگر به کوته قامت برو همی نرسی

نه زیر و از برو پیش و پس و به راست و به چپ
نگاه کن که تو اندر میانهٔ قفسی

گهی ز سردی نجم زحل همی فسری
گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی

اگر به جنس یکی‌اند و آتش‌اند همه
به فعل چونکه ندارند هیچ هم جنسی

به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد
بدان یکی سعدی و بدین دگر نحسی

اگر کسیت به کار است کاین بیاموزدت
درست کردی بر خویشتن که تو نه کسی

وگر به دانش این چیزهات حاجت نیست
کز این نصیحت کرده‌ستت آن یکی طبسی

تو بر نصیحت آن تیس جاهل پیشین
شده‌ستی از شرف مردمی سوی تیسی

هگرز همبر دانا نبود نادانی
چو احمد قرشی نیست ایلک تخسی

به فضل کوش و بدو جوی آب‌روی ازانک
به مال نیست به فضل است پیشی و سپسی

به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس
رکاب میر نبوسی مگر همی ز رسی

همی کشد ز پس خویشت این جهان که بجوی
گهی به زور عوانی گهی به شب عسسی

نگاه کن که از این کار چیست حاصل تو
کنون که برتو گذشته است نجمی و شمسی

مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو
به صورت بشری در به سیرت مگسی

بسی بکوشی و حیلت کنی و حرص و ریا
که تا چگونه دهی سه به مکر و حیله به سی

ز مکر و حیلت تو خفته نیست ایزد پاک
بخوان و نیک بیندیش آیةالکرسی

ز کار خویش بیندیش پیش از آن روزی
که جمع باشند آن روز جنی و انسی

گمان مبر که بماند سوی خدای آن روز
ز کرده‌هات به مثقال ذره‌ای منسی

یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس
که آن برون برد از دل خیانت و پیسی

اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی
که در تنور نهندت هریسه یا عدسی

چرا که چشم تو تا روز هیچ نگشاید
اگر ز هول قیامت بدل همی ترسی؟

تو کشتمند جهانی زداس مرگ بترس
کنون که زرد شده‌ستی چو گندم نجسی

بدان بکوش که گردنت را گشاده کند
کنون که با حشر و آلت اندر این حبسی

همی به آتش خواهند بردنت زیراک
به زور آتش، زری جدا شود ز مسی

اگر زری نکند کار برتو آن آتش
وگر مسی بعنا تا ابد همی نچسی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۸

آن قوت جوانی وان صورت بهشتی
ای بی‌خرد تن من از دست چون بهشتی؟

تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی
پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتی

پشتی ضعیف بودت این روزگار، چون دی
طاووس‌وار بودی و امروز خارپشتی

گر جوهریت بودی بر روی خوب صورت
آن نیکوی نگشتی هرگز بدل به زشتی

واکنون که عاریت بود آن نیکوی ببردند
از دل برون کن ای تن این انده و درشتی

بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی

عطاروار یک چند از کبر و ناز و گشی
سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی

واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا
این زشت ریسمان را بر دوک مرگ رشتی

ای جسته دی ز دستت فردا به دست تو نه
فردا درود باید تخمی که دیش کشتی

پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبشتی

راهی است این که همبر باشد درو به رفتن
درویش با توانگر با مزگتی کنشتی

لیکن دو راه آید پیش این روندگان را
کانجا جدا بباشد از دوزخی بهشتی

در معده‌ت آتش آمد مشغول شد بدو دل
تا دین بدین بهانه از پیش برنوشتی

فتنه شدی و بی دین بر آتش غریزی
آتش پرست گشتی چون مرد زردهشتی

کوشش به حیله آمد با خوردنت برابر
بی‌هیچ سود کردی زین شهر برگذشتی

گوئی که من ندانم چیزی و بی‌گناهم
نیزت گنه چه باید چون خویشتن بکشتی؟

با یکتنه تن خود چون بس همی نیائی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی

گر در بهشت باشد نادان بی‌تعبد
پس در بهشت باشد نخچیر و گور دشتی

چون گوروار دایم بر خوردن ایستادی
ای زشت دیو مردم در خورد تیر وخشتی

ای حجت خراسان بانگت رسید هرجا
گوئی کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹

جهانا عهد با من جز چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کرده‌ستی

اگر فرزند تو بودم چرا ایدون
چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟

فرود آوردی آنچه‌ش خود برآوردی
گسستی هرچه کان را خود بپیوستی

بسی بسته شکستی پیش من، پس چون
نگوئی یک شکستهٔ خویش کی بستی؟

بگوئی وانگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی‌هش و مستی

نگار کودکی را که‌ش به من دادی
به آب پیری از رویم فرو شستی

چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟
بدان ماند که گوئی نایم و پستی

ز رنج تو نرستم تا برستم من
چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟

وگر چند از تو سختی بینم و محنت
ندارم دست باز از تو بدین سستی

بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
به بامت بر شوم روزی از این پستی

به عهد ایزدی چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستی

به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی

زمانه هرچه دادت باز بستاند
تو، ای نادان تن من، این ندانستی

شکم مادرت زندان اول بودت
که اینجا روزگاری پست بنشستی

گمان بردی که آن جای قرار توست
ازان بهتر نه دانستی و نه جستی

جهان یافتی با راحت و روشن
چو زان تنگی و تاریکی برون جستی

بدان ساعت که از تنگی رها گشتی
شنوده‌ستی که چون بسیار بگرستی؟

ز بیم آنکه جای بتر افتادی
ندانستی که‌ت این به زان کزو رستی

چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر
یکی هندو یکی سگزی یکی بستی

اگر نه بی‌هش و مستی ز نادانی
از اینجا چون نگیرد مر تو را مستی ؟

چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر
ر بر جستی و شست از سالیان رستی

به گاه معصیت بر اسپ ناشایست
و نابایست مر کس را نپایستی

کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی
نگشتی سیر از این عمری که اندستی

چرا آن را که‌ت او کرد این بلند ایوان
به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟

از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل
تو را اکنون که حاصل بر سر شستی

وزینجا چون توان و دست گه داری
چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟

چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟
چرا نندیشی از بیم تهی‌دستی؟

که دیو توست این عالم فریبنده
تو در دل دیو ناکس را نپیخستی

به دست دیو دادی دل خطا کردی
به دست دیو جان خویش را خستی

به جای خویش بد کردی چو بد کردی
کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟

به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟
کجا داری تو با او طاقت کستی؟

عدوی تو تن است ای دل حذر کن زو
نتاوی با کس ار با او نتاوستی

کمر بسته همی تازی و می‌نازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی

تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا
اگرچه تو کمر بستی و او کستی

تو را جائی است بس عالی و نورانی
چو بیرون جستی از جای بدین گستی

بیاموزی قیاس عقلی از حجت
اگر مرد قیاس حجتی هستی

تفکر کن که تو مر بودنی‌ها را
چو بندیشی ز حال بود فهرستی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰

ای گرد گرد گنبد طارونی
یکبارگی بدین عجبی چونی؟

گردان منم به حال و نه گردونم
گردان نه‌ای به حال و تو گردونی

گر راه نیست سوی تو پیری را
مر پیری مرا ز چه قانونی؟

زیرا که روزگار دهد پیری
وز زیر روزگار تو بیرونی

اکنونیان روان و تو برجائی
زیرا که نیست جسم تو اکنونی

درویش توست خلق به عمر ایراک
از عمر بی‌کناره تو قارونی

درویش دون بود، همه دونانند
اینها و، بر نهاده به تو دونی

هر کس که دون شمارد قارون را
از ناکسیش باشد و مجنونی

فرزند توست خلق و مر ایشان را
تو مادر مبارک و میمونی

بر راه خلق سوی دگر عالم
یکی رباط یا یکی آهونی

ای پیر، بر گذشته جوانی چون
دیوانه‌وار غمگن و محزونی؟

دیوی است کودکی، تو به دیوی بر،
گر دیو نیستی، ز چه مفتونی؟

پنجاه و اند سال شدی، اکنون
بیرون فگن ز سرت سرا کونی

گوئی که روزگار دگرگون شد
ای پیر ساده‌دل، تو دگرگونی

سروی بدی به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زریر و به قد نونی

گلگون رخت چو شست بهار ازور
بگذشت گل بگشت ز گلگونی

مال تو عمر بود بخوردی پاک
آن را به بی‌فساری و ملعونی

اکنون ز مفلسی چه نوی چندین
بر درد مالی و غم مغبونی؟

آن کس که دی همیت فریغون خواند
اکنون به سوی او نه فریغونی

وان را که نوش و شهد و شکر بودی
امروز زهر و حنظل و طاعونی

با تو فلک به جنگ و شبیخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟

هرشب زخونت چون بخورد لختی
چیزی نمانی ار همه جیحونی

گر خون تو نخورد به شب گردون
پس کوت آن رخان طبرخونی؟

مشغول تن مباش کزو حاصل
نایدت چیز جز همه وارونی

از حلق چون گذشت شود یکسان
با نان خشک قلیهٔ هارونی

جان را به علم و طاعت صابون زن
جامه است مر تو را همه صابونی

خاک است مشک و عنبر و تو خاکی
گرچه ز مشک و عنبر معجونی

ملکت نماند و گنج برافریدون
ایمن مباش اگر تو فریدونی

افزونیی که خاک شود فردا
آن بی‌گمان کمی است نه افزونی

کار خر است خواب و خور ای نادان
پس خر توی اگر تو همیدونی

مردم ز علم و فضل شرف یابد
نز سیم و زر و از خز طارونی

از علم یافت نامور افلاطون
تا روز حشر نام فلاطونی

با جاهلان از آرزوی دانش
با قال و قیل و حیلت و افسونی

از جهل خویشتن چو خود آگاهی
پس سوی خویشتن فتنه و شمعونی

دانا به یک سؤال برون آرد
جهل نهفته از تو به هامونی

تو سوی خاص خلق سیه‌سنگی
گر سوی عام لولوی مکنونی

علم است کیمیای بزرگی‌ها
شکر کندت اگر همه هپیونی

شاگرد اهل علم شوی به زان
کاکنون رهی و چاکر خاتونی

مردم شوی به علم چو ماذون کو
داعی شود به علم ز ماذونی

ذوالنونی از قیاس تو ای حجت
دریاست علم دین و تو ذوالنونی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱

ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی؟

تازیت ز بهر علم و دین باید
بی‌علم یکی است رازی و تازی

گر تازی و علم را به دست آری
شاید که به هردو سر بیفرازی

بی‌علم به دست ناید از تازی
جز چاکری و فسوس و طنازی

نازت ز طریق علم دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی؟

ای بر ره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی

از طاعت خفته‌ای و بر بازی
چون باز به ابر بر به پروازی

بازی است زمانه بس رباینده
با باز زمانه چون کنی بازی

بازی رسنی نه معتمد باشد
بس بگسلد این رسنت، ایا غازی

ای دیو دوان چرا نمی‌بینی
از جهل نشیب دهر از افرازی

تازنده زمان چو دیو می‌تازد
تو از پس دیو خیره می‌تازی

بازی ز کجات می‌فراز آید
ای مانده به قعر چاه صد بازی؟

رازی است بزرگ زیر چرخ اندر
بی‌دین تو نه اهل آن چنان رازی

انبازانند دینت با دنیا
چون با تن توست جان به انبازی

دنیا به تگ اندر است دینت کو؟
بی‌دین به جهان چرا همی نازی؟

غرقه شده‌ای به بحر دنیا در
یا هیچ همی به دین نپردازی

با آز هگرز دین نیامیزد
تو رانده ز دین به لشکر آزی

آواز گلوی بخت شوم آزست
تو فتنه شده برین به آوازی

غمز است هر آنچه‌ت آز می‌گوید
مشنو به گزاف از آز غمازی

با دهر که با تو حیله‌ها سازد
ای غره شده چرا همی سازی؟

بنگر که جهانت می‌بینجامد
هر روز تو کار نو، چه آغازی؟

آن را که‌ت ازو همی رسد خواری
ای خواری‌دوست خیره چه نوازی

ای بز و زبون تن ز بهر تن
همواره چرا زبون بزازی

این جاهل را به بز چون پوشی
در طاعت و علم خویش نگدازی

تا کی بود این بنا طرازیدن؟
چون خوابگه قدیم نطرازی؟

ای حجت، کاز خرد باشد
همواره تو زین بدل در این کازی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲

بر مرکبی به تندی شیطانی
گشتم بگرد دهر فراوانی

اندیشه بود اسپ من و، عقلم
او را سوار همچو سلیمانی

گوئی درشت و تیره همی بینم
آویخته ز نادره ایوانی

ایوان به گرد گوی درون گردان
وز بس چراغ و شمع چو بستانی

بنگر بدو اگرت همی باید
بر مبرم کبود گلستانی

گاهی گمان همی برمش باغی
گه باز تنگ و ناخوش زندانی

افزون شونده‌ای نه همی بینم
کو را همی نیابد نقصانی

نوها همی خلق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی

وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث
هر عاجزی نداند و نادانی

پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی؟

گوئی است این حدیث و برو هر کس
برده‌است دست خویش به چوگانی

رفتم به نزد هر سرو سالاری
گشتم به گرد هر در و میدانی

خوردم ز مادران سخن هر یک
شیری دگر ز دیگر پستانی

دامی نهاده دیدم هر یک را
وز بهر صید ساخته دکانی

هر مفلسی نشسته به صرافی
پر باده کرده سائلی انبانی

دعوی همی کنند به بزازی
هر ناکسی و عاجز و عریانی

بی‌تخم و بی‌ضیاع یکی ورزه
از خویشتن بساخته دهقانی

بی‌هیچ علم و هیچ حقومندی
در پیشگه نشسته چو لقمانی

از علم جز که نام نداند چیز
این حال را که داند درمانی؟

چون کاغذ سپید که بر پشتش
باشد به زرق ساخته عنوانی

ای بانگ بر گرفته به دعوی‌ها
چندان که می‌نباید چندانی

بس‌مان ز بانگ دست مغنی،بس
هات هزاردستان دستانی

گر بانگ بی‌معانی‌مان باید
انگشت برزنیم به پنگانی

هر غیبه‌ای ز جوشن قولت را
دارم ز علم ساخته پیکانی

نه مرد بارنامه و تزویرم
از ماهیی شناسم ثعبانی

دین دیگر است و نان طلبی دیگر
بگذار دین و رو سپس نانی

دین گوهری است خوب که عقل او را
کان الهی است، عجب کانی

کانی که با خرندهٔ این گوهر
عهدی عظیم گیرد و پیمانی

مر گوهر خرد را نسپارد
نه هیچ مدبری و نه شیطانی

در باز کرد سوی من این کان را
بگشاد قفل بسته سخن‌دانی

دست سخن ببست و به من دادش
هرگز چینن نکرد کس احسانی

بنده بدین شده است سخن پیشم
نارد بدانچه خواهم عصیانی

من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پدید شود جانی

چون گشت حال خلق جهان یارب
بفرست در جهانت نگهبانی

کس ننگرد همی به سوی دینت
وز راستی نداند بهتانی

متواری است و خوار و فرومانده
هرجا که هست پاک مسلمانی

ای کرده خیر خیره تو را حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی

بندیش تا بر آنچه همی گوئی
از عقل هست نزد تو میزانی

غره شدی بدانچه پسندیدت
هر کاهل خسیس تن آسانی

هرچیز با قرین خود آرامد
جغدی گرد قرار به ویرانی

این است آن مثل که «فرو ناید
خر بنده جز به خان شتربانی»

بر طاعت مطیع همی خندد
مانند نیستت بجز از مانی

تاوان این سخن بدهی فردا
تاوانی و، چه منکر تاوانی

از منزل شریعت رفته‌ستی
واندر نهاده سر به بیابانی

اعنی که من جدا شوم از عامه
رایی دگر بگیرم و سامانی

ای کرده خمر مغز تو را خیره،
مستی تو در میانهٔ مستانی

در مغز پرفساد کجا آید
جز کز خیال فاسد مهمانی؟

ای حجت خراسان، کوته کن
دست از هر ابلهی و سر اوشانی

دین‌ورز و با خدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 25 از 31:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA