انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 31:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳

بهار دل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی

دلم زو نگار است و علم اسپرم
چنین واجب آید بهار علی

بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن
دل ناصبی را به خار علی

از امت سزای بزرگی و فخر
کسی نیست جز دوستدار علی

ازیرا کز ابلیس ایمن شده است
دل شیعت اندر حصار علی

علی از تبار رسول است و نیست
مگر شیعت حق تبار علی

به صد سال اگر مدح گوید کسی
نگوید یکی از هزار علی

به مردی و علم و به زهد و سخا
بنازم بدین هر چهار علی

ازیرا که پشتم ز منت به شکر
گران است در زیر بار علی

شعار و دثارم ز دین است و علم
هم این بد شعار و دثار علی

تو ای ناصبی خامشی ایرا که تو
نه‌ای آگه از پود و تار علی

محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی

مکن خویشتن مار بر من که نیست
تو را طاقت زهر مار علی

به بی‌دانشی هر خسی را همی
چرا آری اندر شمار علی؟

علی شیر نر بود لیکن نبود
مگر حربگه مرغزار علی

نبودی در این سهمگن مرغزار
مگر عمرو و عنتر شکار علی

یکی اژدها بود در چنگ شیر
به دست علی ذوالفقار علی

سه لشکر شکن بود با ذوالفقار
یمین علی با یسار علی

سران را درافگند سر زیر پای
سر تیغ جوشن گذار علی

نبود از همه خلق جز جبرئیل
به حرب حنین نیزه‌دار علی

به روز هزاهز یکی کوه بود
شکیبا، دل بردبار علی

چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی

همی رشک برد از زن خویش مرد
گه حملهٔ مردوار علی

گر از غارت دیو ترسی همی
درآمدت باید به غار علی

به غار علی در نشد کس مگر
به دستوری کاردار علی

ز علم است غار علی، سنگ نیست
نشاید به سنگ افتخار علی

نبینی به غار اندرون یکسره
سرای و ضیاع و عقار علی

نبارد مگر ز ابر تاویل قطر
بر اشجار و بر کشت زار علی

نبود اختیار علی سیم و زر
که دین بود و علم و اختیار علی

شریعت کجا یافت نصرت مگر
ز بازوی خنجر گزار علی؟

ز کفار مکه نبود ایچ کس
به دل ناشده سوکوار علی

سر از خس برون کرد نارست هیچ
کس اندر همه روزگار علی

همیشه ز هر عیب پاکیزه بود
زبان و دو دست و ازار علی

گزین و بهین زنان جهان
کجا بود جز در کنار علی؟

حسین و حسن یادگار رسول
نبودند جز یادگار علی

بیامد به حرب جمل عایشه
بر ابلیس زی کارزار علی

بریده شد ابلیس را دست و پای
چو بانگ آمد از گیرودار علی

از آتش نیابند زنهار کس
چو نایند در زینهار علی

که افگند نام از بزرگان حرب
مگر خنجر نامدار علی؟

به بدر و احد هم به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی

پس آنک او به بنگاه می‌پخت دیگ
به هنگام خور بود یار علی

شتربان و فراش با دیگ‌پز
نبودند جز پیشکار علی

سواری که دعوی کند در سخن
بیا، گو، من اینک سوار علی

اگر ناصبی گوش دارد زمن
نکو حجت خوش‌گوار علی

به حجت به خرطومش اندر کشم
علی‌رغم او من مهار علی

وگر سر بتابد به بی‌دانشی
ز علم خوش بی‌کنار علی

نیاید به دشت قیامت مگر
سیه روی و سر پرغبار علی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴

جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟
که تو میزبانی نه بس نیک خوانی

کس از خوان تو سیر خورده نرفته است
ازین گفتمت من که بد میزبانی

چو سیری نیابد همی کس ز خوانت
هم آن به که کس را به خوانت نخوانی

یکی نان دهی خلق را می ولیکن
اگرشان یکی نان دهی جان ستانی

نه‌ام من تو را یار و درخور، جهانا
همی دانم این من اگر تو ندانی

ازیرا که من مر بقا را سزاام
نباشد سزای بقا یار فانی

مرا بس نه‌ای تو ازیرا حقیری
اگرچه به چشمم فراخ و کلانی

ز تو سیر ناگشتن من تو را بس،
جهانا، برین که‌ت بگفتم نشانی

چو این پنج روزم همی بس نباشی
نه بس باشیم مدت جاودانی

تو می‌ماند خواهی و من جست خواهم
جهان گر توی پس مرا چون جهانی

جهانا، زبان تو من نیک دانم
اگرچه تو زی عامیان بی‌زبانی

چو زین پیش زان سان که بودی نماندی
یقینم کزین پس بر این سان نمانی

به مردم شده‌ستی تو با قدر و قیمت
که زر است مردم تو را و تو کانی

چه کانی؟ ندانم همی عادت تو
که از گوهر خویش می خون چکانی

تو، ای پیر مانده به زندان پیری،
ز درد جوانی چنین چون نوانی؟

جوانیت باید همی تا دگر ره
فرومایگی را به غایت رسانی

ز رود و سرود و نبید و فسادت
زنا و لواطت چو خر کامرانی

گرفتار این فعل‌هائی تو زیرا
به دل مفسدی گر به تن ناتوانی

مخالف شده‌ستی تن و جان و دل را
تنت زاهد است و دل و جانت زانی

چو بازی شکسته پر و دم بماندی
جز این نیست خود غایت بدنشانی

به حسرت جوانی به تو باز ناید
چرا ژاژخائی، چرا گربه‌شانی؟

جوانی ز دیوی نشان است ازیرا
که صحبت ندارد خرد با جوانی

اگر با جوانی خرد یار باشد
یکی اتفاقی بود آسمانی

جوان خردمند نزدیک دانا
چو دری بود کش به زر در نشانی

دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،
یکی این جهانی یکی آن جهانی

جوان گر برین مهر دارد، نکوهش
نیاید ز دانا بر این مهربانی

تو، ای پیر، با اسپ کرهٔ جوانان
خر لنگ خود را کجا می‌دوانی؟

درخت خرد پیری است، ای برادر،
درختش عیان است و بارش نهانی

بیا تا ببینم چه چیز است بارت
که زردی و کوژی چو شاخ خزانی

چرا بار ناری چو خرما سخن‌ها؟
همانا که بیدی ز من زان رمانی

جوانی یکی مرغ بودت گر او را
بدادی به زر نیک بازارگانی

اگر سود کردی خرد، نیست باکی
ازانک از جوانی کنون بر زیانی

جوانی یکی کاروان است، پورا،
مدار انده از رفتن کاروانی

نشان جوانی بشد زان مخور غم
جوان از ره دانش اکنون به جانی

اگر شادمان و قوی بودی از تن
به جانت آمد از قوت و شادمانی

ازین پیش میلت به نان بود و اکنون
یکی مرد نامی شد آن مرد نانی

نهال تنت چون کهن گشت شاید
که در جان ز دین تو نهالی نشانی

نهالی که چون از دلت سر برآرد
سر تو برآید به چرخ کیانی

نهالی که باغش دل توست و ز ایزد
برو مر خرد را رود باغبانی

تو را جان جان است دین، ای برادر
نگه کن به دل تا ببینی عیانی

تنت را همی پاسبانی کند جان
چو مر جانت را دین کند پاسبانی

اگر جانت را دین شبان است شاید
که بر بی‌شبانان بجوئی شبانی

وگر بر ره بی‌شبانان روانی
نیابی از این بی‌شبانان شبانی

زمینیت را چون زمین باز خواهد
زمان باز خواهدت عمر زمانی

تو اندر دم اژدهائی نگه کن
که جان را از این اژدها چون رهانی

کنون کرد باید طلب رستگاری
که با تن روانی نه بی‌تن روانی

که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی

نمانی نه در کاروان نه به خانه
نه بی‌زندگانی نه با زندگانی

تو را در قران وعده این است از ایزد
چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟

تو را جز که حجت دگر کس نگوید
چنین نغز پیغام‌های جهانی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵

نگه کن سحرگه به زرین حسامی
نهان کرده در لاژوردین نیامی

که خوش خوش برآردش ازو دست عالم
چو برقی که بیرون کشی از غمامی

یکی گند پیر است شب زشت و زنگی
که زاید همی خوب رومی غلامی

وجود از عدم همچنین گشت پیدا
از اول که نوری کنون از ظلامی

مپندار بر روز شب را مقدم
چو هر بی‌تفکر یله‌گوی عامی

که شب نیست جز نیستی‌ی روز چیزی
نه بی‌خانه‌ای هست موجود بامی

اگر چند هر پختنی خام باشد
نه چون تر و پخته بود خشک و خامی

نظامی به از بی‌نظامی وگرچه
نظامی نگیرد مگر بی‌نظامی

بسوی تمامی رود بودنی‌ها
به قوت تمام است هر ناتمامی

تو در راه عمری همیشه شتابان
در این ره نشایدت کردن مقامی

به منزل رسی گرچه دیر است، روزی
چو می‌بری از راه هر روز گامی

نبینی که‌ت افگند چون مرغ نادان
ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟

نویدت دهد هر زمانی به فردا
نویدی که آن را نباشد خرامی

که را داد تا تو همی چشم داری
فزون از لباس و شراب و طعامی؟

منش پنجه و هشت سال آزمودم
نکرد او به کارم فزون زین قیامی

یکی مرکبی داده بودم رمنده
ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی

همی تاخت یک چند چون دیو شرزه
پس هر مرادی و عیشی و کامی

مرا دید بر مرکبی تند و سرکش
حکیمی کریمی امامی همامی

«چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی
که با آن ازو نیز ناید دلامی؟»

ز هر کس بجستم فساری و قیدی
بهر رایضی نیز دادم پیامی

نشد نرم و ناسود تا بر نکردم
بسر بر مر او را ز عقل اوستامی

کنون هر حکیمی به اندیشه گوید
که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی

طمع بود آنکه‌م همی تاخت هرسو
شب و روز با من همی زد لطامی

چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل
به دنیا و دین خود اندر قوامی

جهان هرچه دادت همی باز خواهد
نهاده است بی‌آب رخ چون رخامی

به هر دم کشیدن همی وام خواهی
بهر دم زدن می‌دهی باز وامی

کم از دم چه باشد، چو می‌باز خواهد
چرا چشم داری عطا زو حطامی؟

که دیدی که زو نعره‌ای زد به شادی
که زو برنیاورد ای وای مامی؟

که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم
که نستد فزون از مصیبت ورامی؟

حذر دار تا ریش نکندت ازیرا
حسامی است این، ای برادر، حسامی

مرا دانی از وی که کرده‌است ایمن؟
کریمی حکیمی همامی امامی

که فانی جهان از فنا امن یابد
اگر زو بیابد جواب سلامی

اگر صورتش را ندیدی ندیدی
به دین بر ز یزدان دادار نامی

وگر لشکر او ندیدی نبیند
چنان جز به محشر دو چشمت زحامی

به جودش بشست این جهان دست از من
نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی

برابر شدم بی‌طمع با امیری
که بایدش بی‌چاشت از شام شامی

چو من هر حلالی بدو باز دادم
چگونه فریبد مرا زو حرامی؟

سرم زیر فرمان شاهی نیارد
نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶

ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری
تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری

توی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش
عفیفه مریم مر پور خویش را پدری

به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی
چو گشت مفلس هر شوربخت بی‌هنری

خبر همی ز تو جویند جملگی غربا
و گرچه نیست تو را هرگز از خبر خبری

به نوبهار تو بخشی سلب به هر دشتی
به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجری

ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی
زره به روی خود اندر کشند هر شمری

مگر که پیش تو سالار، کرد نتوانند
به شرق و غرب ز دریا سپاه از سفری

به نوبهار ز رخسار دختران درخت
نقاب سبز تو دانی گشاد هر سحری

چو سرد گوی شوی باغ زرد روی شود
برون نیارد از بیم دختریش سری

به گرد خویش در آرد کنون ز بیم تو چرخ
ز سند و زنگ و حبش بی‌قیاس و مرحشری

به سان طیر ابابیل لشکری که همی
بیوفتد گهری زو به جای هر حجری

چو خیمه‌ای شود از دیبهٔ کبود فلک
که بر زنند به زیرش ز مخمل آستری

کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق
ز مهره‌های بلورین ساده سود بری

چو صدهزاران زرینه تیر بودی مهر
کنونش بنگر چون آبگینگین سپری

رسوم دهر همین است کس ندید چنو
نه مهربانی هرگز نه نیز کینه‌وری

همی رسند ازو بی‌گناه و بی‌هنری
یکی به فرق ثریا یکی به تحت ثری

زخلق بیشتر اندر جهان که حیرانند
همی دوند چو بی‌هوش هر کسی به دری

یکی به جستن نفعی همی دود به فراز
یکی به سوی نشیبی به جستن از ضرری

یکی همی پذیرد به خواهش اسپ و ستام
یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری

به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلی
نژند و خوار بمانده به در نکو سیری

بدین سبب متحیر شدند بی‌خردان
برفت خلق چو پروانه هر سو نفری

یکی همی نبرد ظن که هست عالم را
برون ازو و کسی هیچ زیر و یا زبری

یکیت گوید برگی مگر به علم خدای
نیوفتد ز درختی هگرز و نه ثمری

یکیت گوید یکی به عمر کم نشود
ز خلق تا ننشیند به جای او دگری

یکیت گوید کاین خلق بی‌شمار همه
ز روزگار بزاید ز ماده‌ای و نری

یکیت گوید کافتاده‌اند چون مستان
که با ما می‌نشناسند از بهی بتری

کسی نبینی کو راه راست یارد جست
مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسری

یکیت گوید من بر طریق بهمانم
که نیز ناید بیرون دگر چنو ز هری

یکیت گوید خواجه امام کاغذمال
یکی فریشته بود او به صورت بشری

امام مفتخر بلخ قبةالاسلام
طریق سنت را ساخته است مختصری

به جوی و جر درافتاده گیر و گشته هلاک
چو راه رهبر جوید ز کور بی‌بصری

همان که اینش ثنا خواند آنش لعنت کرد
به سوی آن حجری بود و سوی این گهری

به سوی آن این را و به سوی این آن را
اگرچه نیست به گاه خطابشان خطری

خدای زین دو دعا خود کدام را شنود
که نیست برتر ازو روز داد دادگری؟

اگر به قول تو جاهل، خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری

ولیکن آنکه بود خوب و راست راست بود
وگرچه زشت گراید به چشم کژ نگری

چرا مرا نه روا رفتن از پس حیدر
اگر رواست تو را رفتن از پس عمری؟

تو را که گم بده‌ای نیستی تو گم که منم
مگر که همچو تو ناکس خری و بی‌نظری

مرا طریق سوی اهل خانهٔ دین است
تو را طریق سوی آن غریب ره گذری

کمر بدادی و زنار بستدی به گزاف
کسی نداده به زنار جز که تو کمری

ظفر چه جوئی بر شیعت کسی که خدای
نداد مر دین را جز به تیغ او ظفری؟

مشهری که چو شد غایب آفتاب رسول
ازو برآمد بر آسمان دین قمری

جگر وری و به شمشیر آتشی که نماند
کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگری

نبود آهن تیغ علی که آتش بود
کزو بجست یکی جان به جای هر شرری

مرا که هوش بود کی دهم چنین هرگز
حقیقتی به گمان یا به حنظلی شکری؟

بچش، اگر چو منی یار اهل بیت و، بچن
ز شعر من شکری و ز نثر من درری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۷

مردم اگر این تن ساسیستی
جز که یکی جانور او کیستی؟

جانوران بنده‌ش گشتی اگر
مردم تو جوهر ناریستی

رمز سخن‌های من ار دانیی
قول منت مژده به شادیستی

وعده نبودیش به ملک ابد
گر گهرش گوهر فانیستی

نعمت باقی نرسیدی بدو
گر نه از این جوهر باقیستی

مایه اگر چرخ و طبایع بدی
هیچ نه زادی کس و نه زیستی

گر تو تن خود را بشناسیی
نیز تو را بهتر ازین چیستی؟

خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی دانا هادیستی

گر خبرستیت که تو کیستی
کار جهان پیش تو بازیستی

بازی گیتی است چرا جستیش
گرت به کردار تو اصلیستی؟

دانی اگر بازی، باری، بد است
گر نه، پس آن بازی شادیستی

گر خبری هست ازین سوی تو
جستن بیشی همه پیشیستی

جستن پیشیت بفرمودمی
گرت به پیشی در بیشیستی

لابل بیشی نبود جز به فضل
فضل چه گوئی که چه شهریستی؟

هست بسوی تو همانا چنانک
فضل به دانستن تازیستی

فضل به شعر است تو گوئی، مگر
سوی تو شعر آیت کرسیستی

شعر تو ژاژست، مگر سوی تو
فضل همه ژاژ درانیستی

نیست چنین، ور نه بجای قران
شعر و رسالت‌ها صابیستی

فضل اگر تازی بودی و شعر
راوی تو همبر مقریستی

فضل به تاویل قران است و مرد
داندی ار مغزش صافیستی

تاویل بالله نمودی تو را
رهبرت ار مصحف کوفیستی

آرزوی خواند قرآنت نیست
جز که مگر نام تو قاریستی

خواندن بی‌معنی نپسندیی
گر خردت کامل و وافیستی

خیره شدستم ز تو گویم مگر
مذهب تو مذهب طوطیستی

فوطه بپوشیئی تا عامه گفت
«شاید بودن کاین صوفیستی»

گرت به فوطه شرفی نو شدی
فوطه‌فروش تو بهشتیستی

راه نبینی تو و گوئی دلت
رانده مگر در شب تاریستی

راست همی گویم بر من مکن
روی ترش گوئی تیزیستی

رنگ نیابی همی از علم و بوی
گوئی نه چشم و نه بینیستی

روی نیاری بسوی شهر علم
گوئی مسکنت به وادیستی

ز آب خرد خشک نگشتی زبانت
گرت یکی مشفق ساقیستی

ز آب خرد گر خبرستی تو را
میل تو زی مذهب شاعیستی

گر برسیدی به لبت آب من
آب تو نزدیک تو دردیستی

بندهٔ جهلی و بمانده بدانک
جان تو را جهل زغاریستی

گر نبدی فضل خدا و رسول
کی ز کسی طاعت و نیکیستی

این سخن ای غافل کی گفتمی
گرنه چنین محکم و عالیستی؟

نه سخن خوب و نه پند و نه علم
کس نه مزکی و نه قاضیستی

زینت سؤالی کنم ار یارمی
پاسخ اگرت از دل یاریستی

دانی گر هیچ نبودی رسول
خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟

وانگه کس برده نگشتی ز خلق
نه نکبستی و نه شادیستی؟

در خلل ظلمت بودی اگر
خلق ز پیغمبر خالیستی؟

اینت بسنده است، اگر خواهیی
بشمرمی برتر ازین بیستی

نیست تو را طاقت این پند سخت
هستی اگر، نفس تو زاکیستی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸

چنین زرد و نوان مانند نالی
نکرده‌ستم غم دلبر غزالی

نه آنم من که خنبانید یارد
مرا هجران بدری چون هلالی

نه مالیده است زیر پا چو خوسته
مرا چون جاهلان را آز مالی

غم خوبان و آز مال دنیا
کجا باشد همال بی‌همالی؟

همه شب گرد چشم من نگردد
ز خیل خواب و آرامش خیالی

همی تابد ز چرخ سبز عیوق
چو ز آتش بر صحیفهٔ آب خالی

ثریا همچو بگسسته جمیلی
هلال ایدون چو خمیده خلالی

شب تیره ستاره گرد او در
چو حورانند گرد زشت زالی

مرا تا صبح بشکافد دل شب
نیابد دل ز رنج آرام و هالی

درخشد روی صبح از مغرب شب
منور همچو صدقی ز افتعالی

نیابد آنگهی عقل مدبر
از اینجا در طریق دین مثالی

ز نور صبح مر شب را ببیند
گریزنده چو ز ایمانی ضلالی

ضلالت عزت ایمان نیابد
چو زری کی بود هرگز سفالی؟

اگرچه شب بپوشد روی صورت
نگردد صورت از حالی به حالی

جمال و زیب زیبا کم نگردد
اگر چندش بپوشی در جوالی

نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدان که‌ش خوار دارد بدخصالی

گر اجلالش کندشاید، وگرنه
نجوید برتر از حکمت جلالی

نباشد چون امیر و شاه و خان را
حکیمان را به مال اندر جمالی

جواب سایل شاهان بگوید
تگینی یا طغانی یا ینالی

ولیکن عاجز و خامش بماند
چو از چون و چرا باشد سؤالی

ایا گردنت بسته بر در شاه
ضیاعی یا عقاری یا عقالی

کمالت کو؟ کمال اندر کمال است
سوی دانا به از مالی کمالی

نه آن داناست کز محراب و منبر
همی گوید گزافه قال قالی

اگر نادان بگیرد جای دانا
به هرحالی نباشد جز محالی

نه بیش از شیر باشد گرچه باشد
درنده پیش شیر اندر شگالی

بدادم ناصبی را پاسخ حق
نخواهم کرد زین بیش احتمالی

چو دشمن دشمنی را کرد پیدا
نشاید نیز کردن پای مالی

به من ناکرده قصد خواسته و خور
نماند اندر خراسان بد فعالی

جز آن جرمی ندانم خویشتن را
که بی‌حجت نمی‌گویم مقالی

ز یزدان جز که از راه محمد
ندارم چشم فصلی و اتصالی

نه زو برتر کسی دانم به عالم
نه بهتر ز ال او بشناسم آلی

به جان اندر بکشتم حب ایشان
کسی کشته است ازین بهتر نهالی؟

حرامی ره نیابد زی من ایرا
همی ترسم مدام از هر حلالی

نگردد چون منی خود گرد بیشی
نه گرد حیلت از بهر منالی

جهان را دیدم و خلق آزمودم
به هر میدان درون جستم مجالی

نه مالی دیدم افزون از قناعت
نه از پرهیز برتر احتیالی

ازان پس که‌م فصاحت بنده گشته است
چگونه بنده باشم پیش لالی؟

چرا خواهد مرا نادان متابع؟
نیابد روبه از شیران عیالی

چگونه تکیه یارد کرد هرگز
ممیز مرد بر پوسیده نالی؟

نگیرم پیش رو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۹

دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی
اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی

هنرت باید از آغاز، اگر نه بی‌هنری
محال باشد جستن بهی و پیش گهی

کجاست جای هنر جز به زیر تیغ و قلم؟
بدین دو بر شود از چه به گاه شاه و رهی

قلم دلیل صلاح است و تیغ رهبر جنگ
تو زین دو ای هنری مرد بر کدام رهی؟

قلم نشانهٔ عقل است و تیغ مایهٔ جور
یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی

به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی
وگر چه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی

به تیغ بهتری تو به بتری‌ی دگری است
نگر به حال بدی‌ی دیگری مجوی بهی

بهی به نوک قلم جوی اگر همی خواهی
که زان بهی دگری را نیاوری تبهی

ازان تهی‌تر دستی مدان که پر نشود
مگر بدانکه کند دست یار خویش تهی

خره به یار دهد خور، تو چون که بستانی
زیار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی؟

قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش
اگر به حکمت و علم اندر اهل پایگهی

مکن بجای بدان نیک ازانکه ظلم بود
چو نیک را به غلط جز به جای او بنهی

عدیل عدلی اگر با کریم با کرمی
رفیق حقی اگر با سفیه با سفهی

چو سیم و زر و سرب و آهن است و مس مردم
ز ترک و هندو و شهری و ره گذار و دهی

قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم
بدو پدید شودمان که تو کهین گرهی

قلم جدا کند، ای شاه، کهتر از مهتر
به کوتهی و درازی مدان کهی و مهی

به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر سیم گهی

اگر به تن چو کهی قیمتت بسی نبود
چو از خرد به سوی عاقلان سبک چو کهی

وگر به لب شکری بی‌مزه است شکر تو
چو بی‌مزه است سخنهات همچو آب چهی

ز جهل بتر زی اهل علم نیست بدی
زهر بدی بجهی چون ز جهل خود بجهی

ره در حکما گیر و زین عدو بگریز
که جز به عون حکیمان از این عدو نرهی

ز عاقلان بگریزی از آنکه گویندت
دریغت این قد و این قامتی بدین شکهی

طبیب توست حکیم و تو با حکیم طبیب
همیشه خنجرت آهیخته و کمان به زهی

توی سزای نکوهش،نکوهشم چه کنی؟
ندید هرگز کاری کسی بدین سیهی

مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست
به دل چه کینه گرفتی ز من به بی‌گنهی؟

ز گردن و سر من گاه و تخت خویش مساز
چه کرده‌ام من اگر تو سزای تخت و گهی؟

فره نجویم بر کس به عدل خرسندم
چرا کشم، چو نجویم همی فره، فرهی؟

اگر تو چند به مال و به ملک ده چو منی
به مال سوی تو ناید ز من کمال بهی

اگر بسنجد با من تو را ترازوی عقل
برون شوی به گواهی‌ی خرد ز مشتبهی

به روی خوب و به جسم قوی چه فخر کنی؟
که نه تو کردی بالای خود چو سرو سهی

اگر گره بگشائی ز قول مرد حکیم
مهی سوی حکما گرچه روی پر گرهی

مگرد گرد در من، نه من به گرد درت
که من ز تو ستهم همچو تو ز من ستهی

هنوز پاری پیرار رفتی از پیشم
چرا همی طلبی مر مرا بدین پگهی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰

بینی آن باد که گوئی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیز گذارستی

نیستی چون سخن یار موافق خوش
گر نه او پیش رو فوج بهارستی

گر نبودی شده ایمن دل بید از باد
برگش از شاخ برون جست نیارستی

ور نه می لشکر نوروز فراز آید
کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی

فوج فوج ابر همی آید پنداری
بر سر دریا اشتر به قطارستی

اشترانند بر این چرخ روان ور نی
دشت همواره نه چون پیسه مهارستی

نه همانا که بر این اشتر نوروزی
جز که کافور و در و گوهر بارستی

دشت گلگون شد گوئی که پرندستی
آب میگون شد گوئی که عقارستی

گرنه می می‌خوردی نرگس‌تر از جوی
چشم او هرگز پر خواب و خمارستی؟

واتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز
کی هوا ایدون پر دود و بخارستی؟

شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن
نه چینن زرد و نوان و نه نزارستی

ای به نوروز شده همچو خران فتنه
من نخواهم که مرا همچو تو یارستی

گوئی «امسال تهی دست چه دانم کرد؟»
کاشک امسال تو را کار چو پارستی

دلم از تو به همه حال بشستی دست
گر تو را در خور دل دست گزارستی

فتنهٔ سبزه شدت دل چو خر، ای بیهش
فتنه سبزه نشدی گر نه حمارستی

نیست فرقی به میان تو و آن خر
جز همی باید که‌ت پای چهارستی

سیرتی بهتر از این یافتیی بی‌شک
گرت ننگستی از این سیرت و عارستی

گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی
مر تو را باغ بهاری چه بکارستی؟

مجلست بستانستی و رفیقان را
از درخت سخن خوب ثمارستی

وین گل و لالهٔ خاکی که همی روید
با گل دانش پیشت خس و خارستی

پیش گلزار سخن‌های حکیمانه‌ت
کار لاله بد و کار گل زارستی

مردم آن است که چون مرد ورا بیند
گوید «ای کاش که‌م این صاحب غارستی»

فضل بایدش و خرد بار که خرما بن
گر نه بار آوردی یار چنارستی

خرد است آنکه اگر نور چراغ او
نیستی عالم یکسر شب تارستی

خرد است آنکه اگر نیستی او از ما
نه صغارستی هرگز نه کبارستی

گر نبوده‌ستی این عقل به مردم در
خلق یکسر بتر از کژدم و مارستی

تو چه گوئی که اگر عقل نبوده‌ستی
یک تن از مردم سالار هزارستی؟

ورنه با عقل همی جهل جفا جستی
گرد دانا جهلا را چه مدارستی؟

سر به جهل از خرد و حق همی تابد
آنکه حق است که بر سرش فسارستی

یله کی کردی هر فاحشه را جاهل
گر نه از بیم حد و کشتن و دارستی؟

آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز
معصفر گونه و نیروی شخارستی

ای دهان باز نهاده به جفای من
راست گوئی که یکی کهنه تغارستی

چند گوئی که «از آن تنگ دره حجت
هم برون آیدی ار نیک سوارستی» ؟

اندر این تنگ حصارم ننشستی دل
گرنه گرد دلم از عقل حصارستی

کار تو گر به میان من و تو ناظر
حاکمی عادل بودی بس خوارستی

کار دنیا گر بر موجب عقلستی
مر مرا خیره درین کنج چه کارستی؟

بل سخن‌های دلاویز بلند من
بر سر گنبد گردنده عذارستی

ور سخن‌هام فلاطون بشنوده‌ستی
پیش من حیران چون نقش جدارستی

یوز و باز سخن و نکته‌م را بی‌شک
دل دانای سخن پیشه شکارستی

دهر پر عیبم همچون که تو بگزیدی
گر مرا تن چو تو پر عیب و عوارستی

مر مرا گر پس دانش نشده‌ستی دل
همچو تو اسپ و غلامان و عقارستی

بی‌شمارستی مال و خدم و ملکم
گر نه بیمم همه از روز شمارستی

بی‌قرارستی جانم چو تو در کوشش
گر بدانستی کاین جای قرارستی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۱

از آن پس کاین جهان را آزمودی گر خردمندی
در این پر گرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی؟

به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون
مخور تیمار چندینی نه بنیادش تو افگندی

یکی فرزند خواره پیسه گربه است، ای پسر، گیتی
سزد گر با چنین مادر ز بار و بن نپیوندی

چنان چون مر تو را پند است مرده جد بر جدت
تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی

جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنوده‌ستم
که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی

بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی
نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی

جهانا ز آزمون سنجاب و از کردار پولادی
به زیر نوش در نیشی به روی زهر بر قندی

به روز و شب همی کاهد تن مسکین من زیرا
به رندهٔ روز و سوهان شبم دایم همی رندی

ز چون و چند بیرونی ازیرا عقل نشناسد
نه مر بودنت را چونی نه مر گشتنت را چندی

نخوانی پیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت
مگر آن را کزو ناید بجز بدفعلی و رندی

بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آگنده
که‌شان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افگندی

کجا پیوسته‌ای صحبت که دیگر روز نگسستی؟
درختی کی نشانده‌ستی که از بیخش نه برکندی؟

خردمندا، مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی

خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی
گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی

مرا ایزدی دین است چون دین یافتی زان پس
دگر مر خویشتن را در سپنجی جای نپسندی

بدین مهلت که داده‌ستت مباش از مکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی

چو فضل دین ایزد را ز نفس خویش بفگندی
چه باشد فضل سوی او تو را بر رومی و سندی؟

به گوش اندر همی گویدت گیتی «بار بر خر نه»
تو گوش دل نهاده‌ستی به دستان نهاوندی

اگر دانی که فردا بر تو خویش و اهل و پیوندت
بگرید زار چندینی بدین خوشی چرا خندی؟

بباید بی‌گمان رفتنت از اینجا سوی آن معدن
که آنجا بدروی بی‌شک هر آنچ اینجا پراگندی

حکایت‌های شاهان را همی خوانی و می‌خندی
همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی

چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی
به سوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی؟

گر اهل عهد و پیمانی از اهل خاندانی تو
وگر زین خانه بیرونی بر افسوسی و ترفندی

نیائی سوی نور ایرا به تاریکی درون زادی
وگر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی

اگر فردا شفاعت را از احمد طمع میداری
چرا امروز دشمن دار اهل‌البیت و فرزندی؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲

ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی
بیم است که از کبر در این جای نگنجی

والله که نیاید به ترازوی خرد راست
گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی

ور مملکت روم بگیری چو سکندر
هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی

وز بند و بلای فلکی رسته نگردی
هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی

چون روزی تو نانی و یک مشت برنج است
از بهر چه چندین به شب و روز برنجی

ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی
خزت چه همی باید و دیبای ترنجی

فردات تهی دست به کنجی بسپارند
هرچند ملک‌وار کنون بر سر گنجی

صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز
مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی

از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟
ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟

وز بهر چه دادند تو را بار خدائی؟
وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجی؟

زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان
پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟

امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش
زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی

از مکر خداوند همی هیچ نترسی
زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی

اندیشه کن از بندگی امروز که بنده‌ت
در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی

همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت
آگنده به گاورس دو خرواری غنجی

با مسجد و با مؤذن چون سر که و ترفی
با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی

والله که نسجند نماز تو ازیراک
روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی

تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی
نزدیک خردمند زراندود برنجی

رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید
تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟

لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت
از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟

آن است خردمند که خوردنش خلنج
زان است که تو بی‌خرد از کاسه خلنجی

گرگی تو که بی‌نفعی و بی‌خنج ولیکن
خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی

همسایهٔ بی‌فایده گر شاید ما را
همسایهٔ نیک است به افرنجه فرنجی
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 26 از 31:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA