انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 31:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  30  31  پسین »

Nasir Khusraw|ناصر خسرو


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱


جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند

نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند

برزگاران جهانند و همه روز و همه شب
بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند

چون درختان ببارند به دیدار ولیکن
چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند

غدر و مکر است بسی بر سر این خلق فلک را
که بجز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند

ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است
که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند

بل کشاورز خدای است و درو کشت حکیمان
واندرو این جهلاشان به مثل چون خس و خارند

جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا
به بدی‌ی فعل چو موشان و چو ماران قفارند

گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت
از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند

مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند
دنه‌شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند

دیوشان سوی بیابان بنموده است طریقی
زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند

ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش
زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند

بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره
وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند

ای برادر به‌حذرباش زغرقه به‌میان‌شان
زانکه این قوم یکی بحر بی‌آرام و قرارند

سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان
مؤمنان را زجفای سپه دیو حصارند

سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند
مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند

باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را
بجز از عدل نیارند و بجز علم نبارند

انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند

چون ره قبله شود گم به حکم قبلهٔ خلقند
چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند

به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش
از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲


نندیشم از کسی که به نادانی
با من رسن ز کینه کشان دارد

ابر سیاه را به هوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد؟


قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳


مردم سفله به سان گرسنه گربه
گاه بنالد به زار و گاه بخرد

تاش همی خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانت نبرد

راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد


قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴


این دهر باشگونه چو بستیزد
شیر ژیان به‌دام درآویزد

مرد دژ آگه آن بود و دانا
کز مکر او به وقت بپرهیزد

با آنک ازو جدا شود او فردا
امروز خود به طبع نیامیزد

زین زال دور باش که او دایم
چون گربه شوی جوید و برخیزد

از بهر چه دوی سپس جفتی
کو روز و شب همی ز تو بگریزد؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵


چو تنها بوی گربه‌ات مونس آید
به ویران درون جغد مسعود باشد

به از ترب پخته بود مرغ لاغر
به از کاه دود،ار چه بد، عود باشد


قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶


ز بند آز بجز عاقلان نرسته‌ستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته‌ستند

طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جسته‌ستند

گوزن و گور که استام زر نمی‌جویند
زقید و بند و غل و برنشست رسته‌ستند

و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذلیل و حقیر بسته‌ستند

پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی‌رنج
نشسته‌اند ازیشان طمع گسسته‌ستند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷


از بهر چه این خر رمه بی‌بند و فسارند؟
یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند

گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند
کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند

ارز سخن خوب خردمندان دانند
کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند

مشک است سخن نافهٔ او خاطر دانا
معنی بود آن مشک که از نافه برآرند

مر جاهل را نبود اندازهٔ عالم
صد مرغ یله قیمت یک باز ندارند


قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸


وعدهٔ این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود

باد شمر کار جهان را که نیست
تار جهان را بجز از باد پود

دانا داند که ندارد به طبع
آتش او جز که ز بیداد دود

زود بیفگن ز دلت بند آز
تا شوی از بندگی آزاد زود

جان تو مایه است و تنت سود کرد
سود به مایه همی آباد بود

مایه نگه‌دار به دین و مخور
انده این سود مپرساد سود

بس که نوشتی و نویساد از آنچ
نیز چنین کس منویساد سود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹


فرو مایه چون سیر خورده بباشد
همه عیب جوید همه شر کاود

فرومایه آن به که بد حال باشد
ازیرا سیه سار پی برنتاود


قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰


گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود:
آب باز آب شود خاک باز خاک شود

جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود
تن سوی پلید شود پاک باز پاک شود


قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱


بر دشمنی دشمنت چو دیدی
فعلش، نه نشان و نه داغ باید

اقرار بسی برتر از گواهان
با روز همی چه چراغ باید؟


قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲


بر ره مکر و حسد مپوی ازیراک
هر که به راه حسد رود بتر آید

چون به حسد، بنگری به خوان کسان بر
لقمهٔ یارت به چشم خوبتر آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیده ی شماره ی ۹۳

نبینی بر درخت این جهان بار
مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار

درخت این جهان را سوی دانا
خردمند است بار و بی‌خرد خار

نهان اندر بدان نیکان چنانند
که خرما در میان خار بسیار

مرا گوئی «اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟»

به زنهار خدایم من به یمگان
نکو بنگر، گرفتارم مپندار

نگوید کس که سیم و گوهر و لعل
به سنگ اندر گرفتارند یا خوار

اگر خوار است و بی‌مقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار

اگرچه مار خوار و ناستوده است
عزیز است و ستوده مهرهٔ مار

نشد بی‌قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لولی شهوار

گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین و شد یار

توی بار درخت این جهان، نیز
درختی راستی بارت ز گفتار

تو خواهی بار شیرین باش بی‌خار
به فعل اکنون و، خواهی خار بی‌بار

اگر بار خرد داری، وگر نی
سپیداری سپیداری سپیدار

نماند جز درختی را خردمند
که بارش گوهر است و برگ دینار

به از دینار و گوهر علم و حکمت
کرا دل روشن است و چشم بیدار

درختت گر ز حکمت بار دارد
به گفتار آی و بار خویش می‌بار

اگر شیرین و پر مغز است بارت
تو را خوب است چون گفتار کردار

وگر گفتار بی‌کردار داری
چو زر اندود دیناری به دیدار

به پیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیر بس، لبهات سوفار

سخن را جای باید جست، ازیرا
به میدان در، رود خوش اسپ رهوار

سخن پیش سخن‌دان گو، ازیرا
سرت باید نخست، آنگاه دستار

جز اندر حرب گاه سخت، پیدا
نیاید هرگز از فرار کرار

سخن بشناس و آنگه گو ازیرا
که بی‌نقطه نگردد خط پرگار

سخن را تا نداری پاک از زنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار

چرا خامش نباشی چون ندانی؟
برهنه چون کنی عورت به بازار؟

چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟
گرفتاری به جهل اندر گرفتار

چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد
که با موزه درون رفتی به گلزار؟

پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز
نیابد راحت از بیمار، بیمار

مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار، هموار

ز جهل خویش چون عارت نیاید؟
چرا داری همی زاموختن عار؟

اگر ناری سر اندر زیر طاعت
به محشر جانت بیرون ناری از نار

برنجان تن به طاعت‌ها که فردا
به رنج تن شود جانت بی‌آزار

مخور زنهار بر کس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار

سبک باری کنی دعوی و آنگاه
گناهان کرده بر پشتت به انبار

چو کفتاری که بندندش بعمدا
همی گوید که «اینجاست نیست کفتار»

گر آسانی همی بایدت فردا
مگیر از بهر دنیا کار دشوار

که دنیا را نه تیمار است و نه مهر
ز بهر تن مباش از وی به تیمار

نهنگی بد خوی است این زو حذر کن
که بس پر خشم و بی‌رحم است و ناهار

جهان را نو به نو چند آزمائی؟
همان است او که دیده ستیش صد بار

به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار

چو تو سالار دین و علم گشتی
شود دنیا رهی پیش تو ناچار

به کار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می‌داد خواهی، داد پیش آر

مکن گر راستی ورزید خواهی
چو هدهد سر به پیش شه نگون سار

حذر دار از عقاب آز ازیرا
که پر زهر آب دارد چنگ و منقار

اگر با سگ نخواهی جست پرخاش
طمع بگسل زخون و گوشت مردار

وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دستت افگار

زحجت پند بشنو کاگه است او
ز رسم چرخ دوار ستمگار

نکرد از جملگی اهل خراسان
کسی زو بیشتر با دهر پیکار

به دین رست آخر از چنگال دنیا
به تقدیر خدای فرد و قهار

گر از دنیا برنجی راه او گیر
که زین بهتر نه راه است و نه هنجار
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴


برکن زخواب غفلت پورا سر
واندر جهان به چشم خرد بنگر

کار خر است خواب و خور ای نادان
با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟

ایزد خرد ز بهر چه داده‌ستت؟
تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟

بر نه به سر کلاه خرد وانگه
بر کن به شب یکی سوی گردون سر

گوئی که سبز دریا موجی زد
وز قعر برفگند به سر گوهر

تیره شب و ستاره درو، گوئی
در ظلمت است لشکر اسکندر

پروین چو هفت خواهر چون دایم
بنشسته‌اند پهلوی یک دیگر؟

چون است زهره چون رخ ترسنده
مریخ همچو دیدهٔ شیر نر؟

شعری چو سیم خود شد، یا خود شد
عیوق چون عقیق چنان احمر؟

بر مبرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر؟

گوئی که در زدند هزاران جای
آتش به گرد خرمن نیلوفر

گر آتش است چون که در این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟

بی‌روغن و فتیله و بی‌هیزم
هرگز نداد نورو فروغ آذر

گر آتش آن بود که خورش خواهد
آتش نباشد آنکه نخواهد خور

بنگر که از بلور برون آید
آتش همی به نور و شعاع خور

خورشید صانع است مر آتش را
بشناس از آتش ای پسر آتش‌گر

ور لشکری است این که همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر؟

سقراط هفت میر نهاد این را
تدبیر ساز و کارکن و رهبر

سبز است ماه و گفت کزو روید
در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر

مریخ زاید آهن بد خو را
وز آفتاب گفت که زاید زر

برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر

سیماب دختر است عطارد را
کیوان چو مادر است و سرب دختر

این هفت گوهران گدازان را
سقراط باز بست به هفت اختر

گر قول این حکیم درست آید
با او مرا بس است خرد داور

زیرا که جمله پیشه‌وران باشند
اینها به کار خویش درون مضطر

سالار کیست پس چو از این هفتان
هر یک موکل است به کاری بر؟

سالار پیشه‌ور نبود هرگز
بل پیشه‌ور رهی بود و چاکر

آن است پادشا که پدید آورد
این اختران و این فلک اخضر

واندر هوا به امر وی استاده است
بی‌دار و بند پایهٔ بحر و بر

وایدون به امر او شد و تقدیرش
با خاک خشک ساخته آب تر

چندین همی به قدرت او گردد
این آسیای تیز رو بی در

وین خاک خشک زشت بدو گیرد
چندین هزار زینت و زیب و فر

وین هر چهار خواهر زاینده
با بچگان بی‌عدد و بی مر

تسبیح می‌کنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر

تسبیح هفت چرخ شنوده‌ستی
گر نیست گشته گوش ضمیرت کر

دست خدای اگر نگرفته‌ستی
حسرت خوری بسی و بری کیفر

چشمیت می‌بباید و گوشی نو
از بهر دیدن ملک اکبر

آنجا به پیش خود ندهد بارت
گر چشم و گوش تو نبری زایدر

ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فگنی در جر؟

از بهر بر شدن سوی علیین
از علم پای ساز و، ز طاعت پر

ای کوفته مفازهٔ بی‌باکی
فربه شده به جسم و، به جان لاغر

در گردن جهان فریبنده
کرده دو دست و بازوی خود چنبر

ایدون گمان بری که گرفته‌ستی
دربر به مهر، خوب یکی دلبر

واگاه نیستی که یکی افعی
داری گرفته تنگ و خوش اندر بر

گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر

زین بی‌وفا، وفا چه طمع داری؟
چون در دمی به بیخته خاکستر؟

چون تو بسی به بحر درافگنده است
این صعب دیو جاهل بدمحضر

وز خلق چون تو غرقه بسی کرده‌است
این بحر بی‌کرانهٔ بی‌معبر

گریست این جهان به مثل، زیرا
بس ناخوش است و، خوش بخارد گر

با طبع ساز باشد، پنداری
شیری است تازه، پخته و پر شکر

لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر

گاهی عروس‌وارت پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر

باصد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد باستی و معجر

گاهی هزبروار برون آید
با خشم عمرو و با شغب عنتر

دیوانه‌وار راست کند ناگه
خنجر به سوی سینه‌ت و، زی حنجر

در حرب این زمانهٔ دیوانه
از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر

وز شاخ دین شکوفهٔ دانش چن
وز دشت علم سنبل طاعت چر

کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهی است، برو بگذر

شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی‌برو چه برور

دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی‌یاور

نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر

الفنج گاه توست جهان، زینجا
برگیر زود زاد ره محشر

بل دفتری است این که همی بینی
خط خدای خویش بر این دفتر

منکر مشو اشارت حجت را
زیرا هگرز حق نبود منکر

خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی به خانهٔ پیغمبر

گر درشوی به خانه‌ش، بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر

ندهد خدای عرش در این خانه
راهت مگر به راهبری حیدر

حیدر، که زو رسید و ز فخر او
از قیروان به چین خبر خیبر

شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر

قولش مقر و مایهٔ نور دل
تیغش مکان و معدن شور و شر

ایزد عطاش داد محمد را
نامش علی شناس و لقب کوثر

گرت آرزوست صورت او دیدن
وان منظر مبارک و آن مخبر

بشتاب سوی حضرت مستنصر
ره را ز فخر جز به مژه مسپر

آنجاست دین و دنیا را قبله
وانجاست عز و دولت را مشعر

خورشید پیش طلعت او تیره
گردون بجای حضرت او کردر

ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر

بی‌صورت مبارک تو، دنیا
مجهول بود و بی‌سلب و زیور

معروف شد به علم تو دین، زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر

ای حجت زمین خراسان، زه!
مدح رسول و آل چنین گستر

ای گشته نوک کلک سخن گویت
در دیدهٔ مخالف دین نشتر

دیبا همی بدیع برون آری
اندر ضمیر توست مگر ششتر

بر شعر زهد گفتن و بر طاعت
این روزگار مانده‌ت را بشمر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵


ای کهن گشته در سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور

چرخ پیموده بر تو عمر دراز
تو گهی مست خفته گه مخمور

شادمانی بدان که‌ت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور

تا به پیشت یکی دگر فاسق
بیش و بهتر رودت فسق و فجور

یات شاعر به مدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور

قصر تو زین سخن همی خندد
بر تو، ای فتنه بر سرای غرور

بر تو خندد که غافلی تو ازانک
در سرای غرور نیست سرور

چند رفتند از آن قصور بلند
بهتر و برتر از تو سوی قبور؟

چرخ گردان بسی برآورده‌است
نوحهٔ نوحه‌گر ز معدن سور

شهر گرگان نماند با گرگین
نه نشابور ماند با شاپور

بر کهن کردن همه نوها
ای برادر موکل است دهور

عسلش را به حنظل است نسب
شکرش را برادر است کژور

که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غیور؟

چون زمین پر شکستگی است چرا
آسمان بی تفاوت است و فطور؟

تو چه گوئی، که مر چرا بایست
این همه خاک و آب و ظلمت و نور؟

تا پدید آید اشتر و خر و گاو
مار و ماهی و گزدم و زنبور؟

یا یکی برجهد چو بوزنگان
پای کوبد به نغمت طنبور؟

یا ز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی‌نماز و طهور؟

مر تو را خانه‌ای دریغ آید
زین فرومایگان و اهل شرور

پس چه گوئی ز بهر ایشان کرد
آسمان و زمین غفور شکور؟

تو یکی هندباج ندهی‌شان
چون دهدشان خدای حور و قصور؟

این گمانی خطا و ناخوب است
دور باش از چنین گمانی دور

گرت هوش است و دل ز پیر پدر
سخنی خوب گوش‌دار، ای پور

عالمی دیگر است مردم را
سخت نیکو ز جاهلان مستور

اندرو بر مثال جانوران
مردمانند از اهل علم نفور

غرض ایزد این حکیمانند
وین فرومایگان خسند و قشور

دزد مردان به سان موشانند
وین سبکسار مردمان چو طیور

غمر مردان چو ماهی‌اند خموش
ژاژخایان خلق چون عصفور

حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور

خامشی از کلام بیهده به
در زبور است این سخن مسطور

کار تو کشت و تخم او سخن است
بدروی بر چو در دمندت صور

گر بترسی ز ناصواب جواب
وقت گفتن صبور باش صبور

به زن و کودک کسان منگر
اگرت رغبت است صحبت حور

تا تو بر سلسبیل بگزیدی
گنده و تیره شیرهٔ انگور

چه خطر دارد این پلید نبید
عند کاس مزاج‌ها کافور؟

دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور

تا به هنگام خواندن نامه
خجلی نایدت به روز نشور

از بد و نیک وز خطا و صواب
چیست اندر کتاب نامذکور؟

همه خواندند، بر تو چیز نماند
یاد نکرده از صحاح و کسور

با دل و عقل و با کتاب و رسول
روز محشر که داردت معذور

بنده‌ای کار کن به امر خدای
بنده با بندگی بود مامور

جز به پرهیز و زهد و استغفار
کار ناخوب کی شود مغفور؟

گر نباشی از اهل ستر به زهد
خواند باید بسیت ویل و ثبور

باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجبان و ستور؟

ای پسر، شعر حجت از برکن
که پر از حکمت است همچو زبور
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶


ای گشته جهان و خوانده دفتر
بندیش ز کار خویش بهتر

این چرخ بلند را همی بین
پر خاک و هوا و آب و آذر

یک گوهر تر و نام او بحر
یک گوهر خشک و نام او بر

وین ابر به جهد خشک‌ها را
زان جوهر تر همی کند تر

بیچاره نبات را نیبنی
همواره جوان از این دو گوهر؟

وین جانوران روان گرفته
بیچاره نبات را مسخر؟

برطبع و نبات و جانور پاک
ای پیر تو را که کرد مهتر؟

زین پیش چه نیکی آمد از تو
وز گاو گنه چه بود و از خر؟

تو بی‌هنری چرا عزیزی؟
او بی‌گنهی چراست مضطر؟

دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور؟

وان کس که چنین عزیز کردت
از بهر تو کرد گوهر و زر

زیرا که نکرد هیچ حیوان
از گوهر و زر تاج و افسر

بر گور و گوزن اگر امیر است
از قوت خویش و دل غضنفر

چون نیست خرد میان ایشان
درویش نه این، نه آن توانگر

این میر و عزیز نیست برگاه
وان خوار و ذلیل نیست بر در

شادی و توانگری خرد راست
هر دو عرضند و عقل جوهر

شاخی است خرد سخن برو برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر

زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر

دانای سخن نکو کند باز
از روی عروس عقل معجر

تو روی عروس خویش بنمای
ای گشته جهان و خوانده دفتر

فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟
یک ره برکن سوی فلک سر

از گوهر و از نبات و حیوان
برخاک ببین سه‌خط مسطر

هفت است قلم مر این سه خط را
در خط و قلم به عقل بنگر

بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر

گشتنت ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر؟

خرسند شدی به خور ز گیتی
زیرا تو خری جهان چرا خور

بررس ز چرا و چون، چرائی
شادان به چرا چو گاو لاغر؟

بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر

بنگر به چه محکمی ببسته‌است
مرجان تو را بدین تن اندر

او راست به‌پای بی‌ستونی
این گنبد گردگرد اخضر

چون کار به بند کرد، بی‌شک
پر بند بود سخنش یکسر

چون چنبر بی‌سر است فرقان
خیره چه دوی به گرد چنبر؟

با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر

گاورسه چو کرد می ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر

پیدا چو تن تو است تنزیل
تاویل درو چو جان مستر

گویند که پیش، ازین گهر کوفت
در ظلمت، زیر پی سکندر

امروز به زیر پای دین است
اندر ظلمات غفلت و شر

هزمان بزند بعاد ما را
از مغرب حق باد صرصر

سوراخ شده است سد یاجوج
یک چند حذر کن ای برادر

بر منبر حق شده است دجال
خامش بنشین تو زیر منبر

اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر

آنک او به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پیمبر

گفتا که منم امام و، میراث
بستد ز نبیرگان و دختر

روی وی اگر سپید باشد
روی که بود سیه به محشر؟

صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر

ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده است ازو مشهر

من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر

جای حذر است از تو ما را
گر تو نکنی حذر ز حیدر

ای گمره و خیره چون گرفتی
گمراه‌ترین دلیل و رهبر؟

من با تو سخن نگویم ایراک
کری تو و رهبر از تو کرتر

من میوهٔ دین همی چرم شو
چون گاو توخار وخس همی چر

شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش
بشنو سخنی به طعم شکر

رخشنده‌تر از سهیل و خورشید
بوینده‌تر از عبیر و عنبر

آن است به نزد مرد عاقل
مغز سخن خدای اکبر

او را بردم به سنگ تا زود
پیشت بدمد ز سنگ عبهر

آنگاه نجوئی آب چاهی
هر گه که چشیدی آب کوثر

پرخاش مکن سخن بیاموز
از من چه رمی چو خر ز نشتر؟

پر خرد است علم تاویل
پرید هگرز مرغ بی‌پر؟

از مذهب خصم خویش بررس
تا حق بدانی از مزور

حجت نبود تو را که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر

گوئی که صنوبرم، ولیکن
زی خصم، تو خاری او صنوبر

هش دار و مدار خوار کس را
مرغان همه را حبیره مشمر

غره چه شدی به خنجر خویش
مر خصم تو را ده است خنجر

از بیم شدن ز دست او روم
مانده‌است چنان به روم قیصر

با خصم مگوی آنچه زی تو
معلوم نباشد و مقرر

منداز بخیره نازموده
زی باز چو کودکان کبوتر

پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود به حشرت اختر

اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته‌اند بی‌مر

بی‌زاد مشو برون و مفلس
زین خیمهٔ بی‌در مدور

بهتر سخنان و پند حجت
صد بار تو را ز شیر مادر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷


با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر

تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار
چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر

گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان
بر قیرگون سرت که فرو ریخته‌است شیر؟

ز اول چنانت بود گمان اندر این جهان
کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر

از خورد و برد و رفتن بیهوده هر سوئی
اینند سال بود تنت چون ستور پیر

با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب
بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر

وان یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی
با جعد همچو قیر و دمیده درو عبیر

چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان
در زیر رز خزان شده با کوزهٔ عصیر

گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان
هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر

معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان
همچون قلم به دست من اندر شده‌است اسیر

دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت
بی من قدح به دست نگیرد همی امیر

پیش وزیر با خطر و حشتمم ازانک
میرم همی خطاب کند «خواجهٔ خطیر»

چشمت همیشه مانده به دست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر

یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم و نه همسایه‌ت آن فقیر

اندر محال و هزل زبانت دراز بود
واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر

بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر

آن کردی از فساد که گر یادت آید آن
رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر

تیر و بهار دهر جفا پیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر

تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان
این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر

خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بی‌نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر

وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور
آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر

بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فرو مانده‌ای حسیر

دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر

دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست
کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر

شر است جمله دنیا، خیر است دین همه
این شر باز داشتت از خیر خیره خیر

خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توی، ای بی‌خبر، پنیر

زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر

شیر زمانه زود کند سیر مرد را
چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟

خیره میازمای مر این آزموده را
کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر

گر می‌بکرد خواهی تدبیر کار خویش
بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر

این عالم بزرگ ز بهر چه کرده‌اند؟
از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر

ور می‌بمرد خواهند این زندگان همه
پوزش همی ز بهر چه باید بدین زحیر؟

زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند
ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟

وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست
چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقیر؟

زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان
با من ضعیف بنده‌ش کاری است ناگزیر

ورمان همی بباید او را شناختن
بی‌چون و بی چگونه، طریقی است این عسیر

ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟

ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر

تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر

از خویشتن بپرس در این گور خویش تو
جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر

این گور تو چنان که رسول خدای گفت
یا روضهٔ بهشت است یا کندهٔ سعیر

بهتر رهی بگیر که دو راه پیش توست
سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر

در راه دین حق تو به رای کسی مرو
کو را ز رهبری نه صغیر است و نه کبیر

بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن
با چشم کور نام نهاده‌است بوالبصیر

بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت
روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر

دست علی گرفت و بدو داد جای خویش
گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر

ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن
حیدر امام توست و شبر وانگهی شبیر

ور منکری وصیت او را به جهل خویش
پس خود پس از رسول نباید تو را سفیر

علم علی نه قال و مقال است عن فلان
بل علم او چو در یتیم است بی‌نظیر

اقرار کن بدو و بیاموز علم او
تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر

آب حیات زیر سخن‌های خوب اوست
آب حیات را بخور و جاودان ممیر

پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 9 از 31:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  30  31  پسین » 
شعر و ادبیات

Nasir Khusraw|ناصر خسرو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA