انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰

ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،
مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب

این جهان را بجز از بادی و خوابی مشمر
گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب

بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس
تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب

بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن
رهگذارت به حساب است نگه‌دار حسیب

دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب

زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم
مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب

کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟

خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان
گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب

خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد
کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب

پند بپذیر و چو کرهٔ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب

سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن
پند را باز ندانی ز لباسات و فریب

نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ
نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب

سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مکر و دروغ
چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر کیس و وریب

ای برادر، سخن نادان خاری است درشت
درو باش از سخن بیهده‌ش، آسیب، آسیب!

زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱


ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب
گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب

بر لذت بهیمی چون فتنه گشته‌ای
بس کرده‌ای بدانکه حکیمت بود لقب

چون ننگری که چه می‌نویسد بر این زمین
یزدان به خط خویش و به انفاس تیره‌شب؟

بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر عجب

اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی
در نطفها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب

خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم
خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب

خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم
خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب

چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا
از رازهای رب نهانک به زیر لب؟

گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»
بر خویشتن مپوش و نگه‌دار راز رب

کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند
بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب

ای امتی که ملعون دجال کر کرد
گوش شما ز بس جلب و گونه‌گون شغب

دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست
وین روز چشم روشن اوی است بی‌ریب

چون زو حذرت باید کردن همی نخست
دجال را ببین به حق، ای گاو بی‌ذنب

ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب

خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب

آتش دراو زدید و مر او را بسوختید
تو بی‌وفا ستور و امامانت چون حطب

تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب

عهد غدیر خم زن بولهب نداشت
در گردن شماست شده سخت چون کنب

و امروز نیستید پشیمان زفعل بد
فعل بد از پدر مانده‌است منتسب

چون بشنوی که مکه گرفته‌است فاطمی
بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب

ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش
کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب

وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ
خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب

وز خون خلق خاک زمین حله گون کند
از بهر دین حق ز بغداد تا حلب

آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش
نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب

واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
واندر برش درشت چو سوهان شود قصب

دعوی همی کند که نبی را خلیفتم
در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب

زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست
کس ملک کس نبرد در اسلام بی‌نسب

بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟

نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه
کز جهل می‌نسب نشناسند از سبب

زان روز باز دیو بدیشان علم زده‌است
وز دیو اهل دین به فغان‌اند و در هرب

زیشان جز از محال و خرافات کی شنود
آدینه‌ها و عید نه شعبان و نه رجب؟

گر رود زن رواست امام و نبیدخوار
اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب

ای حجت خراسان از ننگ این گروه
دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب

وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲


این جهان خواب است، خواب، ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟

روشنی‌ی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش، ای روشنائی‌ی چشم باب

تاب و نور از روی من می‌برد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب

پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بی‌نور و تاب

آفتابم شد به مغرب چون بسی
بر سرم بگذشت تابان آفتاب

جز شکار مردم، ای هشیار پور،
نیست چیزی کار این پران عقاب

این عقاب از کوه چون سر برزند
از جهان یکسر برون پرد غراب

گرد رنج و غم چو بر مردم رسد
زودتر می پیر گردد مرد شاب

چون مرا پیری ز روز و شب رسید
نیست روز و شب همانا جز عذاب

هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ
هم زگردش زود گردد زشت و خاب

دل بدین آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد زو بتاب

زین سراب تشنه‌کش پرهیز کن
تشنگان بسیار کشته است این سراب

روی تازه‌ت زی سراب او منه
تا نریزد زان سراب از رویت آب

گرش بنکوهی ندارد باک و شرم
ورش بنوازی نیابی زو ثواب

گرچه بی‌خیر است گیتی، مرد را
زو شود حاصل به دانش خیر ناب

گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سداب

گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد ازو فاضل شده‌است و زود یاب

این جهان الفنج گاه علم توست
سر مزن چون خر در این خانهٔ خراب

کشت ورزت کرد باید بر زمین
جنگ ناید با زمینت نه عتاب

مردمان چون کودکان بی‌هش‌اند
وین دبیرستان علم است از حساب

شغل کودک در دبیرستانش نیست
جز که خواندن یا سؤال و یا جواب

چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟
چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟

زین هزاران شمع کان آید پدید
تا ببندد روی چرخ از شب نقاب

روی خاک و موی گردان چرخ را
این سیه پرده نقاب است و خضاب

نیک بنگر کاندر این خیمهٔ کبود
چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب

گر ز بهر مردم است این، پس چرا
خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟

ور همی آباد خواهد خاک را
چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟

جز براسپ علم و بغل جست و جوی
خلق نتواند گذشتن زین عقاب

این همی گوید «بباید جست ازین
تا پدید آید صواب از ناصواب»

وان همی گوید «چنین بیهوده‌ها
دور دار از من، هلا پرکن شراب،

کار دنیا را همان داند که کرد،
رطل پر کن، رود برکش بر رباب،

رطل پر کن وصف عشق دعد گوی
تا چه شد کارش به آخر با رباب»

ای پسر، مشغول این دنیاست خلق
چون به مردار است مشغولی‌ی کلاب

گر نه گرگی بر ره گرگان مرو
گوسپندت را مران سوی ذئاب

دیو جهلت را به پند من ببند
پند شاید دیو جهلت را طناب

بر فلک باید شدن از راه پند
ای برادر، چون دعای مستجاب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳

ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب
وز غم غربت از سرت بپرید غراب

گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب
گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب

هر درختی که ز جایش به دگر جای برند
بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب

گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی
خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب

مرد را بوی بهشت آید از خانهٔ خویش
مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب

آب چاهیت بسی خوشتر در خانهٔ خویش
زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب

این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانهٔ توست
زانت می‌ناید خوش رفت ازینجا به شتاب

به غریبیت همی خواند از این خانه خدای
آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب

آن مقدر که برانده‌است چنین بر سرما
قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب

وعده کرده‌است بدان شهر غریبیت بسی
جاه و نعمت که چنان خلق ندیده‌است به خواب

آن شرابی که زکافور مزاج است درو
مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب

وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و هم‌زاد و نکو صورت و شاب

تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک
نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب

وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب

زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید
وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب

زان همه وعدهٔ نیکو به چه خرسند شدی،
ای خردمند، بدین نعمت پوسیدهٔ غاب؟

زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب

تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت
این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب

چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب

تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی
که به دست است گنجشک و برابرست عقاب

چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟

جز که بر آروزی نالهٔ زیر و بم چنگ
کس نیارامد بر بی‌مزه آواز رباب

پر شود معدهٔ تو، چون نبود میده، ز کشک
خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب

ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان
همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟

گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی
چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟

سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب

طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست
مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب

تو چو خرگوش چه مشغول شده‌ستی به گیا
نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟

پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو
چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟

چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود
کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟

چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده
بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب

در خور قول نکو باید کردنت عمل
تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب

قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب

سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است
به عمل گشت جدا نقرهٔ سیم از سیماب

قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو
ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب

عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب

گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب

چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب

جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم
کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب

چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی
ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب

نه سوی راه سداب است ره لالهٔ لعل
گرچه زان آب خورد لاله که خورده‌است سداب

علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم
علم را کس نتواند که ببندد به طناب

قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب

کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک
نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب

پارهٔ خون بود اول که شود نافهٔ مشک
قطرهٔ آب بود اول لولوی خوشاب

همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴

ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب،
بشنو سؤال خوب و جوابی بده صواب:

بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز
دیده‌است چشمه‌ای که درو نیست هیچ آب

چشمه است و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟
این نکته‌ای است طرفه و بی‌هیچ پیچ و تاب

گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود
دادم نشانی‌ای به مثل همچو آفتاب


قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا
به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،
راست می‌گوی، که هشیار نگوید جز راست

ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش
صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست

راست آن است که این بند خدای است تورا
اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست

به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا
این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟

گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است،
ای فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست

زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟
که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست

گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز
بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست

منزل توست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائی است که آن جای بقاست

مخور انده چو از این جای همی برگذری
گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست

پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه،
گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست

توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد
که در این صعب سفر طاعت او توشهٔ ماست

نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح
که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست

بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است
یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست

از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید
چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟

گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟
که چنین گفتن بی‌معنی کار سفهاست

گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو
پس گناه تو به قول تو خداوند توراست

بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت
گرچه می‌گفت نیاری، کت ازین بین قفاست

اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان
گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست

با خداوند زبانت به خلاف دل توست
با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست

به میان قدر و جبر رود اهل خرد،
راه دانا به میانهٔ دو ره خوف و رجاست

به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست

راست آن است ره دین که پسند خرد است
که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست

عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل
جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست

خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست

خرد آن است که مردم ز بها و شرفش
از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست

خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است
خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست

خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح
خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست

بی خرد گرچه رها باشد در بند بود
با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست

ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد
تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست

اینت گوید «همه افعال خداوند کند
کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »

وانت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک
بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»

وانگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ
هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست

چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا
اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست

چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟
زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست

حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!
نه حکیم است که سازندهٔ گردنده سماست؟

اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر
بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست

مر خداوند جهان را بشناس و بگزار
شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست

حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست

مردم آن است که دین است و هنر جامهٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست

جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان
که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست

همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا
سخن خوب، دل مردم را آب و هواست

سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که سخن‌هاش سوی مردم والا، والاست

گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت با قوت و تازه و برناست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶

هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است
گرچه مردم صورت است آن هم خر است

ای شکم پر نعمت و جانت تهی
چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست
چون کنی لعنت همی بر بت‌پرست؟

آزر بت‌گر توی کز خز و بز
تنت چون بت پر ز نقش آزر است

گر درخت از بهر بر باشد عزیز
جان بر است و تن درخت برور است

نیک بنگر تا ببینی کز درخت
جان بروئید و،نماء در برست

تن به جان زنده‌است و جان زنده به علم
دانش اندر کان جانت گوهر است

سوی دانا ای برادر همچنانک
جان تنت را، علم جان را مادر است

علم جان جان توست ای هوشیار
گر بجوئی جان جان را در خور است

چشم دل را باز کن بنگر نکو
زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست

زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیار خوار و بی‌مر است

زیر دست لشکری دشمن شناس
کان به جاه و منزلت زین برتر است

وین خردمند سخن دان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است

کس سه لشکر دید زیر چادری؟
این حدیثی بس شگفت و نادر است

هر کسی را زیر این چادر درون
خاطر جویا به راهی رهبر است

اینت گوید «کردگار ما همه
چرخ و خاک و آب و باد و آذر است

نیست چیزی هیچ از این گنبد برون
هرچه هست این است یکسر کایدر است»

وانت گوید «کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابتر است

کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر
کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»

وانت گوید «بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است

صد هزاران خوب رویانند نیز
هر یکی گوئی که ماه انور است»

وانکه او را نیست همت خورد و خواب
این سخن زی او محال و منکر است

فکرت ما زیر این چادر بماند
راز یزدانی برون زین چادر است

این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است

جای رنج و اندوه است این ای پسر
جای آسانی و شادی دیگر است

زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟
کاین حصاری بس بلند و بی‌در است

قول این و آن درین ناید به کار
قول قول کردگار اکبر است

قول ایزد بشنو و خطش ببین
قول و خط من تو را خود از بر است

همچنان کز قول ما قولش به است
خط او از خط ما نیکوتر است

چشم و گوش خلق بی‌شرح رسول
از خط و از قول او کور و کر است

قول او را نیست جز عالم زبان
خط او را شخص مردم دفتر است

خط او بر دفتر تن‌های ما
چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است

این جهان در جنب فکرت‌های ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است

هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب
بد نشان و بیهش و شوم اختر است

نیست سوی من سر قیصر خطیر
گر ز زر بر سر مرو را افسر است

چون همی قیصر ز زر افسر کند
نیست او قیصر که خر یا استر است

گر همی چیزی بیایدمان خرید
در بهشت، آنجا محال است ار زر است

از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همبر است

روی دینار از نیاز توست خوب
ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است

گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست، بل خود کافر است

ور نباشد تشنه او را سلسبیل
گر چه سرد و خوش بود نادر خور است

آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود
مرد سیراب آب خوش را منکر است

در بهشت ار خانهٔ زرین بود
قیصر اکنون خود به فردوس اندر است

این همه رمز و مثل‌ها را کلید
جمله اندر خانهٔ پیغمبر است

گر به خانه در ز راه در شوید
این مبارک خانه را در حیدر است

هر که بر تنزیل بی‌تاویل رفت
او به چشم راست در دین اعور است

مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی‌بوی ای پسر خاکستر است

مر نهفته دختر تنزیل را
معنی و تاویل حیدر زیور است

مشکل تنزیل بی‌تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است

ای گشایندهٔ در خیبر، قران
بی گشایش‌های خوبت خیبر است

دوستی تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایهٔ سر است

از دل آن را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است

خاطر من زر مدحتهات را
در خراسان بی خیانت زرگر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷

باز جهان تیز پر و خلق شکار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟

نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟

قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافله‌خوار است

صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است

صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است

کار جهان همچو کار بی‌هش مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است

لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است

سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
معده‌ت پر خمر و مغز پر ز خمار است

جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است

تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است

غره چرا گشته‌ای به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است

دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است

میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است

روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است

روی نیارم سوی جهان که بیارم
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است

هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیار است

رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است

بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است

جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو، کار تو زار است

جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است

این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است

مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است

گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است

ای شده غره به مال و ملک و جوانی
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است

فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است

چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟

من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است

آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است

شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی برو شکوفه و بار است

علم عروض از قیاس بسته حصاری است
نفس سخن گوی من کلید حصار است

مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است

تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است

خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است

مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیش رو و، جبرئیل غاشیه‌دار است

طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
ماه منیر است و، این جهان شب تار است

روح قدس را ز فخر روزی صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است

قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است

خلق شمارند و او هزار ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است

رایت او روز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگ‌ها و ثمار است

مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است

خون عدو را چو خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ طغار است

پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است

تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبی شوم را سر از در دار است

ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است

نیست سر پر فساد ناصبی شوم
از در این شعر، بل سزای فسار است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸

شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است

آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست

با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر
ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است

چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش
اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟

کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است

احسان و وفای تو به حدی است بس اندک
لیکن حسد و مگر تو بی‌حد و کنار است

صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس
دستارچهٔ جور تو در پیش کنار است

نشگفت که من زیر تو بی‌خواب و قرارم
هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است

پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز
همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست

ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار
چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست

ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد
این نیست سرای تو که این راه گذار است

بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،
امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است

اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی
تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است

گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا
از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است

ای مانده در این راه‌گذر، راحله‌ای ساز
از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است

تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است

بی‌هیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان
بی‌هیچ گنه بند کشیدن دشوار است

بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند
بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟

پربند حصاری است روان تنت روان را
در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است

گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟

این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است

گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است

تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن به مراد و سپس چاکر عار است

دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک
هرچند پر از نقش نوار است نوار است

جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ
وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است

نی‌نی که تو بر اشتر تن شهره سواری
و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است

زین اشتر بی‌باک و مهارش به حذر باش
زیرا که شتر مست و برو مار مهار است

باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر
مر باز خرد را ادب و فضل شکار است

پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک
جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است

در سایهٔ دین رو که جهان تافته ریگ است
با شمع خرد باش که عالم شب تار است

بشکن به سر بی‌خردان در به سخن جهل
زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است

بر علم تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دست گزار است

مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است

ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت
با این دل چون قار تو را جای وقار است؟

چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است

خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست
زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است

آن سر که به زیر کله و از بر تخت است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است

اندر خور افسر شود از علم به تعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است

بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است

دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدار است

دم بر تو شمرده‌است خداوند ازیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است

یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک
او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است

اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی
کان را به حرم در کند از مزد هزار است

بشناس حرم را که هم اینجا به در توست
با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟

کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاک‌تر از زر عیار است

زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد
کم بیش شود زری کان با غش وبار است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹

آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟
گر به دل اندیشه کنی زین رواست

گشتن گردون و درو روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست

آب دونده به نشیب از فراز
ابر شتابنده به سوی سماست

مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانور از چپ و راست

ور به دل اندیشه ز مردم کنی
مشغله‌شان بی‌حد و بی‌منتهاست

میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست

تخم و بر و برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست

هر چه خوش است آن خورش جسم توست
هر چه خوشت نیست تو را آن دواست

آهو و نخچیر و گوزن چران
هر چه مر او را ز گیاها چراست

گوشت همی سازند از بهر تو
از خس و خار یله کاندر فلاست

وز خس و از خار به بیگار گاو
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست

نیک و بد و آنچه صواب و خطاست
این همه در یکدگر از کرد ماست

نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر
در که و نه مرغ که آن در هواست

آتش در سنگ به بیگار توست
آب به بیگار تو در آسیاست

باد به دریادر ما را مطیع
کار کنی بارکش و بی‌مراست

این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق
هر یکی از دیگری اندر عناست

روم، یکی گوید، ملک من است
وان دگری گوید چین مر مراست

این به سر گنج برآورده تخت
وان به یکی کنج درون بی‌نواست

خالد بر بستر خزست و بز
جعفر در آرزوی بوریاست

این یکی آلوده تن و بی‌نماز
وان دگری پاک‌دل و پارساست

این بد چون آمد و آن نیک چون؟
عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟

وانکه بر این گونه نهاد این جهان
زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟

با همه کم بیش که در عالم است
عدل نگوئی که در این جا کجاست؟

مردم اگر نیک و صواب است و خوب
کژدم بد کردن و زشت و خطاست

چیست جواب تو؟ بیاور که این
نیست خطا بل سخنی بی‌ریاست

ترسم کاقرار به عدل خدای
از تو به حق نیست ز بیم قفاست

دیدن و دانستن عدل خدای
کار حکیمان و زه انبیاست

گرد هوا گرد تو کاین کار نیست
کار کسی کو به هوا مبتلاست

قول و عمل هر دو صفت‌های توست
وز صفت مردم یزدان جداست

تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست

تا نبری ظن که خدای است آنک
بر فلک و بر من و تو پادشاست


بل فلک و هر چه درو حاصل است
جمله یکی بندهٔ او را سزاست

عالم جسمی اگر از ملک اوست
مملکتی بی‌مزه و بی‌بقاست

پس نه مقری تو که ملک خدای
هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست

وانکه به فردا شودش ملک کم
چون به همه حال جهان را فناست

پس نشناسی تو مر او را همی
قول تو بر جهل تو ما را گواست

این که تو داری سوی من نیست دین
مایهٔ نادانی و کفر و شقاست

معرفت کارکنان خدای
دین مسلمانی را چون بناست

کارکن است این فلک گرد گرد
کار کنی بی‌هش و بی علم و خواست

کار کن است آنکه جهان ملک اوست
کارکنان را همه او ابتداست

کارکنانند ز هر در ولیک
کار کنی صعبتر اندر گیاست

آنکه تو را خاک ز کردار او
بر تن تو جامه و در تن غذاست

آنکه همی گندم سازد زخاک
آن نه خدای است که روح نماست

این همه ار فعل خدای است پاک
سوی شما، حجت ما بر شماست

پس به طریق تو خدای جهان
بی شک در ماش و جو و لوبیاست

آنگه دانی که چنین اعتقاد
از تو درو زشت و جفا و خطاست

کارکنان را چو بدانی بحق
آنگه بر جان تو جای ثناست

کار کنی نیز توی، کار کن
کار تو را نعمت باقی جزاست

کار درختان خور و بار است و برگ
کار تو تسبیح و نماز و دعاست

بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که تو را مصطفاست

غافل منشین که از این کار کرد
تو غرضی، دیگر یکسر هباست

بر ره دین‌رو که سوی عاقلان
علت نادانی رادین شفاست

جان تو بی‌علم خری لاغر است
علم تو را آب و شریعت چراست

جان تو بی‌علم چه باشد؟ سرب
دین کندت زر که دین کیمیاست

زارزوی حسی پرهیز کن
آرزو ایرا که یکی اژدهاست

عز و بقا را به شریعت بخر
کاین دو بهائی و شریعت بهاست

عقل عطای است تو را از خدای
بر تن تو واجب دین زین عطاست

آنکه به دین اندر ناید خر است
گرچه مر او را به ستوری رضاست

راه سوی دینت نماید خرد
از پس دین رو که مبارک عصاست

در ره دین جامهٔ طاعت بپوش
طاعت خوش نعمت و نیکو رداست

مر تن نعمت را طاعت سر است
نامهٔ نیکی را طاعت سحاست

طاعت بی علم نه طاعت بود
طاعت بی علم چو باد صباست

چون تو دو چیزی به تن و جان خویش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست

علم و عمل ورز که مردم به حشر
ز آتش جاوید بدین دو رهاست

بر سخن حجت مگزین سخن
زانکه خرد با سخنش آشناست

گفتهٔ او بر تن حکمت سراست
چشم خرد را سخنش توتیاست

دیبهٔ رومی است سخن‌های او
گر سخن شهره کسائی کساست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰

خرد چون به جان و تنم بنگریست
از این هر دو بیچاره بر جان گریست

مرا گفت کاینجا غریب است جانت
بدو کن عنایت که تنت ایدری است

عنایت نمودن به کار غریب
سر فضل و اصل نکو محضری است

گر آرایش بت ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بتگری است

نکوتر نگر تا کجا می‌روی
که گمره شد آنک او نکو ننگریست

اگر دیو را با پری دیده‌ای،
و گر نی، تنت دیو و جانت پری است

پریت ای برادر برهنه چراست
اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟

چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مر جانت را جامهٔ جوهری است

به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است

ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی‌دانشی مایهٔ کافری است

سر علمها علم دین است کان
مثل میوهٔ باغ پیغمبری است

به دین از خری دور باش و بدان
که بی‌دینی، ای پور، بی شک خری است

مگر جهل درداست و دانش دواست
که دانا چنین از جهالت بری است

به داروی علمی درون علم دین
ز بس منفعت شکر عسکری است

سخن به ز شکر کزو مرد را
ز درد فرومایگی بهتری است

سخن در ره دین خردمند را
سوی سعد رهبرتر از مشتری است

گلی جز سخن دید هرگز کسی
که بی‌آب و بی نم همیشه طری است؟

بیاموز گفتار و کردار خوب
که‌ت این هر دو بنیاد نیک‌اختری است

مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه بر سری است

نبینی که بر آسمان و زمین
مر او را خداوندی و مهتری است

خداوند تمییز و عقل شریف
خداوند تدبیر و قول آوری است

متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک
ازوت این بزرگی و این سروری است

به طاعت بکن شکر و احسان او
که این داد نزد خرد عمری است

بجز شکر نعمت نگیرد که شکر
عقاب است و نعمت چو کبگ دری است

مکن شکر جز فضل آن را که او
به فردوس شکر تو را مشتری است

جهان جای الفنج ملک بقاست
بقائی و ملکی که نااسپری است

گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر تو را میل زی چاکری است

طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبری است

جهان را چو نادان نکوهش مکن
که بر تو مر او را حق مادری است

به فعل اندرو بنگر و شکر کن
مر آن را که صنعش بدین مکبری است

چه چیز است از این چرخ گردان برون؟
درین عاقلان را بسی داوری است

جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
درو کمتر از حلقهٔ انگشتری است

مر آن راست فردا نعیم اندرو
که امروز بر طاعتش صابری است

نباشد کسی تشنه و گرسنه
درو، کاین سخن در خور ظاهری است

چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن
چه جای شراب هنی و مری است؟

حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدری است

تو را جان در این گنبد آبگون
یکی کار کن رفتنی لشکری است

بیلفنج ملک سکندر کنون
که جانت در این سد اسکندری است

سخن‌های حجت به حجت شنو
که قولش نه بیهوده و سرسری است
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  28  29  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA