انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 31:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱

چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید
گل بیاراید و بادام به بار آید

روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید

روی گلنار چو بزداید قطر شب
بلبل از گل به سلام گلنار آید

زاروار است کنون بلبل و تا یک چند
زاغ زار آید، او زی گلزار آید

گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیه‌دار آید

باغ را از دی کافور نثار آمد
چون بهار آید لولوش نثار آید

گل تبار و آل دارد همه مه‌رویان
هر گهی کاید با آل و تبار آید

بید با باد به صلح آید در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آید

باغ مانندهٔ گردون شود ایدون که‌ش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید

این چنین بیهده‌ای نیز مگو با من
که مرا از سخن بیهده عار آید

شست بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید

هر که را شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را به چه کار آید؟

سوی من خواب و خیال است جمال او
گر به چشم توهمی نقش و نگار آید

نعمت و شدت او از پس یکدیگر
حنظلش با شکر، با گل خار آید

روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آید

تا نراند دی دیوانه‌ت خوی بد
نه بهار آید و نه دشت به بار آید

فلک گردان شیری است رباینده
که همی هر شب زی ما به شکار آید

هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد
گر صغار آید و یا نیز کبار آید

نشود مانده و نه سیر شود هرگز
گر شکاریش یکی یا دو هزار آید

گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید

هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست
گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید

می بکار آید هر چیز به جای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید

نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده
خار بی‌طعم چو در کام حمار آید

سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بدو نیک زمانه به قطار آید

کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید

گه نیازت به حصار آید و بندو دز
گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید

گه سپاه آرد بر تو فلک داهی
گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید

نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند
هنر زید سوی عمر و عوار آید

مر مرا گوئی برخیز که بد دینی
صبر کن اکنون تا روز شمار آید

گیسوی من به سوی من ندو ریحان است
گر به چشم تو همی تافته مار آید

شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید

ور همی گوئی من نیز مسلمانم
مر تو را با من در دین چه فخار آید؟

من تولا به علی دارم کز تیغش
بر منافق شب و بر شیعه نهار آید

فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟

چون برادر نبود هرگز همسایه
گرچه با مرد به کهسار و به غار آید

سنگ چون زر نباشد به بها هرچند
سنگ با زر همی زیر عیار آید

دین سرائی است برآوردهٔ پیغمبر
تا همه خلق بدو در به قرار آید

به سرا اندر دانی که خداوندش
نه چنان آید چون غله گزار آید

علی و عترت اوی است مر آن را در
خنک آن کس که در این ساخته‌دار آید

خنک آن را که به علم و به عمل هر شب
به سرا اندر با فرش و ازار آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲

در درج سخن بگشای بر پند
غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند باید شست دل را
چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

چو بردل مرد را از دیو گمره
همی بینی فگنده بند بر بند

بده پندش که بگشاید سرانجام
زبنده بند ملعون دیو را پند

حرارت‌های جهلی را حکیمان
زعلم و پند گفته‌ستند ریوند

چو صبرت تلخ باشد پند لیکن
به صبرت پند چون صبرت شود قند

نخستین پند خود گیر از تن خویش
و گرنه نیست پندت جز که ترفند

بر آن سقا که خود خشک است کامش
گهی بگری و گه بافسوس برخند

چه باید پند؟ چون گردون گردان
همه پند است، بل زند است و پازند

چه داری چشم ازو چون این و آن را
به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟

بسنده است ار نباشد نیز پندی
پدر پند تو و تو پند فرزند

منه دل بر جهان کز بیخ برکند
جهان جم را که او افگند پیکند

نگر چه پراگنی زان خورد بایدت
که جو خورده‌است آنکو جو پراگند

ز بیدادی سمر گشته‌است ضحاک
که گویند اوست در بند دماوند

ستم مپسند از من وز تن خویش
ستم بر خویش و بر من نیز مپسند

دلت را زنگ بد کردن بخورده‌است
به رندهٔ تو به زنگ از دل فرورند

به قرط اندر تو را زین بدکنش تن
یکی دیو عظیم است ای خردمند

چو در قرطه تو را خود جای غزو است
نباید شد به ترسا و روبهند

کرا در آستین مردار باشد
کجا یابد رهایش مغزش از گند؟

ستم مپسند و نه جهل از تن خویش
که عقل از بهر این دادت خداوند

به دل بایدت کردن بد به نیکی
چو خر بر جو نباید بود خرسند

تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست
دل از دنیا همی بر بایدت کند

نگه کن تا چه کرده‌ستی زنیکی
چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟

ز فعل خویش باید ساخت امروز
تو را از بهر فردا خویش و پیوند

بترس از خجلت روزی که آن روز
ستیهیدن ندارد سود و سوگند

نماند نور روز از خلق پنهان
اگر تو درکشی سر در قزاگند

بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن
در این جای سپنجی تا کی و چند؟

کز این زندان همی بیرونت خواند
همان کس کاندر این زندانت افگند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳

آزردن ما زمانه خو دارد
مازار ازو گرت بیازارد

وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
که‌ت دهر به تیغ خویش نگذارد

تعویذ وفا برون کن از گردن
ور نی به جفا گلوت بفشارد

آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خو دارد

وز سفله حذر کند که ناکس را
دانا چو سگ اهل خوار انگارد

شوره است سفیه و سفله، در شوره
هشیار هگرز تخم کی کارد؟

بر شوره مریز آب خوش زیرا
نایدت به کار چون بیاغارد

خاری است درشت صحبت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد

مسپار به دهر سفله دل زیرا
آزاده دلش به سفله نسپارد

ایمن مشو از زمانه زیراک او
ماری است که خشک و تر بیوبارد

گر بگذرد از تو یک بدش فردا
ناچاره ازان بترت باز آرد

کم بیند مردم از جهان رحمت
هرچند که پیش گرید و زارد

این شوی کش پلید هر روزی
بنگر که چگونه روی بنگارد

وز شوی نهان به غدر و مکاری
در جام شراب زهر بگسارد

وان فتنه شده، ز دست این دشمن
بستاند زهر و نوش پندارد

آن را که چنین زنیش بفریبد
شاید که خرد بمرد نشمارد

آن است خرد که حق این جادو
مرد از ره دین و زهد بگزارد

وز ابر زبان سرشک حکمت را
بر کشت هش و خرد فرو بارد

ور سر بکشد سرش زهشیاری
بر پشتش بار دین برانبارد

دیو است جهان که زهر قاتل را
در نوش به مکر می بیاچارد

چون روز ببیند این معادی را
هر کس که برو خردش بگمارد

آن را که به سرش در خرد باشد
با دیو نشست و خفت چون یارد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴

خردمند را می چه گوید خرد؟
چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»

بدان وقت گوید همیش این سخن
که‌ش از بد کنش جان و دل می‌رمد

خرد بد نفرمایدت کرد ازانک
سرانجام بر بد کنش بد رسد

بر این قولت ای خواجه این بس گوا
که جو کار جز جو همی ندرود

نبینی که گر خار کارد کسی
نخست آن نهالش مرو را خلد؟

اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی پس تو از دام و دد

بدی دام آهرمن ناکس است
به دامش درون چون شوی باخرد؟

بدی مار گرزه است ازو دور باش
که بد بتر از مار گرزه گزد

اگر هیربد بد بود بد مکن
که گر بد کنی خود توی هیربد

چو لعنت کند بر بدان بد کنش
همی لعنت او برتن خود کند

چو هر دو تهی می‌برآیند از آب
چه عیب آورد مر سبد را سبد؟

هنر پیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود بر نهد

چو نیکی کند با تو بر خویشتن
همی خواند از تو ثناهای خود

کرا پیشه نیکی نشاندن بود
همیشه روانش ستایش چند

به دو جهان بی آزار ماند هر آنک
ز نیکی به تن بر ستایش تند

ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان
که هر کس که او گل کند گل خورد

خرد جز که نیکی نزاید هگرز
نه نیکی بجز شیر مدحت مکد

خرد ز آتش طبع آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد

برون آرد از دل بدی را خرد
چو از شیر مر تیرگی را نمد

کرا دیو دنیا گرفته است اسیر
مرو را کسی جز خرد کی خرد؟

خرد پر جان است اگر بشکنیش
بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟

بدین پر پر تا نگیردت جهل
وگر نی بکوبدت زیر لگد

خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو تو را می‌کشد

مکش خویشتن را بکش دست ازو
که او زین عمل بیش کشته است صد

خر بدگیاهی که نگواردش
همی با خری روز کمتر چرد

تو را آرزوها چنین چون همی
چو کوران به جر و به جوی افگند

بدین کوری اندر نترسی که جانت
به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟

چو ماهی به شست اندرون جان تو
چنان می ز بهر رهایش تپد

از این بند و زندان به ناچار و چار
همان کش در آورد بیرون برد

به خوشه اندر از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و ملک و نخود

تو را تنت خوشه است و پیری خزان
خزان تو بر خوشهٔ تنت زد

دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بر وزد

نگارنده آن نقش‌های بدیع
از این نقش نامه همی بسترد

گلی کان همی تازه شد روز روز
کنون هر زمانی فرو پژمرد

همان سرو کز بس گشی می‌نوید
کنون باز چون نی ز سستی نود

نوان از نود شد کزو بر گذشت
ز درد گذشته نود می‌نود

منو برگذشته نود بیش ازین
که اکنونت زیر قدم بسپرد

به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر
مر امروز را کو همی بگذرد

پشیمانی از دی نداردت سود
چو حشمت مر امروز می بنگرد

درخت پشیمانی از دینه روز
در امروز باید که مان بردهد

گر امروز چون دی تغافل کنی
به فردات امروز تو دی شود

بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونش گردون زبن بر کند

به بازی مده عمر باقی به باد
که مانده شود هر که خیره دود

نباید که چون لهو فردا ز تو
نشانی بماند چو از یار بد

چمیدن به نیکیت باید، که مرد
ز نیکی چرد چون به نیکی چمد

نصیحت ز حجت شنو کو همی
تو را زان چشاند که خود می‌چشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵

کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
اگر چه چهره‌ش خوب است طبع خر دارد

بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر
اگرچه او به‌سر اندر چو تو بصر دارد

نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد

ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان
که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد

چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد

ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل
نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد

جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو
به دست راست درون، بی گمان تبر دارد

درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک
اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد

جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دست‌ها شکر دارد

منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم
بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد

در این سرای ببیند چو اندرو آمد
که این سرای ز مرگی در دگر دارد

همیشه ناخوش و بی‌برگ و بی‌نوا باشد
کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد

چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو
مقر خویش نداردش، ره گذر دارد

به چشم سر نتواندش دید مرد خرد
به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد

اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را
همی بپای جهاندار دادگر دارد

ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد

بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد

ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم
که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد

به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی
که خر به خور شکم از تو فراخ‌تر دارد

شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ازیرا که معده‌گر دارد

به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان
اگر نه معده همی مر تو را بجز دارد

هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر
کسی که معده پر از آتش جگر دارد

سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو
به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد

حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح
که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد

ستم رسیده‌تر از تو ندید کس دگری
که در تنت دو ستمگار مستقر دارد

ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت
فسوس‌ها همه از یکدگر بتر دارد

نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد

مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش
چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد

تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد

قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت
اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد

نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت
بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد

چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،
به فر و زینت ازو گونه‌گون هنر دارد؟

بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود
زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد

چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟

چرا که تا به تن اندر بود نیارامد
تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟

همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک
زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد

زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد

به زیر چرخ قمر در قرار می‌نکند
قرارگاه مگر برتر از قمر دارد

ازین سرای برون هیچ می‌نداند چیست
از این سبب همه ساله به دل فکر دارد

جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش
زهوش و عقل در این راه راهبر دارد

شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون
چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد

ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید
«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»

از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود
به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»

خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید
دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟

نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد

بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک
عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد

هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او
به صورت بشر اندر چنین بقر دارد

بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد

زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری
اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶

خوب یکی نکته یادم است زاستاد
گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»

جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز به داد و به استاد

جانت نمانده‌است جز به داد در این بند
داد خداوند را مدار به بیداد

بند نهادند بر تو تا بکشی رنج
تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟

نیزهٔ کژ در میان کالبد تنگ
جز ز پی راستی نماند و نیفتاد

پند همی نشنوی و بند نبینی
دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟

پند که دادت؟ همان که بند نهادت
بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد

بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو نشود شاد؟

کار خدائی چنانکه بستهٔ بند است
بسته بود گفته‌هاش ز اصل و ز بنیاد

بند خداوند را گشاد حرام است
کشتن قاتل بر این سخنت نشان باد

بد کرد آنکو گشاد بستهٔ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفته‌ش بگشاد

جز که به دستوری خدای و رسولش
دانا بند خدای را مگشایاد

چون نتواند گشاد بستهٔ یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟

امت را کی بود محل نبوت؟
جز که ز مردم هگرز مردم کی‌زاد؟

جمله مقرند این خران که خداوند
از پس احمد پیمبری نفرستاد

وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی
بر فلک مه برند لعنت و فریاد

دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت
طرفه‌تر است این سخن ز طرفهٔ بغداد

سوی خدای جهان یکی است پیمبر
وینها بگرفته‌اند بیش ز هفتاد

مادرشان زاده برضلال و جهالت
مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد

رسته ز دلشان خلاف آل محمد
همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد

پند مدهشان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی به زیر خزولاد

بیرون کنشان ز خاندان پیمبر
نیست سزاوار جغد خانهٔ آباد

بر سر آتش نهادت ای تبع دیو
آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد

جز که علی را پس از رسول که را بود
آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد

همچو یکی یار زی رسول که را بود
آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟

یاد ازیرا کنم مر آل نبی را
تا به قیامت کند خدای مرا یاد

شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان
نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد

سود نداردت این نفاق، چه داری
بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟

دوستی دشمنان دینت زبان داشت
بام برین کژ شود به کژی بنلاد

نیز نبینم روا اگر بنکوهمت
بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد

رو سپس جاهلی که در خور اوئی
مطرب شاید نشسته بر در نباذ
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷

جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند
یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟

عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور
گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟

ور در جهان نیند علی‌حال غایبند
ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟

گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند
ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند

وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند
چیزند یا نه چیز عرض‌وار بگذرند

گرچیز نیستند برون از مزاج تن
امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند

ور لاشی‌اند فعل نیاید ز چیز نه
وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند

آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض
داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند

زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد
کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند

اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب
غافل نه‌اند اگرچه بدین دامگه درند

گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر
عالم درخت برور و ایشان برو برند

درهای رحمتند حکیمان روزگار
وینها که چون خرند همه از پس درند

اینها که چون ستور نگونند نیست‌شان
زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند

این آفروشه‌ای است دو زاغ است خوالگرش
هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند

وین خیمهٔ کبود نبینند وین دو مرغ
کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند

دانند عاقلان جهان کاین کبوتران
آب و خورش همی همه از عمر ما خورند

چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ
پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟

تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید
چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟

تا چند بنگرند و بگردند گرد ما
این شهره شمع‌ها که بر این سبز منظرند؟

این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر،
از کردگار ما به سوی ما پیامبرند

گویندمان به صورت خویش این همه همی
کایشان همه خدای جهان را مسخرند

زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند

گوید همی قیاس که درهای روزی‌اند
اینها و دست‌های جهان‌دار اکبرند

تا خاک را خدای بدین دست‌های خویش
ایدون کند که خلق درو رغبت آورند

سحری است این حلال که ایشان همی کنند
زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند

روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی
این دست‌ها همی بنبیسند و بسترند

تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند
زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند

چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد
بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند

لازم شده‌است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه به بودش اندر آغاز دفترند

آنها که نشنوند همی زین پیمبران
نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند

بر خواب و خورد فتنه شده‌ستند خرس‌وار
تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند

مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند

اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور
هرچند بر ستور خداوند و مهترند

زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند

گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز
اینها همه به‌سوی خردمند بی سرند

هنگام خیر سست چو نال خزانیند
هنگام شر سخت چو سد سکندرند

اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان
لیکن به پیش میر به کردار چنبرند

گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند

ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار
همواره‌شان به دین و به دنیا همی‌درند

ور گاو گشت امت اسلام لاجرم
گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند

گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند
وینها ضیاع و ملک یتیمان همی‌برند

اینها که دست خویش چو نشپیل کرده‌اند
اندر میان خلق مزکی و داورند

بی رشوه تلخ و بی‌مزه چون زهر و حنظلند
با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند

ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه
هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟

از راه این نفایه رمهٔ کور و کر بتاب
زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند

این راه با ستور رها کن که عاقلان
اندر جهان دینی بر راه دیگرند

آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین
بار درخت احمد مختار و حیدرند

آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر
جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند

آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند

آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان
زین بی کناره و یله گوباره بگذرند

گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود
مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند

آفات دیو را به فضایل عزایمند
و اعراض علم را به معانی جواهرند

بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل
باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند

ای حجت زمین خراسان بسی نماند
تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند

همچون تو نیستند اگر چند این خزان
زیر درخت دین همه با تو برابرند

تو مغز و میوهٔ خوش و شیرین همی خوری
و ایشان سفال بی‌مزه و برگ می‌خورند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸

بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند
کز نور هر دو عالم و آدم منورند

اندر مشیمهٔ عدم از نطفهٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند

محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند

پروردگان دایهٔ قدسند در قدم
گوهرنیند اگرچه به اوصاف گوهرند

زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات
بیرون و اندرون زمانه مجاورند

اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان
در ما نیند و در تن ما روح پرورند

گویند هر دو هر دو جهانند، از این قبل
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند

این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی‌پرند

بی‌بال در نشیمن سفلی گشاده پر
بی پر بر آشیانهٔ علوی همی پرند

با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان
چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند

در گنج خانهٔ ازل و مخزن ابد
هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند

هم عالم‌اند و آدم و هم دوزخ و بهشت
هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند

وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضیض
وز باختر به خاور وز بحر تا برند

هستند و نیستند و نهانند و آشکار
زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند

در عالم دوم که بود کارگاهشان
ویران کنندگان بنا و بناگرند

روزی دهان پنج حواس و چهار طبع
خوالیگران نه فلک و هفت اخترند

وز مشرفان ده‌اند به‌گرد سرایشان
زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند

در پیش هر دو هر دو دکان‌دار آسمان
استاده هر چه دیر فروشد همی خرند

وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چار خصمشان به یکی خانه اندرند

جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض
محور نهادهٔ عرضند و نه محورند

خوانند برتو نامهٔ اسرار بی‌حروف
دانند کرده‌های تو بی آنکه بنگرند

پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید
زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند

وین از صفت بود که نگنجند در جهان
وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند

آن جایگان بهر تو را ساختند جای
ور نه کدام جای؟ که از جای برترند

سوی تو آمدند ز جائی که جای نیست
آنجا فرشته‌اند و بدین‌جا پیمبرند

بالای مدرج ملکوت‌اند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند

با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن
نفس تو را اگر تو بخواهی مسخرند

گفتارشان بدان و به گفتار کار کن
تا از خدای عزوجل وحیت آورند

بنگر به سایرات فلک را که بر فلک
ایشان زحضرت ملک‌العرش لشکرند

بی‌دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند

چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟
زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کرند

گوئی مرا که گوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمانه همه از گل مخمرند

جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها از آدم‌اند چرا جملگی خرند؟

دعوی کنند چه که براهیم زاده‌ایم؟
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند

در بزم‌گاه مالک ساقی‌ی زبانیند
این ابلهان که در طلب جام کوثرند

خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران
از بهر لقمه‌ای هم خصم برادرند

بعد از هزار سال همانی که اولت
زین در درآورند و از آن در برون برند

اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟
رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند

وینها که خفته‌اند در این خاک سالها
از یک نشستن پدرانند و مادرند

وینها که دم زدند به حب علی همی
گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟

وینها که هستشان به ابوبکر دوستی
گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟

وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند

گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند

هان‌تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو می‌خورند و چون گرگان همی درند

یا کافری به قاعده یا مؤمنی به حق
همسایگان من نه مسلمان نه کافرند

ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت
«جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹

چند گردی گردم ای خیمهٔ بلند؟
چند تازی روز و شب همچون نوند؟

از پس خویشم کشیدی بر امید
سالیان پنجاه و یا پنجاه و اند

مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
شرم‌دار اکنون، از این ترفند چند؟

مادر بسیار فرزندی ولیک
خوار داریشان، همیشه کندمند

جز تو که شنیده است هرگز مادری
کو به فرزندان نخواهد جز گزند؟

کاه داری یاخته بر روی آب
زهر داری ساخته در زیر قند

از زمان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردار بد بپذیر پند

کز بدی‌ها خود بپیچد بد کنش
این نبشته‌ستند در استا و زند

چند ناگاهان به چاه اندر فتاد
آنکه او مر دیگری را چاه کند

بس بلندی تو ولیکن درد و رنج
چون بیفتد بیشتر بیند بلند

گر نکرده ستم گناهی پیش ازین
چون فگندندم در این زندان و بند

نیک بنگر تا چگونه کردگار
برمن از من سخت بندی برفگند

از من آمد بند برمن همچنانک
پای‌بند گوسفند از گوسپند

زیر بار تن بماندم شست سال
چون نباشم زیر بار اندر نژند؟

بار این بند گران تا کی کشد
این خرد پیشه روان ارجمند؟

چون به حقم سوی دانا نال نال
گر نباشد شاید از من خند خند

ای خرد پیشه حذردار از جهان
گر بهوشی پند حجت کار بند

این یکی دیو است بی‌تمییز و هوش
خیر کی بیند ز بی‌هش هوشمند؟

تازیان بیندش دایم هوشیار
گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند

هر که را ز آسیب او آفت رسد
باز ره ناردش تعویذ و سپند

گر بخواهی بستن این بیهوش را
از خرد کن قید، وز دانش کمند

دانه اندر دام می‌دانی که چیست
نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟

راه‌مند بدکنش هرگز مرو
تا نگردی دردمند و آهمند

بر کسی مپسند کز تو آن رسد
که‌ت نیاید خویشتن را آن پسند

ای شده عمرت به باد از بهر آز،
بر امید سوزنت گم شد کلند

مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند

با تو فردا چه بماند جز دریغ
چون بردمیراث‌خوار این‌زند و پند؟

چشم دلت از خواب غفلت باز کن
رنگ جهل از دل به دانش باز رند

چون زده ستی خود تبر بر پای خویش
خود پزشک خویش باش ای دردمند

برهمندی را به دل در جای کن
سود کی داردت شخص برهمند

بر در طاعت ببایدت ایستاد
گر همی ز ایزد بترسی چون پلند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰

ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید
تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟

خوب است به دیدار شما عالم ازیرا
حوران نکو طلعت پیروزه قبائید

سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است
زیرا که به حکمت سبب بودش مائید

از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟
چون بودش ما را سبب و مایه شمائید

پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایهٔ صور و زایشی و کان ضیائید

مر صورت پر حکمت ما را که پدید است
بر چرخ قلم‌های حکیم‌الحکمائید

عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما
باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید

پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟
این حکم شناسید شما گر عقلائید

آینده ز ما هرگز پاینده نگردد
هرگه که شما می‌چو برآئید نپائید

گه‌مان بفزائید و گهی باز بکاهید
بر خویشتن خویش همی کار فزائید

آید به دل من که شما هیچ همانا
زان می نفزائید که تا هیچ نسائید

زیرا که نزاده‌است شما را کس و هموار
بر خاک همی زادهٔ زاینده بزائید

آن را که نزادند مرو را و نزاید
زی مرد خردمند شما راست گوائید

ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخن‌های مرا گر شعرائید

بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص
فتنهٔ غزل و عاشق مدح امرائید؟

یکتا نشود حکمت مرطبع شما را
تا از طمع مال شما پشت دوتائید

آب ار بشودتان به طمع باک ندارید
مانند ستوران سپس آب و گیائید

دل‌تان خوش گردد به دروغی که بگوئید
ای بیهده‌گویان که شما از فضلائید

گر راست بخواهید چو امروز فقیهان
تزویر گرانند شما اهل ریائید

ای امت بدبخت بر این زرق‌فروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟

خواهم که بدانم که مر این بی‌خردان را
طاعت به‌چه معنی و ز بهر چه نمائید

زین بیش شما را سوی من نیست خطائی
هرچند شما بی خطران اهل خطائید

چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت
بی‌رشوت هریک ز شما خود فقهائید

این ظلم به دستوری از بهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟

از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان
اندر خور حدند و شما اهل قفائید

ای حیلت‌سازان جهلای علما نام
کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید

چون خصم سر کیسهٔ رشوت بگشاید
در وقت شما بند شریعت بگشائید

هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر
نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید

اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان
مانند عصا مانده شب و روز به پائید

ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد
آنگاه شما یکسره درخورد قضائید

با جهل شما در خور نعلید به سر بر
نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید

فوج علما فرقت اولاد رسولند
و امروز شما دشمن و ضد علمائید

میراث رسول است به فرزندش ازو علم
زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟

فرزند رسول است خداوند حکیمان
امروز شما بی‌خردان و ضعفائید

میمون چو همای است بر افلاک و شما باز
چون جغد به ویرانه در اعدای همائید

پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن
ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید

زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد
آن داد شما را که مر آن را نه سزائید

گر روی بتابم ز شما شاید زیراک
بی‌روی ستمگاره و با روی و ریائید

فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام
کان را همی از جهل شب و روز بخائید

گوئید که بدها همه برخواست خدای است
جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید

ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک
در حشر شما ز آتش سوزنده رهائید

از بهر چه بر من همه همواره به کینید
گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟

گوئید که تو حجت فرزند رسولی
زین درد همه ساله به رنجید و بلائید

فردا به پیمبر به چه شائید که امروز
اینجا به یکی بندهٔ فرزند نشائید

آن را که ببایدش ستودن بنکوهید
وان را که نکوهیدن شاید بستائید

چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ
هر چند که بسیار ببائید روائید

چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 7 از 31:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA