انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱

جهانا چون دگر شد حال و سانت؟
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!

زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده است از دشمنانت؟

چو رخسار شمن پرگرد و زردست
همان چون بت ستانی بوستانت

عروسی پرنگار و نقش بودی
رخ از گلنار و از لاله دهانت

پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی
نشینندی مشاطه چینیانت

به چشمت کرد بدچشمی، همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت

نشاند از حله‌ها بی‌بهر مهرت
بشست از نقش‌ها باد خزانت

ز رومت کاروان آورد نوروز
ز فنصور آرد اکنون مهرگانت

ازین بر سودی و زان بر زیانی
برابر گشت سودت یا زیانت

ردای پرنیان گر می بدری
چرا منسوخ کردی پرنیانت؟

چو آتش خانه گر پرنور شد باز
کجا شد زندت و آن زند خوانت؟

هزیمت شد همانا خیل بلبل
ز بیم زنگیان بی زبانت

مرا از خواب نوشین دوش بجهاند
سحرگاهان یکی زین زنگیانت

اگر هیچم سوی تو حرمتی هست
یکی خاموش کن او را، به جانت

اگر مهمان توست این ناخوش آواز
مرا فریادرس زین میهمانت

چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم
«فغان ما را از این ناخوش فغانت

مرا از خان و مان بانگ تو افگند
که ویران باد یکسر خان و مانت

سیه کرد و گران روز غریبان
سیاهی‌ی روی و آواز گرانت

به رفتن همچو بندی لنگ ازانی
که بند ایزدی بسته است رانت

نشان مدبریت این بس که هرگز
چو عباسی نشوئی طیلسانت

نجوئی جز فساد و شر، ازیرا
همیشه گرگ باشد میزبانت

ز من بگسل به فضل این آشنائی
نه بر من پاسبان کرد آسمانت

به تو در خیر و شری نیست بسته
ولیکن فال دارند این و آنت»

به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر،
مگردان رنجه این خیره روانت

که بر تو دم شمرده است و ببسته
خدای کردگار غیب دانت

چو دادی باز دمهای شمرده
ندارد سود ازان پس آب و نانت

همه وام جهان بوده است بر تو
تن و اسباب و عمر و سو زیانت

گر او را وامها می باز خواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟

تو را اندر جهان رستنی خواند
از ارکان کردگار کامرانت

زمانی اندرو می خاک خوردی
نبود آگه کس از نام و نشانت

گهی بدرود خوشه‌ت ورزگاری
گهی بشکست شاخی باغبانت

وزانجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت

به دل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت

درخت دینی و شاید که اکنون
گهر بارد زبان در فشانت

وزان پس که‌ت کدیور پاسبان بود
رسول مصطفی شد پاسبانت

اگر سوی تو بودی اختیارت
نگشتی هرگز این اندر گمانت

کنون سوی تو کردند اختیارت
از آن سو کش که می‌خواهی عنانت

یکی فرخنده گل گشتی که اکنون
همی فردوس شاید گلستانت

یکی میشی که اکنون می نشاید
مگر موسی پیغمبر شبانت

جهان رستنی گر نیک بودت
به آمد زان، جهان مردمانت

در این فانی اگر نیکی گزینی
از این فانی به آید جاودانت

اگر بر آسمان می‌رفت خواهی
از ایمان کن وز احسان نردبانت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است

نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما
بسی از مرغ سبک پرتر و پرنده‌تر است؟

چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید
اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟

چون به مردم شود این عالم آباد خراب
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟

از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟

از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر
چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟

ای خردمند اگر مستان آگاه نیند
تو از این جای حذر گیر که جای حذر است

به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر
تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است

مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد
گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است

به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است

نشود غره به بسیاری جهال جهان
که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است

گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه
سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است

هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک
بر سزای بشر و برگ سزای بقر است

جز خردمند مدان عالم را تخم و بری
همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است

بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ
نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است

نبود مردم جز عاقل و، بی‌دانش مرد
نبود مردم، هرچند که مردم صور است

آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست
نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است

نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود
جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است

گر تو از هوش و خرد یافته‌ای پا و پری
پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است

گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است

اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو
پس دلیل است که آن چیز ازو نرم‌تر است

پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است
بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است

پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟
نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است

چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد
آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است

ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟
سخنت سوی خردمند محال و هدر است

وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود
نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است

گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف
زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است

نظر تیره در این راه نداند سرخویش
ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است

زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است

و گرت رغبت باشد که در آئی زین در
بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است

سوی آن باید رفتنت که از امر خدای
بر خزینهٔ خرد و علم خداوند در است

آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است

آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،
با کریمی‌ی نسبش، تا به قیامت اثر است

گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است

هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه
همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟

قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو
قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟

هر خردمند بداند که بدین حال و صفت
باب علم نبی و باب شبیر و شبر است

وگرت رهبر باید به سوی سیرت او
زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است

روی یزدان جهاندار و خداوند زمان
که ز تایید خدائی به درش بر حشر است

رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ
بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است

او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق
نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است

ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون
به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است

نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف اوشاید بودن که جهان را جگراست

فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است

ای خداوندی که‌ت نیست در آفاق نظیر
رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است

گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش
به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است

خار و سنگ درهٔ یمگان با طاعت تو
در دماغ و دهن بنده‌ت عود و شکر است

تو خداوند چو خورشید به عالم سمری
همچنین بندهٔ زارت به خراسان سمر است

سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳

اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است

نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است

یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای
تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است

چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهٔ تیم
ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است

همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را
چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است

کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گم است

ببین که بهرهٔ آن پادشا ز نعمت خویش
چو بهرهٔ تو ضعیف از طعام یک شکم است

نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد
ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است

کسی که جوی روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است

گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری
غم حشم همه بر جان اوست که‌ش حشم است

زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است

کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی
بجای آنکه خداوند ملکت عجم است

به جان خلق برآمد پدید عدل خدای
نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است

اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل
هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است

اگر نیافت خطر بی‌خطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درم است

تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است

تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی
اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است

قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است
خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است

سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است
خبر دهد عقلا را که جانت محترم است

بهم شود به زبان برت لفظ با معنی
اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است

تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است

چو هوشیار گزاردش راحت و داروست
چو مارسای بکاردش شدت و الم است

یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است
دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است

چو برق روشن و خوب است در سخن معنی
برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است

تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن
چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است

زبان و کام سخن را دو آلت‌اند از اصل
چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است

تو را محل خدای است در سخن که همی
به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است

ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست
ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است

دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است

دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است

دژم مباش ز کمی‌ی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است

متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت
ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است

به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس
که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است

به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکم است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴

گویند عقابی به در شهری برخاست
وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست

ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی
تیری ز قضای بد بگشاد برو راست

در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز
وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست

زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید
گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵

هر چه دور از خرد همه بند است
این سخن مایهٔ خردمند است

کارها را بکشی کرد خرد
بر ره ناسزا نه خرسند است

دل مپیوند تا نشاید بود
گرت پاداش ایچ پیوند است

وهم جانت مبر بجز توحید
کان دگر کیمیای دلبند است

سخت اندر نگر موحد باش
که سلب را بپا که افگنده است؟

گر خداوندی از نیاز مترس
که رهی مر تو را خداوند است

غمت آسان گذار نیز و بدان
مادرت برگذار فرزند است

ای رفیق اندرون نگر به جهان
تا چو تو چند بود یا چند است

این جهان نیست با تو عمر دراز
مر تو را عمر خود دم و بند است

مکن امید دور آز دراز
گردش چرخ بین که گریند است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶

سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است
چشمهٔ شور از در نفایه ستور است

خانهٔ تاری است این جهان و بدو در
ره‌گذر دیده نی چو دیدهٔ مور است

فردا جانت به علم زور نماید
چونان کامروز کار تنت به زور است

دانا گر چشم سر ندارد بیناست
نادان گر چشم هشت یابد کور است

آتش با عاقلان برابر آب است
بستان با جاهلان برابر گور است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷

نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی
بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟

پرسید از آن چنار که «تو چند ساله‌ای؟»
گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»

خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز
بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»

او را چنار گفت که «امروز ای کدو
با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند
انگور نه از بهر نبید است به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹

ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ
گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ

نیک بنگر که همی مرکب عمر تو
همه بر تخت همی تازد و هم بر نخ

تو نشسته خوش و عمر تو همی پرد
مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ

برتو، ای فاخته، آن فخ ترنجیده
ناگهان گر بجهد تا نکنی «آوخ »

ای چو گوساله نباشدت همه ساله
شمر ماله و نه سبز همیشه طخ

با زمانه نچخد جز که جوانبختی
گر جوان است تو را بخت برو بر چخ

لیکن این دولت بس زود به پا چفسد
خر به پا چفسد بی‌شک چو دود بر یخ

بخت چون با گلهٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ

بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش
گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ

که بر آنجای که پیوسته همی خواهی
ای خردمند تو را بنل و نه آزخ

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
چند کاشانه و گنبد کنی و مطبخ؟

این جهان مسلخ گرمابهٔ مرگ آمد
هر چه داری بنهی پاک در این مسلخ

بر سر دو رهی امروز بکن جهدی
تات بی‌توشه نباید شد از این برزخ

در فردوس به انگشتک طاعت زن
بر مزن مشت معاصی به در دوزخ
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰

ای خوانده کتاب زند و پازند
زین خواندن زند تا کی و چند؟

دل پر ز فضول و زند برلب
زردشت چنین نبشت در زند؟

از فعل منافقی و بی‌باک
وز قول حکیمی و خردمند

از فعل به فضل شو بیفزای
وز قول رو اندکی فرو رند

پندم چه دهی؟نخست خود را
محکم کمری ز پند بربند

چون خود نکنی چنانکه گوئی
پند تو بود دروغ و ترفند

پند از حکما پذیر، ازیراک
حکمت پدر است و پند فرزند

زی مرد حکیم در جهان نیست
خوشتر به مزه ز قند جز پند

پندی به مزه چو قند بشنو
بی عیب چو پارهٔ سمرقند

کاری که ز من پسند نایدت
با من مکن آنچنان و مپسند

جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوگند

گنده است دروغ ازو حذر کن
تا پاک شود دهانت از گند

از نام بد ار همی بترسی
با یار بد از بنه مپیوند

آن گوی مرا که دوست داری
گر خلق تو را همان بگویند

زیرا که به تیر ماه جو خورد
هر کو به بهار جو پراگند

از خندهٔ یار خویش بندیش
آنگاه به یار خویش برخند

بر گردن یار خود منه طوق
گر یار تو خواندت خداوند

بزدای به عذر زنگ کینه
جز عذر درخت کین که بر کند؟

بر فعل چو زهر، نیست پازهر
جز قول چو نوش پخته با قند

در کار چو گشت بر تو مشکل
عاجز مشو و مباش خرسند

از مرد خرد بپرس، ازیرا
جز تو به جهان خردوران هند

تدبیر بکن، مباش عاجز
سر خیره مپیچ در قزاگند

بنگر که خدای چون به تدبیر
بی آلت چرخ را پی افگند

با پند چو در و شعر حجت
منگر به کتاب زند و پا زند

بندیش که بر چه‌سان به حکمت
این خوب قصیده را بیاگند
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 31:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA