انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 29:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  28  29  پسین »

siavash kasrai | سیاوش کسرایی


مرد

 
« زنهار »

خاموشمان می خواهند و گمنام
و از آن بتر بدنام
همان ای گلبانگ گلوبریده
خونت را فریاد کن
بذر سرخ رویا را
بپاش
با زبان هزار قطره و
میندیش
که شنونده ایت هست یا نه
که یاری خواهی خود یاری دهنده است
نمی خواهندت
پس خود را تکرار کن
بسیار کن
در کردار همسرت به پاکدامنی
در رفتار فرزندت
به دانش جویی در سمت
و در تلاش بارانت به همآوایی و همرایی
در خانه باش و
در کوچه
در سبزه میدان و آن سوی پل
در مزرعه و یک شنبه بازار
در اعتصاب و عزای عاشورا
میان توده باش و در خلوت خویش
و به هر جای
آن گویای گزنده باش که دشمنت نپسندد
و آن گاه
تصویر نامیرای تصورت را
زیاد کن
زیاد کن
چندان که حضور غالب از آن تو باشد
تو
مرا در این دامنه سهم
سخن با آن لب است که با دشمن
سخن نگفت و اینک
به تبسم بسنده کرده است
چه سود از به دلتنگی نشستن خاموش
ای سنگ
صخره
فرو ریز تا آواری باشی
ممان
بیدن سان دیواری حاجب دیروز و
فردا
دهان بگشا که
هنگامه فروکش و طغیان است و
خروشی باید
اما
باریکه آبی به زلالی
بهتر
که سکوتی به گرانباری فراموشی
با تندآبی آلوده
خاموشمان می خواهند و
فراموشمان می خواهند
با شخنی اشاره ای و نگاهی
ای خسیس محبت
حتی به آهی
دشمن را بشکن
ای دوست کاهل با دست من بتاب به یاری
شریان های گسسته را گرهی
که خون به بیهوده می رود
فریاد
بر تو مباد
که در پاسداری نام دیروز
هم برین گنجینه بخسبی
زنهار
جان ظرفی شایسته کن
خود از وظیفه لبالب و سر ریز می شود
بلندآوازگی
دویدن بر ریسمان بین قله هاست
به روزگاری که خصم
از دو سوی در کمین نشسته است
بر زمین گام بردار
که خاک و خاکیان به هواداریت
همواره سزاوارترند
     
  
مرد

 
« خم بر جنازه ای دیگر »

نه بایسته شعرست و نه
شایسته من
که همواره خون بسراییم و
خون
و از عطر نیاز
و ترکش بلندآواز
سخن نگوییم
از عشق سخن نگوییم و
از غزل
اما در آن گذر
که
قلم و قدم
بر خون همی رود و
باز
این منم که بر جنازه ای دیگر
خم می شوم
باری بشنویدم بانگ
که در برابر چشمانم شهید می شوند
فرزندان امیدم
آری بشنوید
افراسیابت
به تیغ
از شاهنامه می راند
ای ستیزنده باستم
ای جزمت زیبایی جوانی و جرئت راستی
اما نامت
در کارنامه او
می ماند
عقیق سرخ
اینک مهربانی همه بازوان برادری
سهرابانت
و خشم بی آتشی کین
رستمانت
گرم است
هنوز خون تو گرم است
دیرگاه
بردندت
و هم به شبانگاه
از تو دست بداشتند
از پیکر بی جان تو
از خوشه خون
و هنوز
خون تو گرم است
در قتلگاه تو چه گذشته است ؟
ای شبنم سرخ
از آخرین برگه لرزان شب
چگونه چکیدی
تا سپیده دم چشم باز کرد ؟
جنایت
بی حوصلگی می کند و
قساوت عجول است
و شرف
درد شکیبایی را
تا دیار آرام مرگی زودرس
پیش می برد
و همچنان
آزادگی با خون
راهش را خط کشی می کند
و جوانی بر آن
گلهای آفتابگردان
می نشاند
تا شیار آفتابی این مرز را
در دود و دمه
چراغان دارد
ای گوهرهای ناشناس
حجله های گلرنگ بی عروس
در بگشایید و دهان
تا مردمان
دامادان سر بلند را تعظیم کنند
و
ای تو
رفیق رزم آور بی خستگی
آرام
که تا خاک
تن به بوسه آفتاب می سپارد
خشم دانه ها بر زمین
مزرع رستاخیز
می رویاند
و دست بازوان رنج
گهواره اندیشه ات را
می جنباند
و در شاهنامه شهیدان
خون سیاوش
می جوشاند
     
  
مرد

 
« گره بند خون »

قامتت
درداربست شعرم نمی گنجد
نمی نشیند
آرام نمی نشیند تا
طرحی برآورم
شایای ماندگاری و تاریخ
کدامین خارای آتش زنه
خرد کنم
خمیر کنم و
در کوره دماوندی روشن
بگدازم
تا پولادت را بپردازم ؟
من چگونه مهربانی و خشم را
با هم آورم ؟
من چگونه تیغ بر آفتاب بر کشم ؟
آری چگونه
شطی از سوسوی ستارگان جاری کنم ؟
آخر
من امید را چگونه سپیده وار
در قلب این شب ظلمانی بنشانم ؟
من چگونه
چشمان تو را حک کنم ؟
بگذار خاموشانه بنشینم
صبورانه در کمین
و ایند و روند امواج را
بنگرم
باشد که موج ماهیی یگانه
در دام من افتد و از آن
نقشی
از خستگی ناپذیر خاطرت
بنگارم
ای رود ستیزنده
ای جویا
ای شتابگر اندکی بهل
تا زمانه در خود
جوانی خویش را بیاراید
بمان
تا همسر مسافر
سرخ گل اندوهگینش را
با تو
به شادابی برساند
بمان تا فرزند
پا به پای تو به دریا رسد
بمان تا چون منی
بتواند
حکمت دگرگونی آتش را
بر آب بنویسد
نمی گنجی
نمی نشینی
نمی مانی اما ای آزاد
و من
یادت را
بر بوم خون بفت دلم
با عطر عصر آهن و بیداد
به رنگ ناشکننده فلز رنج
یادی
چون حریر صبح فروردین
و قامت توفان
و هلهله های هزاران هزاری دستمالها و چشم ها
و رضامندی چهره شالیکاری
بر فراز پشته
که شیر و عسل می نوشد
نانت را با ما
به دو نیم کردی و نامت را
گرهبند ابروی ما
اینک ای جوانی سالخورده
شراب جاودانه باش
در کام یاران
     
  
مرد

 
« شقایق »

فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرمای قلب خاک
گیرانده شب چراغ پریشانم
فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می دانم
آری که دیر نمی مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشتهای گمشده می رانم
     
  
مرد

 
« نام و سیما »

این روزها شهید
نامی یگانه نیست نام خاص
نامی است عام
نامی است مانند نامها که به خود می نهند عوام
نام برادران تو و خواهران من
نامی ز شاهنامه امامان
حتی پیمبران
سیمای این شهیدان
چون نقش سکه نیست
از پرده های فاخر نقاشی
می لغزد
از آب و رنگ و روغن
می گریزد
و طرح صادقانه این چهره را فقط
بر سنگفرش خون
آری نوار خون می ریزد
     
  
مرد

 
مجموعه ی از قرق تا خروسخوان شامل ده شعر می باشد که به ترتیب گذاشته می شوند .


« پیام »

به نظر می رسد
که قلب شهر ایستاده است
و تنها
صدای گام سربازان است
که در کوچه ها طنین می افکند
ما اما
هراسی نداریم
چه درین سکوت
واژه ی مقدس نه
گسترشی با ابعاد جغرافیای وطن
یافته است
چه این بار سرنیزه های قلم
از کاغذها برخاسته
و در برابر سینه استبداد
نشانه رفته است
ما تنها نبوده ایم
هیچگاه تنها نبوده ایم
آنک تلاش و خروش خلق
ولی این بار
سپاهیانی با سلاحی دیگر
به یاری رسیده اند
دوستان !
به آن کارگر حروفچین از من پیام بفرستید
حروف را آماده کن
آزادی از راه می رسد
     
  
مرد

 
« مصب »

شط در شط
آدمی
رود خروشان خلق
رودهای خروشان در مصب تنگ
ژاله
راه دراز پیمودگان
زائران آزادی
نه از خیابان آذربایجان
نه از مسگر آباد
نه از جوادیه
نه از خانی آباد
که از دوردست تاریخ
بی پرچم و بی علامت
با درفش تن
و چنگ فروبسته مشت
به نشان دادخواهی
جهیده از حریم
اما
در جامه ی عفاف
ستوه آمدگانی دیگر
مادر
خواهر
دختر
واژه بزرگ بیدار
زن
زن در همپایی و همراهی
زن در نماز جماعت
زن در ستیز
زن در ایثار خون
آنگاه
درود و دعا
خروش و فریاد
و پیوند سرود و صلوات
جوش خوردگی زخمی کهن
با مرهم اتحاد
انبوهه به هم برآمده دریا
در گریبان خیابان
بی شمارهای کین
و براده های خشم
برای چشم دشمن
و آنک پیشواز
پسرم
پسرانم
سربازان وطنم
سلام علی
سلام ناصر
سلام حسین
سلام کبر تقی مصطفی
شما کجا اینجا کجا ؟
یاد
یاد باد صبح روستا
شام دهکده
و زمین افتاده قریه بی بازوی توانای شما
بچه ها گل
گل برای اینها
گل به جانتان
گلهای سر سبد این آب و خاک
انفجار
رهایی گلوله های کور
گلوله های هار
و زبان سرد سرنیزه
در گوشت خام جوانان
گلهای زخم
گلستان خون
ریزش بیگاه برگ و بار انسانی
فرود کال میوه ها
پاییز پیشرس
ساعت و تسبیح و النگو
کفش و کلاه
چادر سیاه
با کشتگان بی آواز در میدان
و اینک آغازی دیگر
با برادری
با پرستاری
خون کارگر در رگ پیشه ور
و پیکر مذهبی بر شانه دانشجو
و جبهه زنان در پناه مردان پارسا
او مثبت
ب منفی
آآ
هدیه خون
بی پرسش از عقیده و ایمان
جان یکی
در جان دیگری
پیوندی با بهای گزاف
درهم بافتگی الیاف ررودها
در گلوی مصب
برای برآمدن سرود دریا
سلام با سرب ؟
گل با گلوله ؟
     
  
مرد

 
« دیداری با آتش و عسل »

آذربایجان را می ماند
سخت و صبور و سترگ
کوه
با برفی بر تارک
با خورشیدی در انبان
آذربایجان را می ماند
آزاد آزادی ستان
اما زندانی زمان
آذربایجان را می ماند
انبوهه خاطره و یادگار
از شهید و زنده
بندی و رها
و پیدا و پنهان
آری به تمامی آذربایجان می ماند
این یک تن
این روستامرد شیشه وان
صفر
این سومین باقر و ستارخان
در قلب و چشم او
همیشه سهمی برای ماست
از آتش زردشت
و عسل سبلان
کنار نوخاستگان
گلهای تشنه
به گفتگو
چه خوش نشسته بود
این پیر تهمتن مهربان
که هم صخره بود و
هم سایبان
پیرزن مراغه ای که با شاخ گلی
راه دراز را به زیارت آمده بود
شیرین می گفت:
باخین
بیزیم قهرمان
بیزیم قهرمان
     
  
مرد

 
« از قرق تا خروسخوان »

شب ما چه با شکوه است
وقتی که گلوله ها
آن را خالکوبی می کنند
و دل ما را
دلهای مظطرب ما را
در دو سوی شب
بانگ الله کبر
به هم وصل می کند
شب ما چه باشکوه است
وقتی که تاریکی
شهر را متحد می کند
شب ما چه با شکوه است
وقتی که دستی ناشناس
دری را
بر رهگذری مبارز
می گشاید و
شوق و تپش در دالان
بازوی هم را می فشرند
شب ما چه با شکوه است
وقتی که نظامیان
در محاصره چشمان شب زنده دارمان
اسیرند
شب ما
چه غمگنانه با شکوه است
وقتی که فریاد و ستاره
در آسمان گره می خورند
و بر بامها سایه ها
خاموشانه
ترحیمی ساده دارند
از قرق
تا خروسخوان
شبروان
دل ما را در کوچه ها
چون مشعلی دست به دست
می گردانند
و خواب بیهوده
بر فراز شهر پرسه می زند
کشتگان سحر را نمی بینند
اما
صبح حتمی الوقوع است
     
  
مرد

 
« فروبستگی »

اعتصاب
واژه ای سهمگین تر از حریق
در پالایشگاه
اعتصاب
سریعتر از گذر گلوله
در خبرگزاریها
اعتصاب
جلاد هفت خواهر پیر یائسه
اعتصاب
لکه چرب و بوینک
بر کلاه سیلندر
و اعتصاب
پوشش پولادین
مقابل دولت نظامی
تو نانت را به نیمه می خوری
او ماهیانه اش را در میان می گذارد
کاسب نسیه می پذیرد
و پسرم قلکش را می شکند
می بینی رفیق
مهربانی به شهر باز میگردد
قلم
به قسم ایستاده و
کار
به کم کاری نشسته
و در برابر آنکه مسند خداییش را دیگر بار
می طلبد
خلقی بانگ بر میدارد
لااله الا الله
جوش خون
بر کناره های کویر
شکفتن گلبرگهای فولاد
در باغ ذوب آهن
و قهر قیافه ها
در سراسر وطن
و نه تنها دروازه قلبم
فروبسته بر دشمن است
که خانه خدا
خانه دانش
و خانه کار هم
مادر بر سجاده
و همسایه در اذان
نفرین را نیز
به دعا افزوده اند
بدا بر این
به در افتاده از دل پارسیان
ما در اعتصابیم و
هر شامگاه
کشتگانمان را شماره می کنیم
مشهد و شهیدان تازه
تبریز و سرداران جوانتر
اما آبادان
از دل خاکستر
ققنوسهای دیگر
پرواز می دهد
بوی نفت و بوی خون
بوی شور خون
اما عطر دیگری هم در فضا
موج می زند
دشمن مسلح است
ما بی شمار
همه را از دم نمی توان کشت
آن که می ماند
از صفوف ماست
نه کارمان را
که سلام و لبخند و نگاهمان را
حتی
از آنان دریغ بداریم
دریغ بداریم
همه نیکی های زمین را
که عمری به پایشان ریختیم و
نه در خورشان بود
تا
تنها تنها تنها
در جنگل سرنیزه هاشان
هم را بدرند
و ما بدین همبستگی در فروبستگی
بر ساق بلند شکیبایی
واژه ای به شکوفه بنشانیم
آزادی
     
  
صفحه  صفحه 18 از 29:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

siavash kasrai | سیاوش کسرایی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA