انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 31:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳

این تن من تو مگر بچهٔ گردونی
بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی

او همان است که بوده است ولیکن تو
نه همانا که همانی، که دگرگونی

طمع خیره چه داری که شوی باقی؟
نشود چون ازلی بودهٔ اکنونی

تو مر آن گوهر بیرونی باقی را
چون یکی درج برآورده به افسونی

با تو تا مقرون است این گهر باقی
تو به زیب و به جمال ای تن قارونی

زان گهر یافته‌ای ای گهر تیره،
این قد سروی وین روی طبرخونی

لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون
تو همان تیره گل گندهٔ مسنونی

ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی
که درونی نشود هرگز بیرونی؟

گر فزونی نپذیرد جز کاهنده
چه همی بایدت این چونین افزونی؟

گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن
گرت گویم صدف لولوی مکنونی

اندر این مرده صدف ای گهر زنده
چونکه مانده‌ستی بندی شده چون خوی؟

غره گردنده به دریای جهان اندر
گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی

تو در این قبهٔ خضرا و بر این کرسی
غرض صانع سیاره و گردونی

دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت
زانکه تو همبر جمشید و فریدونی

جز تو همواره همه سر به نگونسارند
تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟

خطر خویش بدان و به امانت کوش
که تو بر سر جهان داور مامونی

نور دادار جهان بر تو پدید آمد
تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی

گر به چاه اندر با بند بود خونی
اندر این چاه تو با بند همیدونی

وگر از زندان هر زنده رها جوید
تو بر این زندان از بهر چه مفتونی

تا از این بازی زندان نه‌ای آراسته
نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی

چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه
بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی

مست می خورده ازین سان نبود زیرا
تو چنین بی‌هش و مدهوش از افیونی

دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت
مست آن رهبر بدگوهر وارونی

هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش
با عمامهٔ بزر و جامهٔ صابونی؟

چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت
بر چون نار بیاگنده ز ملعونی

چون سر دیوان بگرفت سر منبر
هریکی دیو باستاد و ماذونی

بر ستوری امامانش گوا دارم
قدح وابقی و قلیهٔ هارونی

از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد
راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی

ای خردمند، مخر خیره خرافاتش
که تو باری نه چنو خربط و شمعونی

علم دین را قانون اینست که می‌بینی
به خط سبز بر این تختهٔ قانونی

گر بر این آب تو را تشنگیی باشد
منت جیحونم و تو برلب جیحونی

و گرم گوئی «پس گر نه تو بی‌راهی
چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟»

مغزت از عنبر دین بوی نمی‌یابد
زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی

وای بر من که در این تنگ دره ماندم
خنک تو که بنشسته به هامونی!

من در این تنگی بی‌دانش و بدبختم
تو به هامون بر دانا و همایونی!

که تواند که بود از تو مسلمان‌تر
که وکیل‌خان یا چاکر خاتونی؟

حال جسم ما هر چون که بود شاید
نه طبرخونی مانده است و نه زریونی

تا بدین حالک دنیی نشوی غره
که چنین با سلب و مرکب گلگونی

سلب از ایمان بایدت همی زیرا
جز به ایمان نبود فردا میمونی

به یکی جاهل کز بیم کند نوشت
نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟

سخن حجت بشنو که تو را قولش
به بکار آید از داوری زرعونی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۴

آنچه‌ت بکار نیست چرا جوئی؟
وانچه‌ت ازو گریز چرا گوئی؟

به روئی ار به روی کسی آری
بی‌شک به رویت آید بی‌روئی

خوش خوش از جهان و جوانمردی
پیش آر و پیش مار خوی نوئی

بدخو عقاب کوته عمر آمد
کرگس دراز عمر ز خوش خوئی

این زال شوی‌کش چتو بس دیده است
از وی بشوی دست زناشوئی

بنده مشو ز بهر فزونی را
آن را که همچو اوئی و به زوئی

گر دانشت به مال به دست آمد
پس مال می به دانش چون جوئی؟

چون می‌فروشی آنچه خریده‌ستی؟
خونی ز خون ز بهر چه می‌شوئی؟

جان را به علم پوش چو پوشیدی
تن رابه ششتری و به کاکوئی

روشن روانت گنه ز بی‌علمی
تیره تنت چو مشک به خوش‌بوئی

پوینده این جهان و فروزندی
او را از این قبل به تگاپوئی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۵

جهانا چه در خورد و بایسته‌ای!
وگر چند با کس نپایسته‌ای

به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی
به باطن چو دو دیده بایسته‌ای

اگر بسته‌ای را گهی بشکنی
شکسته بسی نیز هم بسته‌ای

چو آلوده‌ای بینی آلوده‌ای
ولیکن سوی شستگان شسته‌ای

کسی کو تو را می‌نکوهش کند
بگویش: هنوزم ندانسته‌ای

بیابی ز من شرم و آهستگی
اگر شرمگن مرد و آهسته‌ای

تو را من همه راستی داده‌ام
تو از من همه کاستی جسته‌ای

زمن رسته‌ای تو اگر بخردی
بچه نکوهی آن را کزو رسته‌ای؟

به من بر گذر داد ایزد تو را
تو بر ره‌گذر پست چه نشسته‌ای

ز بهر تو ایزد درختی بکشت
که تو شاخی از بیخ او جسته‌ای

اگر کژ برو رسته‌ای سوختی
وگر راست بر رسته‌ای رسته‌ای

بسوزد کژیهات چون چوب کژ
نپرسد که بادام یا پسته‌ای

تو تیر خدائی سوی دشمنش
به تیرش چرا خویشتن خسته‌ای؟

چو بی‌راه و بی‌رسته گشتی، مرا
چه گوئی که بی‌راه و بی‌رسته‌ای؟

چو دانش بیاری تو را خواسته‌ام
وگر دانش آری مرا خواسته‌ای
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶

اگر نه بستهٔ این بی‌هنر جهان شده‌ای
چرا که همچو جهان از هنر جهان شده‌ای؟

تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شده‌ای

چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شده‌ای؟

فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده‌ای؟

چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شده‌ای

به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد
به سفله تن نشدی بل به پاک جان شده‌ای

نگاه کن که: در این خیمهٔ چهارستون
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده‌ای

چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده‌ای

زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد
که سوی او تو سزای نعیم و خوان شده‌ای

طفیلیان تو گشتند جمله جانوران
بر این مبارک خوان و تو میهمان شده‌ای

گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده‌ای

اگر به عقل و سخن گشته‌ای بر این رمه میر
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده‌ای؟

چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشده‌است
اگر تو در سلب خز و پرنیان شده‌ای؟

تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش
تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده‌ای

تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم
نه بند در تو چنین از چه شادمان شده‌ای؟

یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو
همان زمان تو بر این عالی آسمان شده‌ای

نهان نه‌ای ز بصیرت به سوی مرد خرد
اگرچه از بصر بی‌خرد نهان شده‌ای

زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت
اگر تو میر ستوران بی‌کران شده‌ای!

نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی
که چون خدای خداوند هندوان شده‌ای

اگر به دین و به دنیا نگشته‌ای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده‌ای

به دوستان و به بیگانگان به باب طمع
به سان اشعب طماع داستان شده‌ای

اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای
تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شده‌ای

بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند
که زارو خوار تو از بهر سو زیان شده‌ای

به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی
اگر به دل تبع پند راستان شده‌ای

وگر عنان خرد داده‌ای به دست هوا
چو اسپ لانه سرافشان و بی‌عنان شده‌ای

سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت
که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شده‌ای

تو نیک‌بختی کز مهر خاندان رسول
غریب و رانده و بی‌نان و خان و مان شده‌ای

به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام
نه از گزاف چنین تو مثل روان شده‌ای

بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد
به سان موسی سالار و سرشبان شده‌ای

جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شده‌ای

گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو
از آن قبل که تو از حق بی‌گمان شده‌ای

به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم
روان گمره را نیک میزبان شده‌ای

قران کنند همی در دل تو حکمت و پند
بدان سبب که به دل خازن قران شده‌ای

تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من
چو زرد بید به ایام مهرگان شده‌ای

به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک
تو بی‌تمیز به گوش خرد گران شده‌ای

ز بهر دوستی آل مصطفی بر من
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده‌ای

تو بی‌تمیز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شده‌ای
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۷

ای خواجه، تو را در دل اگر هست صفائی
بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیائی؟

ور باطنت از نور یقین هست منور
بر ظاهر آن چونکه تو را نیست گوائی؟

آری چو بود ظاهر تحقیق، ز تلبیس
پیدا شود او، همچو صوابی ز خطائی

در وصف چو خیری نبود خلق پرستی
در صید چو بازی نبود جوجه ربائی


قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۸

چنین در کارها بسیار مندیش
مگو ورنه بکن کاری که گفتی

نباید کز چنین تدبیر بسیار
ز تاریکی به تاریکی درافتی


قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۹

چند گردی گرد این بیچارگان؟
بی‌کسان را جوئی از بس بی‌کسی!

تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کر گسی

فاسقی بودی به وقت دست رس
پارسا گشتی کنون از مفلسی


قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰

ای همه گفتار خوب بی‌کردار،
بی‌مزه‌ای و نکو چو دستنبوی

روی مکن هر سوئی و باز مگرد
از سخن خویش مباش چو گوی

گوی نه‌ای چون دوروی گشته‌ستی؟
گوی کند هر زمان به هرسو روی

آنچه نخواهی که به درویش مکار
وانچه نخواهی که بشنویش مگوی


قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۱

تا کی از آرزوی جاه و خطر
به در شاه و زی امیر شوی؟

دشمن من شدی بدانکه چو من
حاضر آیم تو می حسیر شوی

جهد آموختن بباید کرد
گرت باید که بی‌نظیر شوی

که نمیرند جمله باخطران
تا تو، ای بی‌خطر، خطیر شوی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
مسمط

ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون
هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی
انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان
ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی‌وفا
گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی
گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی
گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا
فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی
هم پادشاهی هم رهی بحری، بلی، لیکن تهی
تا زنده‌ای بر گمرهی سازنده‌ای با ناسزا
چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن
نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم
لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم
چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟
بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد
چون برق خنجر بر کشد گلبن‌وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کلهٔ دیبا نوا
گیتی بهشت آئین کند پر لؤلؤ نسرین کند
گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند
آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا
گلبن چو تخت خسروان لاله چون روی نیکوان
بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان
گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا
ای روزگار بی‌وفا ای گنده پیر پر دها
احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا
ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها
ای مادر فرزندخوار ای بی‌قرار بی‌مدار
احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا
ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو
من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو
بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا
خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب
شمس الندی فی‌المغرب بدرالدجی فی الموکب
ان لم تصدق ناصبی وانظر الی افق السما
آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ
آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ
آسوده خاک تیره‌رنگ المرتجی والمرتضی
همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب
علمش رهایش را سبب بنده‌ش عجم همچون عرب
اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا
عالی حسامش سر درو خورشید درین را نور وضو
بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو
آن اوصیا را پیشرو قاضی دیوان انبیا
ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین
هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالمؤمنین
چون روز روشن شد مبین آثار تو بر اولیا
ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان
بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان
روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها
ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد فضل خدائی تا ابد
دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا
بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری
قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری
وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علی
گردون دلیل گاه او خورشید بندهٔ جاه او
تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او
هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا
ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی
معنی چشمهٔ زمزمی بل عیسی‌بن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا
مر عقل را دعوی تؤی مر نفس را معنی تؤی
امروز را تقوی تؤی فردوس را معنی تؤی
دنیی تؤی عقبی تؤی ای یادگار مصطفی
دین پرور و اعدا شکن روزی ده و دشمن فگن
چون شیر ایزد بلحسن در روزگرد انگیختن
چون جد خود شمشیر زن ابر بلا اندر وغی
افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت
برجیس بندهٔ طلعتت ناصر نگفتی مدحتت
گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها
خواجهٔ مید کز خرد نفسش همی معنی برد
چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد
باقی است آنکو پرورد باداش جاویدان بقا
ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر
تیغ جهالت را سپر ابروی کزو بر جان مطر
گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا
بر سر یزدان معتمد در باش مروارید مد
وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد
از کوش باید تا حسد تا او کند حکمت ادا
آثار او یابند امام اندر بیان او تمام
از نظم او فاخر کلام از فر او دین و نظام
آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا
تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود
تا تیره و رخشان بود تا علم و نادان بود
تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا
ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد
از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد
اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
رباعی شمارهٔ ۱

کیوان چو قران به برج خاکی افگند
زاحداث زمانه را به پاکی افگند
اجلال تو را ضؤ سماکی افگند
اعدای تو را سوی مغاکی افگند


رباعی شماره ۲

تا ذات نهاده در صفائیم همه
عین خرد و سفرهٔ ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حباتیم همه


رباعی شمارهٔ ۳

ارکان گهرست و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان کردست و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه


رباعی شمارهٔ ۴

با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی
کایزد به کسی داد جهان سخت ملی
بیرون برد از سر بدان مفتعلی
شمشیر خداوند معدبن علی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
سفرنامه


من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
بخش ۱ - زندگی در مرو



چنین گوید ابومعین الدین ناصر خسرو القبادینی المروزی تاب الله عنه که من مردی دبیرپیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای دیوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در میان اقران شهرتی یافته بودم.
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
بخش ۲ - خواب ناصر خسرو



در ربیع الآخبر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه که امیرخراسان ابوسلیمان جعفری بیک داودبن مکاییل بن سلجوق بود از مرو برفتم که هر حاجت که در آن روز خواهند باری تعالی و تقدس روا کند. به گوشه ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک مرا توانگری دهد. چون به نزدیک یاران و اصحاب آمدم یکی از ایشان شعری پارسی می‌خواند. مرا شعری برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد. پس از آن جا به جوزجانان شدم وقرب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرماید که قولوا الحق و لو علی انفسکم. شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند، اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را به افزاید. گفتم که من این را از کجا آرم. گفت جوینده یابنده باشد، و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود برمن کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم.
     
  
صفحه  صفحه 27 از 31:  « پیشین  1  ...  26  27  28  29  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA