انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 29:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  28  29  پسین »

siavash kasrai | سیاوش کسرایی


مرد

 
« با برافروختن کبریتی »

همه جا صحبت اوست
وین غم انگیز که او
زیر چشم همه چون اشک درشتی تنهاست
سخت تنها چو امید
که نمی بیند دل ها را دیگر با خویش
در خیابان و در خانه و در جان تنها
در نوشتن تنها
و در اندیشیدن
بعد از آن شب که چراغش را توفان بشکست
همچو ماری که ستون فقراتش را بیل
ماند از راه و دریغ
هر چه با ماندن او از ره ماند
یاد در جانش زهر
مزه در کامش گس
جاده ها درچشمش بن بسته
آسمان سنگی یک پارچه کور
در دلش گر طلب چیزی هست
دست او چیزی دیگر جوید
پای نافرمانش راهی دیگر پوید
متلاشی در خویش
و پرکنده نگاه همگان جمع در او
گر چو خاکستر پخشی است به راه
گنج آتش در اوست
نان از او آب از اوست
برکت خانه از اوست
همه روشنی بال فرو برده در اوست
پیش پا را نتوان دید جهان تاریک است
ای برادر که از این کوچه دل تنگ گذر داری تند
به درنگی به بر افروختن کبریتی
می شناسی او را
از شباهت هایش
از نگاهش که غروب همه عالم در اوست
از لب خونینش
وز انگشتان ملتمسش
که به قاپیدن پروانه یک شعله درنگ آورده است
دست بر دامنت او را مددی باید کرد
ای برادر به برافروختن کبریتی
     
  
مرد

 
« رشد »

ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا
گفتند پا درازتر از آن مبادتان
آن روز این گلیم
بر ما چو باغ بود
بر ما چو بیشه بود
بر ما زمین بی بدلی بود کاندر آن
کاخ شگفت خردی ما سر کشیده بود
آری بر این سیاه گلیمی که یک زمان
آن را به نام بخت به ما هدیه کرده اند
ما شاد بوده ایم
در جست و خیز و بازی خود تا کناره ها
آزاد بوده ایم
بیرون از این گلیم کسان گرم کار خویش
وندر میانه ما
غافل ز هست و نیست
سر گرم پای کوبی و فریاد بوده ایم
اینک براین گلیم
ما کودکان غافل دیروزه نیستیم
برما بسی زمان
هر چند بی شتاب و دل آزار رفته است
آری بر این گلیم
ما رشد کرده ایم
ما قد کشیده ایم
ما ریشه برده ایم به خاک سیاه و سخت
وین بخت جامه بر تن ما کوته آمده است
اینک شما کسان
خیزید چاره را
تا نشکنیم زیر قدم باغ فرشتان
بر راه ما گلیم زمان را بگسترید
     
  
مرد

 
« سازندگی »

دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار
بازوان مفتولی تابیده
و بدن ها ز عرق مفرغ شبنم خورده
هفتمین مرتبه خانه رویارو را
در دل پنجره ام می سازند
از سر صبح بلند است صداهای کلنگ
و سقوط آهن بر آهن
و فرود آمدن آجرها
و کمی دیرتر آواز کسی از سر بام
این سحر خیز تران از دم صبح
با چنین شور و خروش
می برند از سر من خواب ولی
کم کمک کاخ بلندی را می پردازند
     
  
مرد

 
« سیاهه »

نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار
آدمی نیز به یک ارج و بها
در جوانی پدرم
سنگک یک من یک شاهی بر خوانش بود
و چه شب ها که به شوق
پاسداری می داد
بر در مجلس شورا تا صبح
تا که مشروطه نیفتد به کف استبداد
و سرانجام ز خونی که روان شد بر خاک
ساقه خشک پر رنگین داد
پدرم یک تن از جوخه آزادی بود
آفرین بود بسی بر پدرم
پس یک چند از آن دوره پر شور و خروش
مزد پیروزی ها را پدرم
پهن می کرد به حوض خانه بساطی رنگین
گوش می داد به آواز قمر
و به تار درویش
و به نقل و سخن یک دو سه تن از احباب
و گوارای وجود
گلویی تر می کرد
و چنین شد که گل تنهای آزادی
گل نو ریشه بی حرمت و پاس
توی گلدان بلورین به سر رف خشکید
کم کمک دور شد از ره پدرم
پدرم یک تن از جمله بی راهان شد
شرم بادا نفرین
پیر مرد اینک با پایی سست
و به دستی لرزان
می خرد سنگک را شخصا هر یک دانه چار ریال
نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار
آدمی نیز به یک ارج و بها
و نمی گردد تنها این بسیار فنون چرخ و فلک می گردد
دوست می گردد دشمن با تو
وز نیازی دشمن
کینه بگذاشته می گردد دوست
کیست کدبانوی این خانه که هر روز از نو
به حساب عمل ما برسد
گل سرما بزند
یا سر ما بزند بر گل دار ؟
     
  
مرد

 
« چاقو تیز کن »


در عصرهای دلگشای ماه اسفند
وقتی که کم کم از نفس می رفت سرما
می آمد از دور
لبخنده بر لب چرخاک سمباده بر دوش
ما بچه ها می خواستیمش
با او نوید عید می آمد به خانه
درها به آوازش یکایک باز می شد
نان می گرفت و کارد ها را تیز می کرد
برق از میان دست او فواره می زد
او ابتدای جنبشی در خانه ها بود
روبیدن گرد از گلیم و فرش و قالی
جمع آوری مس و تس هایی که باید پاک می شد
گندم که در هرگوشه کم کم سبز می گشت
گویا پرستو هم پس از او
می آمد و بر طاق هشتی لانه می زد
ما در غروب کوچه های خاک خورده
سرگرم نوبر بستنی بودیم غافل
کو بی خبر چون آفتاب از دست می رفت
در خانه هامان
اینک مهیاست
هم کاردهای کند و هم نان ها به انبان
ای عصرهای دلگشای ماه اسفند
     
  
مرد

 
« خنده »

تو چه خوش می خندی
تو چه آسان و چه راحت می خندی ای مرد
تو چنان می خندی
که من آن کرم زده دندان را در دهنت می بینم
هم چنین می بینم
که تکان می دهدت خنده بگسسته عنان
و تنت با همه فربهیش میلرزد
ای به هر اینه افتاده و تکرار شده
دو شده ده شده صد نهصد ....و بسیار شده
تو چه می بینی ‌ایا در من
سبب خنده چه می بینی در کار من و پیکر من
منم اینک مردی زخم به تن
آرزوهای بلندش همه گردیده هوار
نه فرومانده به گل
نه برافراخته قد
گر تکاپوست به بیرون شدن از گنداب است
نه برافروختن مشعل خورشید به شب
این مرا دردی پیچاننده است
و تو می خندی بر تابم و می لرزاند گریه مرا
     
  
مرد

 
« حکایت مردی که نه می گفت »

بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن
نام می خواهی ؟ نه
کام می جویی ؟ نه
تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه
مذهب ما را می دانی ؟ نه
خط ما می خوانی ایا ؟ نه
نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد
نه ‚به هر سر که فرو می آمد
نه ‚به هر جام که بالا می رفت
نه ‚به هر نکته که تحسین می شد
نه ‚به هر سکه که رایج می گشت
روزی ایینه به دستش دادند
می شناسی او را ؟
آه آری خود اوست
می شناسم او را
گفته شد دیوانه است
سنگسارش کردند
     
  
مرد

 
« شبنم و آه »

ای گلهای فراموشی باغ
مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می برد از بر ما
سبب این بود آری
راه را گر گره افتاده به پای
باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست
آب را اشک اگر آمد در چشم زلال
گل یخ را پرها ریخت اگر
در تک روزی آری
روشنایی می مرد
شبنمی با همه جان می شد آه
اختران را با هم
پچ پچی بود شب پیش که می دیدم من
ابرها با تشویش
هودجی را در تاریکی ها می بردند
و دعاهایی چون شعله و دود
از نهانگاه زمین بر می شد
شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می داشت
زشتی از بند رها می گردید
دختر عاصی و زیبای گناه
ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
او نخواهد آمد اینک آن آوازی است
که بیابان را در بر دارد
او نخواهد آمد
عطر تنهایی دارد با خویش
همره قافله شاد بهار
که به دروازه رسیده است کنون
او نخواهد آمد
و در این بزم که چتری زده یادش بر ما
باده ای نیست که بتواند شستن از یاد
داغ این سرخ ترینن گل فریاد
کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته است
تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان
یا که بر گیرد پروانه رنگینی از بیشه غم
با چه نقل سخنی
بفریبیمش ایا
بکشانیمش تا آبادی ؟
پای گهواره خالی چه عبث خواهد بود
پس از این لالایی
خواب او سنگین است
و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزادید
شعر در پنجه مهتابی
گریه سر داد و غریبانه نشست
     
  
مرد

 
« خانه انسان »

آسمان
لانه مرغ خیال
و زمین
خانه انسان است
آسمان با همه بازی خالی است
و زمین با همه تنگی ها پر
     
  
مرد

 
« کلید ها »

نا خوانده میهمان
اینک ز گرد راه رسیده است و از قضا
دسته کلید مادر من گمشده است باز
در خانه های و هوی است
نه گل به روی میز
نه خاک و خل ز درگه و دیوار روفته است
در گنجه مانده شربت و نقل و گلابدان
قفل است گنجه ها
هر کس به حاجتی
بگرفته راه خانه همسایه ای به پیش
بیهوده می دوند
بیهوده می روند ز دالان به پشت بام
بیهوده می کنند به هم چهره ها دژم
بیهوده می زنند به هم حرف ها درشت
چشمت کجاست مادراک بی حواس من
آخر کلیدها
آویز حلقه های النگوی دست توست
     
  
صفحه  صفحه 13 از 29:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

siavash kasrai | سیاوش کسرایی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA